اون روزها

اون موقع‌ عراق هنوز کشورِ دوست و همسایه نشده بود و هواپیماهای میگ و سوخو و سوپراتانداردش توی آسمون خیلی از شهرها جولون می‌داد. ما بچه‌های دبستانی با کله‌های همیشه تراشیده با نمره‌ی چهار، توی حیاط مدرسه و بعد از چند بار «از جلو نظام» و خوندن «شعار هفته» قبل از این‌که بریم سر کلاس به همه‌ی شرق و غربِ دنیا فحش می‌دادیم... نه شرقی، نه غربی... مرگ بر آمریکا، مرگ بر شوروی، مرگ بر انگلیس، مرگ بر اسرائیل، مرگ بر منافقین و صدام.

دهه‌ی شصت بود. توی بقالی‌ها سیگار اُشنو ویژه و هما فیلتردار رو با جاروخاک‌انداز و آدامس خروس‌نشان می‌دادند. نَه کَره‌ای بود و نه مدادِ قرمزی که خط فاصله‌ها و جواب 17+12 رو با مداد قرمز بنویسیم 29. جنگ فقط لَبِ مرز نبود که تا تهران کِش اومده بود. هر چند حالا هیچ‌کس حرفم رو باور نمی‌کنه ولی به‌واللّه، به همین سوی چراغ، من خودم دیدم روزهایی رو که هواپیما و خلبانِ عراقی اون‌قدر نزدیک به زمین پرواز می‌کرد که هر آن حس می‌کردم می‌خوره به یکی از بلوک‌های ده طبقه‌ی قصرفیروزه. جنگ بود و ما بچه مدرسه‌ای‌ها هر چند وقت یک‌بار نامه‌ی می‌نوشتیم برای یکی از برادران رزمنده که نه اسمش رو می‌دونستیم و نه نام و نشونش رو. نامه رو پُست می‌کردیم به مقصدِ مرزهای جنوب و غرب که توی آتیش می‌سوخت.  

جنگ بود و دهه‌ی شصت و همین که آفتاب غروب می‌کرد و از رادیو وضعیت قرمز اعلام می‌شد، صدای «خاموش کن خاموش کنِ» دَروهمسایه بلند می‌شد و تا دلِ آسمون می‌رفت. پتوهای ضخیم و کُلفتِ شِبه‌سربازی، پُشتِ پنجره‌ها گَل میخ، آویزون بود و انگار همه‌ی شیشه‌های شهر مریض بودند. تب داشتند. با چسب‌های پَهنِ چند سانتی، سَروکله‌ی شیشه‌ها رو بانداژ کرده بودند. ضدهوایی‌های پدافند که دورتادور شهرک چیده شده بودند وقتی شروع به آتیش می‌کردند واویلا می‌شد. انگار که اسرافیل شیپورش رو به صدا دربیاره به ثانیه‌ی نمی‌کشید که همه چیز کن‌فیکون می‌شد.

بابا نظامی بود. مردی ارتشی با کلی ستاره‌های ریز و درشت روی شونه‌هاش و توی دنیای کودکی که من دست‌و‌پا می‌زدم انگار بزرگترین و قوی‌ترین آدم روی زمین بود. ولی نمی‌دونم چرا وقتی تیربار و ضدهوایی شروع به‌کار می‌کرد بابا بیشتر از همه می‌ترسید. اون روزها نمی‌فهمیدم که چرا وقتی صدای موشک و تیر بلند می‌شد بابا اخم می‌کرد، عصبانی می‌شد، می‌ترسید. از خود ‌بی‌خود می‌شد. هول می‌شد و می‌خواست همه‌مون بریم توی پناهگاه. سه طبقه رو به‌دو و نفس‌زنون میومدیم تا موقع حمله‌ی هوایی پایین بلوک باشیم. توی پناهگاه. ما بچه‌ها سرخوش بودیم و زیر نورِ شمع و کبریت و چراغ‌قوه، یواشکی توی کله‌های کچل همدیگه می‌زدیم و توی همه‌ی این لحظه‌ها بابا می‌ترسید، می‌لرزید. بغض می‌کرد.

حالا که سال‌ها از اون روز، از اون شب، از اون «به پناهگاه بروید» می‌گذره می‌فهمم که چرا جنگ برای بابا تا این حد ترس داشت. بابا نظامی بود. ارتشی بود. با اسلحه و هواپیما و تیر و ترکش غریبه نبود. بابا خوب می‌دونست که موشک و بمب و تیر و تفنگ یعنی چی؟ خوب می‌دونست جنگ چه بلایی به سَر آدم‌ها میاره. به سَر شهر میاره. به سر مملکت میاره.   

یک صبحِ ناگهان

یک صبح ناگهانی«من بزرگش کردم اما بزرگی یادش ندادم.»

«یک صبحِ ناگهان» در تماشاخانه ایرانشهر با دوجین هنرپیشه معروف و مشهور و به کارگردانی «حسین پاکدل» روی صحنه رفته. کاری خوب که البته با بودن بازیگران بزرگی همچون مهدی سلطانی، عاطفه رضوی، مهدی پاکدل، رحیم نوروزی، نسیم ادبی، مهرداد ضیایی و... توقع بیشتری از این گروه هنری بود.

از محاسن کار این‌که، این نمایش با برداشتی آزاد از «تشتِ خون» اسماعیل فصیح نوشته شده و پیوندِ بین ادبیات و سینما و تاتر هر چه بیشتر برقرار بشه به نفع همه‌ی اهالی هنر خواهد بود.

داستان «یک صبحِ ناگهان» مربوط به دوران قجر است. ناصرالدین شاه مُرده، کشور بهم ریخته و خانواده‌ای هنرمند به سوگِ کمال، پسرِ نقاش خود نشسته‌اند.

با توجه به دکور ثابت و یکنواخت و همچنین زمانِ صدوبیست دقیقه‌ای نمایش، کار کمی خسته‌کننده است که خمیازه‌های گاه‌و‌بیگاه برخی از تماشاچیانِ پابه‌سن گذشته تاکیدی بر آن است. هر چند من دیدن نمایش رو توصیه می‌کنم ولی اگر حسین آقای پاکدل فکری برای زمانِ طولانی و البته هندوونه‌خوردنِ دسته‌جمعی آخر نمایش و هپی‌اِند بودنش می‌کرد قطعاً شاهد کار بهتری بودیم.

...

با بعضی از محلّه‌ها و با بعضی از خیابون‌ها نمی‌شه قهر کرد. نمی‌شه نسبت بهشون نا رفیق بود. نمی‌شه دلتنگ‌شون نشد. نمی‌شه بهشون پُشت کرد و منتظرِ کارتِ‌دعوت و دستِ دراز‌شده‌شون موند. باید برای دیدن‌شون رفت. وقت و بی‌وقت. صبحِ شنبه یا عصر پنج‌شنبه. صبح و ظهر و  شب.

با بهونه و بی‌بهونه، باید هر چند وقت یک‌بار شال‌و‌کلاه کرد و توی اون خیابون‌ها فارغ از آمارِ راست و دروغِ آلاینده‌ها و سیستمِ ناکوکِ هواشناسی و بالا و پایین بودن ذراتِ نیترات و دود و دوده و کوفت و هزارویک زهرمار دیگه، قدم زد و لذّت برد از آب‌و‌هوای اون جغرافیای چندین صد متر که انگار مستقل از اتمسفر تمامِ دنیاست. پیاده‌رو خیابون انقلاب، از خودِ میدون تا چهارراه ولیعصر، انگاری بهشت منگنه شده به شهر تهران‌ست. انگاری عزیز دُردانه‌ی پایتخت است. انگاری این پیاده‌رو، با مشخصات ایکس و وایی کاملاً متفاوت جوری وصله‌پینه شده به تَن و بدنِ تهران که محال است این شهر رو بدون این منطقه تصور کرد.

پیاده‌رو روبروی دانشگاه تهران، فقط یک خیابون نیست. یک شهر است. یک کشور‌ است. یک قاره است. آن چندین صد متر، خودش به تنهایی یک دنیاست.