ما مردهای خیانتکار!

حالا دیگه «خیانت» واژه‌ی گم‌شده‌ای نیست که وقتی اسمش رو شنیدی، ابرویی بالا بندازی، چینی به پیشونی‌ات اضافه بشه و یه چشمت رو ببندی و بگی: «این اصطلاح رو یه جایی شنیدم، ولی یادم نیست کجا!»

همه‌ی این سال‌ها، درباره خیانت زیاد مقاله و کتاب و داستان و... نوشتن و از روی این موضوع فیلم و سریال ساختن و خب بهونه‌ی این نوشته هم، پُست قبلی و فیلم «برف روی کاج‌ها»ست.

مطلبی در این مورد نوشتم و طبق همه‌ی این سال‌ها، آقایون که حال نداشتن و نظری ننوشتن و عمدتاً خانم‌ها نظر دادند و به‌غیر از کامنت‌های این‌جا، توی دنیای واقعی دیدم که بندگانِ خدا، چه دلِ پُری دارند از آقایون و خیانت‌هاشون که پنداری تمومی هم نداره.

متاسفانه خیانت واژه غریب زندگی این روزهای ما نیست. از منِ کارگر بی‌سوادِ کفِ بازار گرفته تا اون دکتر و متخصص و استاد دانشگاه دارای کرسی و ماشین فلان و مدرک‌ ایزودارِ پنج ستاره، با کمی ارفاغ همه در حال خیانتیم!

خانم‌ها، کامنت گذاشتن و نوشتن و گفتن که ما زیاد خیانت شوهر دیدیم. خیانت مرد دیدیم که درست هم می‌گن، که ما مردها سال‌ها که چه عرض کنم، به اندازه تمومِ قدوقامتِ تاریخ در مقابلِ این موضوع روسیاه بودیم و دست‌هامون رو به‌علامت تسلیم بالا بردیم و اگه در مقابل تیرهای رگباری خانم‌ها فرصت داشته باشیم، حاضریم زیرپیرهن سفیدمون رو به‌علامت تسلیم هوا کنیم و صورت‌مون رو شطرنجی، تا بیش از این شرمنده نشیم؛

ولی!

یک ولی اون بالا و این وسط و اون پایین یک رابطه می‌مونه و اون‌هم این‌که مردها همه فلان و بهمان و خیانتکار هستند، به‌قولِ خارجی‌ها اُکی. باشه شما درست می‌گید ولی اون‌وقت شما خانم‌ها همه‌تون خوبید؟ همه‌تون مریم مقدس هستید؟ همه‌تون پاک و بری و بدور از هرگونه خطا و لغزش، طی‌طریق می‌کنید؟

نداریم خانم‌هایی که خیانت کنند؟ کم داریم خانم‌هایی رو که با علم به این‌که می‌دونند مردی متاهل هست به‌راحتی وارد زندگی‌اش می‌شن و خیلی زود، سهام‌خواه می‌شن و همه چیز رو با هم می‌خوان؟ این خیانت که این روزها عینهو نونون داغِ سنگگ، همه جا هست، حالا یه جایی دورو خشخاش و جای دیگه یه‌رو خشخاش، فقط مختص آقایونه؟ مردها همه بد و اخی هستن و خانم‌ها همه خوب؟  

بعد از نوشتن پست قبلی، برخورد جالبی از طرف خانم‌ها دیدم. انگار خانم‌های امروز جامعه عوض شدند. انگار همه یه جوری شدند که نمی‌دونم از کدوم واژه استفاده کنم. عجیب شدند. غریب شدند. روشنفکر، نه. بی‌احساس، نه. بی‌منطق، نه. جالبه، یه خانم ندیدم که بگه اگه خیانت همسرش رو دید چشم‌هاش رو از کاسه درمیاره. یا وامی‌سته پای زندگی‌اش و حقش رو می‌گیره و... ولی زیاد شنیدم که بگه، سرم رو می‌ندازم پایین و از زندگی‌اش می‌رم بیرون!

اصلاً در این شکی نیست که وقتی زندگی به‌جایی برسه که زن به‌جای خودش زن دیگه‌ای رو توی تختخوابش ببینه باید راهش رو بکشه و بره تا ناکجاآباد و حداقلش اینه که دیگه لزومی نداره با اون مرد زندگی کنه ولی آیا جامعه و ما آدم‌هایی که برای یه نون بربری، خودمون و کل صف رو تیکه‌تیکه می‌کنیم به اون درجه از تعادل، حس، منطق و شعور رسیدیم که این‌جور سانتی‌مانتال با مردِ زندگی‌مون برخورد کنیم؟! فکر نمی‌کنید واقعیت امروز جامعه و نحوه‌ی برخورد، با این ایده‌آل‌نویسی و ایده‌آل‌گویی فرسنگ‌ها فرسنگ فاصله داره؟  ‌

پنداری این از خصوصیت ما ایرانی‌هاست که اصلاً خاکستری نداشته باشیم. همین‌جوری فلّه‌ای خوب و بد رو تشخیص بدیم. تهران بد است، نیویورک خوب است. مرد بد است، زن خوب است. پراید بد است، تویوتا خوب است. سونی بد است، اپل خوب است. شناسایی چرایی خیانت کار من و خیلی از ما نیست. روانکاو و جامعه‌شناس و دکتر و متخصص و پژوهشگر و... می‌خواد و خیانت، مختص تهران و مرد ایرانی هم نیست که این قصه سر دراز داره، اون‌قدر دراز که به همه‌ی زمین و کشور و ملت‌های مختلف رسیده.

به نظرم بهتره سعی کنیم این‌قدر جنسیتی نبینیم. سیاه یا سفید نبینیم. وقتی خانم‌ها این‌جور متحد، متفق‌القول معتقدند همه‌ی مردها خیانتکارند و سُفره‌ی خودشون رو جدا می‌کنند و خودشون رو اونور مرز و مردها رو این‌ور سیم‌‌های بلند خاردار می‌بینند، از واقعیت زندگی، خودشون رو خیلی دور می‌کنند.

می‌شه این فیلم رو دوست نداشت

«برف روی کاج‌ها» فیلم خوبی‌یه. فیلم خوبی که قاعدتاً وقتی اسمِ «پیمان معادی» که توی کارنامه‌ی هنریش سال‌ها تجربه‌ی فیلم‌نامه‌نویسی داره، این‌بار در دو نقشِ نویسنده و کارگردان وصل می‌شه به فیلم، توقع و انتظارِ آدم بیشتر از این فیلمی می‌شه که با کلی حرف و حدیث، سرانجام اکران شد.

هرچند کارگردان، همه‌ی مسایلی شرعی و عرفی رو که احتمالاً حدس می‌زده می‌تونه برای فیلم مشکل‌ساز بشه در نظر گرفته ولی باز هم اولین فیلم و تجربه‌ی معادی در مقام کارگردان، مورد نامهربونی قرار گرفت و اصلاً هم معلوم نشد این همه حرف و حدیث برای اکرانش مربوط به چی بود. بگیر و ببندهایی که به‌نظرم اتفاقاً به نفع فیلم هم تموم شد و ناخواسته تبلیغ خوبی برای فیلم شد.

| خواندن بقیه‌ی مطلب، داستان رو لو می‌ده |

 فیلم به دو قسمت تقسیم می‌شه. قسمت اول که کوتاه و مربوط به زندگی زنی‌یه هنرمند که معلم پیانوست و همراه با همسرش که دندون‌پزشکه، زندگی خوب و آرومی دارند و قسمت دوم از جایی شروع می‌شه که زن متوجه خیانتِ مرد می‌شه. مشکل من مربوط می‌شه به قسمتِ دوم فیلم که تقریباً (از لحاظ زمانی) دوم سوم فیلم رو دربر می‌گیره.

مردی خیانت می‌کنه. به خودش، به زنش و به زندگی چهارده ساله‌اش. چهارده سال زندگی و اعتماد پاره می‌شه، واکنشِ واقعی یه زن توی این لحظات چی می‌تونه باشه؟ گریه، داد و بی‌داد، بی‌منطقی، فحش، ناسزا و... ولی زن داستان به‌راحتی و با کمال منطق موضوع خیانت رو از همسرش می‌پذیره! خیلی شیک از چهارده سال زندگی و مردی که حتماً عشقش بوده می‌گذره. چهارده سال زندگی، کم نیست.

برف روی کاج‌ها، دنیای داستانی پیمان معادی است و بدون‌شک این اجازه رو داره که توی داستانش زنی این چنین منطقی داشته باشه. زنی که وقتی متوجه خیانتِ شوهرش با شاگرد خودش می‌شه خیلی منطقی می‌پذیره و بدون واکنش‌هایی که معمولاً خانم‌ها توی این شرایط دارند از همسر و زندگی و خیانتش می‌گذره ولی قاعدتاً باید قبل از چنین خیانتِ پُررنگی که منجر به طلاق می‌شه، ما متوجه این موضوع می‌شدیم که توی این فیلم، با زنی طرف هستیم که تا این حد منطقی، به بزرگ‌ترین چالش زندگی‌اش نگاه می‌کنه و به‌نظرم ما چنین زن منطقی رو توی داستان، تا قبل از اون اتفاق مهم ندیدیم. همین عامل باعث می‌شه که من نتونم بپذیرم خانمی با چنین مشخصاتی وقتی در مقابل خیانت همسرش قرار می‌گیره می‌تونه بهمین راحتی و با منطقِ دودوتا چهارتا، با این واقعیتِ مهم و تلخ کنار بیاد.

بدون‌شک خیلی از آدم‌ها بعد از بهم خوردن یه رابطه عاطفی، مثل غریقی دست می‌ندازن تا به چوب و الوار و قایقی متوسل بشن و سعی می کنند خیلی زود شخصی رو (بدون در نظر گرفتن ریخت و قیافه، شخصیت اجتماعی، سن و...) وارد زندگی‌شون کنند تا بتونند با موضوع مهم قبلی (که شکست عاطفی بوده) کنار بیان ولی من نتونستم بپذیرم زنِ این داستان، می‌تونه بعد از بهم خوردن رابطه‌ی عاطفی و طلاق از همسرش، با مردی این‌قدر ساده و کمی سَرخوش (صابر ابر) ارتباط برقرار کنه، کنسرت بره و...

به قولِ دوستی هنرمند، وقتی برای فیلمی هنرپیشه‌های بزرگی چون ویشکا آسایش را در نظر می‌گیریم اون‌وقت باید براش نقش اضافی بنویسیم. موضوع اصلی فیلم خیانت زن و مردی است و من نفهمیدم چرا باید همراه با دوربین، دنبال موضوع فرعی‌ای که هیچ ارتباطی هم به موضوع اصلی فیلم نداره و در راستای اون نیست به دفتر سینمایی بریم و شاهد تست بازیگری خانم آسایش و داد و بی‌دادش باشیم.

این روزها «برف روی کاج‌ها» با موضوع جذاب و اپیدمی «خیانت» روی پرده‌ی سینماست و من نمی‌دونم اگه اسم «پیمان معادی» خوب و دوست‌داشتنی، پای این اثر نبود باز هم می‌شد به همین شدت این فیلم رو دوست داشت یا نه؟!

سلام، کلیدر

روزهای اردیبهشتِ تهران، حضور نمایشگاه کتاب که سال‌هاست فقط پُز «بین‌المللی» بودنش رو به رُخ می‌کشه و امکاناتی در حدِ جشنواره‌های بومی-محلی و فولکور هم نداره، عاملی‌یه برای بهتر شدنِ حالِ ما جماعتی که با تمام مشکلات، هنوز هم دغدغه‌ی کتاب و خوندن داریم و حتی قدم‌زدن توی نمایشگاه و حض بصری هم می‌تونه عیش‌ِ بهاری‌مون رو تکمیل کنه.

این روزها، کتاب هم کالایی لوکس و شبه‌مُدرن شده که می‌تونی با داشتن چند جلدش خروارخروار فخر بفروشی و بادی به غبغب بندازی و نگاهی جانبدارانه به خلق‌الله کنی، که بله این من هستم که می‌تونم کتاب بخرم و... البته حالا دیگه به‌راحتی گذشته‌های نه‌چندان دور نیست که بتونی کتابخونه‌‌ات رو با کتاب‌های رنگی گالینگور پُر کنی و جاهای خالی رو اندازه بزنی و به کتابفروشِ آشنای محله‌تون، سفارش ۵۶ سانتی‌متر کتاب با جلد قرمزِ مایل به صورتی بدی.

کاغذ و کتاب گرون شده و کار سختی‌یه خریدن چند جلد کتاب که رُستم دستان می‌خواد و گرز گران و تراول‌چک و کارتِ خرید اعتباری.

قدیم‌ترها خیلی چیزها رو با افسوس از پشتِ شیشه‌ی ویترین مغازه‌ها نگاه می‌کردیم و با توجه به رده‌های مختلفِ سنی، افسوس‌های بزرگ و کوچک می‌خوردیم.

بچه مدرسه‌ای بودیم و حسرت دوچرخه و اِسکیت و آتاری به دل‌مون موند. دانشجو شدیم. نه خودمون داشتیم و نه بابامون که برامون فلان کفش خارجی مارک‌دار رو بخره، بعدها خودمون شدیم کارمند و دست‌به‌جیب، و مجبور که از پشت شیشه‌های قدی نمایشگاه‌های عباس‌آباد، برف‌پاکن‌های فلان بی‌ام‌دبیلوی زیتونی رنگ رو ببینیم و آه بکشیم و نفرین کنیم به جماعت بورژوایی که انگار مال ما و بابامون رو خوردن و بی‌حساب کتاب پولدار شدند!

و حالا که سال‌هاست رو خودمون و ظاهر و باطن و تموم نفوس شیطانی کار کردیم و خواسته‌هامون رو از دنیا و رفاه مادی و ماشین و آهن و زیورآلات، به موضوعاتِ فرهنگی تغییر دادیم باز هم باید افسوس بخوریم به این‌که نمایشگاه کتاب هست و ما نمی‌تونیم فارغ از دودوتا چهار تا کردن‌ها، کتاب بخریم.

«کلیدر» رو می‌بینیم و خودمون رو به ندیدن می‌زنیم و مثل همون آتاری و دوچرخه و بی‌ام‌دبیلو آه می‌کشیم و حسرت می‌خوریم و از کنارش عبور می‌کنیم تا بیشتر از این شرمنده خودمون و آرزوهامون نشیم.

برای خرید کتاب، وام بگیریم

بیست‌و‌چندمین نمایشگاه بین‌المللی کتاب تهران، از یازدهم اردیبهشت، شروع به‌کار کرده. مشکلاتِ ترافیک، نبودن پارکینگ، شلوغی خیابون‌های اطرافِ مُصلّی، نداشتن تهویه‌ی مناسبِ سالن‌ اصلی و و و... همچنان پُر رنگ‌تر از تمام این سال‌ها وجود داره. و خب چیزی که مهم‌تر از همه‌ی این مشکلات می‌تونه باشه، گرونی کاغذ توی این یک سال اخیر و قیمتِ کتاب‌هایی که جدیداً منتشر شده.

بهرحال با توجه به هزارویک دلیل موجه و غیرموجه، ایرانی‌جماعت میونه‌ی چندان خوبی با کتاب و مطالعه نداره و نباید دل‌مون رو خوش کنیم به حضور میلیونی بازدیدکنندگانِ نمایشگاه کتاب که این آدم‌ها توی همه‌ی نمایشگاه‌ها هستند! نمایشگاه خودرو، گل‌و‌گیاه، منسوجات، صنایع سنگین، آی‌تی، کامپیوتر، صنایع غذایی، فولاد، شیلات، کاغذ، چوب و...

بهرحال باید فرهنگ‌سازی بشه و زیربنایی کار کرد تا آدم‌ها توی بیست‌و‌چهار ساعت از شبانه‌روز، مختصری از زمان‌شون رو به خوندن کتاب اختصاص بدن که با توجه به شرایطِ فعلی و غمِ نانی که یقه‌ی خیلی‌ها رو گرفته شاید امید چندانی نباشه. پارسال همین موقع، با صد هزار تومن بین پونزده تا بیست جلد کتاب (رمان، مجموعه داستان) می‌شد خرید و امسال شاید به‌سختی با این مبلغ بشه ده جلد کتاب تهیه کرد. البته روزی فکر نمی‌کردیم نون سنگگ و بربری بشه هزار تومن ولی شد؛ اما این گرونی دلیل بر این نیست که نون نخوریم، که نون هم نخوریم پس چی بخوریم؟! و حالا با توجه به گرونی کتاب، هنوز هم باید به نمایشگاه رفت و کتاب خرید و مطالعه کرد که اگه کتاب نخونیم، پس چیکار کنیم؟!

لیستی رو آماده دارم. تعدادی از این کتاب‌ها رو پنج‌شنبه از نمایشگاه خریدم و چند تای دیگه‌ مونده که توی روزهای آینده می‌خرم، هر چند شرکت، هنوز با درخواست وامم موافقت نکرده ولی دوستانِ خوبی دارم که می‌شه ازشون پول قرض گرفت! 


 ::::: رمان، مجموعه داستان :::::

1) آب کردن، ای.ال.دکتروف، ترجمه‌ی ابراهیم اقلیدی، نشر آگه، 6000 تومان

2) هتل گمو، شهریار عباسی، نشر مرکز، 5200 تومان

3) تمام بندها را بریده‌ام، سیاوش گلشیری، نشر افراز، 6600 تومان

4) سیب تُرش، فرشته نوبخت، نشر به‌نگار، 8000 تومان

5) آمستردام، یان مک یوون، ترجمه میلاد ذکریا، نشر افق، 8200 تومان

6) گذرگاه، جاستین کروتین ترجمه محمد جوادی، کتابسرای تندیس، 42000 تومان

7) اولیس از بغداد، امانوئل اشمیت، ترجمه پویان غفاری، نشر افراز، 7700 تومان

8) مفید در برابر باد شمالی، دانیل گلاتائور ترجمه شهلا پیام، ققنوس، 7500 تومان

9) برادران سیسترز، پاتریک دوویت ترجمه پیمان خاکسار، به‌نگار، 13000 تومان

10) تورگنیف‌خوانی، ویلیام ترور، ترجمه الاهه دهنوی، مروارید، 4600 تومان

11) نامه‌هایی به یک نویسنده جوان، ماریو بارگاس یوسا، ترجمه رامین مولایی، مروارید، 3700 تومان

12) خاطرات پس از مرگ، ماشادو دِآسیس، ترجمه عبدالله کوثری، مروارید، 6500 تومان

13) اینجا نرسیده به پل، آنیتا یارمحمدی، ققنوس، 8500 تومان

14) رازهای سرزمین من، رضا براهنی، نشر نگاه، 18500 تومان

15) آواز بی‌ساز، کنت هریف، امیرمهدی حقیقت، نشر ماهی


::::: متفرقه ::::: 

16) نظریه ادبی، جاناتان کالر، ترجمه فرزانه طاهری، نشر مرکز، 4200 تومان

17) نوشتن با تنفس آغاز می‌شود، لرن هرینگ، ترجمه حمید هاشمی، نشر بیدگل، 9000 تومان

18) زندگینامه گابریل گارسیا مارکز، جرالد مارتین، ترجمه بهمن فرزانه، ققنوس، 11000 تومان

19) آوازهای کوچکی برای ماه، ترجمه گلاره جمشیدی، نشر افق، 16000 تومان


 ::::: عکس و عکاسی :::::

20) هیچ چیز مثل مرگ تازه نیست، گروس عبدالملکیان، نشر زاوش، 14000 تومان

21) در جهت عکس، پوپک کریم مسیحی، نشر بیدگل، 15000 تومان

22) شب سپیده می‌زند، پوپک کریم مسیحی، نشر بیدگل، 13000 تومان

23) تیر عکاسانه، کلمان شرو، ترجمه بهاره احمدی، حرفه هنرمند، 16500 تومان

24) پیام عکس، رولان بارت، ترجمه راز گلستانی‌فرد، نشر مرکز، 3000 تومان

25) زیبایی در عکس، رابرت آدامز، ترجمه کریم متقی، دانشگاه هنر، 4500 تومان

26) نقد عکس، تری بَرِت، ترجمه عباسی، نشر مرکز، 9800 تومان

ما آدم‌های هیولایی

 هیولاها، توی جوامع امروزی به‌شدت دارن زیاد می‌شن. دارن زادوولد می‌کنند. خیلی‌هامون هیولا شدیم و بعضی‌های دیگه، توی این پروسه هستیم. شهر، داره پُر می‌شه از هیولا. روابط‌مون هیولایی شده. داریم بی‌تکیه‌گاه می‌شیم. بی‌عاطفه. بی‌عشق. ما آدم‌ها داریم کجا می‌ریم؟

حسین سناپور، مطلب بسیار خوب و بجایی توی وبلاگش نوشته از ما آدم‌های هیولایی. خواستم شما هم توی خوندنش شریک باشید و بخونید تا بتونیم کمی فاصله بگیریم از هیولا شدن!

بی‌تکیه‌گاهی

زیاد می‌شنویم که آدم‌ها مستقل هستند یا نیستند و دنبالِ تکیه‌گاه هستند یا دنبالِ بریدن از تکیه‌گاه‌شان. ظاهرا مستقل بودن و احتیاجی به تکیه‌گاه نداشتن فضیلت است و خصلت آدم‌های قوی. گرچه در کل، این گزاره‌یی درست است، اما می‌بینیم که اغلب این طور وانمود می‌شود که باید هر کس، تمام و کمال مستقل باشد و به هیچ کس و به هیچ چیز تکیه نکند. این را گاهی مثلِ نصیحت از کسانی به کسان دیگر می‌شنویم و گاهی هم مثلِ آرزویی از طرف آدم‌ها (اغلب جوان‌ها) که خسته شده‌اند و آزار دیده‌اند از سلطه‌یی که دیگران بر روشان داشته‌اند. گمانم اغلب یادمان می‌رود که استقلال داشتن، یا تکیه‌گاه نداشتن شکل‌های گوناگونی دارد، از مادی و عاطفی گرفته تا فکری و روحی و کاری و غیره. البته معمولا همین چند تا است که آدم‌ها بیشتر درگیرشان هستند، یا دست‌کم بیشتر مسئله‌شان است، و طبیعی است که وقت حرف زدن از استقلال، بیشتر هم همین چیز‌ها هم موردِ نظرشان باشد.

به نظرم فقط یک چیز این میان فراموش می‌شود؛ اینکه آدمی‌زاد ذاتا وابسته است به دیگری. وگرنه اصلا مثل بعضی حیوانات تنها زنده‌گی می‌کرد و جز برای ارضاء نیازِ جنسی و تولیدمثل سراغ کسی و جنسی دیگر نمی‌رفت. یعنی مشکل در این نیست که کسی احساس کند وابسته‌ی کسی دیگر است، به خصوص از نظر عاطفی. مشکل وقتی است که این وابسته‌گی چند جانبه باشد و از آن مهم‌تر ناخواسته.

گمان من این است که آدمی بدون وابسته‌گی به کسان دیگر، به خصوص بدون وابسته‌گی عاطفی، تبدیل می‌شود به هیولا. هیولایی که فقط فکر و احساس شخص خودش براش مهم است و نه هیچ کس دیگر. در این صورت است که احساس نیاز نکردن به کسی دیگر، منتهی می‌شود به بی‌عاطفه‌گی و بریدن از روابط انسانی (حتا اگر بیشترین روابط ظاهری هم وجود داشته باشد)، و بالاخره تعدیل نکردن خود، صاف نکردنِ تیزی‌های خود، و بعد زخم زدن و نابودن کردن دیگران با همین تیزی‌ها. چنین کسی معمولا به شدت هم می‌تواند تکیه‌گاه دیگران بشود و آن‌ها را به خود وابسته کند، چون ضعف ندارد و چیزی از ضعف نمی‌فهمد. می‌تواند در همه چیز قاطع و بی‌درنگ تصمیم بگیرد و حتا قاطع و بی‌درنگ، اگر لازم بشود، تصمیم‌اش را عوض کند. و آدم‌های کاملا وابسته‌ اتفاقا چنین کسی را می‌خواهند، چنین کسی را که می‌تواند هیچ‌کس را دوست نداشته باشد. آن‌ها که کاملا وابسته اند و فقط دنبال دوست داشتن‌اند و نه دوست داشته شدن، به راحتی عاشق چنین کسانی می‌شوند. چنین هیولاهایی به نظرم در جوامعی که چندان روابط عاطفی و غیرعاطفی درستی میان مردمش نیست، به راحتی هم خلق می‌شوند. هر کسی که مدتی طولانی از روابط درست محروم شده باشد و نیاز‌هایش نادیده گرفته شده باشد، اگر به مرور یاد بگیرد که بی‌نیاز از تکیه دادن به دیگران زنده‌گی کند، زنده‌گی‌اش ناگزیر به هیولاشدن ختم می‌شود. حتا اگر این تکیه‌گاه نخواستن عمدی باشد و آدمی به خواست خودش از همه‌کس و همه چیز مستقل باشد و هیچ تکیه‌گاهی (به خصوص تکیه‌گاه عاطفی) اگر نخواهد، راهی جز هیولاشدن نخواهد داشت.

هیولانشدن به نظرم یعنی متکی بودن، یا شاید به کلام درست‌تر، نیازداشتن به دیگری، به هم‌راهی و هم‌کاری‌اش، کمک مادی‌اش، راه نمایی‌اش، و از همه مهم‌تر عاطفه‌اش. و این‌ها البته نافی استقلال نیست، وقتی که لازم نباشد به خاطرشان تمام هستی، یا بخش مهمی از زنده‌گی‌مان را بدهیم، و آن هم طبعا ناخواسته.

آیا تکیه‌گاه خواستن پس خوب است؟ به گمان من بله، خوب است. به شرطی که خودخواسته باشد و منتهی نشود به ازدست دادن بقیه‌ی استقلال‌های آدمی. به نظرم اینجا هم انسانی‌ترین رفتار،‌‌ همان تابع همه یا هیچ نبودن است. استقلال تام و تمام بی‌معنا و هیولاوار است و اتکای تام و تمام هم‌خردی و زبونی.

۵ اردی‌بهشت ۹۲ _ حسین سناپور

سرزمین نوچ در هفدهمین نشست هفت اقلیم

رمان «سرزمین نوچ» نوشته‌ی کیوان ارزاقی با حضور «محمود حسینی‌زاد» و «سینا دادخواه» در هفت اقلیم نقد و برسی می‌شود.

این نشست، هفدهمین جلسه از سلسله نشست‌های نقد کتاب «هفت اقلیم» است که روز سه‌شنبه دهم اردیبهشت ماه ساعت ۱۷:۳۰، در ساختمان مرکز مشارکت‌های فرهنگی هنری (ساختمان سابق فرهنگ‌سرای رسانه واقع در ضلع غربی میدان ولیعصر) برگزار می‌شود.

به نقل از وبلاگ آیت دولتشاه (نیمه‌ی سوخته)

چاپِ دوم سرزمین نوچ

چاپ دوم کتاب سرزمین نوچسال گذشته، همزمان با نمایشگاه بین‌المللی کتاب تهران، «سرزمین نوچ» توسط انتشارات افق چاپ و راهی بازار شد. کمتر از یک‌سال، کتاب به چاپ دوم رسید. برای من که همیشه نوشتن یکی از دغدغه‌های مهم زندگی‌ام بوده این استقبالِ خوب شما عزیزان، کلی انگیزه و انرژی بهم داد.

وبلاگِ سرزمین نوچ، از همون روزهای اول جایی شد برای انعکاس نقطه‌نظرات عزیزانی که کتاب رو خوندن و هر کسی هر چیزی درباره داستان نوشت بدون ذره‌ای کم و زیاد، توی وبلاگ قرار گرفت. اخبار و نقدهایی که توی روزنامه، مجله، سایت و وبلاگ‌های مختلف منتشر ‌شد یا از طریق ایمیل و مسیج به دستم رسید توی این وبلاگ قرار گرفت.

و امروز همزمان با چاپ دومِ سرزمین نوچ، مصاحبه‌ی کوتاهی با خبرگزاری کتاب درباره‌ی این کتاب و داستانِ مهاجرت داشتم.