نمیـر تهــران
تهران خسته است. پایتخت، مثل پدری که حالا اونقدر پیر شده که حتی نمیتونه از خودش هم مراقبت کنه، مظلوم شده. گوشهگیر شده. ساکت شده. میخواد خودش رو قوی و سَرزنده نشون بده اما چند ساعت بارندگی توی فصل پاییز که قاعدتاً چیز عجیب و غریبی نیست و انواع و اقسام دستگاهها و سایتهای هواشناسی هم از چند ماه قبل، روز و ساعت و دقیقه و منطقهی بارش رو هم مشخص کرده بود چنان این شهر رو آشفته و عصبانی میکنه که آدم دلش برای این شهرِ پیر، میسوزه.
تهران خسته است. خستهتر از همهی ساکنین بومی و غیربومیاش. آدمهایی که وقتی پاشون به پایتخت میرسه و توی یکی از همین بیشمار قهوهخونهها هنوز یه چایی دَم کشیده و نکشیده از گلوشون پایین نرفته، موندگار میشن و هنوز شمال و جنوبش رو یاد نگرفته خودشون رو بچه تهرون میدونند.
تهران خسته است. آشفته است. بیخواب و پریشون احواله. نَه روز آرامش داره و نه شب. سیصدوشصتوپنج روزِ سال و دریغ از یک روز هوای سالم و پاک؟! آخه این انصافه؟ این همه دود، بوق، ترافیک، شلوغی، گدا و گرونی.
تهران خسته است. شهر مثل پدری که از زور کشیدن سیگار، به نَفس تنگی افتاده و به زور پلهها رو بالا میاد ریههاش مشکل داره. شُش و کبد و قلب و زانوهاش مشکل داره. رو نمیکنه وگرنه عینهو قوری شکسته، با بَند و چَسب و آیهالکرسی سَرپا مونده. اگه از شرم و حیاء نبود خودش اعتراف میکرد خیلی شبها خودش رو خیس میکنه.
تهران خسته است. این شهر پُر ابهت، برای من بهترین شهر دنیا، دوستداشتنیترین پایتخت، نَفسش به شماره افتاده. سینهاش خِسخِس میکنه. دیگه حتی قرصهای آرامبخش هم خوابش نمیکنه. کابوس میبینه. جنگ، زلزله، برف و بوران، حتی شاید آتشفشان خاموشِ قرنها خوابیده کنار گوشش.
تهران خسته است. ضربانِ قلبش جا مونده از ثانیههای ساعت. چهار تا منظم میزنه، دو تا نامنظم و بقیهاش گم میشه توی روزهای خیلی دور. خاطرات سیاهوسفید. لالهزار. سرآسیاب. چاتانوگا. ته خط. دولاب. حموم بازارچه. یخچال. شمرون...ای وای. ای وای. نمیر تهران.