سال نــو مبارک
نامجو داره از یهجایی اون سَر دنیا میخونه و من اینجا کنار فرشِ گوله شدهی چسبیده به دیوار و وسط بوی وایتکس و ریکا، روی یه گُـله قالیچهی نیم متر در نیم متر نشستم و تکیه دادم به دیواری که جدیداً رنگ و رویی گرفته با سنگهای آنتیک کرم-قهوهایی متری 50-60 هزار تومنی تا دیگه تَبله و تاولهای زیرش معلوم نباشه و آخرین خطخطیهای امسالم رو میکنم تا بعدش برم و بچسبم به این ساعتهای آخری که نَه ازش دل میکنیم و نَه دوست داریم بمونه و اینجوری خیرهسرانه و طلبکارانه، زُل بزنه بهمون که انگاری یه جاهایی از کارهامون خیلی ایراد داشته. خلاصه که، هم من و هم فرش گوله شده و هم این عقربههای ساعت، بلاتکلیف موندیم وسط این خونه و زندگی.
نامجو میخونه؛ کنون چه کنم با خطای دلم و مامان فارغ از فریادهای نامجو و هیاهوی خطای دل و سرویس شدنهای دورهای بعد از اون زلزله دلی، سینهای هفت سین رو یکییکی جور میکنه و میچینه کنار هم تا مثل همهی این سالها کم و کسریهای ناجور زندگی رو جوری با هم جور کنه که کسی نفهمه چی گذشت به من و به ما و به این خونه و زندگی و سالی که گذشت ولی سخت و تلخ گذشت.
دروغ چرا! سالی که گذشت اوضاعمون بهتر نشد که نشد. هر چه کردیم که نلرزه زانوی آهوی بیجفت، نشد که نشد. لرزید؛ هم دلِ آهوی بیجفت و هم دست و دلِ خودمون به زندگی، به عاشقی، به مهر.
اون سر آفریقا چوبی یه کون قزافی کردن و این سَر دنیا، ما خوشحال شدیم و جشن گرفتیم از آخر و عاقبت دیکتاتور، غافل از اینکه ما همهمون دیکتاتورهای کوچیکی هستیم توی چاردیواری و زندگی شخصی روزانهی خودمون. اونجایی که میز و قلمی داریم و لحظاتی از زندگی دیگران رو میتونیم تیک بزنیم بیا و ببین چهها که نمیکنیم. بیا و ببین که چه مادری از آهوی بیجفت و تَن و بدن و دست و پای رنجورش، نموده نمیکنیم. همین ما اشرفِ مخلوقات که در واپسین روزهای سال و به بهونهی خریدِ رخت و لباس نو، لطیف میشیم و حساس و مهربون همچون گل پنبه.
سالی گذشت و حالا توی این آخرین لحظاتِ سال، دَلنگ دولونگِ پُشتِ سر هم اساماسهای تبریک دوستان، نشون دهندهی اینه که هنوز هم هیچ اعتمادی به سیستم مخابراتی ایران نیست. هنوز چهارشنبهسوری نشده و بَساط بوته و آتیش و فشفشه برپا نشده بود که دوستان شروع کردن برای همه SMSهای تبریک نوروز فرستادن، چون میدونستن تا چند روز دیگه وضعیت مخابرات چه بَلبشو و آشفته بازاری میشه و اونوقت ما هنوز مدعی مدیریت دنیا هستیم.
تلخ هستم و بنویسم سیاه مینویسم، پس سخن کوتاه کنم!
لحظات و ساعتهای آخری سال نود رو پشت سر میذاریم. فارغ از تمام خوب و بدهای سالی که گذشت به این نتیجه رسیدم که دنیا کوچیکه. خیلی کوچیک و بزرگ بودن و بزرگ موندن آدمیزاد، روزبهروز سختتر و سختتر میشه. مثل هر سال آرزوی سلامتی روح و روان و جسم و جون همهی عزیزان رو میکنم و معذرتخواهی میکنم اگه توی دنیای مجازی و واقعی، کسی رو خواسته یا ناخواسته رنجوندم. چه خوبه که بهار، بیبهونه و بیاجازه ما میاد وگرنه شاید همهمون مونده بودیم توی همون خزون پاییز. سال نو همگی شما عزیزان مبارک.
* عکس از اینجا
تهران خلوت شده. حالا دیگه حضور نصفه نیمهی بهار رو میشه حس کرد. روزهای آخر ساله و بدو بدوهای چسبیده به همین روزها. یه سریها رفتن و بقیه موندن و هنوز دارن سَر قالی رو میکشن تا بیارن کنار باغچه و بنفشههای سه رنگ تا با شُستن فرش و کاشتنِ گل، رسیدنِ بهار رو جشن بگیرند.
:: اگه قرار باشه از تئاتر بگم شاید وضعیتِ بهترینها، بهتر از فیلم و سینما باشه. توی سال ۹۰ به ازای هر ماه، بیشتر از یک اجرا دیدم که از یه سری نمایش و اجراها نوشتم و خب بعضیها هم لابهلای بقیهی کارهای نکرده موند و فراموش شد.
والله از دار دنیا که چیز ارزشمند و دندونگیری! ندارم که وقتی سال نو میشه بخوام همهی زندگی رو بریزم وسط و آبوجاروشون کنم. من هم و چهار تا کتاب پاره پوره و یه لپتاپ و یه گوشی موبایل و تموم. نَه خونهای دارم که پنجرهی شمالیش رو به کوههای شمرون باز بشه و دیوار جنوبیش آفتابگیر باشه و پای باغچهاش، بید مجنون کاشته باشم و دارودرخت، بچسبه بیخ دیوار و بره بالا تا لب پُشتبوم و نه ویلایی لب بَحر خزر و خلیج فارس که بخوام در دو جبهه بجنگم؛ هم برای صحیح و سالم موندنِ ویلا و هم ایرانی موندنِ آب شور دریاهای شمال و جنوبش. یه سری کتاب دارم که هر سال از یه طرف بهش اضافه میشه و از یهطرف هم یه سری دوست و رفیق نا اهل، بعضیهاش رو میبرن و یه مدتی که میگذره، هم اونا و هم من، یادمون میره و جای خالیشون حفره میشه توی دلِ کتابخونه.
شاید روزهای آخر اسفند، بدترین زمان ممکن برای اکران یه فیلم باشه و وقتی هم که قرار باشه بهصورت محدود و توی بعضی از سالنها و فقط بعضی سانسها اکران بشه، بدون شک آدم قیدِ دیدنِ فیلم رو میزنه ولی شما این اشتباه رو نکنید و توی همین روزهایی که قاعدتاً سرتون هم خیلی شلوغه، ساعتی رو اختصاص بدین به دیدن فیلم بسیار خوب و زیبای «چیزهایی هست که نمیدانی.»
آرزوهایت بلند بود
اصغر فرهادی کاری نکرد که کارستون باشه. بهنظر من اصغر فرهادی یک شیاد بزرگه! یه کلاهبردار بیمعرفت که وقتی توی سالن کداک تئاتر هالیوودِ لسآنجلس روی سن رفت، هیچوقت از من و تو حرفی نزد. اصغر فرهادی یک فرصتطلب بزرگه که با زیرکی نشست و گوش داد به تموم قصه و غصّههای من و تو. مردِ نامحرمی که سَرش رو کرد توی زندگی تکتک ما و قواعد نوشتن رو خوب بلد بود و آهنگِ زندگی من و تو رو چنان سرود که آوازهاش حتی تا غرب وحشی هم رسید. فرهادی، از من و تو و از همهی ماهایی نوشت که چون زاده شدیم توی این کشور جهان سومی، از همون وقتی که فهمیدیم دنیا فقط ایران نیست، دل سپردیم به جایی بیرون از این چهار دیواری و تا وقتی دل نکندیم از شهر و دیار و مملکتمون، فارع نشدیم از این بلایی که چون موریانه افتاده بود به تن و پیکر خود و زندگیمون.
نشستهام اینجا پشتِ این پنجرهی بخار گرفته. اونور این شیشه داره از آسمون خاکستری نمنمک برف میباره. گرد سفیدی نشسته روی زمین و درخت و ماشین و آدمها. چند تا گنجشک، نوک میزنند دلِ سیاه و سفیدِ آسفالت کفِ خیابون رو. دلم میسوزه، نه برای گنجشکها که برای خودم. دروغ گفتم! از اینجهت دروغ نگفتم که دلم برای خودم میسوزه، بلکه از اونجهت که من اصلاً پشت پنجره نیستم.