سال‌هاست که جنگ تمام شده است. در دورانِ پَساجنگ به‌سر می‌بریم. شهر، اَمن و امان است. در آرامش است. متروها از زیر زمین و هواپیماها با نرخِ آزاد و شناور در بالای سرمان جولان می‌دهند. هنوز دعواست بین دهه‌ی پنجاه و شصت و هفتادی‌ها که هر کدام خود را نسلی بدبخت‌تر از آن یکی می‌دانند. انگار قرار است مدالِ افتخار به گردنِ آن‌که بدبخت‌تر زندگی کرده، انداخته بشود. کاش تا هشتادی‌ها از راه نرسیدند، مقام‌ها و مدال‌ها را مشخص کنند.

دماغ‌ها کوچک و موشی شده‌اند و در عوض یکی دو جای دیگر بزرگ و دو ایکس‌لارژ و... استغفراللّه. جماعت هر روز قسمت‌هایی را می‌بُرند و بعضی جاها را درشت و مجلسی می‌کنند. مثل ساختمان‌های شمیران که هی خراب و هی ساخته می‌شوند و طبقه رو طبقه بالا می‌رود. حالا دیگر همین جاهای کوچک و بزرگ، مبنایی شده برای مقایسه و سنجیدن. پُز دادن. آدم حسابی محسوب شدن. اینورژن و وارونگی دَما، پدر هَوا را درآورده است. از دود، چشم، چشم را نمی‌بیند. شهر رمانتیک و عاشقانه شده است. بی‌هیچ خرجی، شده است شبیه لندن مه‌آلود! لامصب معلوم نیست آن همه پیکانِ مدل چهل‌و‌هشت و پنجاه‌وچند که یک تَنه تمام مشکلات این مملکت را سال‌ها به گردن گرفته بود کجا رفته است؟

دلار قد کشیده است. هزارماشالله بزرگ و رشید که بود، بزرگتر شده است. جوری که برای دیدنِ روی ماهش، باید روی هر دو پا بلند شویم. رسیده است به سه‌هزار‌ و‌ شش‌صد‌ و‌ هفت‌صد. ولی مهم نیست، برای‌مان فرقی ندارد. ما از همین حالا نگرانِ پانزده روز تعطیلاتِ نوروز هستیم. اوووووه. حالا کو تا عید؟ کو تا نوروز؟ چشم به‌هم بزنیم رسیده است. آنلاین بلیط‌های ایرلاین‌های مختلف را چک می‌کنیم. قطر و ترکیش و امارات. دختر دماغ‌ سربالای آژانس مسافرتی می‌گوید هنوز که چیزی باز نشده و قیمت‌ها معلوم نیست ولی... ولی انگار اینجا در خاورمیانه هیچ‌وقت جنگ تمامی ندارد. داشتیم فارغ از هیاهوی جنگ زندگی‌مان را می‌کردیم که می‌شنویم گروهی غواصِ دست‌بسته از دورانِ جنگ پیدا شده‌اند. جنگ؟ غواص؟ دست‌بسته؟ ما کجا و جنگ کجا؟ ما کجا و آژیر قرمز کجا؟ ما کجا و دهه‌ی شصت کجا؟ ما کجا و تیر و تفنگ کجا؟ ما کجا و غواص‌های دست‌بسته کجا؟

آهان کیش، کیش هم خوب است برای سفر. هرچند قیمت‌های کیش هم دست کمی از دبی و استانبول ندارد ولی هوا عالی است. می‌شود لباس غواصی پوشید و در خلیج همیشگی فارس، که ما مدت‌هاست نگران «فارس» بودنش هستیم و به‌خاطر آن‌که به اعراب تودهنی بزنیم حتی یک «همیشگی» هم بین خلیج و فارس گذاشتیم تا همسایه‌ها خیال بد به سرشان نزند، شنا و در زیر آب سیروسلوک کنیم و به دیدن مرجان و ماهی‌های رنگی برویم.

توی این شب‌های سرد پاییزی «جان گَز» نوشته‌ی هاله مشتاقی‌نیا به کارگردانی نیما دهقان در تماشاخانه‌ی جدید‌التاسیس سرو (کمی بالاتر از میدان فردوسی) در حال اجراست.

جان گز یادمان می‌اندازد که چند سال پیش، همین حوالی چه محشر کبرایی بر پا بود. یادمان می‌اندازد آن‌هایی که جنگ را ندیده‌اند، احتمالاً کمی خوشبخت‌ترند. یادمان می‌اندازد روزگاری بود که خِس‌خِس سینه و سرفه‌های تک و جفت، به‌خاطر هوای بد تهران نبود بلکه یادگاری روزهای جنگ بود. جان گز یادمان می‌اندازد که انسان چه زود فراموش می‌کند دیروزش را. شهرش را. آب و خاکش را. دریا و ماهی و غواص‌هایش را.