تهــــران، میمیرد
شهر کِش اومده، وَرم کرده، رُشد کرده، بزرگ شده از هر چهار جهت اصلی. حالا شانس آوردیم این رشته کوه به اصطلاح البرز، اون بالا نشسته تا تهران شبها سَرش رو بذاره روی پاش و خستگی در کنه وگرنه این تهران خیرهسَر تا کجاها میرفت و چی به سَر من و تو و این شهر میاومد، خدا میدونه.
سرطان دَم ورودی و عوارضی شهر منتظر واستاده. اولِ اتوبان قم. بعد از پلِ جاجرود. نرسیده به شهرکِ اکباتان. رانندهی خودرو به شماره شهربانی فلان بهمحض دیدنِ پلیس، دستی به کمربندش میکشه تا مطمئن بشه اون رو بسته و پلیس نمیتونه نقرهداغش کنه و سَرطان نگاهی به پلاکِ ماشین میکنه، لبخندِ ملیحی میزنه و خداحافظی میکنه با بقیهی دوستاش که زیر سایه لَم دادن و میآید و میچسبه دو دَستی به سِپر ماشین و زندگی این بندهی خوب خدا.
هنوز تابستون نرسیده و هنوز یه لنگه پا موندیم وسط اردیبهشت که ذراتِ معلقِ گردوغبار از جنوب و غرب کشور و کشورهای خوبِ همسایه رسیده وسط تهران. نَفس که میکشی، کیلو کیلو همهی عناصر کشف شده و نشدهی جدولِ مندلیف رو بهصورت جامد، مایع و گاز میدی میره توی شُش و ریهات. بیچاره کبد و لوزالعمده که اون تَه نشستن.
همچین رفیق شدیم با ازت و نیترات و فسفر و منیزیم که انگاری همه با هم بچه محل بودیم. ساکن آبسردار. یه جایی اونور میدون بهارستان که هر سال اول مهر میخواستیم با پارتی بازی ننههامون یا گریه و زاری خودمون، توی یه کلاس بیوفتیم تا ارواح عمهمون عصر همه روزهای پاییز اون سالهای دور با هم درس بخونیم.
هنوز عاشقی نکرده با بهار و اردیبهشت، اقلیم عوض شده. اردیبهشت تموم نشده باید دنبالِ پوشال کولر بگردی و برزنت بالا پشتبوم که هر سال تیکهتیکه میشه عینهو جگر زلیخا رو عوض کنی. یاکریمها هم گیج شدن از دست ما، نمیدونن لونهشون رو کجا اعلم کنند. دیگه باید روغندون رو دَم دستمون بذاریم. یه جایی کنار قرص و آمپولهای شیمیدرمانی. تَسمه زر و زر صدا میده. توی این شهر مریض، دیگه تابستون خیلی زود میرسه.
آخر هفتهای که گذشت صرفِ خوندنِ کتاب «آکواریمهای پیونگ یانگ» شد. شاید برای خیلی از ماها کشور کره شمالی و اتفاقاتی که توی اون سرزمین میوفته، جالب باشه. فضا اونقدر بسته است و اطلاعاتِ به بیرون درز شده از این کشور اونقدر کم، که چیز زیادی از مردم، دولت، کشور، نوع رابطه و نحوهی زندگی اونها نمیدونیم.
توی این دو سه سال اخیر، یکی از شهرهایی که با خودم قرار گذاشته بودم حتماً ببینمش، «استانبول» بود. داشتم برای تابستون برنامهریزی میکردم که یهویی همه چی جور شد و 15 ساعت مونده به پرواز، خبر دادن که چمدون ببندم و خودم رو برسونم فرودگاه که خلبان و 235 مسافر منتظر من هستن و دارن بهم فحش میدن!
این روزها، خوابهای شبونهمون زود تعبیر میشه. کابوسهامون فقط کابوس باقی نمیمونه، زود بالوپَر درمیاره، زنده میشه، جون میگیره، حتی رفیق میشه باهامون و ساندویچ ژامبونش رو از وسط نصف میکنه و با دستِ کثیف، خیارشور رو از وسطش میکشه بیرون و به زور میچپونه لای نصفه ساندویچ ما تا ثابت کنه چقدر دوستمون داره.