...

وقت‌هایی هست که آدم داغونه. این‌جور وقت‌ها باید پیغمبر شد و عینهو ابراهیم که هر پرنده رو تکه‌تکه‌ کرد، خرقه‌ی پوشید و شبان شد و چوبی به دست گرفت و رفت تا روح و روانِ تکه‌تکه شده رو از سَر هر کوه و قله‌ دور و نزدیکی، پیدا کرد تا دوباره همه رو بهم وصله‌پینه کرد و باز هم بلند شد و سَرپا ایستاد.

این‌جور وقت‌ها نباید حرف زد، نباید درنگ کرد. نباید منتظر وحی و اشاره موند. این‌جور وقت‌ها باید رفت، باید سر به بیابون گذاشت.

چوبدستی‌ام کجاست؟

بُرهانِ یعقوبی

برهان | محمد یعقوبیریاضی‌دانی مُرده و دو تا دخترش، یکی ساکنِ شرق و دیگری غربِ آمریکا قراره تکلیفِ زندگی، خونه و مهم‌تر از همه، برهانِ مهمی از علم ریاضی‌ای رو معلوم کنند. یکی از دخترها دل به خونه‌ی قدیمی‌شون بسته و حاضر نیست بعد از مرگِ پدرش خونه رو بفروشند و اون یکی که در آستانه‌ی ازدواج با...

آدم‌هایی هستند که کارشون، سَبک داره. امضاء‌ نانوشته‌ایی داره که تو می‌تونی اون رو بین خیلی از کارهای هنری تشخیص بدی و «محمد یعقوبی» یکی از  همین آدم‌هاست. کسی که پای نوشته و اجراش، مُهر و امضای خودش رو زده و اگه علاقه داشته باشی به نوع نگاه و آثارش، بدون‌شک هر بار که یکی از کارهاش رو می‌بینی، منتظر می‌مونی برای دیدنِ نمایش بعدی. و خب توی دنیای امروز، با این حجم از آثار مکتوب و سمعی بصری، هنر زیادی می‌خواد اون‌قدر توی کارت، صاحبِ سَبک شده باشی که مخاطب رو برای کار بعدی منتظر نگه داری.

ماهیتِ زندگی امروز اینه که همه چیز خیلی زود فراموش می‌شه و کمتر کسی منتظر چیزی می‌مونه در حالی که یعقوبی در نوشته‌های خودش، اقتباس‌ و بازنویسی‌هایی که از آثار دیگران کرده کاملاً نگاه خاصِ خودش رو توی این آثار ارائه کرده و این همون حلقه‌ی اتصالِ بین یعقوبی و مخاطبی است که آثارش رو دوست داره. حتی توی کاری مثل «برهان» که این ردِ پا کمتر و کم‌رنگ‌تر از آثار قبلی بوده.

محمد یعقوبی«برهان» کاری از دیوید اوبورن، توسط محمد یعقوبی، ایرانیزه شده و این شب‌ها توی فرهنگسرای نیاوران در حال اجراست.

قطعاً به‌همین راحتی کاترینِ قصه، کتایون نشده. باید نگاه، مشکل، خواسته‌ و دغدغه‌هاش ایرانی بشه تا منِ مخاطب بتونم کتایون رو بپذیرم و باهاش ارتباط برقرار کنم که از دیدِ من، این مهم توی برهان انجام شده. با آدم‌های ایرانی قصه‌‌ایی که توی شیکاگو اتفاق افتاده، بهمین راحتی رفیق نمی‌شیم به‌صرف این‌که فقط ایرانی صحبت می‌کنند و شعر فارسی می‌خونند، بلکه باید اون شخصیتِ ایرانی مونده در غربت، ساخته و پرداخته بشه.

البته حالا که داستانی آمریکایی، ایرانی شده، به نظرم با توجه به فضا و مضمونش، می‌تونست دغدغه‌های یک ایرانی مهاجر، رنگ و لعاب بیشتری پیدا کنه. تضادهای زندگی غربی، تفاوت‌های دو جامعه، بی‌هویتی فرهنگی، سَرخوردگی و مشکلات مهاجرت که بهرحال در جایی از قصه از زبان علی سرابی، پدر ریاضی‌دان خیلی مختصر و مفید گفته می‌شه، می‌تونست یکی از موضوعات پُررنگ برهان باشه که شاید زمان و عواملِ محدود کننده‌ی دیگه‌ای مانع از آن شده.

شتر مرغ!

کار سختی بود امروز از خواب بیدار شدن و لِخ‌لِخ خودم رو تا سَرِ کار کشوندن. سخت که چه عرض کنم، مَرد می‌خواست!

دیشب خونه‌ی دوستِ عزیزی مهمون بودم و صُحبت‌مون به درازا کشید و رفت تا خیلی سال‌های قبل. سال‌هایی که نه اینترنت بود و نه این همه آلودگی زمین و هوا و دریا و خیابون و بیابون و آدم و ماهی و ماشین و اخلاق و مَرام و مَسلک. همچین نبود که بابتِ اون همه بالا و پایین پریدن در والیبال پولی نگیریم. می‌گرفتیم ولی در حدی که موتور گازی بخریم تا به تمرین برسیم یا من که بیزار بودم از موتور، هزینه‌های واحدهای دانشگاه آزاد اسلامی رو هر چند شهریه‌ی ثابتم ده هزار تومن بود ولی همون موقع هم با توجه به شرایط اقتصادی کمرشکن بود، پرداخت کنم.

ما بودیم و دنیای جوانی. هی ورق زدیم تاریخِ والیبالِ و ورزش این سرزمین رو. باشگاه حیدرنیا. افراسیابی. آزادی. مسابقات دانشگاه و لیگ و گنبد و ارومیه و... رسیدم خونه و تا بخوابم، شد ساعتِ سه صبح. کار سختی بود، هَم کشیدن و بیدار شدن، راس ساعتِ شیش؛ اما بیدار شدم. این تعهد و اون اخلاق‌مداری، همیشه باعث دردسر من بوده. هی با خودم گفتم سه ساعت، دو ساعت، یک ساعت، یک ربع بیشتر بخوابم که قرآن خدا غلط نمی‌شه ولی همین‌که چشم روی هم می‌ذاشتم کابوس می‌دیدم و عذاب وجدانی که نمی‌دونم چرا اون‌موقع صبح بیدار شده بود و زل زده بود توی چشم‌های قی گرفته‌ی من!

بیدار شدم. مثل هر روز و البته خیلی خیلی بیشتر از هر روز، به خودم فحش دادم بابتِ این کار کارمندی و نصفه‌شب بیدار شدنش و اون حقوق بخور و نمیری که لامصب خیلی وقته دیگه آب باریکه هم نیست دل‌مون رو بهش خوش کنیم. شده عینهو قطره‌چکون، سَر ماه چند قطره‌ایی می‌چکونند تَه حلق‌مون که فقط مهندس مملکت، سرپا و ایستاده و در عنفوانِ جوانی، نمیره.

خیابون و اتوبان خلوت. عینهو روز جمعه. آسمون تاریک. قیر گرفته. همه جا تعطیل. بانک و دانشگاه و اداره و... به خودم فحش دادم بابت این کار و این شرکت که نه مرغ هستیم بپریم و نه شتر هستیم بار ببریم. بسته به شرایط و موقعیت، گاهی خصوصی می‌شویم، گاهی دولتی، گاهی نیمه‌خصوصی. فقط باید جهتِ باد رو ببنیم. تعطیلی‌ قبلی مربوط به آلودگی هوای تهران، مدیریت اعلام کرد ما تعطیل نیستیم و همگی حی و حاضر، حضور کاملاً جدی در شرکت داشتیم تا چرخ‌های سنگین و زنگ‌زده‌ی صنعت رو بچرخونیم که خب انصافاْ هم چرخوندیم!

همچین کِش اومده رفتم تا کارت‌زنی و وقتی کارتم رو زدم و اون صدای دلینگ‌دلینگِ دستگاه بلند شد، مسئول محترم شرکتِ تبسمی نموده و فرمودند: آقای مهندس برای چی اومدین؟ امروز شرکت تعطیله!  

«است» شاخِ شمشاد

اگر اهلِ نوشتن باشید، اگر قرار باشه متن و نوشته‌تون با قاعده و قانون و اصولِ دُرست‌نویسی همراه باشه قاعدتاً خیلی جاها با مشکل بزرگی مواجه شدید. مشکلِ «است» که عینهو تیغی در گلو، نه توی متن و نوشته، خوب می‌شینه و نه می‌شه به‌جاش «هست» یا چیز دیگه‌ای رو جایگزین کرد. به‌نظرم یکی از بزرگ‌ترین مشکلاتِ زبان فارسی این «است» هست که همچین بی‌قواره و بدون جانشین هم هست!

آدم‌ها و خاطراتی وجود دارند، نمونه‌ی عینی از همین «است». هیچ کاری نمی‌شه باهاشون کرد. نه توی متن زندگیت می‌شینه و به واژه‌های پَس و پیش جفت‌و‌جور می‌شه و نه می‌تونی چیزی رو جایگزین‌شون کنی. آدم‌هایی هستند که رفتند ولی چه رفتنی. از همون صبح که ریخت و قیافه‌ی خودت رو توی آینه می‌بینی حضور پیدا می‌کنند و باهات میان تا بوق شب. با خروس بیدار میشن و همراه هستن تا نصفه شب و پارسِ سگ‌ِ سوزن‌خورده.

نه «است» رو می‌شه از زبان فارسی حذف کرد و نه بعضی از خاطرات رو. زیبنده نیست گفتنِ «استخوان لای زخم» ولی آدم‌ها و خاطراتی هستند مثالِ عینی استخوانِ لای زخم‌. باید باهاشون سَر کنی. نه خوب می‌شن و نه مرهمی وجود داره برای این زخم.

آدم‌هایی وجود دارند عینهو «است». مثلِ شاخِ شمشاد، حی و حاضر در فرهنگِ الفبای زندگی.

تولدی دیگر

نه این‌که بحثِ شکسته‎‌نَفسی و تواضع و این حرف‌ها باشه، نه والله ولی گویا عُمده‌ی متولدینِ دی ماهی بدون در نظر گرفتن جنسیت، کمی یُبس تشریف دارن و میونه‌ی چندانی با تولد و کیک و سورپرایز و بریز و بپاش ندارند. من به نمایندگی اون‌ها اگه بخوام چیزی بگم باید عرض کنم که؛ چون می‌پنداریم همچین تُحفه‌ای هم نیستیم که فکر کنیم حالا یه جای آسمون پاره شده و ما افتخار دادیم به ساکنینِ زمین‌ و متولدینِ یازده ماه دیگه. از نطر خودمون به‌دنیا هم نیومده بودیم زمین چیزی کم نداشت.

بهرحال عدد و رقم بهانه‌ است، اما موهای سفیدی که روز‌به‌روز بیشتر می‌شه، واقعیتی است که گذر زمان رو بدجور به رُخ می‌کشه که آی فلانی، یک‌سال دیگه هم گذشت. و خب این‌بار هم گذشت. در کنار همه‌ی شما خوبان، یک سال دیگه رو رَج زدم با همه‌ی خاطراتِ تلخ و شیرینش که انصافاً تعدادِ آدم‌ها، اتفاقات و خاطرات خوبش خیلی بیشتر از تلخی و کدورت‌ها بود.

امیدوارم این قافله‌ی عمر تا هر جایی که قراره بره، هرچند پُر شتاب و هر چقدر لاجون، کیفی باشه نه کمی. امیدوارم بتونم از همه‌تون بیشتر یاد بگیرم و زندگی رو بیشتر تجربه کنم و گَردی از خاطراتِ خوب به‌جا بذارم. البته اگه به اندازه‌ی ذره و گردی، خوب باشم.  

جوجه‌های آخر پاییز

آخرین شب و روز پاییز هم تموم شد. شب یَلدا رسید. گروهی سفت و سَخت به پایان دنیا اعتقاد داشتند و حتی رَه توشه‌ای جمع کرده بودند برای گذر از این دو تا دنیا. نوسترآداموس، این‌بار رید با این پیش‌بینی‌اش. دنیا به پایان نرسید. یلدا شد. شنبه شد و چشم بهم بزنیم این ماه و فصل و سال هم تموم می‌شه و اونایی که امروز چک دارن و پنج‌شنبه، خوشحال از تموم شدنِ دنیا بودند امروز باید دو دستی بزنند بر فرق سرشون تا چک‌شون برگشت نخوره!

پاییز هم تموم شد و پنداری امسال، تَب تبریک گفتن و گرفتن مراسم شب یلدا بیشتر از هر سالی بود. حداقل من که این‌جور برداشت کردم. و خب این می‌تونه خبر خوبی باشه. این همون فرقی‌یه که ایران با تموم سی‌‍صد، چهارصد کشور دیگه داره! با دلار هزاروصد تومن به سختی زندگی می‌کردیم. با دلار دوهزارودویست تومن به سختی زندگی می‌کردیم. با دلار سه هزاروپنجاه تومن به سختی زندگی می‌کنیم و... بهرحال کم و زیاد، تند و آروم، پُرشتاب و بی‌شتاب «زندگی می‌کنیم».

بسانِ هر سال، لابه‌لای پسته و بادوم کیلویی سی و چهل هزار تومنی که قطعاً از سُفره‌ی اولین شب زمستونی خیلی‌ها حذف شده بود خواستم جوجه‌های آخر پاییز رو بشمارم. انکر و مُنکر شده بودم. به حساب خود برسید قبل از این‌که به حساب‌تان برسیم، رو سرلوحه‌ی زندگی کردم. دفتر و دَستک و حساب و کتاب. قلم و دوات و لیقه و... سبد بود. مرغ و خروس بود. آخر پاییز بود، شاهنامه و انار و حافظ بود ولی هیچ اثری از تخم و جوجه‌ نبود.

گربه‌ها زیاد شدند. خرس‌ها. گرگ‌ها. ببرها. یوزها. دیوث‌ها. چشم به‌هم بزنی تخم‌های هنوز جوجه نشده رو با خودشون می‌برند. می‌خورند. له می‌کنند. از حیوان‌ها، شکوه و ناله‌ای نیست. گِله از انسان‌هایی‌یه که در لباس گرگ و گربه همه جا هستند. هر چند به نسبت نامساوی ولی هستند. توی هر پنج قاره‌ی دنیا. و این می‌شه که خیلی از این پاییزها میاد و می‌ره و دست ما کوتاه می‌مونه از شمردن جوجه‌ها.

هرچند با بودن این همه عقاب بَدلی، دیگه کی دلش رو به شمردن جوجه‌ها خوش می‌کنه؟!