فردا اولِ مهر است. حس‌و‌حالِ این روز برای خیلی از ما، عجیب و غریب و حتی پُر رنگ‌تر از روزِ اولِ عیدِ نوروز است. این‌که اولِ مهر را دوست داشته باشیم یا از آن متفر باشیم، هیچ دَخل و رَبطی به سواد و شعور و پُستِ سازمانی و فرهنگ و هنرِ خود و خانواده‌مان در گذشته، حال و آینده ندارد.

بچه‌های خِنگ و کودن و درس‌نخوانی بودند که تا اواسطِ دوره‌ی راهنمایی، پنج به‌علاوه‌ی هفت را با انگشتانِ دست و پایشان حساب می‌کردند و حالا دکتر و مهندس و وکیل و وزیر شدند و هنوز هم با آمدنِ اسم مهر و معلم و مدرسه، رعشه و استرس می‌گیرند و شاش‌بند می‌شوند و کسانی بودند از جمله درس‌خوان‌های نابغه‌ی کلاس که هنوز هم عاشق گچ و تخته‌ و سالادالویه‌ و پیراشکی‌های بیاتِ بوفه‌ی مدرسه هستند و شاید با داشتن دو بُز و چندین راس گاو و گوسفند و یک آغلِ مستطیلی سه‌در‌چهارِ پُر از کاه، جایی همین حوالی، دل‌خوش‌تر از هر متخصص پولداری باشند. بنابراین این‌که اعتراف کنیم اول مهر را دوست داریم، نه برای‌مان محبوبیت عمومی و خصوصی به همراه دارد و نه تنفر از مهر، باعث می‌شود ستاره‌ای به ستاره‌های داشته و نداشته‌‌مان اضافه شود.

مهر برای من وصل است به دهه‌ی شصت. َنفس‌به‌نَفس چسبیده است به اوایلِ دهه‌ی هفتاد. روزِ اولِ مهر برای من چسبیده به جایی تَه بیست متری افسریه. شهرکی به‌نام قصرفیروزه با بلوک‌های بلند ده و پانزده طبقه و جایی نزدیکِ کوه‌های شرقِ تهران. نزدیکِ ورزشگاهِ تختی. به پادگان نیروی هوایی که نشانه‌‌های ارتشی بودن برای ما فقط هواپیماهای جنگنده‌ی اف 14 نبود که نشانه‌‌ها جایی در روی زمین داشتند. مردانِ باصفایی با لباس‌های شیک که شلوارهای سُرمه‌ای و پیراهن‌های آبی آسمانی به تن می‌کردند و به‌فرموده می‌بایستی آن کلاه پُر اُبهتِ نظامی را تا بالای ابروی‌شان می‌کشیدند تا چهره‌شان جدی و کاریزماتیک شود. مردانِ با صفا و بی‌ادعای نیروی هوایی که هیچ نشانی از کینه و دشمنی در چهره نداشتند و در سال‌های جنگ، نمونه‌ی عینی نداری و هشت‌شان گرو نُه‌‌شان، بود.

مهر برای من یادآور روزهای خوب کودکی است. مهر برای من یادآور روزهای زنده بودنِ بابا است که تا چند روز دیگر هجده ساله می‌شود سال‌های نبودنش.... آقای ناخدا راننده‌ی سرویس مدرسه. دبستان وحدت. مدرسه‌ی رسالت. پیکان طوسی‌رنگ پنجاه‌و‌چهار با آن کلید دوشاخه‌ی مخصوص آنتن رادیو که آنقدر بلند بود که انگاری قرار بود امواج ارسالی از مریخ را دریافت کند. دوستانِ هم‌مدرسه‌ای. بهمن ایزدی. محمد ازوجی. زمین والیبال. توپ میکاسا و مُلتِن. امید جعفری. مجید اسماعیلی. آلبوم تمبر. استخر دوشان‌تپه. بلوک بیست‌و‌نُه، سیزده، یازده. دکه‌ی روزنامه‌فروشی رضا رهبر. کوپن‌های باطله که هیچ‌وقت نفهمیدم چرا عده‌ای آن‌ها را می‌خرند. درس‌های تاریخ و جغرافیا و مدنی. آقای نوروزی، معلم انگلیسی دوران راهنمایی. Book .Pen. Pencil. ازجلونظام. مرگ بر آمریکا. شلوار گرمکن‌های سه خط شبه‌آدیداس. مربیان تربیتی. گواهی پزشکی. جلسه‌ی اولیاء مربیان. کارنامه‌‌ی ثلث‌های اول و دوم و سوم با کاغذهای کاهی. کارت‌های صدآفرین. معلم ورزش، آقای هاشمی. خانم کاویانی، معلم کلاس سوم دبستان. خانم سعید، معلم کلاس چهارم دبستان و...

برای من که حالا یک نام دو سیلابی را باید چند جا یادداشت کنم تا فراموش نکنم برای خریدِ چه تُحفه‌ای به بقالی سر کوچه آمدم، ردیف کردنِ اسم معلم‌های دوران دبستان و راهنمایی، یعنی چیزی در حد معجزه.

مهر رسیده. روزهای خوب مدرسه رسیده. حالا که خاطرات را غبارروبی می‌کنیم، کاش هنوز مهر برای‌مان یک روز خاص در تقویم باشد. کاش فردا دوباره رخت و لباسِ نویی را که از حقوقِ بخورونمیر بابا خریدیم بپوشیم و برویم تا برای سالِ جدید، کلاس‌بندی شویم. کاش در مهرِ امسال دوباره روزنامه‌ها را بچسبانیم به دیوارِ تبله کرده‌ی گچی کلاس تا به‌واسطه‌ی قدِ بلند و اجبار به آخرِ کلاس‌نشینی، لباس‌مان گچی نشود. کاش تا شب‌های پاییز، کنار انارهای دون‌شده‌ و گُل‌پَر و سریالِ سلطان و شعبان، دوباره بابا زنده شود و از روی کتاب فارسی دیکته بگوید. آن مرد آمد... آن مرد در باران آمد... آن مرد با اسب آمد... بادام... توت... داس... انار... ه آخر تنها... ب چسبان.

کاش با آمدنِ مهر، کسی باشد تا زیر غلط‌های املای امشب، خط بکشد و برای بهتر شدن فردای‌مان، سَرمشق بدهد و با مداد گُـلی بنویسد؛ «از هر غلط ده مرتبه.»