سیمرغ یا کلاغ زاغی؟!

این روزها توی سالن چهارسو مجموعه‌ی تئاتر شهر، «سیمرغ» روی صحنه است. کم اَزش تبلیغ نشده که فقط پشت جلد نشریه‌ی «شبکه آفتاب»، کلاً تبلیغ همین کاره. کاری که بروشورش عینهو نقشه‌ی گنج بزرگه، قدِ یه سفره خیلی بزرگ که دوازده نفر به‌راحتی می‌تونند دورتادورش بشینند و آبگوشت بخورند!

 بهرحال وقتی پای اثری اسم و امضای «محمد چرم‌شیر» باشه و یکی از هنرپیشه‌ها «پیام دهکردی»، قاعدتاً برای دیدن این کار نباید تحقیق و بررسی زیادی کرد. فقط باید وقت رو تنظیم کرد تا بتونی ساعت هشت شب اون‌جا باشی و سیمرغ رو ببینی.

سیمرغ هفتاد دقیقه لاینقطع درباره پرنده‌ای به‌نام هدهد که همانا شانه‌به‌سر باشه برای شما توضیح می‌ده. پرنده‌ای که در ابتدا یه زن بوده که داشته موهاش رو شونه می‌کرده و بعدش نمی‌دونم کی نگاش کرده و اونوقت اون زن خجالت کشیده و اون شونه رفته و چسبیده به سرش و...

کیومرث مرادی، کارگردان سیمرغ که گویا یکی از دغدغه‌هاش، احیاء آثار کلاسیک ایرانی هستش سیمرغ رو بر اساس منطق‌الطیر عطار ساخته و توی یکی از مصاحبه‌هاش بیان داشته: «داعيه اين را ندارم كه آمده‌ام ادبيات كلاسيك ايران را نجات بدهم اما دوست دارم با اين نمايش بر تماشاگر ايراني تاثير بگذارم و اين تاثير در مخاطبان ديگر هم تكثير شود.»

و من باید اعتراف کنم که این اجرا انصافاً روی من که خیلی تاثیر گذاشت و بعیده دیگه کاری از ایشون چه در عرصه هنر کلاسیک یا مدرن ببینم! و چون قرار بر تکثیر بود وظیفه خودم دونستم از اون‌ جایی‌که وقت و پول آدم‌ها ارزش داره درباره این کار بنویسم تا بقیه‌ی دوستان علاقمند به تئاتر بدونند قراره چه کاری رو ببینند.

برای دیدن کاری هیچ‌وقت گول اسم‌های حتی خیلی‌خیلی‌خیلی بزرگ رو هم نخورید. چون هیچ تضمینی نیست یکی از بدترین کارهای هنری زندگی‌تون رو ببنید.

ایکاش خجالت رو می‌ذاشتیم کنار و وقتی نمایشی تموم می‌شد به‌جای این‌که بیایستیم و الکی دست بزنیم، گروه و همه‌ی عوامل رو هو می‌کردیم. ایکاش پای نه تماشاگرنما، که تماشاگرهای رُک‌و‌راست که نمی‌تونند بی‌خود و بی‌جهت دست بزنند زودتر به پای سالن‌های تئاتر باز بشه که آخر کار اعتراض خودشون رو نشون کارگردان و هنرپیشه‌ها بدن. و دَم اون چند نفر گرم که وسط اجرا بلند شدند و سالن رو ترک کردند (کاری که معمولاً توی اجراهای تئاتر پیش نمی‌آد).

اتوبوس‌های دو طبقه، نعمت بود

باید می‌رفتم بانک. تنبلی می‌کردم. چند روز بود هی دست‌دست می‌کردم. این سیستم‌های آنلاین، آدم رو تنبل می‌کنه. بیزینس‌مَن هم که نیستم همچین کار بانکی‌ای داشته باشم. یه چس‌مثقال حقوق هست که اون رو هم سَر ماه یا بُرج (که من هیچ‌وقت نفهمیدم این بُرج دیگه از کجا سروکله‌اش پیدا شده وسط تقویم ما) می‌ریزن توی حساب و به هفته‌ی دوم نرسیده تموم شده. نه چک و سفته‌ای دارم و نه حساب ارزی و طولی‌ای‌.

خلاصه دیروز سعی کردم فاتح بشم به این گشادی مزمن شهریور ماه. کَندم و رفتم. از این‌جایی که من الان نشستم تا برم و برسم به بانک، ده دقیقه‌ای باید پیاده‌روی کنم. ساعت یازده بود و خب رفتم و کار هم انجام نشد. اصولاً این‌جور کارها اگه توی یک بار رفت‌و‌برگشت انجام بشه باید تعجب کرد!

برگشتم دوباره پشت میز. رفت‌و‌برگشت مجموعاً شد نیم ساعت. ولی دیدنِ آدم‌ها توی اون موقع روز خیلی خوب بود. انگار توی یه شهر دیگه‌ای بودم. یه آدم‌های دیگه‌ای رو می‌دیدم. انگار این‌ها همون آدم‌هایی نبودن که عصر، موقع رفتن به خونه هم می‌دیدم‌شون.

دیشب مونده بودم توی استاتوس‌های فیس‌بوک چی بنویسم. نمی‌دونستم دوباره تیکه‌ایی از شعر‌هایی رو که دوست دارم بنویسم یا یه چیزی از خودم در کنم!

این‌جوری نوشتم:

ما آدم‌های «کارمند» جماعت که هر روز صبح خروس‌خون، قبل از این‌که آفتاب بزنه تا بوق‌سگ، پشت میز اداره می‌شینیم باید بعضی روزها، ساعتِ ده و یازده به هوای خریدی، تزریقی، بانکی، کوفت‌و‌زهرماری از اداره بزنیم بیرون .

بریم توی خیابون و توی پیاده‌روهای این شهر قدم بزنیم. آدم‌ها رو ببنیم. زن‌ها رو. مردها رو. جوون و پیرها رو. اصلاً دیدنِ آدم‌های شهر، وسطِ روز یه حس‌و‌حال دیگه‌ای داره. خیلی خوبه. خیلی.

 ما آدم‌های «کارمند» خسته شدیم از بَس آدم‌ها رو همیشه قبل و بعد غروب دیدیم.

اتوبوس دو طبقه تهرانبعد دیدم ای دل غافل، همین دو خط، دغدغه و دردِ دل چقدر از همین جماعت مثل خودم بوده. همه‌ی دوست و رفقایی که مثل خود من زندگی‎شون محدود شده به ساعت‌های خاص اداری و معمولاً ساعت ده صبح هیچ‌جایی جز پُشت میزشون نیستند چقدر دل‌شون تنگِ بودن وسط خیابون و دیدن آدم‌ها بوده، توی اون ساعت روز.

من دیدم، شما رو نمی‌دونم. اون درب‌و‌داغون و قدیمی‌هاش که صندلی‌های قرمز تند که دیگه از فرط کثیفی هم جیگری شده بود رو من دیدم. لامصب جون می‌کَند تا راه بره. هن‌هن می‌کرد. ولی خوب بود. خیلی خوب. اتوبوس‌های دو طبقه رو می‌گم.

معمولاً کم‌تر پیش می‌اومد اون بالا، روی دو ردیف صندلی‌های اولش، اون جلو، بچه‌ای با پدر و مادرش ننشسته باشه. خیلی از ماها عشق به رانندگی‌ و خلبانی و درایوری رو از پشت شیشه‌های بزرگ طبقه‌ی دوم اتوبوس‌های شرکت واحد به یادگار داریم. از همون روزها.

و کاش هنوز بود. اتوبوس‌های دو طبقه رو می‌گم.

کاش هنوز بود و هفته‌ای یک‌بار می‌اومد و ما کارمند‌های خسته رو بدون بلیط سوار می‌کرد و می‌بُرد دور تا دور این شهر را نشون‌مون می‌دهد. می‌شستیم پُشت شیشه‌های طبقه‌ی دوم و شهر و آدم‌ها و خونه‌ها رو از اون بالا می‌دیدیم.

اتوبوس‌های دو طبقه، نعمتی بود توی این شهر. این رو کسی می‌تونه حس کنه که اون پله‌ی نیم‌ پیچ فلزی رو بدو می‌رفت بالا تا روی صندلی‌های ردیف اول بشینه و فرمون خیالی اتوبوس رو بگیره دستش و رانندگی کنه توی خیابون‌های پیروزی، بهارستان، پیچ شمرون، حسن‌آباد، تجریش و توپخونه.

ماه در حلقه‌ی انگشتر

حساب غربتی از غریبه جداست. غربتی غریبه نیست، اما غریب زندگی می‌کند.

ماه در حلقه‌ی انگشترباید خوش‌شانس باشی که توی دو سه هفته‌ی اخیر، چهار پنج تا کتاب از نویسندگانِ مختلف داخلی و خارجی بخونی و به‌غیر از یکی، بقیه‌شون رو دوست داشته باشی. البته، توی این زمینه یا خیلی خوش‌شانسی، یا دوستانی داری که سلیقه‌ی کتابخونی تو رو می‌شناسن و اون چیزی رو انتخاب و معرفی می‌کنند که با خلق‌و‌خوی تو آشناست.

تا حالا از مسعود کریم‌خانی که روی جلدِ کتاب، بعد از کریم‌خانی‌اش، روزبهان رو هم داخل پرانتز نوشته بود چیزی نخونده بودم. هنوز چند صفحه‌ای از کتاب رو ورق نزده بودم که خوشم اومد از نثر و توصیفات نویسنده که با نگاه خاصی، در و دیوار و کافه و پرده و خونه رو شرح داده بود. فهمیدم یه جای کار می‌لنگه و اتفاقاً خیلی هم خوب می‌لنگه!

درست حدس زده بودم. بعد از سرچی که روی اینترنت کردم متوجه شدم کریم‌خانی قبل از این‌که نویسنده باشه شاعری است که گویا مدت‌هاست خارج از ایران (آلمان) زندگی می‌کنه و تو نمی‌تونی شاعر نباشی و حس‌های لطیف و ظریفِ شاعرانه نداشته باشی و داستان بنویسی با این توصیفات قشنگ که بدون‌شک مختص یه حس و ذهن شاعرانه است و لاغیر! 

نویسنده‌ایی ایرانی، که مدت‌هاست خارج از این مملکت زندگی می‌کنه بعد از یادداشتی که روی صفحه‌ی یکی از کتاب‌ها می‌خونه و امضاء‌ی «سارا» رو پای اون نوشته می‌بینه به‌دنبال سارا می‌گرده تا ببینه این یادداشت مربوط به کدوم یکی از «سارا»های دوروبَر زندگی‌اش بوده و توی این گشتتن و یافتن ما با شخصیت‌های دیگه‌ی داستان هم آشنا می‌شیم و...

 ماه در حلقه‌ی انگشتر / مسعود کریم‌خانی (روزبهان) / نشر چشمه / 116 صفحه /2800 تومن

ناف‌های گره خورده با بدبختی

«جبر جغرافیایی» یک چیز ماورایی نیست. حقیقتی است نزدیک‌تر از رگ گردن بر کَت‌و‌کولِ ما آدم‌های این سرزمین؛ که اتفاقاً از خیلی وقت پیشترها هم می‌شناختیمش و از وقتی محسن نامجو، این حقیقت رو با نُت‌های موسیقی و گیتار و در قالب ترانه‌ای تحویل‌مون داد تا توی مهمونی و پیچ‌و‌خم‌های جاده‌ی چالوس و سیاه‌بیشه اون رو داد بزنیم، فریاد بزنیم، نعره بزنیم، بیشتر به این تُحفه‌ی خدادادی فکر کنیم.

بعد از تفکر و تعقل دو حالت پیش می‌آد! یا راضی و خشنودیم و نثار ارواح گذشتگان فاتحه‌ای می‌فرستیم که در ایران به‌دنیا اومدیم، یا ناراضی هستیم و لاینقطع فحشی نثار روح و روان بازماندگان می‌کنیم که این همه ارضِ الهی و پنج قاره و دویست سی‌صد کشور بزرگ و کوچک ثبت شده بر روی زمین و سازمان ملل و اونوقت آخه چرا این‌جا، توی ایران بار رو گذاشتی زمین؟

ما آدم‌های مونده در این چهار خطی که پنداری وطن نام داره، توی خیلی از مواقع هیچ فرقی نداریم با فک‌و‌فامیل و دوستانی که ماه‌ها و سال‌های پیش یکی از دو فرودگاه‌ بین‌المللی پایتختِ این مملکت عینهو غولِ بی‌شاخ‌و‌دُمی قورت‌شون داد و رفتند تا شماره تلفن‌هاشون با دو صفر شروع بشه و هم‌اکنون ساکنِ زمین و هوای خوب و فرح‌بخشی هستند و ملیت و اقامت و پاسپورت و پول دو و سه و چندگانه دارند.

خوشبختانه یا متاسفانه هیچ فرقی بین ما و اون‌ها نیست، که ساکن اون‌سر دنیا هم باشی وقتی ایرانی باشی روح و روان و جسم و عاطفه و حس و حالت هنوز درگیر‌و‌دار همون جبر جغرافیایی هست. گریزی نیست از این حقیقت. نمی‌تونی فرار کنی ازش.

این‌جا که باشی غم‌و‌غصه و مشکلات و مصایب عینهو یه گربه ملوس چمباتمه می‌زنه روی زانوهات و از این‌جا هم که جمع کنی بری، زودتر از این‌که پلیس فرودگاه مُهر ورود به کشورش رو بزنه توی پاسپورتت، بدبختی‌های یک مهاجر جهان سومی، زودتر از خودت و چمدونت روی ریل به‌طرفت می‌آد و از همون دورترها برات دست‌ تکون می‌ده.

آدم جهان سومی، هر جای دنیا که باشه تنیده شده با مشکلاتِ جهان سوم. خودت هم که داشته باشی و در رفاه باشی یه سَر دلت نگرانِ درآمد پدر بازنشسته و سُفره کمرنگ پَهن شده‌ی خونه‌تونه. پاریس و استکهلم و ملبورن و فرانکفورت و ادمونتون هم که باشی گیرم توی یکی از این هزاران فروشگاه بی‌سر و تَه زنجیره‌ای سبدی در دست داشته باشی و پُر کنی اون‌رو از گوشت و مرغ و ماهی، مگه چیزی به‌راحتی از گلوت پایین می‌ره و می‌تونی نگران تخم‌مرغ‌هایی که در وطن هر روز گرون و گرون‌تر می‌شه تا بره و برسه به قیمت زعفرون نباشی.

ما آدم‌های جهان سومی باید زندگی کنیم با جبر جغرافیایی. بعید بدونم محدوده و طول و عرض جغرافیایی عامل پُررنگی باشه برای فرار از این اجبار. فقط باید امیدوار باشیم و دعا کنیم تا در جهان دیگه و شروع زندگی بعدی، شانس و اقبال باهامون یار باشه و توی جهان اول به‌دنیا بیاییم تا شاید اینبار ناف‌مون رو با این همه بدبختی گره نزده باشند!