جشن امضای کتاب سرزمین نوچ

واژه‌ها خسته شدن. نا ندارن. رَمقی برای موندنِ روی کاغذ ندارن. خشک شدن. شاید باید پاشون کمی آب بریزیم تا خیس بخورن و دوباره جوونه بزنند. نمی‌دونم اون‌ها نارفیق شدن یا ما. ساکت شدیم. نه ما حرفی برای اون‌ها داریم و نه اون‌ها دیگه برامون قصه می‌گن. فقط داریم آه می‌کشیم. همه ما، هم واژه‌ها.

ناشرها بَدتر از واژه‌ها، خسته و بی‌حس و حال شدن. قدیم‌ترها زمستون‌ها که شمرون برف می‌اومد تا زانو، تَب می‌کردن و حالا دیگه هر چهار فصل سال. از یامقلب القلوب شروع می‌شه، تا وقتی بارفروش‌های بازار میوه‌و‌تره‌بار و سَرچشمه هندوونه‌های قرمز رو برای شب چهله توی بساط‌شون می‌چینند. فرقی نمی‌کنه لیل و نهارش و توی این روزهای گرم تابستون هم، نشستن گوشه‌ای و عرق پیشونی‌شون رو خشک می‌کنن و به یادِ بازار پُررونق گذشته و کتاب‌خون‌های بامرامِ قدیمی، آبدوغ خیار می‌خورند. لَم دادن کُنجی و دَخل و خَرج‌شون رو جور می‌کنند، اگه جور بشه!

کتاب‌ها نازک شدن. بَل‌و‌باریک شدن عینهو رشته‌های ماکارونی. انگاری آب به شکم‌شون بستن. حروف‌شون کم‌رنگ شده. بی‌رنگ شده. حتی وقتی عینکِ ته‌استکانی هم به چشم‌هات می‌زنی، چیزی ازشون نمی‌بینی. شدن مثل شبح. حضوری گاه‌و‌بی‌گاه. سایه‌وار. حالا دیگه هیچ کلمه و ترکیب تازه‌ای نیست. همه‌ی سی‌و‌دو حرف کتاب‌ها پنداری تکراری شده. قبل‌ترها یکی گفته و رفته و حالا همه می‌آن و از رو دست هم همون‌ها رو تکرار می‌کنند. بلا روزگاری شده این روزها که همه انگاری از گرما کلافه شدیم.

وضعیت نشر خوب نیست. وضع ناشر بدتر از اون. اوضاع کتاب خراب و نویسنده‌ها هم که صبح تا شب باید ده جا کار کنند و بدو‌بدو و شب خسته و کوفته اگه حال و رمقی بود، اگه حس‌و‌حالی بود، اگه چیزی از جوهر خودکارشون هنوز باقی مونده بود داستانی بنویسند. داستان‌هایی که انگاری دیگه هیچ‌کدوم‌شون هم راستان نیست. همه کج و کوله‌ شدن، همه تاب برداشتن. انگاری موندن زیر آفتاب داغ تابستون، شُل و وا رفته شدن.

دروغ چرا، خودمون خوب می‌دونیم دل‌و‌دماغ نداریم. حال‌و‌حوصله نداریم. خوندنِ کتاب، دغدغه‌ی خیلی‌هامون نیست. از توی سبدِ مصرف خانواده‌های ایرانی کتاب پَر زده و رفته. رفته تا پُشت کوه قاف. همنشین شده با سیمرغ. نون و پنیر پر زده، کتاب که دیگه جای خود داره! ولی نباید همین‌جوری هم نشست و دست روی دست گذاشت. باید دوباره رفیق شد با نشر، با ناشر، با حروف، با تموم کتابفروشی‌های خوب.

جشن امضای کتاب سرزمین نوچ

توی این روزهای داغ تابستونی «کتابفروشی افق» جشن امضاء‌ای برپا کرده. غنیمتی است شنیدنِ این خبرهای خوب از ناشران محترمی که با تموم مشکلات هنوز رفیق‌اند با کتاب و طرفدارانش. سایت افق نوشته:

نويسندگانِ دو رمان «سرزمين نوچ» و «خيالت راحت رئيس» که از زمانِ انتشار در نمايشگاه کتاب تهران با استقبال خوانندگان مواجه شده‌اند، بعدازظهر سه‌شنبه 27 تير در فروشگاه «کتاب افق» حضور خواهند داشت تا در آيين امضای کتاب شرکت کنند. در اين برنامه هر2 نويسنده کتاب‌شان را مختصراً معرفی می‌کنند و پس از آن با خوانندگان و دوستداران ادبيات گفت‌وگو خواهند کرد.

کيوان ارزاقي در نخستين رمانش «سرزمين نوچ» ماجراي پُرفراز و نشيب مهاجرت يک زوج جوان به آمريکا، زندگي در آمريكا و رويارويي با ايرانيان ساکن را باز مي‌گويد. «خيالت راحت رئيس» نوشته‌ی احمد پورامينی، رمان کوتاهی است که در آن دوران خدمت سربازی از زاويه‌ای تازه روايت شده است.

جشن امضای اين دو رمان با حضور چندی از نويسندگان و دوستداران ادبيات روز سه‌شنبه ساعت 17-19 در کتاب افق، واقع در خيابان انقلاب، جنب سينما سپيده، نبش كوچه‌ی اسكو «كتاب افق» برگزار می‌شود.

شنبه!

صبح شنبه است. بی‌حالی ماهیتِ روز اول هفته است. صبحِ شنبه‌هایی که هیچ حرفی برای گفتن نداشته باشی روز خوبی نیست. شاید حتی هفته‌ی خوبی هم نباشه. شاید ماه خوبی نباشه. شاید... صبح شنبه‌هایی که هیچ حرفی برای گفتن نداشته باشی وهم داره. تَرس داره.

راستی، تا آخر سال چند روز دیگه مونده؟ چرا تقویم‌های این دور زمونه اینقدر راست‌گو شدند؟!

چی چال کردی تو اون‌جا؟!

اصفهانآخر همین هفته، می‌خواستم برم اصفهان. حساب کردم چهارشنبه ساعتِ فلان، از ترمینالِ بیهقی با اتوبوس VIP تهران – اصفهان که راه بیوفتم حتماً شیش ساعت بعدش رسیدم به ترمینال کاوه و... بعدش گفتم نه‌نه، چرا اتوبوس؟ گور پدر مالِ دنیا. با همین ماشین خودم می‌رم. مگه می‌خوام بذارم وارث بخوره؟! حالا گیرم که بنزین نداشته باشم.

توی ذهنم 450 کیلومتر رو ضربدر دو کردم و دست‌دل‌بازانه صد کیلومتر رو هم انداختم روش و رُندش کردم، شد هزار تا. با خودم گفتم اگه ماشین صدی هشت هم بسوزونه به‌عبارتی 125 لیتر می‌شه و این یعنی سه باک بنزین، و نهایتاً این‌که حدود هشتاد نود تومن پول بنزین می‌شه. بعدش بلند خندیدم و گفتم، خب بشه. نوش جونِ ماشین.

گفتم، خب قبلش برم روغن ماشین رو عوض کنم. کیلومتر رسیده به جایی که باید فیلتر هوا و روغنش عوض بشه. بعدش دیدم این رفتن به گارآژ چقدر می‌تونه کار سخت و عذاب‌آوری باشه. تو سرپا واستی یه گوشه‌ای و نگاه کنی به مردی چرب و روغنی که تو هیچ اعتمادی به خودش و حرف‌هاش و جنس‌ها و روغن سیاه‌اش نداری.

فکر کردم اگه ساعت دو راه بیوفتم که اوج گرماست و آفتاب از خودِ مینی‌سیتی بالای سرم هست و بدرقه‌ام می‌کنه تا برم برسم به پُل خواجو. گفتم خب هوا گرمه که گرم باشه، کولر ماشین رو روشن می‌کنم و بیلاخ می‌دم به همه‌ی ماشین‌های سی، چهل، پنچاه، شصت، هفتاد، هشتاد، نود، صد میلیونی که تُخم روشن کردنِ کولر ماشین‌شون رو ندارند و همه‌ی مسیر رو با بادِ خنک کولر رانندگی می‌کنم که یادم افتاد یکی از بزرگ‌ترین ترس‌های زندگی من، خراب شدن ماشین توی جاده است! این یعنی کابوس. یعنی مرگ. ترسیدم. یعنی هنوز نرفته ریدم به خودم از ترس.

روی کاناپه لم داده بودم و داشتم بریونی اعظم و شاد رو می‌خوردم که وقتی یادِ این صحنه افتادم که آمپر ماشین بالا رفته و من زدم کنار اتوبان و دود و بخار از توی موتور بیرون می‌آد، لقمه‌ی نخورده‌ی بریونی توی گلوم گیر کرد. سبزی ریحون از دو طرف دهنم، عینهو شاخ سبز باریکِ بلندی بیرون زد. چند بار سرفه کردم و مامان چپ‌چپ نگاه‌ام کرد که یعنی این پسر چرا امشب همچین شد یهویی!

گفتم خب عیبی نداره، لارژبازی رو می‌ذارم کنار و من‌هم مثل همه‌ی این ماشین‌ گرون‌ها که کولر روشن نمی‌کنند شیشه‌ی ماشین رو می‌دم پایین. شیشه‌ها رو دادم پایین. توی تموم اتوبانِ تهران - قم، باد پیچید توی ماشین. زوزه کشید. هوووووهووووو کرد. تموم اتوبانِ قم – کاشان، انگاری بچه گرگی رو روی صندلی عقب نشونده بودم. صاب‌مُرده هی زوزه کشید و هوووووهووووو کرد. کاشان رو که رد کردم تموم اتوبانِ کاشان – اصفهان باد پیچید توی ماشین و مخ و اعصابم رو داغون کرد. اصلاً نتونستم موسیقی گوش کنم. تو فکر کن 5 ساعت رانندگی کنی، ابی ساکت باشه، سیاوش قمیشی و شهیار قنبری چیزی نگن و لال‌مونی بگیرن و اون‌وقت بچه گرگ برات بخونه! دیدم نه، این‌جوری هم که نمی‌شه آخه.

بعدش با خود فکر کردم، حالا بر فرض هم که برسم اصفهان، هوا که لامصب داغ‌داغه عینهو تنور. زاینده‌رود هم که شده خشک، عینهو کویر. می‌خوام عصر که شد برم گوشه‌ی میدون نقش جهان بشینم و هی این رنگ‌های لاجوردی آبی و فیروزه‌ای مسجد و گنبد رو نگاه کنم. برم زیر پل و یه گوشه‌ایی چُمباتمه بزنم تا صدای این مردهای اصفهونی که می‌خونند و خیلی هم خوب می‌خونند رو گوش بدم، برم یه کمی از در و دیوار عکاسی کنم و خب آدم‌ها هم که باور نمی‌کنند این همه راه رفتی تا همین کارها رو کنی. فکر می‌کنند حتماً کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه است.

نــه، مگه می‌شه؟ خر خودتی! کی اونجاست؟ یعنی این همه راه رفتی تا اون‌جا عکاسی کنی؟ رفتی در و دیوار نگاه کنی؟ رفتی، شب بشه و توی جلفا قدم بزنی؟

هی می‌خوان سوال‌پیچ‌ت کنند. هی می‌خوان یه لبخند کارآگاهی بزنند به معنی این‌که مثلاً خیلی زرنگ‌ان و دست من پیش‌شون روهه و بگن «تو چی چال کردی اصفهان، که هی می‌ری اصفهان» بعدش دیدم خب جوابی ندارم بدم به این آدم‌ها. به شما آدم‌ها. که خب چی چال کردم. به‌خدا نه توی اصفهان و نه هیچ جای دیگه‌ی دنیا، چیزی چال نکردم. من اصلاً اهل چال و چال‌بازی نیستم. بعدش گفتم خب این آدم‌ها چرا حرف من رو حالی‌شون نیست. من چرا حرف اون‌ها رو حالی‌ام نیست؟ چرا همه‌مون دوره راه افتادیم دورِ دنیا، بانقشه و بی‌نقشه دنبال چال‌ها هستیم؟  

بعدش دیدم به‌قول مهندس‌ها برآیند همه‌ی این‌ نیروها یعنی این‌که من نَرَم اصفهان. پس آخر این هفته نمی‌رم اصفهان تا دیگه باد زووزه نکشه توی ماشین. تا نَشنَونم صدای مردهای عاشق اصفهان رو. تا نبینم خشکی صورتِ چروکیده‌ی زاینده‌رود رو. تا حال نکنم با صفای میدون و پل و مسجد و مناره. تا توی یکی از کافه‌های جلفا نشینم و با دوستی گپ نزنم. تا دیگه به شماها جواب پَس ندم چی چال کردم توی اصفهان. آخر هفته جایی نمی‌رم. تهران هستم.

...

دل‌مون رو خوش می‌کنیم به آسمون. از زمین که خیری ندیدیم؛ سال‌هاست. پس رفیق می‌شیم با مهتاب که لباسِ سفیدش رو گَل میخِ آسمون آویزون کرده. به مهتاب می‌سپاریم برامون فال بگیره. سَرکتاب باز کنه. شب‌های مهتابی شاعر می‌شیم. عاشق می‌شیم. شاید هم شانس آوردیم و یه جایی همین حوالی، جایی که زمینش به آسمون خدا نزدیک‌تره، فارغ شدیم.

از زمین که خیری ندیدیم، پس دل‌مون رو خوش می‌کنیم به آسمون. اگر دلی مونده باشه می‌سپاریم به کبوتری، قُمری، مرغ عشقی، پرستویی که این دلِ وامونده رو ورداره و با خودش ببره تا هر جایی که خواست. باور داریم تموم این پرستوهایی که وقتی می‌رن، روزی دوباره برمی‌گردند. برمی‌گردند، شک نداریم.

دل‌مون رو خوش می‌کنیم به آسمون. گفته بودم از زمین خیری ندیدیم؟! دل‌مون رو خوش می‌کنیم به همین قاصدک‌ها پرپری که وقتی سوار باد می‌شن فارغ‌البال می‌رن تا اون دوردورها. تا اون بالاها. باید یکی از همین روزها رفاقت کنیم با یکی از همین قاصدک‌ها که سَبک هستن و به فوتی بَند، تا یاد بگیریم اصل و اساسِ زندگی رو. چه دل‌خوش‌اند و چه راحت بار می‌بندن و سفر می‌کنند و چه راحت دلِ ما آدم‌ها رو به حضور خودشون گرم می‌کنند. باید روزی رفاقت کنیم با قادصک‌ها.

دل‌مون رو خوش می‌کنیم به همین هواپیماهای دور و نزدیک. به همین طیاره‌‌هایی که یا ما رو با خودشون می‌برند، یا کسی رو با خودشون می‌آرن که بتونیم همین‌جا، این پایین، جایی نزدیکِ قاصدک‌ها، کنار آشیونه‌ی پرستوها دل خوش باشیم. جایی همین حوالی، بشینیم روی تختی چوبی، کنار باغچه‌‌ای پُر از شب‌بو و یاس و پیچ امین‌الدوله تا شبی مهتابی بشماریم همه‌ی با هم بودن‌های، شاید فردامون رو.

آزمایشگاه

بی‌شیر و شکر سال 82-83 بود. اون موقع‌ها هنوز هفته‌نامه‌ی اینترنتی «کاپوچینو» سَرپا بود. هفته‌نامه‌ی فرهنگی، هنری، ورزشی، اجتماعی که یه سری از روزنامه‌نگاران و بلاگرها جمع شده بودند و اون‌ رو راه انداخته بودند و هر کدوم صفحاتی داشتن و می‌نوشتند، که انصافاً خیلی هم خوب می‌نوشتن.

«بی‌شیر و شکر» روی صحنه بود. بلیط سخت گیر می‌اومد و شهرت و محبوبیت و رفقات بچه‌های کاپوچینو با حمید امجد و گروه‌اش باعث شد بلیط گیرمون بیاد و عصر یه روز جمعه توی یکی از سالن‌های تئاترشهر «بی‌شیر و شکر» رو دیدم. یکی از بهترین کارهایی که تا حالا دیدم.

با کمی ارفاق در گذرِ زمان، می‌شه گفت ده سالی از اون سال‌ها گذشته. حمید امجد بعد از بی‌شیر و شکر دیگه کاری روی صحنه‌ی تئاتر نبرد. ده سال گذشت و امروز امجد دکتر شده و این روزها فیلم سینمایی «آزمایشگاه» در ژانر کمدی توی بهترین سینماهای تهران و احتمالاً ایران روی پرده است.

هیچ ایرادی به امجد نمی‌شه گرفت که چرا بعد از سال‌ها فعالیت در حوزه‌ تئاتر، حالا وارد سینما شده ولی به‌نظرم می‌شه این ایراد رو گرفت و پرسید که: حمیدخان گل، آقای دکتر، بعد از سال‌ها سکوت و بعد از اجرای تئاتر زیبای «بی‌شیر و شکر» این «آزمایشگاه» رو دیگه از توی کدوم قوطی عطاری درآوردی؟

حمید امجدخبرها رو که سرچ کردم دیدم امجد نوشته که از آزمایشگاه دفاع می‌کنه. امجد بعنوان نخستین کار سینمایی‌اش در مقام کارگردان می‌تونه از کارش دفاع کنه و من هم بعنوان مخاطبی که هنوز مزه‌ی «بی‌شیر و شکر» زیر دندونم هست، می‌تونم با صدای بلند داد بزنم که فیلم «آزمایشگاه» خیلی بد بود؛ خیلی. که اگر اسلام و احترام به بزرگ‌تر نبود حتی می‌شد از واژه‌هایی بدتر از بد استفاده کرد!

داستانِ پسر فقیر و دختر پولدار، بچه‌ی دست‌پا‌چولوفتی شهرستانی که وارد شهر تهران می‌شه و منِ بچه زرنگ می‌خوام دست‌به‌سرش کنم، داستان «خیر و شر» چندین و چند هزار بار دیگه باید توی ادبیات و سینما تکرار بشه تا ما ازش دست بکشیم؟ داستانِ دسته‌بندی آدم‌ها به دو دسته‌ی «خوب و بد» که یا شر مطلق هستند یا خیر مطلق تا کی قراره نمایش و نشون داده باشه؟

آزمایشگاه، نمایشی است برای گروه سنی 8 تا 10 سال! بچه‌هایی که هنوز بُعد و جنبه‌های وجودی آدم‌ها و موقعیت‌های مختلفِ زندگی رو نمی‌شناسن و تمام آدم‌های زندگی‌شون خلاصه می‌شه توی دو دسته‌ی خوب یا بد. یا دیو و غولِ کریه‌المنظر هستند یا فرشته‌ی مهربون و خوش‌سیما و به‌نظرم آزمایشگاه کمدی که نیست هیچ، می‌تونه فیلم خیلی خوب و تاثیرگذار و اخلاقی هم باشه برای بچه‌های دبستانی‌، که اگه این روزها مدارس تعطیل نبود، می‌شد دسته‌دسته بچه‌ها رو به سالن‌های سینما برد تا بهشون نشون داد سرنوشت آدم‌های خوب، آخر داستان چی می‌شه و خداوند ستمکاران را به سزای اعمال بدشون می‌رسونه!

آزمایشگاه | حمید امجدامجد فیلمنامه‌ای نوشته؛ از دید خودش هم خوب نوشته که اجراش کرده و حالا هم روی پرده‌ی سینماست و امروز هم حاضره که ازش دفاع کنه ولی انصافاً رضا کیانیان، باران کوثری، رامبد جوان (ستاره‌های سینما)، رضا بهبودی، افشین و هدایت هاشمی (ستاره‌های تئاتر) هم این داستان رو دوست داشتند که توی اون نقش‌آفرینی کردند؟ آیا باید باور کنیم که بزرگانِ سینمای ایران چون کیانیان هم غم نون دارن و بدون حق انتخابن که چنین فیلمنامه‌ای رو قبول می‌کنن، یا صرفاً رفاقتی بوده با کارگردان و خواستن که نشون بدن دوست دارن حمید امجد هم وارد سینما بشه؟