چمدون خاطراتی که با دَهن باز، وسط شهر جا مونده

همچین هم نیست آدم‌ها وقتی می‌رن، رفته باشند همون‌جور که بهرام به گور رفت. همچین رفته باشند که انگار هیچ وقت نبودند.که انگار نبودند.

آدم‌ها می‌رن اما همه‌ی خاطرات‌شون، پَخش و پلا، باقی می‌مونه وسطِ زندگی؛ عینهو اتاق‌های شلوغ و شِلخته‌ای که شلوار یک طرفش افتاده و تی‌شرت‌های چرک و کثیف طرفِ دیگه‌اش. کمربند به جالباسی آویزون شده و جوراب‌های سوراخ، زیر کاناپه‌ی زهوار دررفته، گوله شده.

کاش آدم‌ها وقتی تصمیم می‌گیرن برن چمدون‌شون رو هم بذارن وسطِ زندگی و همه‌ی رَخت و لباس‌شون رو، تمیز و کثیف، شُسته و نَشُسته، پاره و کهنه، با خودشون جمع کنند و ببرند. چیزی رو جا نذارند. همه‌ی خاطراتی که آویزون کردند به گَلِ میخ دیوار. گذاشتند روی رف، کنار بخاری. توی جا تخم‌مرغی‌های یخچال. لابه‌لای تموم چهار خونه‌های پیراهن سفید و آبی. توی کاسه‌ی کریستالی که روزی چند تا شیرینی، شبیه گردو توش بود. بود. بود. بود... ایکاش هنوز هم بود.

کاش آدم‌ها بدونند وقتی می‌رن شهر به اندازه‌ی یه اتاق سه‌در‌چهار، کوچیک می‌شه. کیپ می‌شه. خفه می‌شه. بدون در، بدون پنجره. شمال و جنوب بی‌معنا می‌شه. کاش آدم‌ها بدونند وقتی می‌رن هر کدوم از این رخت چرک‌ها جون می‌گیره، زنده می‌شه و حالاحالاها خاطرات دست از سَرت برنمی‌دارن.

کاش آدم‌ها بدونند خاطراتِ مونده در شهر، جایی نمی‌رن، هیچ‌جا. لامصب‌ها می‌مونند و رسوب می‌کنند و با هر باد و بارون و تغییر فصلی، از پیچ شمرون تا قیطریه و تجریش و دربند، بیخ گلوت رو می‌گیرن و فشار می‌دن. می‌گیرن و فشار می‌دن. خفه‌ات می‌کنند، بدون‌شک. عینهو شالِ کلفتِ کاموایی که پیچیده می‌شه دور گردنت.

کاش آدم‌ها بدونند وقتی می‌رن همه‌ی خاطرات‌شون عینهو شبح سرگردون آویزون می‌شه به شمال و جنوب این شهر، به خاور و باختر این شهر، کابوس‌وار. ترسناک. هر چهار طرفِ این شهر.

کاش آدم‌ها وقت رفتن چمدون‌شون رو بذارن وسط زندگی و همه‌ی رخت و لباس و خاطرات‌شون رو بریزن توی اون چمدون و با خودشون ببرند. ببرند هر جایی غیر از این‌جا.

نمیـر تهــران

تهران خسته است. پایتخت، مثل پدری که حالا اون‌قدر پیر شده که حتی نمی‌تونه از خودش هم مراقبت کنه، مظلوم شده. گوشه‌گیر شده. ساکت شده. می‌خواد خودش رو قوی و سَرزنده نشون بده اما چند ساعت بارندگی توی فصل پاییز که قاعدتاً چیز عجیب و غریبی نیست و انواع و اقسام دستگاه‌ها و سایت‌های هواشناسی هم از چند ماه قبل، روز و ساعت و دقیقه و منطقه‌ی بارش رو هم مشخص کرده بود چنان این شهر رو آشفته و عصبانی می‌کنه که آدم دلش برای این شهرِ پیر، می‌سوزه.

تهران خسته است. خسته‌تر از همه‌ی ساکنین بومی و غیربومی‌اش. آدم‌هایی که وقتی پاشون به پایتخت می‌رسه و توی یکی از همین بی‌شمار قهوه‌خونه‌ها هنوز یه چایی دَم کشیده و نکشیده از گلوشون پایین نرفته، موندگار می‌شن و هنوز شمال و جنوبش رو یاد نگرفته خودشون رو بچه‌ تهرون می‌دونند.

تهرانتهران خسته است. آشفته است. بی‌خواب و پریشون احواله. نَه روز آرامش داره و نه شب. سیصدوشصت‌و‌پنج روزِ سال و دریغ از یک روز هوای سالم و پاک؟! آخه این انصافه؟ این همه دود، بوق، ترافیک، شلوغی، گدا و گرونی.

تهران خسته است. شهر مثل پدری که از زور کشیدن سیگار، به نَفس تنگی افتاده و به زور پله‌ها رو بالا میاد ریه‌هاش مشکل داره. شُش و کبد و قلب و زانوهاش مشکل داره. رو نمی‌کنه وگرنه عینهو قوری شکسته، با بَند و چَسب و آیه‌الکرسی سَرپا مونده. اگه از شرم و حیاء نبود خودش اعتراف می‌کرد خیلی شب‌ها خودش رو خیس می‌کنه.

تهران خسته است. این شهر پُر ابهت، برای من بهترین شهر دنیا، دوست‌داشتنی‌ترین پایتخت، نَفسش به شماره افتاده. سینه‌اش خِس‌خِس می‌کنه. دیگه حتی قرص‌های آرام‌بخش هم خوابش نمی‌کنه. کابوس می‌بینه. جنگ، زلزله، برف و بوران، حتی شاید آتشفشان خاموشِ قرن‌ها خوابیده کنار گوشش.

تهران خسته است. ضربانِ قلبش جا مونده از ثانیه‌های ساعت. چهار تا منظم می‌زنه، دو تا نامنظم و بقیه‌اش گم می‌شه توی روزهای خیلی دور. خاطرات سیاه‌وسفید. لاله‌زار. سرآسیاب. چاتانوگا. ته خط. دولاب. حموم بازارچه. یخچال. شمرون...ای وای. ای وای. نمیر تهران.

با جانی‌دِپ دَر فُتوشاپ

با جانی دپ در فتوشاپهرچند شاید برای معرفی این کار خیلی دیر شده باشه ولی بهرحال حکایتِ «کاچی به ‌از هیچی»، حالا حالاها در مملکت ما مصداق و نمونه داره.

کاری با هزار دردسر نوشته و تمرین می‌شه، مجوز می‌گیره، اجرا می‌شه، بدون هیچ تبلیغاتِ رسانه‌ای. نه حرفی، نه حدیثی، نه روزنامه و مجله‌ای، نه رادیو و تلویزیونی و تو باید منتتظر باشی تا فقط از دهنِ دوست و رفیق اهلش بشنوی که کار خوبی در حال اجراست و دیر هم بجنبی فرصتِ یک ماهه به پایان رسیده و گروه رفته و تو حسرتِ ندیدنش رو خواهی خورد.

شب‌های آخر نمایش «با جانی‌دِپ در فتوشاپ» هست که اگه اهل تاتر باشید دیدن این نمایش رو (که گویا فقط تا بیست‌و‌چهارم آبان اجرا می‌شه) از دست نخواهید داد.

تلویزیون و پرده‌ی عریض و طویلِ سینما اون‌قدر جذابیت داره که ما هر چقدر از مشکلات و مصایب سوپراستارها فریاد بزنیم باز هم خلق‌الله و جوانانی که شُهرت و معروفیت، براشون مهم‌تر از هر چیزی توی دنیاست نمی‌تونند بپذیرند که بازیگران هم توی زندگی‌شون مشکلات زیادی دارند. گاه حتی خیلی بیشتر از آدم‌های عادی جامعه.

این‌بار در کافه تریای سالن اصلی تاتر شهر، می‌تونید یکی دیگه از نمایش‌های محیطی رو ببنید. هر چقدر هم با دیدنِ این نوع نمایش مشکل داشته باشیم که بدون‎‌شک از لحاظ نور، صدا، دکور، صندلی و سایر عوامل اجرا درست و حرفه‌ای نیست ولی تاتر در ایران اونقدر مشکل داره که انگار این سخت دیدن و با هزار مکافات و بدبختی و عذاب دیدن و خسته و مُچاله و درب‌و‌داغون شدن جزء لاینفک و از اصول و ماهیت تاتر در ایران است و لاغیر!

شکوفه هاشمیان | با جانی دپ در فتوشاپداستان درباره‌ی حضور هنرپیشه‌های سینما در عرصه‌ی تاتره. حرکتی که این روزها شایع شده و کم نیستند اهالی سینما که حالا تصمیم دارند خاکِ صحنه رو هم بخورند که خب بعضی‌هاشون بعد از این تجربه همچین بد هم به سُرفه و عطسه و آبریزش بینی افتادند!

البته نگاه نویسنده هم تا حدی، یک‌طرفه و به نفع جماعت تاتری بود و از خجالت سینمایی‌ها حسابی دراومده و خب منِ مخاطب می‌تونم به‌راحتی این نگاه جانبدارانه و طرفدارانه رو با اون همه ید و بیضا و پول و رنگ و لعاب سینما و تصویر، یربه‌یر کنم و به تاتری‌ها حق بدم که بهرحال توی نوشتن و اجرا و دیالوگ و مونولوگ‌ها، کفه رو به نفع خودشون سنگین کنند.

بازی ترانه کوهستانی و به خصوص شکوفه هاشمیان رو دوست داشتم. اگه موقع اجرا و صحبت‌های شکوفه هاشمیان که نقش یکی از هنرپیشه‌های تاتر رو اجرا می‌کنه صدای گریه‌ای شنیدید شک نکنید اشتباه نکردید. بازی خوب خانم هاشمیان، بسیاری از اهالی تاتر رو که از ساختمون گِرد و قدیمی تاتر شهر و آدم‌هاش خاطره دارند به گریه می‌ندازه. 

...

برای ما که بود. قراری گذاشته بودیم. پنداری این قرار بین خیلی از آدم‌های دو نفره‌ی این شهر بود. هست. خواهد بود. که بریم، از میدون تجریش تا میدون راه‌آهن، پیاده. گز کنیم طولانی‌ترین خیابونِ تهران و ایران و خاورمیانه رو. هر چند دیگه هیچ اعتباری به آمار نیست. ولی مهم این بود که با هم بودیم.

هی فکر کردیم از تجریش راه بیوفتیم یا از میدون راه‌آهن. سربالایی رو بریم، یا سر پایینی رو. بهار باشه یا پاییز. هوا گرم باشه یا بارونی. کجا بشنیم. کجا نهار بخوریم. میدون ونک. پارک ملت. تاتر شهر. جمهوری.

قرار بود پُزهای روشنفکری رو بچپونیم توی کوله‌پشتی و یواشکی با نوکِ چاقو، یادگاری کوچکی بنویسیم روی یکی از اون یازده هزار درختِ چنار خیابون ولی‌عصر. تا شاید یکی از همین روزها که دیگه خیلی وقته از قرارمون گذشته، وقتی دوباره سری به درخت می‌زنیم ببنیم اول اسم‌هامون که به خارجی روی تنه‌ی درخت کَندیم چقدر تونسته خودش رو با نیترات و ازت و دود و دَم این شهر عجین کنه، با درخت رفیق بشه، بزرگ بشه. موندگار بشه.

قرار نبود همچین ژیگولی بریم. تهران و این خیابون که دیگه جی‌پی‌اس و نقشه و گوگل‌مَپ نمی‌خواست. قرار نبود گم بشیم توی این شهر، توی این خیابون، توی این محله‌های همیشه آشنا. این قرتی بازی‌ها، این‌جا دیگه جواب نمی‌داد. اون سرش پارک ساعی بود و کله پاچه‌ایی و این سرش منیریه و معجون علی بابا. اون سرش باغ فردوس بود و این سرش پُر از مغازه‌های ساندویچی و فلافل‌فروشی که نون‌هاش هنوز هم مثل قدیم کوچیک بود و بَل‌باریک. از همون نون‌هایی که انگار توش رو پُر از خاطره‌های قدیمی کردند.

ولی‌عصر هنوز هست. درخت‌های چنار هنوز هستند. خَم شدند. دولا شدند. اومدن تا وسط خیابون ولی هستند. زمستون‌ها به بهونه‌ی برف و باد، هر سال چند تاشون ریشه‌کَن می‌شه و می‌افته وسطِ خیابون، مثل همون قولی که من و تو بهم دادیم و هیچ‌وقت بهش عمل نکردیم. ریشه‌کَن شد و افتاد وسط هیاهوی زندگی. هیچ‌وقت این خیابون رو نه از شمال به جنوبش، و نه از اون پایین تا بالاش، پیاده اومدیم.

بعد از اون، خیلی زمستون و تابستون‌ها اومد. خیلی بارون و برف‌ها اومد. آدم‌های زیادی توی سالن‌های تاتر شهر اومدن و رفتن. چاقوهای زیادی کُند و تیز شدند. برنامه‌ی سینماها تغییر کرد. مسیر اتوبوس‌ها عوض شد. در‌خت‌های زیادی افتاد و...

می‌گم، چه خوب که ولی‌عصر، هنوز هم هست.

از کتاب چه خبر؟

:: زندگی واقعی آلخاندرو مایتا

«زندگی واقعی آلخاندرو مایتا» رُمانِ چندان خوش‌خوانی نیست. داستانی نیست که به‌راحتی و فارغ‌البال صفحاتِ کتاب رو ورق بزنی و همراه با داستان و شخصیت‌ها جلو بری.

«زندگی واقعی آلخاندرو مایتا» داستانِ نویسنده‌ای است که تصمیم می‌گیرد سرگذشتِ زندگی دوستِ دوران نوجوانی‌اش، «مایتا» را بنویسد.

مایتا شخصیتِ پُر شروشوری است که از همان دوران نوجوانی تفکر انقلابی داشته. نویسنده بعد از گذشت سال‌ها به‌دنبالِ یافتن اطلاعات و کشفِ حقیقت راهی می‌شه تا با دوستان و آشنایان مایتا صحبت کنه و بتونه زندگی این انقلابی پرویی رو بنویسه.

باید سَبک و نوع داستان‌نویسی یوسا رو بشناسی و دوست داشته باشی تا بتونی کتاب رو بخونی و لذت ببری. کتابی که کُند پیش می‌ره و شاید خوندنش بعد از 50 صفحه آدم رو خسته کنه.

زندگی واقعی آلخاندرو مایتا / یوسا / ترجمه‌ی حسن مرتضوی / نشر دیگر / 9000 تومان

:: در پایتخت فراموشی

شهریور سال1380 احمد شاه مسعود در افغانستان ترور و کشته می‌شود. چند روز بعد، دو هواپیما، بدون اجازه وارد برج‌های نیویورک می‌شوند و تاریخ رو به دو قسمت تقسیم می‌کنند. حادثه‌ی یازده سپتامبر رقم می‌خورد و آمریکا به همین بهانه به افغانستان لشگرکشی می‌کند و خیلی زود بَساطِ طالبان برچیده می‌شود.

«محمد حسین جعفریان» که سال‌ها در افغانستان زندگی کرده، ادبیات آن کشور از دغدغه‌های او بوده، برای آن‌ها فیلم و سریال ساخته، پاش رو توی اون سرزمین جا گذاشته و از دوستانِ نزدیک احمد شاه مسعود بوده یک‌سال بعد از ترور مسعود، برای سالگردش به افعانستان دعوت می‌شه.

ما خواننده‌های کتاب، همراه با نویسنده و غُرغُرهای تموم نشدنی‌ش راهی افغانستان می‌شیم. در این سفر، بهروز افخمی هم که آن سال‌ها نماینده‌ی مجلس بوده، شال و کلاه می‌کنه و همراه با نویسنده راهی می‌شه تا یکی، قصه‌ی سفر رو روایت کنه و اون یکی، با دوربینش از شهر و آدم‌‌ها فیلم‌برداری کنه.

سال‌ها زندگی کردن جعفریان در افغانستان، فیلم ساختن برای اون بندگان خدا و رفاقتش با شاه مسعود که تاکید هزار باره‌اش در کتاب خیلی توی ذوق می‌زنه این توقع رو برای خواننده ایجاد می‌کنه که شناخت بیشتر و دقیق‌تری از افغانستان و آدم‌های اون سرزمین بده که متاسفانه نوع روایت و یادآوری خاطرات، این توقع خواننده رو مرتفع نمی‌سازه جعفریان با هر غُری که توی کتاب می‌زنه فلش‌بَکی به گذشته می‌زنه و قسمتی از اوضاع سیاسی، نظامی و اجتماعی رو بیان می‌کنه.

نوع روایت همون‌جوری که خود نویسنده روی جلد کتاب نوشته «حاشیه‌نویسی بر سفر» است. بنابراین نه داستان هست و نه سفرنامه‌ای شبیه به جانستان کابلستان امیرخانی. بدون‌شک استفاده از عکس می‌تونست جذابیت‌های این کتاب و سفر رو برای خواننده بیشتر کنه.

در پایتخت فراموشی / محمد حسین جعفریان / سوره مهر / 7500 تومان

نَخ‌های گره‌زده به انگشتِ دستت رو بشمار!

بزرگ‌تر که می‌شی، جوابِ خیلی از سوال‌های اساسی زندگیت رو پیدا می‌کنی. بَحثِ عدد و رقم‌های شناسنامه نیست، بحثِ شمسی، قمری و میلادی بودن سِن و سال نیست، بحثِ متولدِ ماه فلان و بیسار نیست، که فراز و نَشیبِ و بازی‌های زندگی، خودش خوب می‌دونه کارنامه رو کی بده دستت و مُهر قبولی رو بزنه پای اون و بفرستدت کلاس بالاتر.

و حالا، حالایی که به تعدادِ تمومِ کارهای مُهم زندگی، نَخی رو گره زدیم به یکی از انگشت‌های دستِ راست‌مون، عینهو پنجره‌ فولادی‌ که قرار نیست شفا بده، و حالا، حالایی که خوردنِ هیچ کدوم از سبزیجات، میوه‌ها، اُمگا3، گوجه‌فرنگی، ماهی ساردین و کلم بروکلی باعث نشده تا حافظه‌مون تقویت بشه و خیلی وقته فراموش کردیم همه‌ی کارهای مهمِ زندگی رو، شاید به جوابِ یه سری از سوال‌های اساسی زندگی رسیده باشیم.

و حالا، حالایی که این‌جا نشستیم، یکی از همین روزهای پاییزی سالِ نود‌ویک، خنده‌دار نیست پرسیدنِ این سوال که: «علم بهتر است یا ثروت»؟!

آینه‌های روبرو

آینه‌های روبرومگه قراره در طولِ سال چند تا فیلم خوب اکران بشه که آدم دیدنِ یکی دوتاش رو هم از دست بده؟! و خب توی این اوضاع احوالِ رکودِ همه چیزِ فرهنگی و غیر فرهنگی، وقتی آدم فیلم خوبی می‌بینه، سَر ذوق می‌آد و دوست داره بقیه رو هم سهیم کنه توی دیدنِ اون و لذت بردنش.

این روزها توی چند تا سینما و سانسِ محدود، فیلم «آینه‌های روبرو» اکران شده. فیلمی که گویا بعد از کلی حرف‌و‌حدیث و بَرنده شدن توی چند تا جشنواره‌ی مختلف، بهرحال رضایت دادن و توی سالنِ‌ سینماهای تهران هم روی پرده رفته.

داستانِ اصلی فیلم در موردِ ترَنس و کسانی هستش‌که اختلالت جنسیتی دارند. فیلم درباره‌ی مشکلاتِ این دسته از آدم‌هاست. معضلات و مشکلاتی که اون‌ها با شخصیت و جنسیت خودشون دارند. با نوع برخوردِ نزدیکان‌شون، پدر، مادر، خواهر و برادر. با جامعه، سُنت، فرهنگ و....

بدون شک، کسانی که اختلالت جنسیتی دارند دنیای غریبی دارند حتی با خودشون. ناشناخته موندن، حتی برای خونواده‌ و دوست‌هاشون. دنیای پُر رمز و رازشون هیچ‌وقت کشف نشده که انگاری دیوار بلندی دورتادورشون کشیده شده و محبوس هستن توی این کالبدِ.

درباره‌ی این موضوع، نوشتن و فیلم ساختن، کار راحتی نیست. مرز و دیوار باریکی وجود داره که باید بتونی با ظرافت از اون رد بشی. صرفاً بحث فیزیک و جنسیتِ زن و مرد نیست. شاید عمده‌ی مشکل، تضاد روحی و روانی و تناقض شخصیتی باشه.

اختلال جنسیتی، تابویی بوده و هست که باورهای غلطی درباره این مشکل وجود داره که هنوز هم ذهن خیلی از آدم‌های امروزی جامعه درگیر اونه و عوض کردنش به همین راحتی ممکن نیست. اطلاعات و آموزش درباره‌‌ی این موضوع کم بوده. پذیرشِ مشکلِ این آدم‌ها کار راحتی نبوده. هم برای خودشون سخت بوده و هم اطرافیان‌شون.  

این فیلم می‌تونه شروعی باشه برای بیان این واقعیت که بهرحال توی هر جامعه‌ای هم وجود داره و حالا باید بواسطه‌ی فیلم، کتاب، نشریه، تاتر و... به‌نوعی به آدم‌های مدرن یا سنتی امروز جامعه، دید و نگرش درستی درباره برخورد با کسانی‌که درگیر این مشکل هستند، داد.

حتماً ما خوبیم!

فضای سورئالی شده. سرزمینِ عجیب‌و‌غریبی. وسطِ همبرگرِ وَکیوم شده، یک بندِ انگشت، پیدا می‌شه. بدونِ صاحب. چند روز بعد، کار که به روزنامه و خبر و رسانه کشیده می‌شه، پُر تیراژترین روزنامه‌ی کشور صفحه‌ی اولش، تیتر می‌زنه که صاحبِ بندِ انگشت پیدا شد، و خب پنداری همه‌ی این سر و صداها برای گم شدنِ صاحبِ اون یک بندِ انگشت بوده.

شهر عجیب‌و‌غریبی شده. فضای سورئالی حاکم شده. شاید اگر فردا، گاوی رو دیدیم با شاخ‌های بلند و تیز، پُشتِ اتوبوسِ شرکتِ واحدِ خطِ تجریش–ونک که یکی از این سیگارهایی رو که بوی پهن می‌ده گیرانده و خسته از ترافیک اعصاب خردکنِ پایتخت، به سیگار پُک می‌زنه نباید تعجب کنیم. پای چپش رو بالا آورده و کُتش رو به گیره‌ی بالای سرش آویزون کرده. شاید حتی بد نباشه موقع پیاده شدن، بدون این‌که اصلاً به روی خودمون و روی آقای گاو بیاریم، بزنیم پُشتش و بگیم: خسته نباشی!

شاید همین فردا، توی یکی از همین روزهای بارونی آبان ماه، کلاغی رو دیدیم توی پیاده‌روهای پایتخت، بغل پارکِ ملت، که کنار گاری چوبی و قدیمی واستاده و باقالی با سرکه می‌خوره و بعدش به‌جای پرواز، بال‌هاش رو زده زیر بغلش و سَلانه‌سَلانه از روی برگ‌های زرد و قرمز راه می‌ره. شاید وقتی بهش گفتیم: تو دیگه چته؟ تو چرا؟ برگرده معصومانه زُل بزنه توی چشم‌هامون و بگه: خسته شدم. خسته از این همه بال‌بال زدن الکی.

اون‌وقت نباید تعجب کنیم. فقط باید سری تکون بدیم و نگاه کنیم. باید درک کنیم. باید واستیم و ساکت، قدم زدنِ کلاغ رو تماشا کنیم. توی همین پیاده‌روهای تهران. کنار پارکِ ملت. سگ. گاو. کروکودیل. کلاغ. یک بند انگشت. یابو. گودزیلا. آخرین تک شاخ. همبرگر. سِرنتی‌پی‌تی. عقاب پنجه طلایی.

شاید یکی از همین روزها، دیدیم اتوبوسی رو که از خط ویژه یا اسمِ شیک‌و‌پیک شده‌ی بی‌آر‌تی رد می‌شه، کمی بالاتر از پارک ملت، هنوز نرسیده به چهارراه پارک‌وی، محکم می‌زنه رو ترمز، بوقی می‌زنه و کلاغ خسته‌ از روزگار رو که دست‌هاش رو پُشت کمرش گره کرده و قدم میزنه رو بدون بلیت سوار می‌کنه. شاید اگه کمی دقت کنیم دود سیگارِ راننده رو که از شیشه‌ی اتوبوس بیرون می‌آد ببینیم.

شک نکنید اتوبوس وقتی نزدیکِ باغ فردوس برسه، نگه می‌داره تا کلاغ پیاده بشه و بره تا برای خودش و آقای گاو، حلیم تازه با گوشتِ بوقلمون بخره.

تهــــــران، همین چند ساعتِ پیش

فرودگاه چندان شلوغ نبود ولی باز هم جلوی پارکینگ، تابلوی «ظرفیت تکمیل است» بهمون دَهن کَجی می‌کرد. دو جوان بیست و چند ساله، جلوی تابلو واستاده بودند و سیگار دود می‌کردند. پنداری قرار بود لباس‌شون فُسفری باشه، شاید هم بود اما از دودِ ماشین‌ها، این‌جور بی‌نقش و نگار شده بود. به محض این‌که شیشه‌ی ماشین رو دادم پایین، دستش رو در ادامه‌ی جاده‌ی تاریک و خلوتِ فرودگاه گرفت و گفت: برو پارکنیگ شماره سه.

اصلاً صبر نکرد تا من سوالم رو بپرسم و بعدش جواب بده. مثلاً شاید تَنگم گرفته بود و دنبال توالت می‌گشتم. رفتیم پارکینگِ شماره سه. سوار اتوبوس شرکت واحدی که راننده سَرش رو روی فرمون گذاشته و چُرت می‌زد، شدیم. یکی هم تَه اتوبوس، عینهو نعش افتاده بود. درازبه‌دراز. کمی اینورتر از رو به قبله. نفهمیدم مسافر جا مونده از پروازه یا شاگرد شوفر که این‌جور از حال رفته.

وقتی توی سالن و پشت اون شیشه بلند رسیدیم، دو نفر از دوستامون که تازه عروس و دوماد هستند زودتر از ما، رسیده بودند. چشم‌های هر دو بی‌خواب. ماچ کردیم. یادم نیست دو تا، یا سه تا. شاید باید کمیته‌ی تشکیل بشه تا این اختلافِ اساسی ایرانی‌ها در بوسیدن رو حل کنه. سال‌هاست بلاتکلیف موندیم، بوسیدنِ روی ماه طرفِ مقابل باید زوج باشه و دو تا، یا فَردش کنیم و سه تا!

دنیای عجیب‌و‌غریبی است، حدِ فاصلِ این سَر فرودگاه تا اون یکی سرش. یه جا گروهی می‌خندن و خوشحال از رسیدنِ مسافرشون، و یه جا، فله‌ای زار می‌زنند بابتِ سپردن عزیزشون به دلِ بزرگ فرودگاه که پنداری شب‌ها آدم‌ها رو قورت می‌ده. 

اون‌قدری نگذشته بود از رفتن‌شون و تَرکِ وطن و آبی که پشت پاشون ریخته بودیم هنوز خشک نشده بود. ماچ و روبوسی کردیم با زن و شوهرِ تازه رسیده از سفر که رفاقتی بالای ده و بیست سال با هم داریم. خوبی فرودگاه اینه که می‌شه بی‌دغدغه خندید، بی‌هراس از قضاوتِ دیگرون، گریه کرد، بدون دلهره بوسید. البته بوسه در چارچوب یک سری موازین نانوشته، نه این‌که لب رو لب گذاشت و به روش فیلم‌های هالیودی فرنچ‌کیس کرد و دِ برو که رفتیم!

ریخت و قیافه‌ی تار و مار‌شون، خستگی بیش از بیست‌و‌چهار ساعت مسافرت و پرواز رو نشون می‌داد. علی، ریش درآورده بود. پنداری هر چه بیشتر هواپیما اوج گرفته، سرعت رشدونمو موی سر و صورت این بنده‌ی خدا هم بیشتر شده. دستی به سر و گوشش کشیدم. گفتم: از آمریکا رسیدی مُتبرکی. بمالم شاید شیطون بزرگ من رو هم طلبید. خندید و آروم دَم گوشم گفت: شاش دارم، بریم دستشویی. با دست کفِ تمیز فرودگاه رو نشون دادم و گفتم: چرا راه دور بریم، همین جا.

سه تا ماشین بودیم. پنداری عروس و دومادی به خانه‌ی بخت می‌بردیم. تهرانِ بعد از بارون، خلوت بود و ساکت و تا حدی تمیز. علی از آمریکا گفت. از خوبی و بدی‌هاش. من هم گفتم، ولی بیشتر اون حرف زد. بیشتر که نه، همش اون حرف زد. هر جا خواستم چیزی بگم هنوز کلام چفت‌و‌بستش جور نشده، پاره‌اش کرد. گفتم ساکت باشم ببینم چی می‌گه.

ماشینِ جلویی به رانندگی هادی، راه رو بی‌راه رفت. راهنما زد و چپ و راست پیچید. فرض کن به‌جای همتِ شرق، سَر از پُلِ ستارخان دربیاریی. تهران خلوت بود. سوپورهای بامعرفت، جارو می‌زدند برگ‌های مونده از عشق‌بازی دیشب رو.

جلوی بره سفید واستادیم. ساعت پنج صبح بود. نخوابیده بودم. چشم‌هام قرمز بود. نون رو تیلیت کردیم توی آب و مغز. هشت نفر بودیم. خندیدیم. یکی از سانفراسیسکو گفت و اون یکی از یونیورسال استودیو. اون‌ها از اونور و رفیق‌های مونده‌ی پُشتِ مرز گفتن و ما از این‌ور و دوستانی که بُقچه‌هاشون رو سَر چوب گره ‌زدن تا برن.

خندیدیم، به لیمو. به رومیزی پلاستیکی کثیفِ بره سفید. به پیاده‌روی پُر ستاره‌ی هالیوود. به زبونِ دراز و چش‌و‌چالِ دراومده‌ی بره‌ایی که باعث شد اون وقت صبح، دوباره ما بشنیم پشتِ میزی مشترک.

ساعت یه ربع به شیش، پیچیدیم توی همتِ شرق. ما دوباره این‌جا بودیم. تهران، همین چند ساعت پیش. چشم‌هام قرمز شده. بیشتر از بیست‌و‌چهار ساعته نخوابیدم. اولین بارون پاییزی تهران، دوستانِ ما رو با خودش آورد.