من رای میدم

سن بلوغ رو رد کرده بودم ولی رد و اثر جوش‌های بلوغ روی صورتم بود که البته لامصب هنوز هم هست! به سن قانونی رسیده بودم. به سنی که می‌تونستم شناسنامه به‌دست، برم پای صندوق و رای بدم. احتمالاً چند بارِ اول رو صرفاً برای این‌که نشون بدم بزرگ شدم رای داده بودم. رفته بودم تا فقط خودی نشون بدم. شناختِ من از جامعه، حکومت، آزادی، امید، سرزمین، وطن، نَفَس، حریم شخصی و... چیزی بود در حد مزه کردن سوهان برادران معروف قم و پشمک حاج‌عبدالله.  

بزرگتر شدم. نِق زدم از در و دیوارِ این مملکت، از بَل‌بَشویی و خرتوخری، از این‌که هیچ چیزی سرجاش نیست. از این‌که یه روزی قیف هست و یه روزی قیر نیست. از این‌که دارم خشک و پژمرده میشم. از این‌که دارن دو لُپی حَقم رو می‌خورند و جایگاه من این چیزی نیست که باید باشه و... فکر کردم این‌جا دیگه جایی برای موندن نیست. کاسه و کوزه و بقچه‌ی زندگی رو زدم زیر بغل و یاعلی گفتم و سوار هواپیما شدم و رفتم. اون‌قدر رفتم و رفتم و رفتم تا رسیدم تَه دنیا. یه دریای خیلی بزرگ بود که دیگه اصلاً معلوم نبود پُشتِ اون شهری باشه، آدمی باشه، خونه و زندگی باشه. نموندم و برگشتم. برگشتم تا همین جا قایقی بسازم و اگه قرار به پارو زدن باشه کنار دوست و رفیق‌های هم‌زبون خودم، پارو بزنم چون امیدوارم هنوز هم پشت دریا شهری است.

تنها انتخاباتی که انگشت اشاره‌ام رو جوهری نکردم و رای ندادم انتخاباتِ مجلس نهم بود. نه من که خیلی‌هامون اون روزِ جمعه دل و دماغ نداشتیم از خونه بیرون بیاییم. چرا؟ اَظهر و مِنَ الشَمس هست. و حالا چهار سال گذشته و خوشحالیم از این‌که در انتخابات ریاست جمهوری دوره قبل شرکت کردیم و آثار اون حضور و انتخاب رو می‌بینیم و حالا هم قطعاً می‌تونیم با شرکت در انتخابات مجلس، کشور رو به ثبات بیشتر برسونیم.

توی همه‌ی این سال‌ها چیزی که در من جوانه زده، رشد کرده و بزرگ شده «عقلانیت» هست و به‌نظرم داشتم امید و آرامش در این مملکت، ارتباط مستقیم به حضورمون در انتخابات داره.

به کجا چنین شتابان؟!

«خیانت» در فرهنگ و ادبیاتِ رابطه‌ (بین یک زن و مرد) واژه‌ی قدیمی و غریبه‌ای نیست. یکی از بزرگترین عوامل برهم خوردن یک رابطه، چه در حد دوستی و پارتنری و چه در سطح زناشویی، «خیانت» است. کارشناسان اجتماعی «روابط فرازناشویی» را سومین عامل طلاقِ امروز جامعه‌ی ایرانی می‌دانند. عاملی که گویا مصرانه در تلاش است تا خودش را به سکوهای بالاتر و کسبِ مدال‌های طلا و نقره برساند!

چند وقتی است که در معاشرت‌های فامیلی، مهمانی‌ها و گپ‌های دوستانه، به‌طور ناخواسته و بعد از چند دقیقه، صحبت به‌طرفِ خیانت و سر در آغلِ دیگری گرم بودن و به‌قول آدم‌حسابی‌های جامعه‌شناس «روابط فرازناشویی» کشیده می‌شود. آن هم از طرف دوستانِ جوان یا حتی کسانی که سال‌هاست ازدواج کرده‌اند و بچه‌هایی در حد دبیرستان و گاه دانشگاه دارند و تصور آن است که پایین‌تنه‌ی مرد از کارافتاده و زن یائسه شده! و دورنمای زندگی‌شان حاکی از عشق و محبت بین آن دو نفر است و انگاری زندگی‌شان همچون میل‌گرد و بتون‌آرمه قوام و استحکام زیادی دارد.

هر چند صحبت‌های زن و مرد عمدتاً در حد شوخی است و در لایه‌های سطحی نیز باقی می‌ماند و خیلی زود با چشم‌غره یا لبخندهای تصنعی طرفین سر و تَه‌اش، هَم می‌آید و از آن جایی که وسط مهمانی‌ و قر دادن و خوردنِ چیپس و ماست، فرصت نمی‌شود این معضل ریشه‌یابی و بررسی شود و در شرایطِ امروزِ جامعه که زن و مرد و پیر و جوان، با سرعت به طرف کسب روزی حلال! و درآوردن پول و پول و پول از هر کانالی می‌دوند قاعدتاً کمتر فرصت می‌شود آدم‌ها ماسک‌های صورت و درپوش ذهن‌شان را بردارند تا هویت و دغدغه‌ی اصلی‌شان مشخص گردد، بنابرای این مشکل بدون آن‌که جواب درست و قانع‌کننده‌ای برای آن پیدا شود لاینحل باقی می‌ماند تا خیلی زود تبدیل به فاجعه‌ای شود.

البته در این اواخر، کم هم ندیدم که گاه بحثِ بین زن و شوهر در رابطه با موضوع خیانت و بی‌اعتمادی و روابط آن‌چنانی، جدی و تُند و تیز شده و همه‌ی این‌ها نشان از این واقعیت دارد که قبل از مهمانی و در خلوت، بارها در اینباره صحبت‌ کرده‌اند و همدیگر را به‌نوعی نقد کرده‌اند و انگشت اشاره و اتهام را به طرف مقابل گرفته‌اند که حال فقط گوشه‌ی کوچکی از آن جروبحث‌ها را در کافه و مهمانی و پارک انجام می‌دهند. هر چند صحبت‌ها برای من که یک دوستِ قدیمی هستم شاید جدید و نو باشد ولی نشانه‌هایی وجود دارد که مشکلِ آن‌ها قدیمی و بسیار جدی است که شاید تا پیش از آن فرصت بروز پیدا نکرده بود.

بنابراین واقعیت آن است که حتی پس از سال‌ها زندگی زیر یک سقف، «خیانت، رابطه‌ی موازی و بی‌اعتمادی» یکی از دغدغه‌های مهم و اصلی زندگی‌ بسیاری از آدم‌هاست. ظاهراً اگر در گذشته اعتمادی وجود داشته، در شرایط فعلی آن اعتماد، بسیار کمرنگ و نَخ‌نَما شده که دیگر قابل اتکا نیست.

در رابطه با خیانت که به‌نوعی حال و روزِ بسیاری از مردان، در تمام طول تاریخ مشخص بوده (منظورم این نیست که مرد می‌تواند و مجاز است خیانت کند.) ولی گویا در زندگی‌های امروزی با پدیده‌ی جدیدی روبرو شده‌ایم که به‌طور خزنده‌ای در حال رشد است و آن زنانِ متاهل (متعهد) است که در برابرِ خیانتِ مردان‌شان یا تصورِ این‌که همسرشان به او خیانت کرده، به نوعی سهم‌خواهی و مقابله‌به‌مثل کرده و روابطی کاملاً آزادانه و بدون چارچوب برقرار می‌کنند.

امان‌اللّه قرایی‌مقدم، جامعه‌شناس و استاد دانشگاه در گفت‌وگو با روزنامه‌ی «شرق» از انجام بررسی میدانی درباره طلاق و برخی از عوامل آن در سطح برخی از شهرک‌های استان البرز و شهرهای اقماری تهران نظیر اسلامشهر و نتایج نگران‌کننده‌ی آن خبر داده و گفته: این بررسی علمی را با کمک دانشجویان انجام دادیم و در مدت شش ماه با حدود 900 خانم مصاحبه‌ای انجام شد. بر این اساس درصد زیادی به داشتن رابطه‌ی نامشروع با افراد غریبه یا حتی برخی از اقوام خود اذعان کردند. همچنین بخشی از این 900 زن داشتن این رابطه را بدون اشکال و حق خود دانسته‌اند.

مقاله‌ی بسیار خوب امروز (دوشنبه 6 مهر 94) روزنامه شرق قلقلکم داد، حالا که زنگ خطر به صدا درآمده و آمار و واقعیت موجود در جامعه‌ی مبتنی بر روابط فرازناشویی بسیار نگران‌کننده شده، کمی در اینباره با هم صحبت کنیم. بنابراین این یادداشت صرفاً طرح موضوعی است درباره‌ی روابط فرازناشویی و روابط موازی. این‌که ببینیم در رابطه‌های‌مان قرار است اخلاق و تعهد تا چه حد وجود داشته باشد و خیانت و رابطه‌ی موازی چرا و چگونه شروع می‌شود و این طوفان ما را به کدام سمت و سو می‌برد.  

از هر غلط ده مرتبه

فردا اولِ مهر است. حس‌و‌حالِ این روز برای خیلی از ما، عجیب و غریب و حتی پُر رنگ‌تر از روزِ اولِ عیدِ نوروز است. این‌که اولِ مهر را دوست داشته باشیم یا از آن متفر باشیم، هیچ دَخل و رَبطی به سواد و شعور و پُستِ سازمانی و فرهنگ و هنرِ خود و خانواده‌مان در گذشته، حال و آینده ندارد.

بچه‌های خِنگ و کودن و درس‌نخوانی بودند که تا اواسطِ دوره‌ی راهنمایی، پنج به‌علاوه‌ی هفت را با انگشتانِ دست و پایشان حساب می‌کردند و حالا دکتر و مهندس و وکیل و وزیر شدند و هنوز هم با آمدنِ اسم مهر و معلم و مدرسه، رعشه و استرس می‌گیرند و شاش‌بند می‌شوند و کسانی بودند از جمله درس‌خوان‌های نابغه‌ی کلاس که هنوز هم عاشق گچ و تخته‌ و سالادالویه‌ و پیراشکی‌های بیاتِ بوفه‌ی مدرسه هستند و شاید با داشتن دو بُز و چندین راس گاو و گوسفند و یک آغلِ مستطیلی سه‌در‌چهارِ پُر از کاه، جایی همین حوالی، دل‌خوش‌تر از هر متخصص پولداری باشند. بنابراین این‌که اعتراف کنیم اول مهر را دوست داریم، نه برای‌مان محبوبیت عمومی و خصوصی به همراه دارد و نه تنفر از مهر، باعث می‌شود ستاره‌ای به ستاره‌های داشته و نداشته‌‌مان اضافه شود.

مهر برای من وصل است به دهه‌ی شصت. َنفس‌به‌نَفس چسبیده است به اوایلِ دهه‌ی هفتاد. روزِ اولِ مهر برای من چسبیده به جایی تَه بیست متری افسریه. شهرکی به‌نام قصرفیروزه با بلوک‌های بلند ده و پانزده طبقه و جایی نزدیکِ کوه‌های شرقِ تهران. نزدیکِ ورزشگاهِ تختی. به پادگان نیروی هوایی که نشانه‌‌های ارتشی بودن برای ما فقط هواپیماهای جنگنده‌ی اف 14 نبود که نشانه‌‌ها جایی در روی زمین داشتند. مردانِ باصفایی با لباس‌های شیک که شلوارهای سُرمه‌ای و پیراهن‌های آبی آسمانی به تن می‌کردند و به‌فرموده می‌بایستی آن کلاه پُر اُبهتِ نظامی را تا بالای ابروی‌شان می‌کشیدند تا چهره‌شان جدی و کاریزماتیک شود. مردانِ با صفا و بی‌ادعای نیروی هوایی که هیچ نشانی از کینه و دشمنی در چهره نداشتند و در سال‌های جنگ، نمونه‌ی عینی نداری و هشت‌شان گرو نُه‌‌شان، بود.

مهر برای من یادآور روزهای خوب کودکی است. مهر برای من یادآور روزهای زنده بودنِ بابا است که تا چند روز دیگر هجده ساله می‌شود سال‌های نبودنش.... آقای ناخدا راننده‌ی سرویس مدرسه. دبستان وحدت. مدرسه‌ی رسالت. پیکان طوسی‌رنگ پنجاه‌و‌چهار با آن کلید دوشاخه‌ی مخصوص آنتن رادیو که آنقدر بلند بود که انگاری قرار بود امواج ارسالی از مریخ را دریافت کند. دوستانِ هم‌مدرسه‌ای. بهمن ایزدی. محمد ازوجی. زمین والیبال. توپ میکاسا و مُلتِن. امید جعفری. مجید اسماعیلی. آلبوم تمبر. استخر دوشان‌تپه. بلوک بیست‌و‌نُه، سیزده، یازده. دکه‌ی روزنامه‌فروشی رضا رهبر. کوپن‌های باطله که هیچ‌وقت نفهمیدم چرا عده‌ای آن‌ها را می‌خرند. درس‌های تاریخ و جغرافیا و مدنی. آقای نوروزی، معلم انگلیسی دوران راهنمایی. Book .Pen. Pencil. ازجلونظام. مرگ بر آمریکا. شلوار گرمکن‌های سه خط شبه‌آدیداس. مربیان تربیتی. گواهی پزشکی. جلسه‌ی اولیاء مربیان. کارنامه‌‌ی ثلث‌های اول و دوم و سوم با کاغذهای کاهی. کارت‌های صدآفرین. معلم ورزش، آقای هاشمی. خانم کاویانی، معلم کلاس سوم دبستان. خانم سعید، معلم کلاس چهارم دبستان و...

برای من که حالا یک نام دو سیلابی را باید چند جا یادداشت کنم تا فراموش نکنم برای خریدِ چه تُحفه‌ای به بقالی سر کوچه آمدم، ردیف کردنِ اسم معلم‌های دوران دبستان و راهنمایی، یعنی چیزی در حد معجزه.

مهر رسیده. روزهای خوب مدرسه رسیده. حالا که خاطرات را غبارروبی می‌کنیم، کاش هنوز مهر برای‌مان یک روز خاص در تقویم باشد. کاش فردا دوباره رخت و لباسِ نویی را که از حقوقِ بخورونمیر بابا خریدیم بپوشیم و برویم تا برای سالِ جدید، کلاس‌بندی شویم. کاش در مهرِ امسال دوباره روزنامه‌ها را بچسبانیم به دیوارِ تبله کرده‌ی گچی کلاس تا به‌واسطه‌ی قدِ بلند و اجبار به آخرِ کلاس‌نشینی، لباس‌مان گچی نشود. کاش تا شب‌های پاییز، کنار انارهای دون‌شده‌ و گُل‌پَر و سریالِ سلطان و شعبان، دوباره بابا زنده شود و از روی کتاب فارسی دیکته بگوید. آن مرد آمد... آن مرد در باران آمد... آن مرد با اسب آمد... بادام... توت... داس... انار... ه آخر تنها... ب چسبان.

کاش با آمدنِ مهر، کسی باشد تا زیر غلط‌های املای امشب، خط بکشد و برای بهتر شدن فردای‌مان، سَرمشق بدهد و با مداد گُـلی بنویسد؛ «از هر غلط ده مرتبه.»

من می‌خوام برگردم به کودکی

و ما آدم‌های بزرگ و دنیادیده و چهار تا پیرهن بیشتر پاره‌کرده و دماغ سَربالایی که این روزها خدا رو بنده نیستیم قراره داستان و کتاب و خاطره بنویسیم تا به این بچه‌ها درس‌هایی بدیم آن‌چنانی. قراره از تجربیاتِ زندگی و فراز و نشیبش بگیم تا بچه‌های مدرسه بدونند که آینده‌ی سختی در پیش رو دارند. قراره از گذشت و ایثار و فدارکاری‌هایی که هیچ‌وقت نکردیم، چیزهایی سَرهم کنیم و به زور به خوردِ این بچه‌ها بدیم تا یاد بگیرند بزرگی‌کردن رو.

که ما آدم بزرگ‌ها این روزها چه راحت از کاه کوهی می‌سازیم و چه بی‌دغدغه به‌واسطه‌ی پنجاه تومن صدقه و کوچکترین کمک، آبرو و حیثیت و اعتبارِ دوست و رفیقی رو  چوب حراج می‌زنیم و راهی جوب خیابون می‌کنیم. این روزها برای ما آدم بزرگ‌ها هیچ کاری نداره حماسه‌سرایی کنیم از آن‌چه که هیچ‌وقت نکردیم.

و حالا بیاییم کلاه خودمون رو قاضی کنیم.

جداً قراره ما از کدوم مَرام و معرفت و بزرگی و تجربه‌های زندگی‌مون برای این‌ بچه‌ها بنویسیم که یواشکی به ریش‌مون نخندن؟ قراره ما کدوم لالایی رو بخونیم تا این‌ها خواب‌شون ببره؟! قراره ما کی از خواب بیدار شیم تا بزرگوارانه زندگی‌کردن رو  یاد بگیریم از دانش‌آموزانِ کلاس دومِ دبستانِ شیخ شلتوت مریوان؟

 

همکلاسی‌های دانش‌آموز بیمار مریوانی همدلی کردند موهایشان را تراشیدند

فهیمه‌سادات طباطبایی: ماهان که برای انجام آزمایش‌های پزشکی به تهران آمده بود، وقتی بعد از دو هفته به مریوان برگشت، با همکلاسی‌ها و دوستانی روبه‌رو شد که برای استقبال از او، موهایشان را تراشیده بودند. حالا همه دانش‌آموزان کلاس دوم مدرسه شیخ شلتوت شبیه هم شده‌اند، 24 سر کچل و لب خندان که برگشت ماهان را به او خوشامد گفتند و دوستشان را در آغوش‌های کوچک خود جای دادند‌....

این‌بار اما ایده از «امید» بوده، بعد از کلی خواهش و التماس موهایش را به‌خاطر ماهان از ته تراشیده و به مدرسه‌ آمده، آقای محمدیان، معلم کلاس می‌گوید: «امید را که دیدم غافلگیر شدم، از طرفی بچه‌ها همه گریه و بهانه که آقا! چرا امید موهایش را زده، بعد شما اجازه نمی‌دهید ما موهایمان را از ته بزنیم؟» گویا حرف‌ها و درخواست‌های آقای محمدیان هم که «بچه‌ها هوا سرد است، سرما می‌خورید» به گوششان بدهکار نبوده که نبوده.

آقای محمدیان به «شرق» می‌گوید: «شنبه وقتی وارد کلاس شدم، دیدم همه بچه‌ها موهایشان را تراشیده‌اند و دارند به سروکله هم می‌زنند. خب پیش‌بینی می‌کردم اما نه اینطور! قرار بود وقتی بهار شد همه با هم موهایمان را بزنیم، اما خب دیگر بچه‌ها قانع نشدند و کار خودشان را کردند؛ حالا هم احتمال می‌دهیم کل بچه‌های مدرسه موهایشان را بزنند.»ماهان وقتی بعد از دوهفته انجام آزمایش‌های مختلف به مدرسه برگشته، حسابی خوشحال شده است، او دیگر نگران موهای ریخته‌شده‌اش نیست، از صورت متفاوت خودش نمی‌ترسد و تنها و بی‌حرف گوشه کلاس نمی‌نشیند. او می‌داند که حالا دوستانی دارد که همه شکل او هستند، امید، محمد، داریوش، شایان، پارسا، داژیار، پیام، دیار و... دیگر شکل ماهان شده‌اند؛ دقیقا شبیه خود او. «بچه‌ها تاثیرپذیرند. شخصیتشان شبیه خمیری است که اگر درست ورز داده شود، خوب و بجا پخته می‌شوند. نیازی هم به نصیحت، حرف و سخن ندارند، کافی است کار خوب را نشانشان بدهی خودشان مسیر درست را یاد می‌گیرند و می‌روند.»

اینها را آقای محمدیان گفت و اضافه کرد: «این‌روزها بچه‌ها حسابی هوای ماهان را دارند. هرکدامشان می‌خواهند کاری برای بهبود حال او انجام بدهند، در درس‌ها کمکش می‌کنند و با او بازی می‌کنند. ماهان هم این‌روزها بد نیست و منتظریم ببینیم پزشکان با توجه به آزمایش‌هایش چه تصمیمی می‌گیرند.» بچه‌هایی که تا دیروز شکل و قیافه ماهان برایشان نه‌تنها تعجب‌انگیز بود که حتی از او دوری می‌کردند، کودکانی که از نیمکت ماهان فاصله می‌گرفتند و صورت بی‌موی او را دستمایه خنده‌ها و شوخی‌های خود کرده بودند، امروز به‌واسطه ایده ناب معلم خوش‌فکرشان، همه ماهان شده‌اند. آنها این‌روزها کلمه «همدردی» را به‌خوبی هجی می‌کنند و معنای آن را خیلی بیشتر از هم‌سن‌و‌سالانشان یا حتی خیلی از بزرگ‌ترها می‌فهمند. این را می‌شود در سرهای بی‌مویشان دید.

روزنامه شرق ـ دوشنبه ۷ بهمن ۱۳۹۲

ما برو نیستیم

ما بُرو نیستیم. ما از این شهر بُرو نیستیم. 

چسبیدیم دو دستی بهش تا... تا شاید شفا بگیریم. آره، شفا بگیریم. حتماً که نباید مسجد و منار و گلدسته شفا بده. چسبیدیم دو دستی به... به همین دودودَم و ترافیک و بوق‌ و ذراتِ معلقِ بی‌هویت و ریز‌دونه‌های بی‌رنگ و آدم‌های داغونِ هزار رنگش‌ که اگه این شهر، خسته و بی‌قواره‌ و سیاه‌تر از اینی که هست هم بشه ما دوستش داریم. نه این‌که فقط دوستش داشته باشیم که لاکردار عاشقشیم. 

که اگه گه‌گاهی نِق می‌زنیم، که اگه از آلودگی هوا و زمین و موش‌های جوب‌های خیابون‌هاش شکایت می‌کنیم، که اگه از بی‌حالی کلاغ‌ها و چاله‌چوله‌ی کوچه‌ها‌ و ریقو بودنِ گربه‌ها و مریضی چنارهاش می‌گیم، که اگه از گداهای باسواد و باسوادهای گداش می‌نویسیم، به‌خاطر اینه که جون‌مون بسته شده به جونِ این شهر.

که اگه تمومِ سال هم بی‌برف و بارون بمونیم باز یه نَمه بارون و صدای ناودون، می‌تونه حالی‌به‌حالی و مست‌مون ‌کنه. که هوای بی‌حوصله‌ی این شهر، هنوز هم می‌تونه معجزه کنه. 

ما بُرو نیستیم. ما از این شهر بُرو نیستیم. ما حالاحالاها به این شهر بدهکاریم.

نَفَـس می‌کشـم

قبول ندارم این جمله‌ی منتسب به مرد بزرگی رو که گفته بود: «پسرم، یک بهار، یک تابستان، یک پاییز و یک زمستان را دیدی. از این پس همه چیزِ جهان تکراری است جز مهربانی.»

غیر تکراری بودن، ماهیتِ زندگی امروزه ماست. آدم‌های غیر تکراری. خصلت‌های غیر تکراری. برخوردهای غیر تکراری. کشورها و سفرهای غیر تکراری. مهربونی‌های غیر تکراری. روزها و شب‌های غیر تکراری و... که اگه قرار به تکرار باشه حتی همون یک سال هم زیاده.

برای من یک سال دیگه هم گذشت. یک سال دیگه بزرگ و بزرگ‌تر شدم. عددهای شناسنامه بخش مهمی از واقعیت هستن ولی همه‌ی واقعیت نیستن. شاید مهم‌ترین نکته، همین باشه که سالی رو گذروندم که سعی کردم تکراری نباشه و نبود. تابستون و پاییزی متفاوت داشت و امیدوارم که زمستونِ امسال فرق داشته باشه با همه‌ی برف و سرمای زمستون‌های سال‌های قبل. سالی رو گذروندم که فارغ از عدد و رقم، سعی کردم بیشتر یاد بگیرم و مَزمَزه کردم طعمِ خوبِ مهربونی رو در کنارِ چند تا آدمِ بزرگ. خیلی بزرگ.

همه‌ی این سال‌هایی که گذشت اون‌قدر زود گذشته که وقتی به پُشتِ سَرم نگاه می‌کنم، هنوز گردوخاکِ روزهای بچگی خیابونِ نیکنام و جابری و قصرفیروزه رو هواست. انگار همین دیروز بود که غمگین‌ترین آدمِ زمین بودم به‌خاطرِ شکستنِ نوکِ مدادِ قرمزم.

زود گذشت، خیلی زود. بقیه‌اش هم زود می‌گذره. زودتر از دیروز و پریروز. پس دوست دارم همه‌ی این روزها و لحظات رو زندگی کنم در کنارِ آدم‌هایی که دوست‌شون دارم. در کنار آدم‌هایی که می‌شه باهاشون روزهای سختِ زندگی رو تحمل کرد. در کنار آدم‌هایی که فارغ از دودوتا چهارتا کردن‌های امروزی، زندگی می‌کنن. مهربونی می‌کنن و نَفس می‌کشن.

شبِ یلداست

ایرانی‌جماعت با «زمان» میونه‌ی خوبی نداره. ایرانی‌جماعت با «شب» و تاریکی میونه‌ی خوبی نداره. همچین نیست که حالا برای طولانی شدنِ یه ثانیه و یه دقیقه‌اش، نُقل‌و‌نبات پخش کنه و سینه‌ی انار رو جِر بده و هندونه رو چهارقاچ کنه و بَزم و مهمونی بگیره که هفته و ماه و حتی سال‌های زیادی رو به باد داده، به باد دادم، به باد دادیم.

نه رفتنِ پاییزش جشن گرفتن داره و نه اومدنِ زمستونش که اگه گذرِ زمان برات فرق نداشته باشه و اومده باشی که فقط مویی سفید کنی و بخوری و بالاپایینی تکون بدی، فرقِ چندانی نیست میونِ هر چهار فصلِ سال که انگار همه‌ی روز و شب‌هاش به یه اندازه قَد کشیدن. این موقعِ سال، هوا سردتره و زیر کُرسی، خور و خواب و شهوت بیشتر می‌چسبه و بهار و تابستون هم که زیرِ بادِ کولر و کنارِ کُلمن آبِ خنک، ولو شدن و یقه چسبیدن، یه جورای دیگه‌ای لذت داره.

شبِ یلداست که اگه فارغ از دراز شدنِ روز و کوتاه شدنِ شب، متر ورداریم و قدِ خودمون و لباسی که توی یه سالِ گذشته پوشیدیم، اندازه بگیریم، اگه ببینیم نه اون‌قدر گشاد پوشیدیم که حس کنیم دست و پا و عضله و استخون‌مون عاریه است و نه اون‌قدر تَنگ که بچسبه بیخِ گلو و خفه‌مون کنه، اون‌وقت خوشحالی و جشن و مهمونی داره که از این سال‌ها و از این یلداها زیاد اومده و رفته.

امشب که دیگه رسیدیم به تَه پاییز، باید کلاهِ خودمون رو قاضی کنیم و بشماریم تموم اون برگ‌های خزون‌کرده‌‌ایی رو که ندیدیم و صادقانه اندازه بزنیم ببینیم از زمستونِ پارسال تا الان، چقدر قد کشیدیم. چقدر بزرگ شدیم. چقدر عمیق شدیم. چقدر دیدیم و دَم نزدیم. چقدر ندیده داستان‌سرایی کردیم. چقدر گـَز نکرده، بُردیم و دوختیم و چقدر ناعادلانه قضاوت کردیم.

شبِ یلداست. از این یلداها زیاد اومده و رفته. نه رفتنِ پاییز خوشحالی داره و نه اومدنِ زمستون که چشم به‌هم بزنیم باید بنویسیم زمستون هم رفت و روسیاهی موند به زغال!

ما مردم فراموشکاری هستیم. همین چند ماه پیش برای پاییز و بارون‌های عاشقونه‌اش، از وسطِ شهریور فرشِ قرمز پهن کرده بودیم و حالا خوشحالیم از رسیدنِ زمستون و خیلی زود، زمستون هم با صورتِ سیاه می‌فرستیم کناردستِ حاجی‌فیروز و میریم توی بغلِ بهار.

شبِ یلداست. نه دونه‌ایی از انارِ زمستونِ پار و پیرارسال باقی‌مونده و نه مُشتی از گندم بوداد‌ه‌ی یلدای قبلی که اونقدر خساست کردیم که قسمتِ هیچ کبوتری نشد. از این یلداها زیاد اومده و رفته. پس این‌بار دعا کنیم که چهار فصلِ زندگی رو عاشق باشیم و اون‌قدر بزرگ بشیم و قد بکشیم که وسطِ مرداد، دل‌مون تَنگِ حاجی‌فیروز بشه، نه نیمه‌ی اسفند.

«یلدا مبارک.»

این روزهای تهران

آدرسِ چند تا آزمایشگاه رو از بچه‌های شرکت پرسیدم تا یکی رو انتخاب کنم که خیلی هم دور نباشه و مجبور نباشم با ماشین برم. هر روز خروس‌خون، خواب و بیدار، مست و هوشیار، یه ساعت زودتر از خونه میزنم بیرون و میام سَر کار تا جایی پیدا کنم که ماشین رو بچپونم اون‌جا. این روزهای تهران، جای پارک مهم‌تر و عزیزتر از ماشین‌ها شده و ماشین‌ها مهم‌تر و عزیزتر از آدم‌ها. اون‌قدر عزیز که وقتی جا پارک پیدا می‌کنی دیگه دلت نمیاد ماشین رو از جاش تکون بدی. ترجیح میدی اگه بین‌روز هم کاری داری سوار تاکسی بشی یا پیاده گز کنی. انگار که ما از ماشین‌مون اعتبار می‌گیریم و ماشین‌مون از دو متر جای خالی کنارِ خیابون.

آزمایشگاه شلوغ نبود. تَر تمیز بود. آدم دوست داشت روی یکی از صندلی‌های شیک‌و‌پیکش لَم بده و آدم‌ها رو ببینه و خیالبافی کنه درباره‌ی هر کدوم‌شون. لامصب انگار خدا اون بالا می‌شنوه تو با خودت چی میگی و چی دوست داری تا دقیقاً برعکسش رو برآورده کنه. خودش گفته از رگِ گردن بهمون نزدیکتره.

هنوز باسنم به صندلی چرمی نرسیده، خانمِ پُشتِ باجه اسم و فامیلم رو صدا کرد. سن و سالم رو پرسید و روی کیبورد چند تا تَق و توق کرد. همه چی توی این مملکت اون‌قدر گرون شده که وقتی قرار می‌شه بابت آزمایش، بیست‌و‌هشت هزار تومن بدی، دوست داری از ذوقت، خانمِ روپوش سفید رو از اون پشت بکشی جلو و باهاش روبوسی کنی! هرچند از کلِ هزینه‌ی آزمایش، سهمِ بیمه چیزی حدود یک‌پنجم بود، مابقی سهمِ بیمار بود که من باشم. پس این همه بیمه‌ایی که هر ماه، از این چس‌مثقال حقوق کم می‌شه فقط بابتِ پرداختِ این یک‌پنجم؟ فقط خمس؟

اون یکی خانم سُرنگِ که فرو کرد تو دستم، چشمم رو بستم و سَرم رو برگردوندم. طاقت ندارم ببینم. بحث دل‌نازکی و تی‌تیش و آی مامانم‌این‌ها و غَش و ضعف نیست. هرچند تا حالا هم جرئت نکردم نگاه کنم، شاید هم یه موقع وسطِ آزمایشگاه و روبه قبله دراز شدم و از حال رفتم.

این‌جور مواقع به محض فرو رفتنِ سوزن، انواع و اقسام بیماری‌های خونی و غیرخونی به ذهنِ آدم می‌رسه. به پَس‌فردا فکر می‌کنی که وقتی برگه‌ی آزمایش رو گرفتی بهت بگن کم‌خونی داری. گلبول‌های خونیت داسی و چاقویی و مربعی شده. مبتلا به هپاتیت بی و سی و دال و ضال هستی. سال‌هاست ایدز و سفلیس گرفتی. سرطانِ روده داری. دیابت داری و باید پات رو از زیر زانو قطع کنند و... چه خوبه که زمانِ خون‌گیری چند ثانیه است وگرنه آدم دیوونه میشه از این حجمِ بیماری لاعلاجی که وقتی رو اون صندلی نشستی حمله می‌کنه به روح و روانت.

انگار وقتی آزمایش ادرار میدی دیگه خبری از بیماری نیست. شاید فکر می‌کنی از توی این چند قطره، هیچ دکتری نمی‌تونه پی به واقعیتِ بیماری ببره. ولی وقتی پای خون میاد وسط انگار قضیه جدی‌تره. رابطه‌های خون. بیماری‌های خونی. آزمایشاه‌های خونی. مشکلات خونی. خون. خون. خون.

جلوی آزمایشگاه روی خطِ هاشورخورده‌ی عابر پیاده بودم، هنوز دو قدمی جلو نرفته بودم که یه موتوری ویراژی داد و از پشتم رد شد. بادش بهم خورد و به فاصله‌ی چند سانتی‌متری، جلوم یه تاکسی زردرنگ زد رو ترمز و دستش گذاشت رو بوق. هوای این روزهای تهران بد گرفته. صحبت از آلودگی هوا و زمین فقط یه شوخی خنده‌داره. تک سرفه‌ها دوباره شروع شده. سَرم یه لحظه درد گرفت. انگار خون به مغزم نرسیده باشه. یه لحظه.

راننده تاکسی سرشُ آورد بیرون تا چیزی بگه. انگار که از پشتِ شیشه‌ی ماشین به واقعیتِ قد و هیکلم پی نبرده بود. وقتی که نگاش بی‌واسطه‌ی به من افتاد، هر چی می‌خواست بگه، همه رو یهویی قورت داد. من وسطِ خطِ عابر پیاده بودم، چراغ روبروم سبز و صورتِ من سرخ. وسطِ خطِ عابر پیاده، موتوری از پشتم رد شده بود و حالا من بدهکار بودم به راننده‌ی تاکسی که انگار همه‌ی فحش‌ها گوله شده بود وسط گلوش.

تک‌سرفه‌ای کردم و از جلوش رد شدم. زیرلب چیزی گفت. مطمئنم برام دعا نکرد.

سی‌و‌یک شهریور

سی‌و‌یک شهریور، شاید یه چیزی مثل آخرین روز اسفند باشه. البته قبول دارم اصلاً و ابداً به شدت و غلظتِ حال‌و‌هوای دَم عید نیست ولی آخرین روز تابستون، شروع پاییز، بازشدن مدارس، عقب و جلو شدن ساعتِ رسمی و شروع جنگی هشت ساله، اتفاقات کمی نیست توی مملکت و تقویم ما که سال‌هاست خیلی از روزها و شب‌هاش از بی‌اتفاقی، سفید و کِسل‌کننده مونده.

حالا از فردا، خیلی‌ها راهی مدرسه و دانشگاه می‌شن. خیلی از آدم‌هایی مثل ماها که خیلی وقته چهارگوشه‌ی زمینِ تحصیل رو بوسیدن، همین که هوای مهر و پاییز به صورت‌شون بخوره و بچه مدرسه‌ای‌ها رو با کوله‌پشتی توی خیابون ببینند دوباره هوس می‌کنند جزوه و کتاب‌های قدیمی رو گردگیری کنند تا بخونند برای قبول شدن و رفتن به دانشگاه و گرفتن یه مدرکِ دیگه و آویزون کردن به دیوار که البته چرایی گرفتن این همه مدرکِ ایزودار هنوز برای خیلی‌هامون معلوم نیست ولی بهرحال این از خصوصیات مهر ماه‌ست که انگار قلقلک می‌ده اون قسمتِ مربوط به مداد و خودکار و درس و کلاس رو.

حالا دوباره از فردا خیلی‌هامون افسردگی فصلی می‌گیریم. یهویی ظرف چند روز، بدون هیچ بهونه و اتفاق مهمی، به یکی از بدبخت‌ترین آدم‌های نیم‌کره‌ی شمالی زمین تبدیل می‌شیم. نقد که نه، اصلاً نفی می‌کنیم اصل و اساس زندگی رو و نیم ساعت بعد با خوردن یه نصفِ قرصِ قدِ عدس، یهویی جون می‌گیریم و روی میز قاسم‌آبادی می‌رقصیم.

حالا از فردا شاید خیلی‌هامون عاشق بشیم. این از خصوصیات پاییزه. حتماً دیگه توی این چند سال برامون چندین بار مسیج و ایمیل این موضوع مهم اومده که واسه پاییزِ امسال لباسی با جیب‌های بزرگ بخر، به اندازه‌ی دست دو نفر، شاید این پاییز عاشق شدی! خدا رو چه دیدی، واقعا شاید توی این پاییز عاشق شدی.

و خب توی پاییز همین حوالی بود که خیلی از آدم‌های مُخلص، کمربندشون رو سِفت کردن و رفتن تا سرشاخ بشن با غولِ بی‌سر و پای همسایه. آدم‌های بزرگی که گذشتن از همه‌ی زندگی‌شون. خیلی از ماها نمی‌گذریم از سَرسوزن پول و اعتبار و مال و زمین و سفره‌ی خونه‌مون ولی آدم‌هایی بودند، که حالا انگار افسانه شدند، که حالا انگار دیگه از این جنس‌ آدم‌ها وجود نداره، آدم‌هایی که توی یه مقطعی از تاریخ بودن و ما خیلی خوش‌شانس بودیم که دیدیم اون آدم‌هایی رو که پنداری حالا دیگه نسل‌شون منقرض شده. آدم‌هایی که به‌راحتی گذشتند از «همه‌ی زندگی‌شون.»

کُنتراتِ برگزاری مسابقات و مراسم ورزشی!

متاسفانه این‌بار خداداد عزیزی درست می‌گفت. اون خوب می‌دونست که قراره بازی مسخره‌ای برگزار بشه تا تموم اسطوره‌های سال‌های گذشته‌ی و نزدیک فوتبال و ورزشِ این مملکت به بازی گرفته بشن. 

مسابقه‌ی فوتبال بین دو تیم منتخب جام جهانی 98 و جام جهانی 2014 به مسخره‌ترین شکل ممکن، در یک نیمه سی دقیقه‌ای برگزار شد تا برای هزارمین بار مشخص بشه که ما حتی از توانایی برگزاری یه مسابقه‌ی فوتبال و مراسم عادی هم عاجزیم و اون‌وقت ناراحت و شاکی هستیم که چرا مدیریت جهانی رو به ما واگذار نمی‌کنند!

مسابقه‌ی فوتبالی برگزار شد تا دوباره همه از هم تشکر کنند و به همدیگه لوحِ یادبود بدن و در حالی که رئیس فدراسیون و وزیر ورزش و معاون رئیس‌جمهور در حال سخنرانی هستند، بازیکنان تیم ملی فوتبال، وسط زمین چمن ولو باشند و گل بگن و گل بشنوفن؛ یکی سرش روی زانوی اون یکی بذاره و اون یکی پای بلند دو متریش رو بذاره روی کُلمن آب خُنک تا همه‌ی گیرندگان و بینندگان تلویزیونی، از دیدن این مسابقه و حواشی‌اش لذت ببرند.

و چه فوتبالی؟ چه کشکی؟ چه پشمی؟ در سال‌هایی که کفاشیان، بدترین دورانِ ریاست فدراسیون فوتبال رو پشت سر می‌ذاره، همه از هم تشکر می‌کنند و به هم لوح و تقدیرنامه می‌دن تا این قاب‌ها و کاپ‌ها و مدال‌ها، افتخاری باشه توی گنجه‌ها‌ی چوبی که، بله ما در زمان ریاستِ خود فلان کردیم و بهمان کردیم و تیم رو با دستِ خالی فرستادیم به برزیل و مریخ و جایی حوالی اورانوس.

و چه خوب که خداداد نبود. چه خوب که علی دایی، تمرینِ تیمِ فوتبالِ پرسپولیس رو بهونه کرد و نیومد و چه عالی که مهدوی‌کیا و عابدزاده، ایران نبودند تا مجبور بشن برای این مراسم که نه سَری داشت و نه تَهی، دوباره لباس تیم ملی تن کنند و توی ورزشگاه صد هزار نفری آزادی که روزهایی پُرشکوهی رو با این ورزشکاران داشت، مسخره‌ی فدراسیون فوتبال و برگزارکنندکان این مراسم باشکوه بشن. (و ای‌کاش کسی بود که تا من هربار از مراسم باشکوه صحبت می‌کنم شیشکی بلندی می‌بست.)

و جواد خیابانی چه خوب تموم هنرش رو حتی توی نیم ساعت گزارش به رُخ کشید. در حالی‌که همه‌ی تماشاچیان به تیم و بازیکنان منتخب جام جهانی 2014 به‌خاطر چند گلی که به تیمِ بدون‌سلاح رقیب زدند می‌گفتند «عُقده‌ایی» جواد خانِ خیابانی توی زمین و استادیوم به‌دنبال کریم باقری و آدرس پرسیدن لیونل مسی کوچک بود!

و چه شب باشکوهی بود شب تجلیل از بزرگان فوتبال این مملکت که ای‌کاش فدراسیون بعد از برگزاری این مراسم، تموم مسابقات و مراسم تجلیل و تحلیل و بزرگداشت رو کُنترات بده به یکی از همین شرکت‌های تبلیغاتی که مراسم عقد و عروسی انجام می‌ده که بدون‌شک از این مراسمِ مسخره خیلی بهتر برگزار خواهد شد و حداقل خرگوشی از کلاه شعبده‌باز بیرون میاد و اسفندی دود می‌شه و چهار تا آهنگِ شادِ بندتنبونی خونده می‌شه.

جداً باید گریه کرد به‌حال این فوتبال و مدیریت و فدراسیون و مملکت که انگار همه‌ی ما در شب تجلیل از بزرگانِ فوتبال مسخره شدیم.

گاهی باید بی‌دلیل نوشت!

آدم‌ها، روابط، دوستی‌ و رفاقت‌ها هم به همین سادگی خراب و داغون و فراموش می‌شن. به همین سادگی که وقتی تنبلی کنی و الویت‌های حرف زدنت بیوفته آخر همه کارها و تَه انباری، کم‌کم یادت می‌‌ره دوستی داشتی، رفیقی داشتی، زن یا مردی داشتی، وبلاگی داشتی که هرازگاهی چیزکی توش می‌نوشتی. چند روز که می‌گذره غبار می‌گیره و چند ماه که می‌گذره رابطه کَپک می‌زنه و به همین راحتی پرونده‌ی یه دوستی، یه رابطه، یه زندگی بسته می‌شه و می‌ره پی کار خودش. که این «پی کارِ خود رفتن» جنس و ماهیتِ این روزهای ماست.

ما حرف زدن بلد نیستیم. همون‌جور که حرف نزدن هم بلد نیستیم! و این بی‌موقع گفتن و اصلاً نگفتن، می‌سازه همین حال‌و‌روزی رو که الان داریم. که اگه فقط ده درصد حرف‌هایی رو که هر روز و هر شب، با خودمون زمزمه می‌کنیم، به طرف مقابل بگیم شاید دیگه این همه استرس و ترس و درگیری نداشته باشیم. این همه سوءتفاهم. این همه جنگ و جدلی که خودمون با خودمون شروع می‌کنیم، توی ذهن‌مون سوال طرح می‌کنیم و بُدوبُدو می‌ریم اون‌ور صفحه‌ی شطرنج می‌شینیم و به خودمون این حق رو می‌دیم که به‌جای طرف مقابل حرکت کنیم. با خودمون می‌گیم اسب و فیل، هر دو حیوون هستند پس حتماً فرقی نداره کدوم رو تکون بدیم! و خب همین می‌شه سرآغاز شروع یه جنگی سخت‌تر از جنگ جهانی دوم. غافل از این که نه به کسی حرفی زدیم و نه التیماتومی دادیم و نه اعلان جنگی کردیم. اون‌هم برای تویی که همیشه یه پرچم سفید، توی جیبت داری تا مقابل دوست و دشمن بالا بگیری. ولی یه کم که می‌گذره، وقتی همه چیز بهم ریخت، با خودت فکر می‌کنی اصلاً چرا جنگ؟ کدوم دشمن؟ کی گفت که من جای اون بازی کنم؟ من چرا اسب رو تکون دادم و...

گاهی حتی بدون هیچ دلیل، باید حرف زد. باید زنگ زد. باید نگاه کرد. باید چیزکی نوشت هرچند بی‌بهونه که فاصله‌ی بین نگفتن و ننوشتن و ندیدن زیاد بشه، همه چیز کپک می‌زنه. که این «کپک زدن و زود فاسد شدن» جنس و ماهیتِ این روزهای ماست.

ری‌را صدایی می‌آید امشب

بدون‌شک آخرین هفته‌ی خردادِ نودودو، در تاریخ موندگار می‌شه. روزهایی که تو گویی خداوند، نه فقط روی این گربه‌ی خوابیده رو بوسیده که همه‌ی ایران و ایرانی رو بغل کرده! انتخابِ حسن روحانی به‌عنوان رئیس‌جمهور منتخب و حالا هم که راهیابی تیم فوتبال ایران به مسابقات جام‌جهانی 2014 برزیل.

سال‌هاست که ایرانی به این حجم از خوشحالی عادت نداره! انگار همه‌مون منتظریم تا کسی با نیشگون یا لگد، از خواب‌ناز بیدارمون کنه و خوشبختانه گویا تاریخ داره تکرار می‌شه و امسال رو شبیه سال‌های نه‌چندان دور کرده. همون سالی که ایران بعد از بُرد تیمِ استرالیا به جام جهانی رفت و خاتمی، رییس‌جمهور منتخب مردم شد و...

در کنارِ تمام شعارهای گل‌و‌گشادی که ایرانی مهمون‌نوازه و هزاران بهترینی که همیشه خودمون به قبل و بعدِ ملت و کشور ایرانی می‌چسبونیم، واقعیت جامعه اینه که مدت‌ها بود چهره‌ی همه‌مون اون‌قدر عبوس و گرفته و افسرده بود که پنداری آدم‌هایی هستیم سیاه و در بهترین حالت خاکستری، و چقدر خوب که این دو تا جشن شادی به‌فاصله‌ی چند روز تَنگ هم چسبید تا ملتی رو خوشحال کنه. که حتماً جامعه‌شناسان و روانپزشکان خیلی بهتر می‌تونند این حجم از افسردگی جامعه امروز ایرانی رو تجزیه تحلیل کنند که خودمون خوب می‌دونیم چقدر خسته بودیم (و هستیم) و چقدر جامعه نیاز به این شادی و رها کردن صدای گرفته و بغض گره‌خورده داشت. که انگار هر کدوم از ما دو متر طناب برای روز مبادا دَم دست داشتیم تا اگه شرایط بدتر و تَنگ‌تر از این شد، خودمون رو حلق‌آویز کنیم و اگه این‌جا، توی کافه نادری، با هدایت سَر یه میز ننشستیم در عوض اون دنیا هم‌پیاله‌ی هم باشیم!

و اما کی‌روش سرمربی تیم ملی نشون داد که تفاوت مربی بین‌المللی با مربی در حد بومی-محلی و فولکور، خیلی بیشتر از تومنی دوزار می‌تونه باشه! تا چند ماه پیش کی می‌تونست تصور کنه تیم ملی فوتبال ایران رو بدون حضور سیدمهدی رحمتی، عقیلی، علی کریمی؟ و کی‌روش نشون داد که مربی بزرگ، به‌راحتی در مقابل قر و قمیش بازیکن سر تسلیم فرود نمیاره. از کنار سیدمهدی می‌گذره و دروازه رو توی سه مسابقه‌ی مهم و حساس و حیاتی می‌سپاره به دروازه‌بانی که تجربه‌ی ملی نداره و بدون گل‌خورده، در این سه بازی، با سه بُرد مهم تیم رو به جام جهانی می‌بره.

ای‌کاش، پاقدم دولت جدید خوب باشه. او‌ن‌قدر خوب که بعد از این، شاهد روزهای شاد این‌چنینی باشیم. ای‌کاش هفته‌‌هایی مثل آخرین هفته‌ی خرداد نودودو، خیلی بیشتر از این، توی تاریخ این مملکت تکرار بشه که سهم همه‌ی ما از شادی و از زندگی، خیلی بیشتر از اینه.   

زمین سوخته

کمردردی که اصلاً معلوم نشد سَروکَله‌اش از کجا پیدا شد، تمومِ تعطیلاتِ هفته‌ی قبل رو خونه‌نشینم کرد. بد هم نشد. اون وسوسه و ویر زدن به جاده و رفتن به مسافرت رو کُشت و باعث شد بشینم خونه و... البته درازبه‌دراز بخوابم خونه و استراحت کنم و مناظره‌ی کاندیداهای ریاست جمهوری رو تماشا کنم.

«زمین سوخته» کتابی بود که توی این چند روز خوندم. یکی از اولین کتاب‌هایی که درباره‌ی جنگ ایران و عراق، توسط احمد محمود نوشته شد. محمود، نویسنده‌ی محبوب من بوده و هست. موقع خوندن کتاب و توی جابه‌جا شدن‌ها، کمردرد گاهی چنان می‌پیچه توی عضلاتم که نَفس کشیدن رو برام سخت می‌کنه. چندتایی قرص و مُسکن و کپسولِ خوش‌رنگ هم که یادگاری سفرهای خارجی بود خوردم ولی افاقه نکرد. بعد از سال‌ها دوباره رو آوردم به ژل متیل‌سالیسیلات و...

آدم‌هایی که قراره یکی از اون‌ها، تا چند روز دیگه رییس جمهور این مملکت بشه درباره‌ی مسایل مختلف سیاسی، فرهنگی و اجتماعی صحبت می‌کنند. تا همین چند روز پیش خیال می‌کردیم مدیران مملکت اصلاً خبر ندارند از این همه وخامت اوضاع و گرونی و بدبختی و... ولی حرف‌ها همه نشون از اون می‌ده که انگار همه چیز رو خوب می‌دونند. خیلی بهتر از همه‌ی ما آدم‌های عادی جامعه. از دشمن می‌گن. همه‌شون. از دشمنی که انگار روی خط مرزی سنگر گرفته.

شاهد و خالد جنوبی‌اند. هر دو برادرند. جنگ شروع شده. شهرهای خوزستان درگیر توپ و تانک‌اند. دشمن، نه پشت دروازه‌های شهر که پُشتِ در خونه‌ی آدم‌های خونگرم جنوبی منتظره. توپی شلیک می‌شه و خالد رو که به‌زور، زن و بچه‌ی چند ماهه‌اش رو فرستاده شهر دیگه‌ای، و حالا با ماشین اومده تا مصدومی رو به بیمارستان برسونه آتیش می‌زنه. شاهد، شاهد مرگِ برادرش خالده.

کاندیداها از دشمن می‌گن. از اوضاعِ وخیم مملکت. کمرم تیر می‌کشه. سالیسیلات آتیش می‌زنه کمرم رو. داغ می‌شم. می‌سوزم. عراق، سوریه، افغانستان، ترکیه و پاکستان، کشورهای همسایه‌‌مونن. همه‌شون وسط دود و آتیش. تیر و خمپاره. کتاب رو ورق می‌زنم. لحظه‌ی خاکسپاری خالد، آتیشم می‌زنم. ساعت از دو شب گذشته. تنها توی اتاق اشک راحت چشمم رو تر می‌کنه.

شاهد، سینه خالد را به سینه چسبانده است. دست‌ها را دور کمر خالد حلقه کرده است و تو سردخانه پابه‌پا می‌شود. پای خالد برهنه است. موی جوگندمی‌اش خونی است. پیراهن لاجوردی رنگش از خون، سیاه شده است...

_ از صمد خبر نداری؟

_ کشته شد.

_ خدامراد شهید شد.

_ پریروز که دیدمش. دَم دکان نانوایی.

_ دیروز شهید شد.

_ عباسعلی؟

_ خدا بیامرزتش. کشته شد.

این روزها مرگ همه جا دام گسترده است. هیچ‌کس توقع ندارد که کسی برایش کاری انجام دهد.

شاهد سی سال پیر شده است. خمیده از سردخانه بیرون می‌آید و انگار که کوکش کرده باشند با گام‌های یکنواخت می‌رود تو آمبولانس و می‌نشیند کنار خالد. انگار نمی‌تواند ازش دور شود.

محمود از جنوب می‌گه. از کارون. از شرجی هوا. از خوزستان. کاندیداها از دشمن. از فتنه. از گذشته و آینده. آتیش دورتادور میدون تقسیم رو روشن کرده. توی عراق به یه کاروان ایرانی حمله می‌شه. کمرم تیر می‌کشه. شاهد، جنازه‌ی خالد رو بغل کرده و اجازه نمی‌ده دفنش کنند. بوی باروت می‌پیچه توی دماغم.

نانوشته‌‌ایی چسبیده به درِ یخچالِ فریزر ارج

برای دوستی نوشتم، این روزها حتی آدم‌های متاهل و متعهد هم وقتی قرار باشه سنگر رو خالی و محل رو تَرک کنند و برن، به‌راحتی می‌رن دیگه وای به‌حال غیرمتعهد‌هاش. آدم‌ها برای رفتن پی بهونه نمی‌گردند. عقد و مهر و قباله و لباسِ سفید و کفن فلان و... هیچ‌کدوم از این‌ها، گره محکمی نیست برای چسبوندنِ آدم‌ها به هم و به زندگی‌ها‌شون. وقتی قرار به رفتن شد یکی‌شون، فرقی نمی‌کنه زن یا مَرد، چمدونش را برمی‌داره و راهش رو می‌کشه و می‌ره.

کجا و ناکجاآبادش با خودش. مهم اینه که دیگه نمی‌مونه و می‌ره. اگر هم ریش‌سفیدی، دوستی، بزرگتری خریت کرد تا پادرمیونی کنه و بخواد اون‌ها و زندگی‌هاشون رو دوباره عینهو چینی بندزن بهم تُف‌مال کنه زن و مرد مجبورند در دفاع از خودشون حرف‌هایی بزنند که فقط خودشون فکر می‌کنند مبتنی بر اصل و اساس و منطق هستش، ولی واقعیت اینه که دوزار نمی‌ارزه و شاید فقط میگن تا عذاب وجدان‌شون کم بشه.

یه کم که فکر کردم دیدم اصلاً چه عذاب وجدانی؟! این وسط کسی عذاب وجدان نداره. کسی عذاب نداره. کسی وجدان نداره. بعد برای همون دوست نوشتم، شاید دیگه مثل قدیم برای موندن یا رفتنِ آدم‌ها نباید دودوتا چهارتا کرد. هم اومدن‌شون بدون حساب‌کتابه و هم رفتن‌شون. نشستی وسط حیاتِ زندگی، لَب حوض، داری هندوونه محبوبی قاچ می‌کنی یهویی می‌بینی طرف با پاراگلایدر از آسمون اومد لَب باغچه و تو دیدی و دل باختی و سال‌ها باهاش ساختی و... یه روز هم می‌بینی رفته. همچین رفته که اصلاً انگار نبوده. بدون حتی یه نوشته که عینهو همه‌ی فیلم‌های کلیشه‌ای سینما به در یخچال چسبونده باشه.

دیدم حالا که (حداقل از دید خودم) همچین بی‌راه هم نمی‌گم شاید بد نباشه این تئوری‌ها رو جهانی کنم. ثبت و عرضه کنم. حیفه که این‌جور در انزوا خاک بخوره!

پس یادمون باشه آدم‌ها نه با کارتِ دعوت و ساز و دهل میان و نه به خودشون زحمت میدن برای شما، دو خط بنویسن و بچسبون به در یخچال. به در توالت. کنار سیفون. این روزها آدم‌های حتی اگه بابهونه بیان، بی‌بهونه میرن. ‌

ما مردهای خیانتکار!

حالا دیگه «خیانت» واژه‌ی گم‌شده‌ای نیست که وقتی اسمش رو شنیدی، ابرویی بالا بندازی، چینی به پیشونی‌ات اضافه بشه و یه چشمت رو ببندی و بگی: «این اصطلاح رو یه جایی شنیدم، ولی یادم نیست کجا!»

همه‌ی این سال‌ها، درباره خیانت زیاد مقاله و کتاب و داستان و... نوشتن و از روی این موضوع فیلم و سریال ساختن و خب بهونه‌ی این نوشته هم، پُست قبلی و فیلم «برف روی کاج‌ها»ست.

مطلبی در این مورد نوشتم و طبق همه‌ی این سال‌ها، آقایون که حال نداشتن و نظری ننوشتن و عمدتاً خانم‌ها نظر دادند و به‌غیر از کامنت‌های این‌جا، توی دنیای واقعی دیدم که بندگانِ خدا، چه دلِ پُری دارند از آقایون و خیانت‌هاشون که پنداری تمومی هم نداره.

متاسفانه خیانت واژه غریب زندگی این روزهای ما نیست. از منِ کارگر بی‌سوادِ کفِ بازار گرفته تا اون دکتر و متخصص و استاد دانشگاه دارای کرسی و ماشین فلان و مدرک‌ ایزودارِ پنج ستاره، با کمی ارفاغ همه در حال خیانتیم!

خانم‌ها، کامنت گذاشتن و نوشتن و گفتن که ما زیاد خیانت شوهر دیدیم. خیانت مرد دیدیم که درست هم می‌گن، که ما مردها سال‌ها که چه عرض کنم، به اندازه تمومِ قدوقامتِ تاریخ در مقابلِ این موضوع روسیاه بودیم و دست‌هامون رو به‌علامت تسلیم بالا بردیم و اگه در مقابل تیرهای رگباری خانم‌ها فرصت داشته باشیم، حاضریم زیرپیرهن سفیدمون رو به‌علامت تسلیم هوا کنیم و صورت‌مون رو شطرنجی، تا بیش از این شرمنده نشیم؛

ولی!

یک ولی اون بالا و این وسط و اون پایین یک رابطه می‌مونه و اون‌هم این‌که مردها همه فلان و بهمان و خیانتکار هستند، به‌قولِ خارجی‌ها اُکی. باشه شما درست می‌گید ولی اون‌وقت شما خانم‌ها همه‌تون خوبید؟ همه‌تون مریم مقدس هستید؟ همه‌تون پاک و بری و بدور از هرگونه خطا و لغزش، طی‌طریق می‌کنید؟

نداریم خانم‌هایی که خیانت کنند؟ کم داریم خانم‌هایی رو که با علم به این‌که می‌دونند مردی متاهل هست به‌راحتی وارد زندگی‌اش می‌شن و خیلی زود، سهام‌خواه می‌شن و همه چیز رو با هم می‌خوان؟ این خیانت که این روزها عینهو نونون داغِ سنگگ، همه جا هست، حالا یه جایی دورو خشخاش و جای دیگه یه‌رو خشخاش، فقط مختص آقایونه؟ مردها همه بد و اخی هستن و خانم‌ها همه خوب؟  

بعد از نوشتن پست قبلی، برخورد جالبی از طرف خانم‌ها دیدم. انگار خانم‌های امروز جامعه عوض شدند. انگار همه یه جوری شدند که نمی‌دونم از کدوم واژه استفاده کنم. عجیب شدند. غریب شدند. روشنفکر، نه. بی‌احساس، نه. بی‌منطق، نه. جالبه، یه خانم ندیدم که بگه اگه خیانت همسرش رو دید چشم‌هاش رو از کاسه درمیاره. یا وامی‌سته پای زندگی‌اش و حقش رو می‌گیره و... ولی زیاد شنیدم که بگه، سرم رو می‌ندازم پایین و از زندگی‌اش می‌رم بیرون!

اصلاً در این شکی نیست که وقتی زندگی به‌جایی برسه که زن به‌جای خودش زن دیگه‌ای رو توی تختخوابش ببینه باید راهش رو بکشه و بره تا ناکجاآباد و حداقلش اینه که دیگه لزومی نداره با اون مرد زندگی کنه ولی آیا جامعه و ما آدم‌هایی که برای یه نون بربری، خودمون و کل صف رو تیکه‌تیکه می‌کنیم به اون درجه از تعادل، حس، منطق و شعور رسیدیم که این‌جور سانتی‌مانتال با مردِ زندگی‌مون برخورد کنیم؟! فکر نمی‌کنید واقعیت امروز جامعه و نحوه‌ی برخورد، با این ایده‌آل‌نویسی و ایده‌آل‌گویی فرسنگ‌ها فرسنگ فاصله داره؟  ‌

پنداری این از خصوصیت ما ایرانی‌هاست که اصلاً خاکستری نداشته باشیم. همین‌جوری فلّه‌ای خوب و بد رو تشخیص بدیم. تهران بد است، نیویورک خوب است. مرد بد است، زن خوب است. پراید بد است، تویوتا خوب است. سونی بد است، اپل خوب است. شناسایی چرایی خیانت کار من و خیلی از ما نیست. روانکاو و جامعه‌شناس و دکتر و متخصص و پژوهشگر و... می‌خواد و خیانت، مختص تهران و مرد ایرانی هم نیست که این قصه سر دراز داره، اون‌قدر دراز که به همه‌ی زمین و کشور و ملت‌های مختلف رسیده.

به نظرم بهتره سعی کنیم این‌قدر جنسیتی نبینیم. سیاه یا سفید نبینیم. وقتی خانم‌ها این‌جور متحد، متفق‌القول معتقدند همه‌ی مردها خیانتکارند و سُفره‌ی خودشون رو جدا می‌کنند و خودشون رو اونور مرز و مردها رو این‌ور سیم‌‌های بلند خاردار می‌بینند، از واقعیت زندگی، خودشون رو خیلی دور می‌کنند.

سلام، کلیدر

روزهای اردیبهشتِ تهران، حضور نمایشگاه کتاب که سال‌هاست فقط پُز «بین‌المللی» بودنش رو به رُخ می‌کشه و امکاناتی در حدِ جشنواره‌های بومی-محلی و فولکور هم نداره، عاملی‌یه برای بهتر شدنِ حالِ ما جماعتی که با تمام مشکلات، هنوز هم دغدغه‌ی کتاب و خوندن داریم و حتی قدم‌زدن توی نمایشگاه و حض بصری هم می‌تونه عیش‌ِ بهاری‌مون رو تکمیل کنه.

این روزها، کتاب هم کالایی لوکس و شبه‌مُدرن شده که می‌تونی با داشتن چند جلدش خروارخروار فخر بفروشی و بادی به غبغب بندازی و نگاهی جانبدارانه به خلق‌الله کنی، که بله این من هستم که می‌تونم کتاب بخرم و... البته حالا دیگه به‌راحتی گذشته‌های نه‌چندان دور نیست که بتونی کتابخونه‌‌ات رو با کتاب‌های رنگی گالینگور پُر کنی و جاهای خالی رو اندازه بزنی و به کتابفروشِ آشنای محله‌تون، سفارش ۵۶ سانتی‌متر کتاب با جلد قرمزِ مایل به صورتی بدی.

کاغذ و کتاب گرون شده و کار سختی‌یه خریدن چند جلد کتاب که رُستم دستان می‌خواد و گرز گران و تراول‌چک و کارتِ خرید اعتباری.

قدیم‌ترها خیلی چیزها رو با افسوس از پشتِ شیشه‌ی ویترین مغازه‌ها نگاه می‌کردیم و با توجه به رده‌های مختلفِ سنی، افسوس‌های بزرگ و کوچک می‌خوردیم.

بچه مدرسه‌ای بودیم و حسرت دوچرخه و اِسکیت و آتاری به دل‌مون موند. دانشجو شدیم. نه خودمون داشتیم و نه بابامون که برامون فلان کفش خارجی مارک‌دار رو بخره، بعدها خودمون شدیم کارمند و دست‌به‌جیب، و مجبور که از پشت شیشه‌های قدی نمایشگاه‌های عباس‌آباد، برف‌پاکن‌های فلان بی‌ام‌دبیلوی زیتونی رنگ رو ببینیم و آه بکشیم و نفرین کنیم به جماعت بورژوایی که انگار مال ما و بابامون رو خوردن و بی‌حساب کتاب پولدار شدند!

و حالا که سال‌هاست رو خودمون و ظاهر و باطن و تموم نفوس شیطانی کار کردیم و خواسته‌هامون رو از دنیا و رفاه مادی و ماشین و آهن و زیورآلات، به موضوعاتِ فرهنگی تغییر دادیم باز هم باید افسوس بخوریم به این‌که نمایشگاه کتاب هست و ما نمی‌تونیم فارغ از دودوتا چهار تا کردن‌ها، کتاب بخریم.

«کلیدر» رو می‌بینیم و خودمون رو به ندیدن می‌زنیم و مثل همون آتاری و دوچرخه و بی‌ام‌دبیلو آه می‌کشیم و حسرت می‌خوریم و از کنارش عبور می‌کنیم تا بیشتر از این شرمنده خودمون و آرزوهامون نشیم.

لطفاً آهسته نرانید

بی‌معرفت‌یه که این موقع سال باشه و یادی نکنیم از تهران و هوای خوبش. ده ماهِ سال، کم غُر نمی‌زنیم به جونِ این تهرانِ مادرمُرده که همه‌ی اصل و نَسب‌شناس‌ها هر چی ورق زدند نتونستد بفهمند ننه بابای این بچه‌ی سَرراهی کی بوده و کدوم بوته‌ی بزرگی تونسته آب و دونش رو بده و بزرگش کنه و تا این‌جا برسونش، اون‌قدر بزرگ که حالا دیگه معلوم نیست شهر تکیه داده به البرز یا این رشته کوه بزرگه که شب‌ها سَر روی شونه‌های تهران می‌ذاره و در خلوت براش قصه‌‌هایی از دوران صفوی و پادشاهانِ قَجری‌ می‌گه.

تهرانه و همین روزهایی که یک ماهش به سرعت گذشت و همه‌ی ما دهاتی‌های پایتخت‌نشین مُقیمِ مرکز، که حالا دیگه همچین شهر رو مال خودمون می‌دونیم که انگار از زمونِ هابیل و قابیل، تُخم‌و‌تَرکه‌‌مون رو میدونِ توپخونه و پای توپ مرواری چال کردن، فقط همین اردیبهشت رو داریم که می‌تونیم با تهران حالی کنیم و عشقی کنیم و پُزی بدیم که بله، شهرمون چنان است و بهمان، که هوا همین‌که یه کمی گرم بشه و صدای اولین خِرخِر تَسمه‌ی کولرِ آبی بلند بشه، شهر می‌شه جهنمی که خدا وعده داده.

خیلی قدیم‌ترها که بلیطِ سینما یه قرون بود و مردم بابت گرون شدنِ دوزاری بلیطِ اتوبوس، شهر رو به آتیش کشوندن رو که یادم نیست ولی همین چند وقت پیش، یعنی دقیق بخوام بگم از وقتی توپ‌های بَدلی و دیجیتالی عید دَر شد، محدودیت‌های این شهر هم بیشتر شد.

قبلاً دل‌خوشی‌مون خیابون‌ و اتوبان‌های خلوتِ شهر بود. موزیکی بذاریم و خواننده‌ای بناله و ما خودمون رو سه بُعدی جای اون بذاریم، آدمیزاده دیگه احتمالاً سنِ خرپیره رو هم داشته باشه باز خیالش پرواز می‌کنه به دوردورها حالا تو هی بگو لامصب نَره، تو هی بگو نیست، اصلاً تو بیا و هی بگو حتماً یه دیوثی پیدا شده که مهرش به دلش افتاده ولی کو گوشِ شنوا، دوست داره دوباره خیالبافی کنه و بره تا... آهان! از خیالبافی می‌گفتم. آره شهر رو محدود کردند. خودم شنیدم که رئیس پلیسِ واحدِ نمی‌دونم فلان‌جا، اعلام کرد که همه‌ی اتوبان‌های شمال به جنوبِ تهران محدودیتِ سرعت پیدا کردند. مثلاً اگه قبلاً می‌تونستی با سرعت 100 کیلومتر از شمال به‌طرف جنوب بری، حالا شده 80 کیلومتر. دیرتر می‌رسی. اتوبان طولانی‌تر می‌شه. خواننده بیشتر می‌خونه. جاده تموم نمی‌شه و... ای داد، ای داد، ای داد.

اتوبان‌ها هم که چه عرض کنم، صدر که انگار از جنگ برگشته. داغون. پاره‌و‌پوره عینهو جگر زلیخا. میگن قراره دو طبقه بشه. دل‌و‌روده‌ی نیایش رو که پاره کردند عینهو هندونه محبوبی. انگاری سزارین کرده و چند قلو زاییده، یه قُلش می‌ره سمت کردستان و اون یکی طرفِ مدرس. تونل زدند از این‌ور به اون‌ورش.

 ولی به همین سوی چراغ، خودم شنیدم که آقای پلیس اعلام کرد اتوبان‌های صیاد شیرازی، امام علی، چمران، یادگار امام مجهز به دوربین‌های فلان و بهمان شدند و فقط کافیه شما سَرگاز بالاتر از هشتاد برید جریمه می‌شید و از پشتِ رادیو خط‌و‌نشون کشید. نشنید ولی من این‌ور، پشت فرمون براش شیشکی بستم به چه بزرگی و به این فکر کردم که حالا هر اتوبانی که از شمال به جنوبِ تهران بره، با این محدودیتِ سرعت، طولانی‌تر می‌شه. خواننده‌ایی باشه که ناله کنه از غمِ و دوری، حتماً آدمیزاد دوباره خیالبافی می‌کنه. خاطره‌ایی زنده می‌شه و تا من به ته اتوبان برسم...

آقای پلیس! توی بهار که بارون پی بهونه است تا بباره، محدودیت نذار برای اتوبان‌های شمال و جنوب و شرق و غرب این شهر. خاطره‌ها، بوی بارون که بهشون بخوره ری می‌کنند. قَد می‌کشند، جوونه می‌زنند و بزرگ می‌شن و به دست و پات می‌پیچند. سرعت که کم باشه تا برسیم ته اتوبان، بهارمون، زود پاییز می‌شه.

یازده سال، عمر کمی نیست!

یازده ساله شدیم!به نظرم شروع وبلاگ‌نویسی، نقطه‌ی عطفی بود توی تاریخ چند ساله‌ی حضورِ اینترنت در ایران. فضای خوب و مناسبی ایجاد شد تا آدم‌های دور و نزدیک، داخل و خارج، حرف‌هاشون رو راحت و بی‌واسطه بزنند و توی این شرایطِ تقریباً یکسان و عادلانه، وبلاگ‌هایی که حرفی برای گفتن و حوصله‌‌ایی برای بهتر نوشتن داشتند موندگار بشن و مخاطب جدی جذب کنند، نقد بشن و بده‌و‌بستون اطلاعات داشته باشند.

از فیلم و کتاب و سینما و تاتر و سیاست و اجتماع و... بنویسند و بشنوند و همه‌ی این‌ها شروعی باشه برای این‌که باید حرف زد و بهتر دید و نوشت و گوش کرد به نقطه‌نظراتِ دیگران و با منطق، تبادل‌نظر کرد. چیزی که جاش خالی بود در فضاهای اجتماعی اون موقع و حتی این موقع.

باید گفت، بعد از این دهه‌ی خوب و پُربار وبلاگ‌نویسی، متاسفانه روز‌به‌روز کم‌رنگ‌تر می‌شن وبلاگ‌ها و بلاگرها و خواننده‌های این صفحات و نوشته‌های خوب و صمیمی که همه‌مون خاطرات خیلی خوبی ازشون داریم. حالا دیگه با اخطارهای هر روزه گوگل و خط‌و‌نشون کشیدنش که تا یکی دو ماه دیگه باید قیدِ همین تَه‌مونده‌ی گوگل‌ریدر هم بزنیم، و با پُررنگ شدن سایت‌های اجتماعی مثل فیس‌بوک، شاید زنگ خطر جدی برای وبلاگ‌ها به‌صدا دراومده باشه. هر کسی چیزی توی ذهن داره کوتاه و مختصر استتوس می‌کنه و بازخورد عمدتاً مثبت و آنی از طرفِ دوستان و خواننده‌هاش می‌گیره و ارضاء می‌شه و دیگه کمتر تمایلی برای نوشتن وبلاگ پیدا می‌کنه.

برای من همه چی خیلی زود و سریع گذشت. بودن و نبودن‌های زیادی رو تجربه کردم. فراز و نشیب و جنگ و صلح‌هایی که باعث شد بهتر ببینم و قضاوت کنم. یاد گرفتم بتونم به مسایل از زاویه‌ی جدیدی نگاه کنم و توی این مسیر با کسانی آشنا بشم که حالا این دوستان، ارزشمندترین داشته‌های زندگیم هستند. از همین «از پشت یک سوم» بود که رفاقتم پیوند خورد با خیلی از شما عزیزانِ ساکن ایران یا کسانی‌که خارج از کشور، جایی نزدیکِ قطب شمال و جنوب و توی هر پنج قاره‌ی دنیا و نیم‌کره شمالی و جنوبی زندگی می‌کنید.

توی این یکی دو ساله به‌واسطه‌ی درگیرهای کاری و صرفِ وقت و انرژی برای نوشته‌هایی به‌غیر از این صفحه، حضورم کمرنگ‌تر از سال‌های قبل بوده ولی از اون جایی‌که همیشه نوشتن و خوندنِ وبلاگ‌ رو خیلی زیاد دوست داشتم و از جمله علاقمندی‌هام بوده، سعی کردم که این ارتباط هیچ‌وقت قطع نشه و امروز این وبلاگ یازده ساله شد.

بدون‌شک طی این مسیر بدون حضور تک‌تک شما عزیزان و داشتن رابطه‌ی دوطرفه ممکن نبود و من مدیون همه‌ی حس‌ها و انرژی‌های خوب و مثبت شما هستم.   

زندگی، فالی چند؟

کاش می‌شد این موزیکّ بی‌کلامی رو که الان دارم گوش می‌دم، یه جورایی می‌چسبوندم به این صفحه و این حروف و نوشته‌ها تا عیش‌مون تکمیل می‌شد و حس‌مون مشترک. فروردین و اردیبهشت، روزهای نابی هستند که گویا تو هر جای دنیا باشی، حس‌و‌حال خوبی خواهی داشت. روزهایی که تو می‌دونی خیلی زود تموم می‌شه و باید همه‌ی انرژی سال رو ذخیره کنی تا کم نیاری چله‌ی تابستون، تا نَبُری توی دود‌ودَم و کثافتِ پاییز و سرمای خشکِ و گداکُشِ زمستون.

حالا یکی دلش رو خوش می‌کنه به طعم و مزه‌ی چاغاله بادوم، اون یکی به گز کردن بی‌هدف و طولانی خیابون‌ها که از سیدخندان بره تا برسه بام تهران، یکی دیگه هم تقویم رو ورق می‌زنه تا زودتر برسه به نمایشگاه کتاب تا توی این روزهای بی‌پولی که گوجه‌فرنگی شده دونه‌ی 600 تومن، رژیم اجباری بگیره و پیتزا نخوره، برگ و کوبیده و نکوبیده نخوره، دیزی نخوره، باقلی‌پلو حتی بدون ماهیچه نخوره، خورشتِ فسنجون نخوره، ماهی سفید و رنگی نخوره، درد نخوره، کوفت نخوره، گوجه فرنگی نخوره، تخم‌مرغ نخوره، تخمه و پسته نخوره، پیاز نخوره، خاویار نخوره، بادمجون نخوره، سیر نخوره، گه اضافی نخوره تا شاید تَه مونده‌‌های جیبش رو جمع کنه و کتابی بخره تا بخونه.

تا، تا، تا... ای‌کاش زندگی این همه «تا» نداشت. ای‌کاش می‌شد این موزیک بی‌کلام رو یه جوری چسبوند به این صفحه‌ی مانیتور تا همه با هم گوش می‌دادیم و توی این روزهای بهاری، همه‌مون با هم جمع می‌کردیم و می‌رفتیم تا قطب. نزدیک شمال. تا جاده‌ی چالوس. تا بوشهر تا سنگی از روی اون همه آوار برمی‌داشتیم، شاید هنوز کسی زنده باشه. شاید هنوز بدنی داغ مونده باشه. تا نیم‌کره‌ی جنوبی که خیس بشیم زیر بارون‌های این روزهای پاییزیش. تا آفریقا. نه همین آفریقای شیک و شلوغ و بَدلی جُردن، که خودِ خود آفریقای سیاه که طعم ناب شب میده. می‌رفتیم تا ونک و تجریش که پیاده‌روهای تهران این روزها عجیب رفیق شدند با قدم‌های ما. مرداب انزلی، دور نیست. صدای آوازه‌خون‌ها، هنوز هم از زیر پل‌های اصفهان می‌آد. انگار لنچ‌سازی‌های قشم، همین کنار دست‌مونه. همین جاست. به اندازه‌ی فاصله‌ی دو ایستگاه اتوبوس که می‌شه بعد نهار پیاده قدم زد و بین راه، سیگاری گیراند و دود کرد و دل‌خوش بود که تا چند ماه دیگه حال همه‌ی ما خوب خواهد شد.

ای‌کاش زندگی این همه «تا» نداشت. این همه تابه‌تا. این همه آدم تاشده، خم شده، دولا شده.

بوی یاسِ جانمازِ ترمه‌ی مادربزرگ

اگه بهونه‌ی عید و همین روزهای آخر سال نبود، نمی‌دونم کی فوتی دوباره می‌کردم به سَروصورتِ این وبلاگ تا خاکی بگیرم و در آستانه‌ی سال جدید، گردگیری ‌کنم تا غبار از لابه‌لای حرف و واژه و عکس و لینک بگیرم. بهرحال هرچقدر هم ساکت باشی و توی تموم سال ننوشته باشی، معمولاً نمی‌شه از آخرین یادداشتِ سال بگذری.

زود گذشت. هم سالِ نودویک و هم همه‌ی این سال‌هایی که از روزِ تولد و اولین بهارم گذشته. اونقدر زود که دیگه خودم هم باورم نمی‌شه وقتی عددها رو کم می‌کنم از تاریخ تولد، خیلی بیشتر از انگشت‌های دو تا دست و پا، کم میارم برای شمردن سن و سالی که گذشته.

برای من، سالی که گذشت سال خوبی بود و این بواسطه‌ی چاپِ «سرزمین نوچ» بود و نه هیچ اتفاقِ دیگه‌ای که من هم مثل همه‌ی آدم‌های این جامعه، درگیرِ بی‌پولی و بیماری و بالا و پایین رفتن اون خط و خطوط مربوط به تَپش‌های قلب و مشکلات و معضلات اقتصادی و نوسانات فلان و بهمانِ بازار ارز و طول بوده و هستم. نه همچون یه بیزینس‌مَن، که در حدِ یه کارمندِ ساده که روزبه‌روز، قدرتِ خرید و مانور در زندگیش کم و کم و کم‌تر می‌شه؛ ولی گریزی نیست و باید امیدوار بود که روزهای آینده، از همین دل‌خوشی‌هایی که زندگی رو قابل‌تحمل‌ و رنگی می‌کنه، برای تک‌تک‌مون دوباره اتفاق بیفته.

بواسطه‌ی فضای اینترنت و چاپ کتاب، دوستی‌های بیشتری شکل گرفت. انتقادات و پیشنهاداتِ منصفانه‌ی زیادی شد، تجربیاتم بیشتر شد و فضای جدیدی جلوی روم باز شد و مثل همه‌ی این سال‌ها و البته خیلی بیشتر از گذشته، کم هم گفته نشد حرف و حدیث‌های پامنقلی، که خب به گوش ما هم رسید و شنیدیم و خندیدیم به حرفِ کسانی که دوست‌مون بودند و صد البته هنوز هم هستند و کسانی که تا حالا سعادتِ دیدارشون فراهم نشده ولی به‌راحتی اندازه زدند و بُریدند و دوختند که ایکاش حداقل یک‌بار همدیگه رو دیده بودیم و گپی زده بودیم تا این رخت‌و‌لباس اینقدر تنگ یا گشاد دوخته نمی‌شد.  

امیدوارم سال‌ِ در پیش رو، سال خوبی باشه برای همه‌مون. سالی که بتونیم تحمل کنیم همدیگه رو. سالی که به‌راحتی قضاوت نکنیم آدم‌ها رو. سالی که کمی جمع‌تر بشینیم تا جایی باز بشه برای دوست و رفیقی که خسته است از زندگی. سالی که ظرفیت‌‌هامون رو بیشتر کنیم. حسادت‌هامون رو کمتر. رفاقت‌هامون رو خیلی بیشتر ولی نه اون‌قدر که به‌خاطر رفیق‌بازی، نخواهیم ببینیم و بشنویم حرفِ منطقی حتی یه نارفیق رو. سالی که بچه بشیم، اونقدر بچه و کوچیک، تا بوی اسکناسِ نو، قند تو دل‌مون آب کنه. سالی که اونقدر بزرگ بشیم که بتونیم به‌راحتی بگذریم؛ هم از خودمون و هم از طول و عرضِ زندگی.

اگه دلی رو رنجوندم، توی دنیای حقیقی یا مجازی، خواسته یا ناخواسته ببخشید. سال‌تون پُر از حس‌های خوب. روح و روان‌تون در آرامش.

ببار برایم

تهران هم بارون به‌خودش دید. دیروز، این شهرِ خسته، تَن و بدنی خیس کرد و سَر و صورتی شُست تا کمی این غبار و دوده و خاکستر کمتر بشه.

اون‌قدر همه چیز عجیب‌و‌غریب شده که بارشِ بارون توی فصل زمستون و بهمن ماه، کم از حضورِ غولِ چراغِ جادو وسطِ میدون فردوسی نداره!

دیگه وقتی پراید زپرتی برسه به هیجده میلیون، تو خود بخوان حدیثِ مفصل از این مجمل.

دیروز و دیشب حتماً خیلی‌ها، با چتر و بی‌چتر توی بارون قدم زدند و عاشقونه سَر دادند، چون رفت تا بارون بعدی که خب معلوم نیست کی باشه.

این‌ها رو می‌نویسم برای آیندگان که بدونند روزهایی بود که ما پراید نزدیک به بیست میلیونی سوار می‌شدیم و آخ هم نمی‌گفتیم و تنها چند قطره بارون می‌تونست از خوشی بفرستم‌مون به فضا. بی‌سفینه، بی‌سوخت، بی‌هزینه و بی‌فتیله.

می‌خونم این روزها. مگه کار دیگه‎ای هم می‌شه کرد؟

«گرما زده»۱ مهام میقانی (رمان)، «رگ»۲ یاسمن شکرگذار (مجموعه داستان) رو خوندم و دوست داشتم. «گراف گربه»۳ هادی تقی‌زاده... باید فضای فانتزی و ادبیات تخیلی رو دوست داشته باشی تا همراه بشی با کتاب و شخصیت‌ها و خب «هومِر و لَنگلی»۴ وقتی اسم دکتروف به‌عنوان نویسنده پای کتاب باشه مگه می‌تونه کار بدی باشه؟

1- گرمازده / مهام میقانی / نشر چشمه / 1391 / 330 صفحه / 8500 تومن

2- رگ / یاسمن شکرگذار / نشر چشمه / 1389 / 78 صفحه / 1800 تومن

3- گراف گربه / هادی تقی‌زاده / نشر روزنه / 1391 / 300 صفحه / 10000 تومن

4- هومر و لنگلی / دکتروف / مترجم: الهام نظری / نشر افراز / 1391 / 200 صفحه / 8800 تومن

عکس از عکس‌آباد ـ روزبه روزبهانی

شتر مرغ!

کار سختی بود امروز از خواب بیدار شدن و لِخ‌لِخ خودم رو تا سَرِ کار کشوندن. سخت که چه عرض کنم، مَرد می‌خواست!

دیشب خونه‌ی دوستِ عزیزی مهمون بودم و صُحبت‌مون به درازا کشید و رفت تا خیلی سال‌های قبل. سال‌هایی که نه اینترنت بود و نه این همه آلودگی زمین و هوا و دریا و خیابون و بیابون و آدم و ماهی و ماشین و اخلاق و مَرام و مَسلک. همچین نبود که بابتِ اون همه بالا و پایین پریدن در والیبال پولی نگیریم. می‌گرفتیم ولی در حدی که موتور گازی بخریم تا به تمرین برسیم یا من که بیزار بودم از موتور، هزینه‌های واحدهای دانشگاه آزاد اسلامی رو هر چند شهریه‌ی ثابتم ده هزار تومن بود ولی همون موقع هم با توجه به شرایط اقتصادی کمرشکن بود، پرداخت کنم.

ما بودیم و دنیای جوانی. هی ورق زدیم تاریخِ والیبالِ و ورزش این سرزمین رو. باشگاه حیدرنیا. افراسیابی. آزادی. مسابقات دانشگاه و لیگ و گنبد و ارومیه و... رسیدم خونه و تا بخوابم، شد ساعتِ سه صبح. کار سختی بود، هَم کشیدن و بیدار شدن، راس ساعتِ شیش؛ اما بیدار شدم. این تعهد و اون اخلاق‌مداری، همیشه باعث دردسر من بوده. هی با خودم گفتم سه ساعت، دو ساعت، یک ساعت، یک ربع بیشتر بخوابم که قرآن خدا غلط نمی‌شه ولی همین‌که چشم روی هم می‌ذاشتم کابوس می‌دیدم و عذاب وجدانی که نمی‌دونم چرا اون‌موقع صبح بیدار شده بود و زل زده بود توی چشم‌های قی گرفته‌ی من!

بیدار شدم. مثل هر روز و البته خیلی خیلی بیشتر از هر روز، به خودم فحش دادم بابتِ این کار کارمندی و نصفه‌شب بیدار شدنش و اون حقوق بخور و نمیری که لامصب خیلی وقته دیگه آب باریکه هم نیست دل‌مون رو بهش خوش کنیم. شده عینهو قطره‌چکون، سَر ماه چند قطره‌ایی می‌چکونند تَه حلق‌مون که فقط مهندس مملکت، سرپا و ایستاده و در عنفوانِ جوانی، نمیره.

خیابون و اتوبان خلوت. عینهو روز جمعه. آسمون تاریک. قیر گرفته. همه جا تعطیل. بانک و دانشگاه و اداره و... به خودم فحش دادم بابت این کار و این شرکت که نه مرغ هستیم بپریم و نه شتر هستیم بار ببریم. بسته به شرایط و موقعیت، گاهی خصوصی می‌شویم، گاهی دولتی، گاهی نیمه‌خصوصی. فقط باید جهتِ باد رو ببنیم. تعطیلی‌ قبلی مربوط به آلودگی هوای تهران، مدیریت اعلام کرد ما تعطیل نیستیم و همگی حی و حاضر، حضور کاملاً جدی در شرکت داشتیم تا چرخ‌های سنگین و زنگ‌زده‌ی صنعت رو بچرخونیم که خب انصافاْ هم چرخوندیم!

همچین کِش اومده رفتم تا کارت‌زنی و وقتی کارتم رو زدم و اون صدای دلینگ‌دلینگِ دستگاه بلند شد، مسئول محترم شرکتِ تبسمی نموده و فرمودند: آقای مهندس برای چی اومدین؟ امروز شرکت تعطیله!  

«است» شاخِ شمشاد

اگر اهلِ نوشتن باشید، اگر قرار باشه متن و نوشته‌تون با قاعده و قانون و اصولِ دُرست‌نویسی همراه باشه قاعدتاً خیلی جاها با مشکل بزرگی مواجه شدید. مشکلِ «است» که عینهو تیغی در گلو، نه توی متن و نوشته، خوب می‌شینه و نه می‌شه به‌جاش «هست» یا چیز دیگه‌ای رو جایگزین کرد. به‌نظرم یکی از بزرگ‌ترین مشکلاتِ زبان فارسی این «است» هست که همچین بی‌قواره و بدون جانشین هم هست!

آدم‌ها و خاطراتی وجود دارند، نمونه‌ی عینی از همین «است». هیچ کاری نمی‌شه باهاشون کرد. نه توی متن زندگیت می‌شینه و به واژه‌های پَس و پیش جفت‌و‌جور می‌شه و نه می‌تونی چیزی رو جایگزین‌شون کنی. آدم‌هایی هستند که رفتند ولی چه رفتنی. از همون صبح که ریخت و قیافه‌ی خودت رو توی آینه می‌بینی حضور پیدا می‌کنند و باهات میان تا بوق شب. با خروس بیدار میشن و همراه هستن تا نصفه شب و پارسِ سگ‌ِ سوزن‌خورده.

نه «است» رو می‌شه از زبان فارسی حذف کرد و نه بعضی از خاطرات رو. زیبنده نیست گفتنِ «استخوان لای زخم» ولی آدم‌ها و خاطراتی هستند مثالِ عینی استخوانِ لای زخم‌. باید باهاشون سَر کنی. نه خوب می‌شن و نه مرهمی وجود داره برای این زخم.

آدم‌هایی وجود دارند عینهو «است». مثلِ شاخِ شمشاد، حی و حاضر در فرهنگِ الفبای زندگی.

تولدی دیگر

نه این‌که بحثِ شکسته‎‌نَفسی و تواضع و این حرف‌ها باشه، نه والله ولی گویا عُمده‌ی متولدینِ دی ماهی بدون در نظر گرفتن جنسیت، کمی یُبس تشریف دارن و میونه‌ی چندانی با تولد و کیک و سورپرایز و بریز و بپاش ندارند. من به نمایندگی اون‌ها اگه بخوام چیزی بگم باید عرض کنم که؛ چون می‌پنداریم همچین تُحفه‌ای هم نیستیم که فکر کنیم حالا یه جای آسمون پاره شده و ما افتخار دادیم به ساکنینِ زمین‌ و متولدینِ یازده ماه دیگه. از نطر خودمون به‌دنیا هم نیومده بودیم زمین چیزی کم نداشت.

بهرحال عدد و رقم بهانه‌ است، اما موهای سفیدی که روز‌به‌روز بیشتر می‌شه، واقعیتی است که گذر زمان رو بدجور به رُخ می‌کشه که آی فلانی، یک‌سال دیگه هم گذشت. و خب این‌بار هم گذشت. در کنار همه‌ی شما خوبان، یک سال دیگه رو رَج زدم با همه‌ی خاطراتِ تلخ و شیرینش که انصافاً تعدادِ آدم‌ها، اتفاقات و خاطرات خوبش خیلی بیشتر از تلخی و کدورت‌ها بود.

امیدوارم این قافله‌ی عمر تا هر جایی که قراره بره، هرچند پُر شتاب و هر چقدر لاجون، کیفی باشه نه کمی. امیدوارم بتونم از همه‌تون بیشتر یاد بگیرم و زندگی رو بیشتر تجربه کنم و گَردی از خاطراتِ خوب به‌جا بذارم. البته اگه به اندازه‌ی ذره و گردی، خوب باشم.  

جوجه‌های آخر پاییز

آخرین شب و روز پاییز هم تموم شد. شب یَلدا رسید. گروهی سفت و سَخت به پایان دنیا اعتقاد داشتند و حتی رَه توشه‌ای جمع کرده بودند برای گذر از این دو تا دنیا. نوسترآداموس، این‌بار رید با این پیش‌بینی‌اش. دنیا به پایان نرسید. یلدا شد. شنبه شد و چشم بهم بزنیم این ماه و فصل و سال هم تموم می‌شه و اونایی که امروز چک دارن و پنج‌شنبه، خوشحال از تموم شدنِ دنیا بودند امروز باید دو دستی بزنند بر فرق سرشون تا چک‌شون برگشت نخوره!

پاییز هم تموم شد و پنداری امسال، تَب تبریک گفتن و گرفتن مراسم شب یلدا بیشتر از هر سالی بود. حداقل من که این‌جور برداشت کردم. و خب این می‌تونه خبر خوبی باشه. این همون فرقی‌یه که ایران با تموم سی‌‍صد، چهارصد کشور دیگه داره! با دلار هزاروصد تومن به سختی زندگی می‌کردیم. با دلار دوهزارودویست تومن به سختی زندگی می‌کردیم. با دلار سه هزاروپنجاه تومن به سختی زندگی می‌کنیم و... بهرحال کم و زیاد، تند و آروم، پُرشتاب و بی‌شتاب «زندگی می‌کنیم».

بسانِ هر سال، لابه‌لای پسته و بادوم کیلویی سی و چهل هزار تومنی که قطعاً از سُفره‌ی اولین شب زمستونی خیلی‌ها حذف شده بود خواستم جوجه‌های آخر پاییز رو بشمارم. انکر و مُنکر شده بودم. به حساب خود برسید قبل از این‌که به حساب‌تان برسیم، رو سرلوحه‌ی زندگی کردم. دفتر و دَستک و حساب و کتاب. قلم و دوات و لیقه و... سبد بود. مرغ و خروس بود. آخر پاییز بود، شاهنامه و انار و حافظ بود ولی هیچ اثری از تخم و جوجه‌ نبود.

گربه‌ها زیاد شدند. خرس‌ها. گرگ‌ها. ببرها. یوزها. دیوث‌ها. چشم به‌هم بزنی تخم‌های هنوز جوجه نشده رو با خودشون می‌برند. می‌خورند. له می‌کنند. از حیوان‌ها، شکوه و ناله‌ای نیست. گِله از انسان‌هایی‌یه که در لباس گرگ و گربه همه جا هستند. هر چند به نسبت نامساوی ولی هستند. توی هر پنج قاره‌ی دنیا. و این می‌شه که خیلی از این پاییزها میاد و می‌ره و دست ما کوتاه می‌مونه از شمردن جوجه‌ها.

هرچند با بودن این همه عقاب بَدلی، دیگه کی دلش رو به شمردن جوجه‌ها خوش می‌کنه؟!

داریم خفه می‌شیم

دروغ چرا؟ انگار وقتی عزا همگانی می‌شه، آدم راحت‌تر می‌تونه تحمل کنه. نه این‌که خدای‌نکرده زبونم لال، روم به دیوار، برای دوست و رفیق، همسایه‌ی بالا و پایینی، بَد بخواهی، نه؛ ولی وقتی می‌بینی شمال و جنوب و هر چهار طرفِ تهران، چادر مِشکی سَر کرده و حالا دیگه آب‌و‌هوا و آلودگی، هیچ ربطی به منطقه‌ی شهرداری و پلاک خونه و پیش شماره‌ی تلفن نداره، تو دیگه یه جایی از جلو و عقبت نمی‌سوزه؛ که ای داد، ای بی‌داد، بالایی‌ها خوردن و پایینی‌ها رو به قبله دراز کشیدن و مُردن. وقتی می‌بینی همه دارن سُرفه می‌کنند، همه‌ی چشم‌ها دو کاسه خون شده، آبریزش بینی دارند، فین‌فین می‌کنند، مریض شدند، دارند می‌میرند، دروغ چرا، خوشحال می‌شی!

وقتی می‌بینی این مرگ و مرض، این بیماری و درد و بلا، تقریباً به نسبتِ مساوی برای همه‌ی خلق‌الله هست خوشحال‌تر می‌شی. پولدار و بی‌پول نداره. وکیل و وزیر نداره. خونه‌دار و بچه‌دار نداره، بالاشهری و پایین‌شهری نداره، یه شعری بود می‌گفت: «دست در دست هم دهیم به مهر» این مرگ از همون جنس شعرهاست.

دست در دست هم دهیم به مهر، همگی بخوابیم سینه‌کش قبرستون! فقط دیگه کسی نیست زیر تابوت‌مون رو بگیره و بلند داد بزنه، حق پدر صلوات فرست رو بیامرزه. کسی نیست برامون حلوا درست کنه، کسی نیست سَر قبرِ نداشته‌مون فاتحه بخونه تا شاید انکر و منکر، کمی بی‌خیالِ حساب کتاب و اون دست‌نوشته‌هاشون بشن.

تهران خیلی خوب شده. خیلی ناز شده. خیلی قشنگ شده! یک هفته است که یه «مه» خیلی خوشگل و گوگولی و عاشقونه، توی تموم شهر پخش‌و‌پلا شده عینهو روزهای خوشگل پاریس! آدم‌ها اگه بتونند نگاه‌شون رو به مسایل و مشکلات عوض کنند، اگه بتونند اون نیمه‌ی پُر لیوان رو ببینند، بدون‌شک می‌تونند این گوله‌های سُرب معلّق در فضا که دیگه از بَس بزرگ شده عینهو گوجه سبز می‌خوره توی چش‌و‌چال‌مون رو دانه‌های باران تصور کنند. شدنی‌یه. هیچ چیز در مقابل اراده‌ی آدمی توان ایستادگی نداره.

«مه-دود» مختص ایران و تهران نیست. بلایی بوده که سَر خیلی از شهرهای بزرگ و صنعتی دنیا اومده. سال‌های قبل، کلی آدم توی لندن و مکزیکوسیتی و لس‌آنجلس به‌خاطر همین قضیه مُردند، ولی سال‌ها قبل. و ما سال‌هاست که وقتی به پاییز می‌رسیم از وارونگی دما و اینورژِن می‌گیم و می‌نویسیم و بعد از اون آفتابه دست گرفتن و آب‌پاشی ابرها عینهو گل‌های بنفشه باغچه بی‌بی‌ جون! فقط و فقط محدوده‌ی طرح ترافیک رو افزایش دادیم.

حالا دیگه طرح زوج و فرد، تا کنار درِ توالتِ خونه و وسطِ اتاق نشیمن رسیده و پامون رو که از در خونه بذاریم بیرون، وسط طرح ترافیک هستیم ولی هیچ فایده‌ای نداشته و دود و دوده و ذراتی که دیگه از ذره گذاشته و تبدیل به کلوخ شده تا توی سوراخ گوش‌مون هم اومده. حالا دیگه با ریه و کلیه و مثانه و زانو و لوزالمعده و شُش و آبشش‌مون هم که نفس بکشیم، باز هوا کم میاریم. داریم خفه می‌شیم.  

سال‌ها قبل آدم‌ها از این مملکت می‌رفتن تا درس بخونند و برن فضا، مثل انوشه انصاری‌ها. حالا دیگه آدم‌ها نمیرن تا دکتر مهندس بشن و فضای لایتنهای رو کشف کنند، آدم‌ها میرن تا بتونند بارون رو ببینند، رنگین‌کمون رو، می‌رن تا نَفس بکشن، تا به‌همین کشکی نمیرن، تا زنده بمونند. همین.

Point of View

پدر و مادری از پسر پنج ساله‌شان می‌پرسند آیا حاضر است به خواهر  سه ساله‌اش خون بدهد چون اگر خونِ مناسب دریافت نکند ممکن است جانش را از دست بدهد. پسرک تردید می‌کند و می‌پرسد آیا می‌تواند فردا صبح جواب بدهد. پدر و مادر قبول  می‌کنند: «البته».

صبح روز بعد پسرک با جدیت به آن‌ها می‌گوید که بله، حاضر است خونش را به خواهرش بدهد. در بیمارستان پسرک نزدیک خواهرش روی تخت است و دکتر می‌آید تا عمل انتقالِ خون را آغاز کند. در این لحظه، پسرک به دکتر رو می‌کند و می‌پرسد: «چقدر طول می‌کشد تا بمیرم؟»۱

Point of View همان دیدگاهی‌یه که پسرک به پروسه‌ی انتقال خون داره. اون با ذهنِ کودکش، خون دادن رو چیزی جز مرگ نمی‌دونه. توی خیلی از مواقع، هر دو آدمِ زندگی که معمولاً جزء لاینفک دعواهای کوچک و بزرگ و دایمی و همیشگی هستند! حرف درست می‌زنند، ولی با توجه به موقعیت و جایگاهی که دارند.

پافشاری و اصرار روی خواسته و نظرگاه‌مون، بدون‌شک توی یه سِری از تصمیم‌گیری‌ها با توجه به موقعیتی که در آن هستیم، اشتباهه. بنابراین بد نیست گاهی POVمون رو عوض کنیم و دوباره نگاهی نو به مسایل داشته باشیم. 

۱)  راه داستان (فن و روح نویسندگی) / کاترین آن جونز / ترجمه محمد گذرآبادی / نشر هرمس

نمیـر تهــران

تهران خسته است. پایتخت، مثل پدری که حالا اون‌قدر پیر شده که حتی نمی‌تونه از خودش هم مراقبت کنه، مظلوم شده. گوشه‌گیر شده. ساکت شده. می‌خواد خودش رو قوی و سَرزنده نشون بده اما چند ساعت بارندگی توی فصل پاییز که قاعدتاً چیز عجیب و غریبی نیست و انواع و اقسام دستگاه‌ها و سایت‌های هواشناسی هم از چند ماه قبل، روز و ساعت و دقیقه و منطقه‌ی بارش رو هم مشخص کرده بود چنان این شهر رو آشفته و عصبانی می‌کنه که آدم دلش برای این شهرِ پیر، می‌سوزه.

تهران خسته است. خسته‌تر از همه‌ی ساکنین بومی و غیربومی‌اش. آدم‌هایی که وقتی پاشون به پایتخت می‌رسه و توی یکی از همین بی‌شمار قهوه‌خونه‌ها هنوز یه چایی دَم کشیده و نکشیده از گلوشون پایین نرفته، موندگار می‌شن و هنوز شمال و جنوبش رو یاد نگرفته خودشون رو بچه‌ تهرون می‌دونند.

تهرانتهران خسته است. آشفته است. بی‌خواب و پریشون احواله. نَه روز آرامش داره و نه شب. سیصدوشصت‌و‌پنج روزِ سال و دریغ از یک روز هوای سالم و پاک؟! آخه این انصافه؟ این همه دود، بوق، ترافیک، شلوغی، گدا و گرونی.

تهران خسته است. شهر مثل پدری که از زور کشیدن سیگار، به نَفس تنگی افتاده و به زور پله‌ها رو بالا میاد ریه‌هاش مشکل داره. شُش و کبد و قلب و زانوهاش مشکل داره. رو نمی‌کنه وگرنه عینهو قوری شکسته، با بَند و چَسب و آیه‌الکرسی سَرپا مونده. اگه از شرم و حیاء نبود خودش اعتراف می‌کرد خیلی شب‌ها خودش رو خیس می‌کنه.

تهران خسته است. این شهر پُر ابهت، برای من بهترین شهر دنیا، دوست‌داشتنی‌ترین پایتخت، نَفسش به شماره افتاده. سینه‌اش خِس‌خِس می‌کنه. دیگه حتی قرص‌های آرام‌بخش هم خوابش نمی‌کنه. کابوس می‌بینه. جنگ، زلزله، برف و بوران، حتی شاید آتشفشان خاموشِ قرن‌ها خوابیده کنار گوشش.

تهران خسته است. ضربانِ قلبش جا مونده از ثانیه‌های ساعت. چهار تا منظم می‌زنه، دو تا نامنظم و بقیه‌اش گم می‌شه توی روزهای خیلی دور. خاطرات سیاه‌وسفید. لاله‌زار. سرآسیاب. چاتانوگا. ته خط. دولاب. حموم بازارچه. یخچال. شمرون...ای وای. ای وای. نمیر تهران.

نَخ‌های گره‌زده به انگشتِ دستت رو بشمار!

بزرگ‌تر که می‌شی، جوابِ خیلی از سوال‌های اساسی زندگیت رو پیدا می‌کنی. بَحثِ عدد و رقم‌های شناسنامه نیست، بحثِ شمسی، قمری و میلادی بودن سِن و سال نیست، بحثِ متولدِ ماه فلان و بیسار نیست، که فراز و نَشیبِ و بازی‌های زندگی، خودش خوب می‌دونه کارنامه رو کی بده دستت و مُهر قبولی رو بزنه پای اون و بفرستدت کلاس بالاتر.

و حالا، حالایی که به تعدادِ تمومِ کارهای مُهم زندگی، نَخی رو گره زدیم به یکی از انگشت‌های دستِ راست‌مون، عینهو پنجره‌ فولادی‌ که قرار نیست شفا بده، و حالا، حالایی که خوردنِ هیچ کدوم از سبزیجات، میوه‌ها، اُمگا3، گوجه‌فرنگی، ماهی ساردین و کلم بروکلی باعث نشده تا حافظه‌مون تقویت بشه و خیلی وقته فراموش کردیم همه‌ی کارهای مهمِ زندگی رو، شاید به جوابِ یه سری از سوال‌های اساسی زندگی رسیده باشیم.

و حالا، حالایی که این‌جا نشستیم، یکی از همین روزهای پاییزی سالِ نود‌ویک، خنده‌دار نیست پرسیدنِ این سوال که: «علم بهتر است یا ثروت»؟!

حتماً ما خوبیم!

فضای سورئالی شده. سرزمینِ عجیب‌و‌غریبی. وسطِ همبرگرِ وَکیوم شده، یک بندِ انگشت، پیدا می‌شه. بدونِ صاحب. چند روز بعد، کار که به روزنامه و خبر و رسانه کشیده می‌شه، پُر تیراژترین روزنامه‌ی کشور صفحه‌ی اولش، تیتر می‌زنه که صاحبِ بندِ انگشت پیدا شد، و خب پنداری همه‌ی این سر و صداها برای گم شدنِ صاحبِ اون یک بندِ انگشت بوده.

شهر عجیب‌و‌غریبی شده. فضای سورئالی حاکم شده. شاید اگر فردا، گاوی رو دیدیم با شاخ‌های بلند و تیز، پُشتِ اتوبوسِ شرکتِ واحدِ خطِ تجریش–ونک که یکی از این سیگارهایی رو که بوی پهن می‌ده گیرانده و خسته از ترافیک اعصاب خردکنِ پایتخت، به سیگار پُک می‌زنه نباید تعجب کنیم. پای چپش رو بالا آورده و کُتش رو به گیره‌ی بالای سرش آویزون کرده. شاید حتی بد نباشه موقع پیاده شدن، بدون این‌که اصلاً به روی خودمون و روی آقای گاو بیاریم، بزنیم پُشتش و بگیم: خسته نباشی!

شاید همین فردا، توی یکی از همین روزهای بارونی آبان ماه، کلاغی رو دیدیم توی پیاده‌روهای پایتخت، بغل پارکِ ملت، که کنار گاری چوبی و قدیمی واستاده و باقالی با سرکه می‌خوره و بعدش به‌جای پرواز، بال‌هاش رو زده زیر بغلش و سَلانه‌سَلانه از روی برگ‌های زرد و قرمز راه می‌ره. شاید وقتی بهش گفتیم: تو دیگه چته؟ تو چرا؟ برگرده معصومانه زُل بزنه توی چشم‌هامون و بگه: خسته شدم. خسته از این همه بال‌بال زدن الکی.

اون‌وقت نباید تعجب کنیم. فقط باید سری تکون بدیم و نگاه کنیم. باید درک کنیم. باید واستیم و ساکت، قدم زدنِ کلاغ رو تماشا کنیم. توی همین پیاده‌روهای تهران. کنار پارکِ ملت. سگ. گاو. کروکودیل. کلاغ. یک بند انگشت. یابو. گودزیلا. آخرین تک شاخ. همبرگر. سِرنتی‌پی‌تی. عقاب پنجه طلایی.

شاید یکی از همین روزها، دیدیم اتوبوسی رو که از خط ویژه یا اسمِ شیک‌و‌پیک شده‌ی بی‌آر‌تی رد می‌شه، کمی بالاتر از پارک ملت، هنوز نرسیده به چهارراه پارک‌وی، محکم می‌زنه رو ترمز، بوقی می‌زنه و کلاغ خسته‌ از روزگار رو که دست‌هاش رو پُشت کمرش گره کرده و قدم میزنه رو بدون بلیت سوار می‌کنه. شاید اگه کمی دقت کنیم دود سیگارِ راننده رو که از شیشه‌ی اتوبوس بیرون می‌آد ببینیم.

شک نکنید اتوبوس وقتی نزدیکِ باغ فردوس برسه، نگه می‌داره تا کلاغ پیاده بشه و بره تا برای خودش و آقای گاو، حلیم تازه با گوشتِ بوقلمون بخره.