همه‌ی اردیبهشت، چند؟

زن و مرد، پیر و جوون، بـ.ـاکـ.ر.ه و یـ.ائسـ.ـه، آویزون شدیم از پنجره‌ها و تماشا کردیم خیابون‌های شهر رو که انگاری تابه‌حال همگی ساکنین بورکینافسو بودیم و ندیده بودیم بارون و تگرگ و حتی برفِ بهاری رو!

یه طرف شهر، بدون سوپور و شهرداری و عوامل انسانی، خوشگل و تمیز شده بود و همون موقع یه طرف دیگه‌ی شهر، آب ورداشته بود تا ببره همه‌ی داروندارِ خلق‌الله رو.

این‌بار، بالا شهری‌ها فحش دادن و اون‌هایی که نزدیکِ نزدیک بودن به تپه‌های بی‌بی شهربانویی که سال‌هاست به‌جای رشته کوه البرز و کوه‌های شمرون و به‌خاطر این‌که، این بندگانِ خوبِ خدا، دل‌شون خوش باشه که اون‌ ته شهر هم کوه هست و هوای خوب و حتماً کباب و تمشک و زرشک، اسمش رو گذاشتن کوه‌های بی‌بی شهربانو وگرنه کدوم کوه! شُکر کردن پروردگارو به‌خاطر بارش‌ و بارون بهاری ‌تَه‌ فروردین.

همیشه همین‌جوری بوده. این شهر اونقدر بزرگ بوده و آدم‌هاش اونقدر مختلف و متفاوت و متنوع که شاید توی هیچ مجموعه‌ی زیست محیطی، خداوند خلق نکرده باشه همچین پکیچ و موجوداتِ عجیب و غریبی که لامصب هر کدوم‌شون هم یه ساز بد آهنگ می‌زنند واسه‌ی خودشون و کعبه و بت‌خونه‌ی جدایی دارن.

رادیو همین امروز صبح می‌گفت، قراره حالا حالاها بارون بیاد. قراره تا دو سه روز دیگه، اردیبهشت هم با سلام و صلوات بیاد. مگه نمی‌گن فقط مَرگه که چاره نداره، مگه نمیگن توی این شهر، با پول می‌تونی همه چی داشته باشی، پس بیایید اگه تا حالا کسی سَرخود پول‌هامون رو از بانک برداشت نکرده، بینی و بین‌الله، هر چی پول داریم بریزیم وسط و همه‌ی یازده ماهِ سال رو از خدا بخریم تا توی این شهر همیشه اردیبهشت باشه.

و «ده ساله» شدیم

از پشت یک سوم، ده ساله شدیه روزهایی، نه‌چندان دور، وبلاگ‌ها ارج و قـُربی داشتن. انگاری خودِ زندگی بودن، که بودن. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم اینقدر زود زوالِ وبلاگ‌ها رو ببینم. کور می‌شدم و نمی‌دیدم این روزها رو که گردوغبار گرفته خیلی از اون وبلاگ‌هایی رو که اونقدر خوب می‌نوشتن و صاحب‌شون این جسارت رو داشت که ما رو ببره تا پشت درِ خونه‌اش و همه‌ی زندگی‌اش رو با ماها تقسیم کنه، که هنوز چشم‌مون رو باز نکرده، زنبیل گذاشته و پُشتِ پنجره‌ی اتاق‌شون، منتظرِ خوندن و شنیدنِ قصه‌ی جدید زندگی‌شون بودیم.

حالا دیگه چراغ وبلاگستان، که یه زمونی اِهن‌و‌تِلپی داشت واسه‌ی خودش و اسمش رو تریلی 18 چرخ هم نمی‌کشید به پت‌پت افتاده. رشدِ سریع تکنولوژی شاید باعث بشه که خیلی زود جُل‌و‌پلاسِ هر چی وبلاگ و بلاگره جمع بشه که وقتی گودر و شبکه‌های اجتماعی اومدن، انگاری زلزله‌ی 8 ریشتری اومد و باعث شد همچین بخوره توی سَر وبلاگ‌های مادرمُرده، جوری که این روزها خورده تو سَر ریال و تومان!

و حالا «از پشت یک سوم» ده ساله شد.

حالا دیگه اونقدر خاطراتِ خوب از شما عزیزان و همچنین آدمهایی که بواسطه‌ی این وبلاگ و نوشته‌ها، حقیقی شدن، برام وجود داره که قدِ دنیایی میارزه.

عَشقه، دل نمی‌کنه

پُشتِ میزی نشسته بودیم که روزی نه‌چندان دور، یه چرخ‌ خیاطی واقعی بود و لباس‌های تیکه‌تیکه شده‌ی خلق‌الله رو بهم وصله‌پینه می‌کرد. زیر بغلِ لباس مردی رو که شکافته شده بود. دامنِ گل‌گلی زنی رو که ریش‌ریش شده بود و حالا ما هم اومده بودیم تا شاید دل‌هامون رو بذاریم زیر سوزنِ این چرخ خیاطی قدیمی تا بدوزیم این همه دَرزهای دل‌هامون رو. کافه‌بروهای حرفه‌ای، حتماً می‌دونن از کدوم کافه‌ی تهران حرف میزنم. ولی خب، کافه و آدرسش که مهم نیست.

تو گرمت بود. یه چیزی از این میلک‌های رنگی و شیک و خوشگلِ خـُنک سفارش دادی و من‌هم که چهله‌‌ی تابستون باشه یا وسط جهنم، دل نمی‌کنم از خوردنِ قهوه و چایی، یکی از همین دو تا رو سفارش دادم. یادم نیست کدومش بود، تو یادته؟

یه کمی که چشم تو چشم شدیم، یه کمی که تو از دلتنگی‌های اونور گفتی و من از روزمرگی‌های این‌ور، تو از عصرهای یک‌شنبه گفتی و من از غروب‌های جمعه که هر دوشون عینهو حُناق هر هفته بیخ گلوی آدم رو می‌گیره، یه کمی که گذشت از وقتی تو لیوان رو گذاشتی طرفِ من و خندیدی و اشاره کردی به نی و من اصرار کردم تو لبی بزنی به قهوه‌ای که هنوز داغ بود، تو یهویی یادِ عمل دستِ من افتادی.

چند ماه قبل‌ترش سپرده بودم زیر تیغ جراح. عملش، عملی بود اون‌چنانی. سخت و دردناک. غفلت کرده بودم و دیر جنبیده بودم، عضلاتِ دستم بیشتر تحلیل رفته بود و... این اواخر سخت شده بود حتی انجام کارهای یومیه‌ام. عصبِ آرنجِ دستم رو عمل کرده بودم و حالا امضاء‌ی دکتر معروفِ تهران، به یادگار مونده بود روی دستم. از بالای آرنج، پیچ خورده و اومده بود تا زیر آرنج، یه کمی بالاتر از ساعد. عینهو عَشقه که می‌چسبه به دلِ دیوار و دیگه ولش نمی‌کنه. بعد از عمل، نشمردم ولی هر چی که بود بالای پنجاه، شصت تا بخیه، مهمونِ اتاق عمل و کادر پزشکی شده بودم.

گفتی: راستی دستت چطوره؟

لیوان چایی یا قهوه‎‌ایی که روی میز بود رو گرفتم دستم و بالا آوردمش و سَرم رو تکون دادم. یعنی خوبه.

گفتی: ببینم جای عملت رو.

تابستون بود. پیرهنِ آستین کوتاه پوشیده بودم. دست چپم رو گرفتم بالا. آستین بی‌خجالت سُر خورد و اومد پایین. جای بخیه‌ها مثل بچه ماری، زشت و بدترکیب پُشت دستم افتاده بود. دوروبرت رو نگاه کردی و بلند خندیدی و گفتی: خب حالا. بیارش پایین!

تو خندیدی. من هم خندیدم. دو سه تا دختر و پسر که دوروبَرمون نشسته بودن و نه سن من و تو رو داشتن، نه دست‌شون رو عمل کرده بودن و نه دل‌هاشون این‌جوری تیکه‌تیکه بود و فقط اومده بودن تا عصر یه روز تابستونی زل بزنند توی چشم‌های هم و دروغ و راست برای همدیگه ببافن، اون‌ها هم خندیدن. خنده‌ات رو که دیدم یادم رفت دردِ درزهای پاره‌پوره‌ایی که اومده بودیم تا بذاریم زیر سوزن چرخ خیاطی.

تابستونِ اون سال هنوز تموم نشده بود که تو رفتی. حالا هر بار که دلم هوات رو می‌کنه، هر بار که دلم برات تنگ میشه، میرم جلوی آینه، دست چپم را می‌گیرم بالا. هنوز هم آستینم بی‌خجالت سُر می‌خوره روی دستِ لُختم. هنوز هم که چشمم میوفته به اون همه بخیه که تنگِ هیچ‌کدوم از این همه تابستون، دل نکندن و نرفتن و سفت و محکم موندن، یه لبخند محو میشینه روی لبم و یاد تو میوفتم و با خودم می‌گم، «خب حالا. بیارش پایین!»

یک ماه عاشقی!

روزها و شب‌های بین پونزده فروردین تا پونزده اردیبهشت، دو تا ویژگی خوب و بد داره. این‌ها رو به تقویم ایرانی میگم وگرنه واسه‌ی اونوری‌ها که این روزها میوفته توی آپریل‌شون و کَک‌شون هم نمی‌گزه و این‌وری‌ها هم که اصلاً فصل‌شون یه چیز دیگه است و حالا دیگه مهر شده و بچه‌هاشون رو باید بفرستن مدرسه!

تعطیلات که تموم میشه، بارون‌های فروردین شروع میشه. دروغ چرا، توی ایباران _ فصل عاشقین سرزمین همچین دل‌خوشی درست‌وحسابی که نداریم، همین میشه که توی این یک ماه، یهویی همه‌مون عاشق میشیم. همه‌مون حساس و رقیق‌القلب میشیم، عینهو برگه‌ی لواشکِ زردآلو. همه‌ی حس‌های سرکوب شده‌ی عنفوان جوانی (که واسه‌ی ما از 15 سالگی شروع میشه و اگه بهش رو بدیم و نخندیم، میره و میرسه به 55 سالگی‌مون!)، توی همین روزها و شب‌های بارونی ورقلمبیده میشه. بزرگ میشه. رشد می‌کنه. گنده میشه. باد می‌کنه این هوا. همین الان هم صداش داره میاد. حس‌های ورقلمبیده رو نمی‌گم، صدای بارون رو میگم که برای این زمینِ خشک و ما آدم‌های یُبسِ مونده تو کویر، خیلی نیازه.

نمی‌دونم چه رمز و رازی توی خلقتِ «گربه‌»هاست که به محضِ تموم شدن تعطیلاتِ عید و سیزده بدر، عشقبازی‌شون شروع میشه. همچین ناله‌ای می‌کنند که دل آدم براشون کباب میشه! و این روزها، همسو با بارون‌های بهاری، ناله‌های عاشقی‌کردن گربه‌های شهر هم شروع شده.

حکایتی است روزهای بین پونزده فروردین تا اواسط اردیبهشت. هر چه هست، حکایتِ عاشقی است. عاشقی آدم‌ها و حیوون‌های نجیب این شهر. روزها، آدم‌ها عاشق میشن و دست در دست به مِهر، قدم می‌زنند کوچه پَس‌کوچه‌های شهر و پیاده‌روهای خیابون‌ها و شب‌ها، گربه‌ها شهر و جاهای تاریک و خلوت رو به تصرف خودشون درمیارن و مینالند از عشق و عاشقی!

پونزدهم فروردین تا پونزدهم اردیبهشت، شهر، آدم‌ها، گربه‌ها، پیاده‌روهای کثیف، کوچه‌های بُن‌بست، اتوبان‌های چند لاینه، پُشت‌بوم‌های تَرک برداشته، چترهای سوراخ، سطل‌های زباله‌، نیمکت پارک‌‌ها، سانس‌های بدون تماشاچی سینماها و خلاصه همه با هم مهربون میشن.

کاش زمان این یک ماه بیشتر از یک ماه بود!

آفتاب تا آفتاب

سَر و کله‌‌ام، زیر آفتابِ صبح تا عصرِ روزِ سیزده سوخته. جوری هم سوخته که امروز تا حتی آخر هفته، می‌تونم ادعا کنم تموم تعطیلاتِ عید رو سواحل اسپانیا بودم و محاله کسی ذره‌ای شک کنه از این صورتِ به‌شدت بُرنزه شده‌ی شیک‌و‌پیک‌. البته باید نقشه رو سرچ کنم ببینم اسپانیا، دریایی داره که من تونسته باشم ولو بشم توی یکی از بیچ‌های معروفش یا نه!

هرچند سَر و کله‌ی سوخته در زیر آفتابِ دهات و بیغوله‌ای همین حوالی، قاعدتاً باید خیلی تفاوت داشته باشه با صورت برنزه شده‌ی آدمیانِ خوشبختِ کنار دریاهای خارج، وگرنه جاده‌ی کرج به سمت چالوس، همین‌که تونل کندوان رو به‌سمت دریا سرازیر میشی، زن و مردهای زیادی می‌بینی که بچه‌ای هم به کمر بستن و فال‌های گردو می‌فروشن و همه سیاه شدن از آفتابِ داغ همین حوالی، ولی این صورت‌های کولی‌وار هیچ نشونی از بُرنزه شدن لَب دریا و خیالِ آسوده نداره. قاعدتاً باید آفتاب با آفتاب فرق داشته باشه. برنزه شدن بالای پشت‌بوم کجا و خوابیدن زیر آفتاب و برنزه شدن لب دریا و اقیانوس‌های اونور آب کجا!

افسردگی بعد از سیزده بدر!به‌نظرم تموم پونزده روز تعطیلاتِ نوروز، ارزش اون دلگیری عصر سیزده‌ بدر رو نداره که تحت هر شرایط و پوزیشنی که باشی، دلگیری یک میّت تنها و شب اول قبرش رو، تجربه خواهی کرد!

توی ایده‌آل‌ترین حالتِ ممکن، چهل پنجاه درصد آدم‌ها از عصر دیروز تا چند روز آینده دچارِ افسردگی شده‌اند.

قانونِ ثبت‌شده‌ایی که مختص ما، گشادترین آدم‌های روی کرهِ زمین نیست که این «افسردگی بعدِ تعطیلات» شامل حالِ جماعتِ تنگِ سرتاسر کره زمین خواهد شد. هر چند همه چیز ما با همه چیز بقیه‌ی آدم‌های هستی فرق داره و یک ماهی بود که کار و زندگی رو ول کرده بودیم فی‌امان‌الله و رفته بودیم و حالا هم خسته و داغون، پنداری از جنگ جهانی برگشته‌ایم ولی خواستم بگم اگه امروز غمی گوله شده یه جایی از دل‌تون، شما تنها نیستید و بسیاری از ما با این گوله‌گی ورقلمبیده شده که بسان جنین در شکم، لگد هم میزنه به پَک و پهلو، درگیریم!

کاش دروغ سیزده بود!

کاش رفتن آدم‌ها، همیشه چند روز مونده به سیزده‌ام فروردین بود! آدم‌های این سرزمین، یکی دو روز مونده به سیزدهم فروردین و توی همین هوای خوب بهاری، شال‌وکلاه می‎کردن و ریزریز می‌خندیدن و به دروغ اشک می‌ریختن و می‌رفتن و آ‌دم‌های سرزمینِ اونور آب‌ها، چمدون‌شون رو یک روز مونده به اولین روز آپریل می‌بستن و پُشتِ در یکی از اتاق‌ها قایم می‌کردن و مثلاً می‌رفتن و گم‌و‌گور می‌شدند.

کاش آدمی که قرار بود بره، کنار دستت نشسته بود و زُل می‌زد به مانیتور و چاییش رو با گزهای باقی‌مونده و هنوز به تاراج نرفته‌ی عید، هورت می‌کشید و هر دو با هم عاشقانه می‌خندیدین و اونوقت یکی به دروغ، از رفتن دیگری می‌نوشت تا نوشته باشه دروغ سیزده‌اش رو.

کاش این نبودن‌ آدم‌ها، فقط دروغ سیزده بود. می‌نوشتی فلانی رفت و از حجم بودن و گرمای تنش که کنار دستت نشسته، قند توی دلت آب می‌شد.

امسال دروغ سیزده نداریم. حقیقتی است، هر کسی رو که دوست داشتیم، رفت.

تعطیلات عید را چگونه گذراندید؟ (2)

به‌نظرم تُرک‌ها، آدم‌های به‌شدت ناسیونالیستی هستند که در بعضی جاها، قواعدِ بیزینس بین‌المللی رو بلد نیستند. در حالی‌که شاید هشتاد، نود درصد هتل‌های آنتالیا در این فصلِ سال، پُر از مسافران ایرانی هستش ولی می‌تونم قسم بخورم که مدیریت هتل‌ها، تعمداً هیچ‌گونه حرکت و تلاشی برای ایرانی‌ها انجام ندادن تا آدم حس کنه که حضور میلیونی این همه ایرانی در این نقطه برای این‌ها مهم و با ارزش نیست.

آنتالیا | هتل رویال هالیدی

همه‌ی نوشته‌های در و دیوار و اطلاع‌رسانی‌های انجام شده به زبون‌های تُرکی، عربی، انگلیسی، روسی و برخی جاها حتی آلمانی انجام شده، چند تا کانال‌ تلویزیونی از هر کدوم از این کشورها وجود داره و معمولاً هر جایی که موسیقی پخش و نواخته میشه رَد و اثری از این کشورهاداره الا ایران. با توجه به ایام نوروز و اشتراکات فرهنگی ایران و ترکیه، شاید چیدنِ میز هفت‌سین کوچیکی گوشه‌ی لابی هتل بتونه حس خوبی رو به ایرانی‌ها منتقل کنه ولی دریغ از یه سبزه و چهار تا تخم‌مرغ رنگی و اون‌وقت هر ساله این همه ایرانی پُر می‌کنند هتل و مراکز تفریحی و خرید و دیسکو و بار و البته جیب دوستان تُرک رو.

خب در عوض دوستان ایرانی هم کم نذاشتن برای عزیزان تُرک! حساب کردن بابت یک هفته اقامت دو میلیون دادن. به قراری شبی سیصد هزار تومن و آن‌چنان ریخت‌و‌پاشی می‌کنند در هر آنچه که به خوردن ربط داره که بیا و ببین! میزهای غذا و نوشیدنی‌های مجاز و غیرمجاز پُر و خالی میشه و گارسون و بارمن‌ها از کت‌و‌کول و کمر و زانو افتادن و اونقدر جلوی دوستانِ هم‌وطن دولا و راست شدن و سفره انداختن به قاعده‌ی طولِ بلند و دراز لابی هتل‌ها که دهن‌شون سرویس شده!

با توجه به رشد و پیشرفت ترکیه توی سال‌های اخیر و استفاده از امکاناتِ دو سه تا از شهرهای این کشور، ولی حس خوبی نیست این بی‌توجهی و حتی بی‌احترامی اهالی این سرزمین به ما ایرانی‌ها.

تعطیلات عید را چگونه گذراندید؟ (1)

ترکیه | آنتالیاتوی تعطیلات طولانی عید، آدمی دوست داره به فراتر از قاره آسیا پرواز کنه. به جاهای دور و ناشناخته بره ولی با شرایطِ فعلی ارز و داشتنِ پاسپورتِ معتبر ایرانی! پنداری باید به همین کشورهای درب و داغونِ در و همسایه بسنده کنیم که بعضی از اون‌ها هم که تا دو سه سال دیگه عضو جامعه اروپا بشن دیگه باید قیدِ سفر بهشون رو بزنیم.

آنتالیا هستم. می‌خورم و می‌خوابم و... همین دیگه! خدا به داد برسه وقتی که برگردم تهران، باید ببینم چند کیلو اضافه وزن پیدا کردم و دوباره تلاش کنم برای رسیدن به سَر وزن (حالا همچین میگم سر وزن که پنداری می‌خوام برای مسابقات المپیکِ لندن کشتی بگیرم!)

آنتالیا، توی یکی از همین هتل‌های بی‌شمار پنج ستاره و با فراموش کردن روز و ماه و چهار جهتِ اصلی و قبله و قطب شمال و جنوب، دراز‌به‌دراز خوابیدم لَب ساحل دریای مدیترانه و لذت می‌برم از هوای بهشت‌گونه.

از دَر و دیوار عکاسی می‌کنم. مجله و کتاب می‎خونم. شنا می‌کنم. استخر و سونا میرم و به قهقهه‌های مستانه‌ی دوستانِ ایرانی گوش میدم و حرف‌های تکراری بزرگترها که: «همین تُرک‌ها که حالا آدم شدند تا چند سال پیش بدبخت و بیچاره بودن و وقتی ما رو می‌دیدن ازمون سیگار می‌خواستن و حالا ما باید بیاییم و...»

برنامه‌ی تور و کنسرت‌های ابی و معین و سیاوش رو همون شب اول گم کردم چون هیچ علاقه‌ای به رفتن کنسرتِ خواننده‌ها و گشت با کِشتی فلان و بیسار ندارم. هیچ برنامه‌ی خاصی ندارم و اومدم در عین بی‌برنامگی و فارغ از ساعت و تقویم و موبایل یک هفته‌ای رو فقط استراحت کنم و بگذرونم.

هم اتاقی‌هام کیف پول و دلار و لیر و وسایل ارزشمندشون رو گذاشتن توی یخچال و آبجوها رو گذاشتن توی گاو صندوق کوچیک اتاق!

ناشتا آبجو می‌خورن. بعد از صبحونه آبجو می‌خورن. قبل از نهار آبجو می‌خورن. بعد از قهوه آبجو می‌خورن. کنار ساحل آبجو می‌خورن. وسط شهر آبجو می‌خورن. قبل و وسط و بعد از شام آبجو می‌خورن. با پسته آبجو می‌خورن. با سالاد آبجو می‌خورن. با گز بلداچی آبجو می‌خورن. با کاردِ تیز آبجو می‌خورن و خب طفلکی‌ها ناراحت‌ان از این‌که وقتی آبجو می‌خورن باید زیاد هم بشاشن!

البته من پیشنهاد دادم دیگه زحمت توالت رفتن رو به خودشون هموار کنند و همین وسطِ اتاق بشاشن ولی نمی‌دونم از چی خجالت می‌کشن که تا حالا اینکارو نکردند؟!

* عکس از فتوبلاگ کیوان