سی‌و‌یک شهریور، شاید یه چیزی مثل آخرین روز اسفند باشه. البته قبول دارم اصلاً و ابداً به شدت و غلظتِ حال‌و‌هوای دَم عید نیست ولی آخرین روز تابستون، شروع پاییز، بازشدن مدارس، عقب و جلو شدن ساعتِ رسمی و شروع جنگی هشت ساله، اتفاقات کمی نیست توی مملکت و تقویم ما که سال‌هاست خیلی از روزها و شب‌هاش از بی‌اتفاقی، سفید و کِسل‌کننده مونده.

حالا از فردا، خیلی‌ها راهی مدرسه و دانشگاه می‌شن. خیلی از آدم‌هایی مثل ماها که خیلی وقته چهارگوشه‌ی زمینِ تحصیل رو بوسیدن، همین که هوای مهر و پاییز به صورت‌شون بخوره و بچه مدرسه‌ای‌ها رو با کوله‌پشتی توی خیابون ببینند دوباره هوس می‌کنند جزوه و کتاب‌های قدیمی رو گردگیری کنند تا بخونند برای قبول شدن و رفتن به دانشگاه و گرفتن یه مدرکِ دیگه و آویزون کردن به دیوار که البته چرایی گرفتن این همه مدرکِ ایزودار هنوز برای خیلی‌هامون معلوم نیست ولی بهرحال این از خصوصیات مهر ماه‌ست که انگار قلقلک می‌ده اون قسمتِ مربوط به مداد و خودکار و درس و کلاس رو.

حالا دوباره از فردا خیلی‌هامون افسردگی فصلی می‌گیریم. یهویی ظرف چند روز، بدون هیچ بهونه و اتفاق مهمی، به یکی از بدبخت‌ترین آدم‌های نیم‌کره‌ی شمالی زمین تبدیل می‌شیم. نقد که نه، اصلاً نفی می‌کنیم اصل و اساس زندگی رو و نیم ساعت بعد با خوردن یه نصفِ قرصِ قدِ عدس، یهویی جون می‌گیریم و روی میز قاسم‌آبادی می‌رقصیم.

حالا از فردا شاید خیلی‌هامون عاشق بشیم. این از خصوصیات پاییزه. حتماً دیگه توی این چند سال برامون چندین بار مسیج و ایمیل این موضوع مهم اومده که واسه پاییزِ امسال لباسی با جیب‌های بزرگ بخر، به اندازه‌ی دست دو نفر، شاید این پاییز عاشق شدی! خدا رو چه دیدی، واقعا شاید توی این پاییز عاشق شدی.

و خب توی پاییز همین حوالی بود که خیلی از آدم‌های مُخلص، کمربندشون رو سِفت کردن و رفتن تا سرشاخ بشن با غولِ بی‌سر و پای همسایه. آدم‌های بزرگی که گذشتن از همه‌ی زندگی‌شون. خیلی از ماها نمی‌گذریم از سَرسوزن پول و اعتبار و مال و زمین و سفره‌ی خونه‌مون ولی آدم‌هایی بودند، که حالا انگار افسانه شدند، که حالا انگار دیگه از این جنس‌ آدم‌ها وجود نداره، آدم‌هایی که توی یه مقطعی از تاریخ بودن و ما خیلی خوش‌شانس بودیم که دیدیم اون آدم‌هایی رو که پنداری حالا دیگه نسل‌شون منقرض شده. آدم‌هایی که به‌راحتی گذشتند از «همه‌ی زندگی‌شون.»