بوی یاسِ جانمازِ ترمهی مادربزرگ
شهر کِش آمده. وَرم کرده، بهقولِ خانجونِ خدابیامرز، آماس کرده. «تهـران» را میگویم. پایتخت را. رشد کرده و از هر چهار جهتِ اصلی، عینهو پسربچهی تازه بالغ شده، دراز و بیقواره شده. حالا خوب است که البرز، آن بالاترها نشسته تا این دیلاق بیش از این قد نکشد و جایی داشته باشد تا شبها سرش را روی پای کسی بگذارد و خستگی در کند، وگرنه هیچ معلوم نبود با این رشدِ بدونِ حسابوکتاب و شب زندهداریها، سر از کجا در میآورد.
پاییز و زمستان و تمامِ ماههای گذشته، بدون نیاز به پیشگویی مجری لوسِ ادارهی هواشناسی، خودمان میدانستیم خبری از برف و باران نیست. از بَس همه چیز تیره و تار بود بالاشهریها، کوههای بیبی شهربانو را نمیدیدند و مرکزنشینان، بهکل یادشان رفته بود که آن بالاترها تجریشی هست، امامزاده صالحی هست، کوه و دربند و فرحزادی هست.
دود و بوق و غبار و ذراتِ ریز و درشتِ معلقِ در هوا، اینبار استثناً به نِسبت تقریباً مساوی، تقسیم شده بود بین تمامِ اهالی این آبادی که اگر کتابِ تاریخ را ورق بزنیم میبینیم این آبادی تا همین چند سالِ پیش، روستایی خوش آبوهوا بود که حالا دیگر نه آبِ روانی دارد و نه حال و هوایی خوش.
پاییز و زمستانش که سوغاتِ کشورهای همسایه از مرزها گذشت و حتی تا پایتخت و به وسطِ لحافوتشک و خلوتِ جماعت هم رسید؛ گردوغبار را میگویم و بهواسطهی دودزا بودنِ وسایل نقلیه و سوختِ غیر استاندارد و خودروهای تک سرنشین و هزارویک مشکلِ دیگر نَفس که میکشیدی، با هر دَم و بازدم، بخشی از جدولِ مرحوم مَندَلیُف را به داخلِ ریهها میفرستادی. در این مدت آنقدر که با نیترات و فسفر و منیزیم رفاقت کردیم از حالِ دوستانِ دورانِ دبیرستان و دانشگاه خبر نداریم و... ای بابا، قرار بود عیدنامه بنویسم که نمیدانم چرا ناخواسته به سمت غَمنامه رفت!
سال که به نیمهی اسفند میرسد، وقتی که به نقطهی حساسِ حرکتِ زمین و خورشید و تقسیمبندی فصلها نزدیک میشوی، آن بخش از زمین که روزها و شبهایش به وقتِ تقویم شمسی تیکتاک میکند حس و حالش یک جورهای عجیبوغریبی میشود. چه جوراییاش را نمیتوانم توصیف کنم! باید ایرانی باشی و قدم زده باشی در کوچه و شهر و خیابانهای این کشور تا ببینی تقویم که به نیمهی اسفند میرسد شهر و آدمهایش چهطور بیقراری میکنند و دوباره جان میگیرند و همراه با طبیعت شکوفا میشوند.
سالِ نودوسه نَفَسهای آخرش را میکِشد. به هِنهِن افتاده است. این چند متر را هم که بدون کمک بالا بیاید آنگاه پروندهاش بسته و بایگانی میشود. نودوسه که هیچ، باید گفت نودوچهار هم زود گذشت! هزاروسیصدونمیدانم چند هم بهچشم برهمزدنی میگذرد، آنقدر زود که هر سال وقتی شمعهای تولّد را فوت میکنی باور نمیکنی گذرِ زمان و سالهای خطخطی شدهی پشتِ سر گذاشته را. انگار همین دیروز بود که به دنیا آمدیم، مدرسه رفتیم، توی دانشگاه عاشق شدیم، چند سال بعد فارغ شدیم و حالا هم که تعدادِ موهای سفیدِ سَر و صورت آنقدر زیاد شده که دیگر از مرز شمارش گذشته و خوفِ قبرهای سه طبقهی بهشتزهرا را داریم که پنداری اگر دیر بجنبیم گرانتر و طبقاتش فزونتر هم میشود.
روزهای آخر اسفند است. سالِ جدید در پیشرو است. شهر جان گرفته. ما که تهران را با تمام تُخسی و سِرتقی و نِقزدن و شب نخوابیدنهایش تحمل کردهایم حالا باید از اسفند و فروردین و اردیبهشتش لذت ببریم. عشقبازی کنیم با حالِ خوشِ این روزهای شهر. هر چقدر دلمان برای آدمبرفیها تنگ شده، باید به همان اندازه مهربانی کنیم با حاجیفیروزها. روا نیست گرمای تابستان و آلودگی و وارونگی دمای پاییز و بیبرفوبارانی زمستانش را ببینیم و از این روزهای خوبش بیبهره بمانیم.
نودوچهار تازه از راه رسیده. دَقالباب کرده و پشت در منتظر است.
امیدوارم سالِ جدید، سالی باشد که بتوانیم تحمل کنیم اول خودمان و بعداً بقیهی دوست و قوموخویش را. سالی باشد که قیچی و سوزنمان را غلاف کنیم و بهراحتی نَبُریم و ندوزیم و لباسِ بیقواره را به تَنِ خلقالله نپوشانیم و آنگاه قدوبالایشان را قضاوت نکنیم. سالی باشد که در محفل و مجلس، کمی جمعتر بنشینیم تا کنارمان جایی باز شود برای دوست و رفیقی که خسته است از فرازونشیبِ زندگی. سالی باشد که ظرفیتها و مهارتها را بیشتر و کینه و حسادتها را کمتر کنیم. سالی باشد که رفیق باشیم با هم ولی نه آنقدر که بهخاطر رفیقبازی پا بگذاریم روی انصاف و نبینیم و نشنویم حرفهای بهجا و منطقی حتی یک نا رفیق را. امیدوارم در سال جدید آنقدر بزرگ و سخاوتمند شویم که بتوانیم بهراحتی بگذریم هم از خوبیهایی که در حقِ دیگران کردهایم و هم از بدیهایی که دیگران در حقمان کردهاند. امیدوارم در آستانهی نوروز، حسوحالمان همانندِ دورانِ خوشِ کودکی باشد تا با بوی اسکناسِ نو، قند توی دلمان آب شود.
شماره چهارم (نوروز 94) کافه داستان
برای دوستداران و اهالی هنر، «