صدایی سرشار از نوستالیژی

هفته نامه عصر ارتباط +گاهی که هم‌کلام می‌شویم با پدربزرگ و مادربزرگ‌هایمان، اگر هنوز سَر ذوق باشند و از فرازونشیب روزگار برایشان رَمقی باقی مانده باشد، از دنیای عجیب‌و‌غریب سال‌های جوانی خود چیزهایی تعریف می‌کنند که شاید باورش برای ما سخت باشد. سال‌های دوری که مثلاً تهران امکاناتِ اولیه‌ی زندگی را نداشت و زمستان‌ها، آب را در یخچال‌های طبیعی فلان منطقه نگهداری می‌کردند تا بتوانند در روزهای داغ تابستان، آب خُنک داشته باشند یا وقتی برای اولین بار به سینما رفتند و اتوبوس دو طبقه دیدند چه واکنشی نشان دادند و... همه‌ی ما کم‌و‌بیش این قصه‌ها را شنیده‌ایم.

امروزه سرعت تکنولوژی آن‌چنان زیاد شده که حس می‌کنم اگر بخواهم از خاطرات و مشکلاتِ اولین روزهای وبلاگ‌نویسی‌ام بگویم همانند پدر بزرگی پیر و خسته، بدون دندان، عصا به‌دست، عینکِ ذره‌بینی به چشم و با سمعکی که در گوش دارد به‌نظر برسم!

بیش از ده سال، از نوشتن من در دنیای مجازی می‌گذرد. فروردینِ سال هشتاد‌و‌یک «از پشت یک سوم» به‌دنیا آمد که اگر طفلِ آدمیزاد بود و قرار بود سیر تکاملی خودش را طی کند، بدون‌شک امسال باید با کلی مصیبت و صرفِ چند میلیون پول، اسمش را در کلاس سومِ دبستانِ یکی از همین مدارس غیر انتفاعی پایتخت می‌نوشتم. حضور ده ساله این وبلاگ باعث شد که امروز، دوستان بسیار خوبی در اقصی نقاط دنیا داشته باشم، ایران که دیگر جای خود دارد.

به‌نظرم عصر طلایی وبلاگ‌ها خیلی زود گذشت. گویا همان دوران که هنوز اینترنت این‌جور همگانی نشده بود و خیلی از ما بلاگرها، پُست‌های خود را از کافی‌نت‌های محله یا اینترنت دایال‌آپ، هوا می‌کردیم همان روزهای پُرفروغ وبلاگ‌نویسی بود. روزهایی که اگر اینترنت خانگی داشتیم، هیچ چیز به اندازه‌ی آن خِش‌خِش و جیرجیر وصل شدن مودم برایمان لذتبخش نبود.

و امروز در شرایطی هستیم که تنها پس از گذشت ده‌سال، به‌راحتی می‌توانیم با گوشی‌های تلفن همراه خود از هر نقطه‌ای از ایران به اینترنت وصل شویم. وبلاگ بنویسیم، ایمیل‌های خود را چک کنیم، به نظرات خواننده‌های وبلاگ جواب بدهیم و در شبکه‌های مختلف مجازی، حضور خود را اعلام کنیم.

برای من جذابیت دنیای مجازی که دیگر به‌همین راحتی هم نمی‌توان به آن مجازی گفت که پنداری حضور کاملاً جدی در دنیای واقعی دارد، آن‌قدر هست که هنوز هم وبلاگ می‌نویسم و هر روز لابه‌لای کارهایم، سعی می‌کنم سری هم به دیگر وبلاگ‌ها بزنم. این حضور مستمر باعث شده که حتی در خیلی مواقع من را با اسم و رسم وبلاگم بشناسند. کیوانِ از پشت یک سوم!

و اما بدون‌شک، داشتن وبلاگ، بحث و تبادل نظر با مخاطبین، بازخوردهای مثبت و منفی از خواننده‌ها از جمله عواملی بود که باعث شد نوشتن را منظم، جدی و حرفه‌ای دنبال کنم.

«سرزمین نوچ» داستانِ بلند سی‌صد صفحه‌ای است که به‌عنوان نخستین کار من، همزمان با دهمین سال وبلاگ‌نویسی، توسط نشر افق چاپ و راهی بازار شده است. شاید علاقه‌ و دغدغه‌ی امروزم نوشتن داستان و رمان باشد و دیگر نتوانم همچون گذشته برای وبلاگم وقت بگذارم اما هنوز هم فرصت کنم، از هر جایی که ممکن باشد چند خطی در وبلاگ می‌نویسم و البته این‌بار با ابزار و تکنولوژی‌ پیشرفته‌ای همچون موبایل و تبلت. هرچند برای ما بلاگرهای پیرمرد، هیچ صدایی همچون صدای وصل شدن مودم اینترنت، خوشایند و دلنشین نیست!   

مطلبی که در  هفته‌نامه‌ی عصر ارتباط پلاس شماره 488، ستون «وب‌نورد+یادداشت» نوشتم.

اعتمــاد

اعتماد | عبدالله کوثریاعتماد، داستانِ زندگی انسانِ امروزی است. انسانی که شاید مجبوره هنوز طرفِ مقابلش رو به‌درستی نشناخته، بهش اعتماد کنه. انسانی که مجبوره زندگی کنه با آدمی که شاید هیچ‌وقت نتونه اون رو بشناسه. هرچند راستی، درستی، شناخت و... واژ‌ه‌هایی هستن نسبی. کدوم درستی؟ کدوم راستی؟ چه شناختی؟

«اعتماد» نوشته‌ی «آریل دورفمن» نویسنده، نمایشنامه‌نویس و روزنامه‌نگار آرژانتینی که سال‌ها در آمریکا و شیلی زندگی کرده، به ترجمه‌ی «عبداالله کوثری» یکی از کتاب‌های خوب و غافلگیر کننده‌ای بود که این چند وقت خوندم.

باربارا از آلمان به فرانسه می‌ره تا توی پاریس دوست پسرش رو پیدا کنه. همه‌ی اروپا درگیر جنگ جهانی دوم هستند. فعالیت‌های مخفی و زیرزمینی ادامه داره. نمی‌شه به هر کس اعتماد کرد. آدم‌ها همه‌شون مرموز شدن. همه‌شون دروغ‌گو شدند. بی‌اعتمادی بین تمامِ شخصیت‌های داستان وجود داره. تو نمی‌دونی کی حقیقت رو می‌گه و این بی‌اعتمادی از همون صفحه‌‌ی اول شروع، و تا آخرِ داستان ادامه داره.

عبدالله کوثری، مترجم قدیمی و کهنه‌کار، «اعتماد» را یکی از بهترین داستان‌هایی معرفی کرده که تا به‌حال ترجمه کرده. اگه فکر می‌کنید با یک‌بار خوندن، متوجه موضوع و روابطِ بین شخصیت‌ها می‌شید مطمئن باشید اشتباه کردید!

اعتماد / نویسنده: آریل دورفمن / ترجمه: عبدالله کوثری / نشر آگه

ما عملی‌های مدرن

پَس کله‌ام درد می‌کنه. خودِ کله که نیست. گردنمه. تیر می‌کشه. خط‌کش که بذاری، دقیقاً همون نقطه‌ی وسطه. ندید می‌دونم، عددِ به‌دست اومده رو هر چی که باشه، اگه تقسیم به دو کنیم و گردن رو از چپ یا راست، بشماریم و به اون عددِ نصفه برسیم، همون جا تیر می‌کشه. دردی داره که بیا و ببین.

حالا همچین از گردنم صحبت می‌کنم، انگار از طول و عرضِ سدِ امیرکبیر حرف می‌زنم. چُس‌مثقال گردن، به اندازه‌ی باریکه‌ی بالِ مرغ که دیگه این حرف‌ها رو نداره که با جی‌پی‌‌اِس و مختصاتِ ایکس و ایگرگ و زد، وسطش رو پیدا کرد. سه انگشت گردن که اتوبان تهران-قم نیست این‌ور و اون‌ورش عوارضی بذاریم و دیگه این حرف‌ها رو نداره.

البته خودم می‌دونم درد مربوط به چیه. از همین دردهای شیک‌و‌پیکِ زندگی‌های مُدرن و صنعتی امروزیه. دردهای قرن بیست‌و‌یکمی. ماها بیل که نزدیم کفِ دست‌مون تاول بزنه و ستون فقرات‌مون تاب ورداره. جعبه‌ی پرتقال، که نذاشتیم روی شونه‌مون تا سَر و تَه باغ رو پیاده بریم. پس شاید هم درست می‌گن بعضی‌ها که این دردها، از بی‌دردیه! که صبح تا شب نشستیم پای این کامپیوتر صاب‌مُرده و عینهو عَملی‌های مُفنگی مُچاله شدیم و زُل زدیم بهش، انگار که قراره یه چیز ماورایی از توش دربیاد و مژده بده که آی فلان آمد و بیسار رفت و مطرب‌ها تار بزن، ساز بزن و...

ما عملی‌‌های دنیای اینترنت، فرقی نداریم با عملی‌های شیشه و بَنگ و هرویین دنیای واقعی. هر دو، دنبال اینیم که بچسبیم به چیزی تا دور بشیم از واقعیت، تا نبینیم این همه زجر و بدبختی و دربه‌دری بیخِ گوش‌مون رو. اون‌ها شیشه می‌کشن و مچاله می‌شن، ما با پُز روشنفکری، پُشتِ این شیشه‌ی چند اینچی مچاله می‌شیم به امید این‌که یه روز خوب می‌آد.

اصفهــان

تصمیم گرفته بودم این‌بار مزاحمِ کسی نشم، این شد که راهی «هتل جلفا» شدم. محله‌ی جلفا اونقدر جذابیت و کِشش داره که شاید محال باشه، آدم پاش رو اصفهان بذاره و شبی، نصفه‌شبی، ناخودآگاه از کوچه پَس‌کوچه‌های این محله‌ی قدیمی و ارمنی‌نشین سَر درنیاره.

قرار بود فقط یک شب اصفهان بمونم. ظهرِ دوشنبه رسیدم. عصرش جلسه‌ی نقدِ «سرزمین نوچ» بود که به همتِ انجمن داستان‌نویسان اصفهان برگزار می‌شد و قرار بود سه‌شنبه، بعد از این‌که توی شهر تابیدم و یه کمی از در و دیوار قدیمی عکاسی کردم، به تهران برگردم. بلیط هم گرفته بودم ولی اقامتِ یک روزه وسطِ هفته شد چهار روز! و اون‌هم فقط بواسطه‌ی حضور دوستان عزیز و جذابیتِ محله‌ی جلفا و شهر زیبای اصفهان.

کلیسا وانک | جلفا اصفهاننمی‌دونم حرف و حدیثی که درباره‌ی اصفهانی‌جماعت ساختن چقدر صِحت داره. این خساست، در دنیای واقعی هم هست یا زایده ذهن یه سری آدم‌های قدیمی و غرض‌ورز بوده که خواستن اصفهانی‌ها رو کم‌اعتبار کنند ولی دوستان اصفهانی که من دارم نشون دادن اهالی این شهر اتفاقاً خیلی هم دست‌و‌دل‌بازن و به من ثابت شده اهالی زاینده‌رود خسیس که نیستند هیچ، بسیار هم گشاده‌‌دست‌ان.

اصفهان خوب است، جلفا خوب‌تر. خیابون‌های سنگفرش شده و بوی قهوه و زنگِ ساعتِ کلیسای وانک قسمتی از خوبی‌های زندگی توی این شهره. کافه‌های محله‌ی جلفا، جون می‌ده لَم بدی روی صندلی‌هاش و گپ بزنی و با دوست و رفیقی از گذشته‌های دور و نزدیک حرف بزنی.

هتل جلفا، هتل چند ستاره نیست. اصلاً تو بگو مسافرخونه. تو بگو مهمون‌سرای بی‌ستاره، ولی می‌تونه شونه‌به‌شونه‌ی تموم هتل‌های پنج ستاره اصفهان رقابت کنه. شانس داشته باشی و اتاق خوبی گیرت بیاد پنجره رو که باز کنی، کلیسای وانک رو می‌بینی. سَر هر ساعت به تعداد همون ساعت، زنگ کلیسا به‌صدا در می‌آد و هر نیم ساعت، یک ضربه نشون می‌ده که نیمی ساعتی گذشته و تو هنوز در اصفهانی. ساعتِ کلیسایی که به ساعت من سه دقیقه جلو بود و ای‌کاش مسئول محترمی این چند دقیقه رو درست می‌کرد تا ساعتِ دقیق و به‌موقع اعلام بشه.

اصفهان خوب است. شهری که سابقه، شناسنامه، هویت و تاریخ داره. حیفه که اصفهان بدونِ رودخونه باشه. بدون شک، اصفهان بدون زاینده‌رود خیلی چیزها کم داره.

سیاه هم‌چون اعماق آفریقای خودم

تا دو سه روز آینده، نمایشگاه عکسی توی یکی از گالری‌های تهران برپا می‌شه که می‌تونه یکی از جاهای فرهنگی خیلی خوب و جذابی باشه که هفته‌ی آینده بهش سَر می‌زنید.

«روزبه روزبهانی» مُعرفِ حضور دوستان حقیقی، حقوقی، فضای مجازی و دنیای واقعی هست. چند سالی‌یه وبلاگ می‌نویسه و احتمالاً عکس‌های زیباش رو هم توی سایت «عکس‌آباد» دیدین.

این‌بار روزبه، کارش رو جدی‌تر دنبال کرده و خوشختانه اولینِ نمایشگاه عکسش که مربوط به سفرش به آفریقا و کشور کنیاست، برپا شده.

«سیاه هم‌چون اعماق آفریقای خودم»

سیاه هم‌چون آفریقای خودم | نمایشگاه روزبه روزبهانی

آدرس: میرداماد، بین میدان مادر و خیابان شریعتی، رودبار غربی (ضلع جنوبی)، کوچه کاووسی، پلاک 27 _ جمعه 14 مهر تا چهارشنبه 19 مهر، ساعت بازدید 16 الی 20

به روزبه‌ تبریک می‌گم و بدون شک برپایی این نمایشگاه می‌تونه شروعی برای ادامه‌ی فعالیت‌های حرفه‌ای این رفیق عزیز باشه.  

همین الان، یادت بودم!

یه مادر بزرگ داشتم، که خب حالا دیگه نیست. سِن بلوغ و نوجوانی رو هم رَد کرده بودم که هر موقع می‌رفتم خونه‌اش یه نعلبکی‌ای، کاسه، بشقابی‌ از توی یخچالش درمی‌آورد و می‌گفت: بیا برات گذاشته بودم کنار!

من دشمنِ سَرسخت شیرینی‌جات بودم که خب هنوز هم هستم. که همین الان، اگه بحث سلامتی، رژیم، چاقی و چربی نباشه دو کیلو نون خامه‌ایی یا شیرینی تر رو، ده دقیقه‌ای می‌خورم. خلاصه که مادر بزرگ که از علاقه‌ی من به خوردنی‌های شیرین خبر داشت، هر چی خودش درست می‌کرد یا همسایه‌های کوچه محله‌شون، اعم از حلوا، شیر برنج، شله‌زرد، خرما، کیک، سوهان و... براش می‌آوردن، سهم من رو می‌ذاشت توی یخچال.

من پونزده، شونزده ساله بودم و اون تقریباً هفتاد سال رو داشت. روپا بود و سَروحال. بابام که خب حالا دیگه اون‌هم نیست، بهش می‌گفت عزیز. مادرش بود. ما نَوه، نتیجه‌‌ها هم عادت کرده بودیم همه بهش می‌گفتیم عزیز. همیشه یه جَروبَحث بین بابا و عزیز بود.

بابا بهش می‌گفت: عزیز، این‌ها مونده. خراب شده. این بچه می‌خوره مریض می‌شه. ولی عزیز با اون منطقِ خاصِ اون سن‌و‌سال، تو کَتش نمی‌رفت. می‌گفت: تو چیکار داری. این بچه شیرینی دوست داره. براش گذاشتم توی یخچال. و من مجبور بودم برای این‌که دلِ عزیز نشکنه، شُله‌زرد یک ماه قبل رو بخورم و دَم نزنم. حلوایی که عینهو چوب، خشک شده بود رو سَق بزنم!

دراز باشی مثل من و سیخ رفته باشی بالا تو دل آسمون مثل من، خوبی‌ش اینه دوست و رفیق‌ها خلاصه یه جایی از زندگی‌شون یادت می‌کنند. لامپ توالتی سوخته باشه، قرار باشه از بالای کابینت چیزی بردارند. بخوان حصیری رو گَل میخ آویزون کنند. در و دیواری رنگ کنند، میزی رو جابه‌جا کنند یهویی یاد تو می‌افتند.

خوبه. ‌همین که آدم رو حداقل بواسطه‌ی قدِ درازش یه جایی از زندگی‌شون یاد می‌کنند هم خوبه. ما که خیلی ساله عادت کردیم به این حداقل‌‌های زندگی!   

بُغض

فیلم بغضبغض فیلم خوبی‌یه. فیلمی بدون حاشیه. بدون ادا اصولِ اعصاب خردکن. شُسته‌رُفته که همه چیز، خیلی خوب سَر جای خودش نشسته. شخصیت‌ها. دیالوگ‌ها. کِشش داستان. دوربین. تصویر.

توی تبلیغات فیلم نوشته، «فیلم دهه شَصتی‌ها» که اصلاً باهاش موافق نیستم. نمی‌دونم این تقسیم‌بندی سال و دهه، چه فایده‌ای می‌تونه برای ماها داشته باشه که انگار هر چی بیشتر غم و غصه و بدبختی رو وصل کنیم به دهه‌‌های زندگی خودمون، موفق‌تریم!

فیلم، داستانِ زندگی دو جوانی رو که توی ترکیه سرگردون هستند، روایت می‌کنه. چند ساعتِ آخری زندگی این دو نفر که معتادند و قصد تَرک ترکیه رو دارند و در کنارش، با فلاش‌بک، گذری کوتاه به آشنایی و چرایی بودن‌شون در ترکیه رو نشون می‌ده.

بغض اولین کار رضا دُرمیشیان در مقام کارگردان هست. فیلم توی ترکیه و شهر زیبای استانبول، فیلم‌برداری شده و هنرپیشه‌های فیلم، باران کوثری، بابک حمیدیان و مهران احمدی هستند. به‌نظرم وقتی پای فیلمی اسم تورج اصلانی (مدیر فیلم‌برداری) دیده بشه باید منتظر تصاویر زیبا و بکری بود و توی «بغض» این تصاویر ناب وجود داره.

توی این روزهای خوب پاییزی، دیدنِ بغض پیشنهاد می‌شه.   

سفره‌ی هفت‌سینِ پاییـز!

توی این چند روزِ آخر شهریور، اون‌قدر همگان، همه‌ی برنامه‌ها، رسانه‌ها، شبکه‌های فردی و اجتماعی، از پاییز و مهر نوشتن که آدم دیگه جرئت نمی‌کنه دو خط از این تغییر فصل بنویسه.

پنداری برای خلق‌الله، مُد امسال، رسیدن پاییزه. انگاری پاییزِ امسال، حتی عزیزتر از بهار و نوروز شده که صحبت از سفره هفت‌سین بود و ربنا و آوای یا مُقلِبَ‌القُلوب!

البته ارادت قلبی من (حداقل برای خوانندگان وبلاگ) از خیلی سال پیش، نسبت به این ماه و فصل مشخص بوده ولی به‌طرز عجیب‌و‌غریبی، مهر و روزهای پاییز، مشتری پیدا کرده و توی این چند روز عاشقانه‌هایی در وصفِ این فصل خزون سرودن، که بیا و ببین؛ آن‌چنانی!

بهرحال پاییز رسید. اگه قرار به تغییر خلق‌و‌خو و روحیات درونی‌مون نباشه که قاعدتاً چیزی فرق نخواهد کرد. فقط از چند روز آینده، چند روزِ ابری و بارونی داریم. برگ‌ریزون داریم. خش‌خش داریم. هورمون‌ها که یه کمی بالا پایین بشه، هوس پیاده‌روی می‌کنیم اما هیچ‌کدوم دل‌و‌دماغ و حوصله‌ی هَم کشیدن پیدا نخواهیم کرد و فقط اکتفا می‌کنیم به دیدنِ آدم‌ها و خیابون‌ها از پشتِ شیشه‌ و یک‌ماه بعدش هم وارونگی دما و اینورژن به هزارویک مشکلِ دیگه‌ی این شهر اضافه خواهد شد و چشم بهم بزنیم، داریم هندونه می‌خریم تا رسیدن زمستون و شب یلدا رو جشن بگیریم. به‌همین سرعت. به‌همین سادگی.

نه پاییز اونقدر متفاوت با تابستون و زمستونه که به پای شهریور زنگوله ببندیم تا ببنیم کی دور می‌شه و مهر می‌رسه و نه روزهای دیگه اونقدر فرق داره با این ماه خزون‌زده‌ی عاشق.

بهرحال امروز، مهر رسید و باز شدنِ مدرسه و دیدنِ بچه‌ مدرسه‌ایها، شاید خیلی‌هامون رو دوباره پَرت کرد به روزهای خیلی دور. روزهایی که هر چی کم داشت، ولی این‌قدر افسوس و ایکاش نداشت.