...
با بعضی از محلّهها و با بعضی از خیابونها نمیشه قهر کرد. نمیشه نسبت بهشون نا رفیق بود. نمیشه دلتنگشون نشد. نمیشه بهشون پُشت کرد و منتظرِ کارتِدعوت و دستِ درازشدهشون موند. باید برای دیدنشون رفت. وقت و بیوقت. صبحِ شنبه یا عصر پنجشنبه. صبح و ظهر و شب.
با بهونه و بیبهونه، باید هر چند وقت یکبار شالوکلاه کرد و توی اون خیابونها فارغ از آمارِ راست و دروغِ آلایندهها و سیستمِ ناکوکِ هواشناسی و بالا و پایین بودن ذراتِ نیترات و دود و دوده و کوفت و هزارویک زهرمار دیگه، قدم زد و لذّت برد از آبوهوای اون جغرافیای چندین صد متر که انگار مستقل از اتمسفر تمامِ دنیاست. پیادهرو خیابون انقلاب، از خودِ میدون تا چهارراه ولیعصر، انگاری بهشت منگنه شده به شهر تهرانست. انگاری عزیز دُردانهی پایتخت است. انگاری این پیادهرو، با مشخصات ایکس و وایی کاملاً متفاوت جوری وصلهپینه شده به تَن و بدنِ تهران که محال است این شهر رو بدون این منطقه تصور کرد.
پیادهرو روبروی دانشگاه تهران، فقط یک خیابون نیست. یک شهر است. یک کشور است. یک قاره است. آن چندین صد متر، خودش به تنهایی یک دنیاست.