چمدون خاطراتی که با دَهن باز، وسط شهر جا مونده
همچین هم نیست آدمها وقتی میرن، رفته باشند همونجور که بهرام به گور رفت. همچین رفته باشند که انگار هیچ وقت نبودند.که انگار نبودند.
آدمها میرن اما همهی خاطراتشون، پَخش و پلا، باقی میمونه وسطِ زندگی؛ عینهو اتاقهای شلوغ و شِلختهای که شلوار یک طرفش افتاده و تیشرتهای چرک و کثیف طرفِ دیگهاش. کمربند به جالباسی آویزون شده و جورابهای سوراخ، زیر کاناپهی زهوار دررفته، گوله شده.
کاش آدمها وقتی تصمیم میگیرن برن چمدونشون رو هم بذارن وسطِ زندگی و همهی رَخت و لباسشون رو، تمیز و کثیف، شُسته و نَشُسته، پاره و کهنه، با خودشون جمع کنند و ببرند. چیزی رو جا نذارند. همهی خاطراتی که آویزون کردند به گَلِ میخ دیوار. گذاشتند روی رف، کنار بخاری. توی جا تخممرغیهای یخچال. لابهلای تموم چهار خونههای پیراهن سفید و آبی. توی کاسهی کریستالی که روزی چند تا شیرینی، شبیه گردو توش بود. بود. بود. بود... ایکاش هنوز هم بود.
کاش آدمها بدونند وقتی میرن شهر به اندازهی یه اتاق سهدرچهار، کوچیک میشه. کیپ میشه. خفه میشه. بدون در، بدون پنجره. شمال و جنوب بیمعنا میشه. کاش آدمها بدونند وقتی میرن هر کدوم از این رخت چرکها جون میگیره، زنده میشه و حالاحالاها خاطرات دست از سَرت برنمیدارن.
کاش آدمها بدونند خاطراتِ مونده در شهر، جایی نمیرن، هیچجا. لامصبها میمونند و رسوب میکنند و با هر باد و بارون و تغییر فصلی، از پیچ شمرون تا قیطریه و تجریش و دربند، بیخ گلوت رو میگیرن و فشار میدن. میگیرن و فشار میدن. خفهات میکنند، بدونشک. عینهو شالِ کلفتِ کاموایی که پیچیده میشه دور گردنت.
کاش آدمها بدونند وقتی میرن همهی خاطراتشون عینهو شبح سرگردون آویزون میشه به شمال و جنوب این شهر، به خاور و باختر این شهر، کابوسوار. ترسناک. هر چهار طرفِ این شهر.
کاش آدمها وقت رفتن چمدونشون رو بذارن وسط زندگی و همهی رخت و لباس و خاطراتشون رو بریزن توی اون چمدون و با خودشون ببرند. ببرند هر جایی غیر از اینجا.
تهران خسته است. آشفته است. بیخواب و پریشون احواله. نَه روز آرامش داره و نه شب. سیصدوشصتوپنج روزِ سال و دریغ از یک روز هوای سالم و پاک؟! آخه این انصافه؟ این همه دود، بوق، ترافیک، شلوغی، گدا و گرونی.
هرچند شاید برای معرفی این کار خیلی دیر شده باشه ولی بهرحال حکایتِ «کاچی به از هیچی»، حالا حالاها در مملکت ما مصداق و نمونه داره.
داستان دربارهی حضور هنرپیشههای سینما در عرصهی تاتره. حرکتی که این روزها شایع شده و کم نیستند اهالی سینما که حالا تصمیم دارند خاکِ صحنه رو هم بخورند که خب بعضیهاشون بعد از این تجربه همچین بد هم به سُرفه و عطسه و آبریزش بینی افتادند!
برای ما که بود. قراری گذاشته بودیم. پنداری این قرار بین خیلی از آدمهای دو نفرهی این شهر بود. هست. خواهد بود. که بریم، از میدون تجریش تا میدون راهآهن، پیاده. گز کنیم طولانیترین خیابونِ تهران و ایران و خاورمیانه رو. هر چند دیگه هیچ اعتباری به آمار نیست. ولی مهم این بود که با هم بودیم.
ولیعصر هنوز هست. درختهای چنار هنوز هستند. خَم شدند. دولا شدند. اومدن تا وسط خیابون ولی هستند. زمستونها به بهونهی برف و باد، هر سال چند تاشون ریشهکَن میشه و میافته وسطِ خیابون، مثل همون قولی که من و تو بهم دادیم و هیچوقت بهش عمل نکردیم. ریشهکَن شد و افتاد وسط هیاهوی زندگی. هیچوقت این خیابون رو نه از شمال به جنوبش، و نه از اون پایین تا بالاش، پیاده اومدیم.
:: زندگی واقعی آلخاندرو مایتا
«محمد حسین جعفریان» که سالها در افغانستان زندگی کرده، ادبیات آن کشور از دغدغههای او بوده، برای آنها فیلم و سریال ساخته، پاش رو توی اون سرزمین جا گذاشته و از دوستانِ نزدیک احمد شاه مسعود بوده یکسال بعد از ترور مسعود، برای سالگردش به افعانستان دعوت میشه.
بزرگتر که میشی، جوابِ خیلی از سوالهای اساسی زندگیت رو پیدا میکنی. بَحثِ عدد و رقمهای شناسنامه نیست، بحثِ شمسی، قمری و میلادی بودن سِن و سال نیست، بحثِ متولدِ ماه فلان و بیسار نیست، که فراز و نَشیبِ و بازیهای زندگی، خودش خوب میدونه کارنامه رو کی بده دستت و مُهر قبولی رو بزنه پای اون و بفرستدت کلاس بالاتر.
مگه قراره در طولِ سال چند تا فیلم خوب اکران بشه که آدم دیدنِ یکی دوتاش رو هم از دست بده؟! و خب توی این اوضاع احوالِ رکودِ همه چیزِ فرهنگی و غیر فرهنگی، وقتی آدم فیلم خوبی میبینه، سَر ذوق میآد و دوست داره بقیه رو هم سهیم کنه توی دیدنِ اون و لذت بردنش.