اصفهانآخر همین هفته، می‌خواستم برم اصفهان. حساب کردم چهارشنبه ساعتِ فلان، از ترمینالِ بیهقی با اتوبوس VIP تهران – اصفهان که راه بیوفتم حتماً شیش ساعت بعدش رسیدم به ترمینال کاوه و... بعدش گفتم نه‌نه، چرا اتوبوس؟ گور پدر مالِ دنیا. با همین ماشین خودم می‌رم. مگه می‌خوام بذارم وارث بخوره؟! حالا گیرم که بنزین نداشته باشم.

توی ذهنم 450 کیلومتر رو ضربدر دو کردم و دست‌دل‌بازانه صد کیلومتر رو هم انداختم روش و رُندش کردم، شد هزار تا. با خودم گفتم اگه ماشین صدی هشت هم بسوزونه به‌عبارتی 125 لیتر می‌شه و این یعنی سه باک بنزین، و نهایتاً این‌که حدود هشتاد نود تومن پول بنزین می‌شه. بعدش بلند خندیدم و گفتم، خب بشه. نوش جونِ ماشین.

گفتم، خب قبلش برم روغن ماشین رو عوض کنم. کیلومتر رسیده به جایی که باید فیلتر هوا و روغنش عوض بشه. بعدش دیدم این رفتن به گارآژ چقدر می‌تونه کار سخت و عذاب‌آوری باشه. تو سرپا واستی یه گوشه‌ای و نگاه کنی به مردی چرب و روغنی که تو هیچ اعتمادی به خودش و حرف‌هاش و جنس‌ها و روغن سیاه‌اش نداری.

فکر کردم اگه ساعت دو راه بیوفتم که اوج گرماست و آفتاب از خودِ مینی‌سیتی بالای سرم هست و بدرقه‌ام می‌کنه تا برم برسم به پُل خواجو. گفتم خب هوا گرمه که گرم باشه، کولر ماشین رو روشن می‌کنم و بیلاخ می‌دم به همه‌ی ماشین‌های سی، چهل، پنچاه، شصت، هفتاد، هشتاد، نود، صد میلیونی که تُخم روشن کردنِ کولر ماشین‌شون رو ندارند و همه‌ی مسیر رو با بادِ خنک کولر رانندگی می‌کنم که یادم افتاد یکی از بزرگ‌ترین ترس‌های زندگی من، خراب شدن ماشین توی جاده است! این یعنی کابوس. یعنی مرگ. ترسیدم. یعنی هنوز نرفته ریدم به خودم از ترس.

روی کاناپه لم داده بودم و داشتم بریونی اعظم و شاد رو می‌خوردم که وقتی یادِ این صحنه افتادم که آمپر ماشین بالا رفته و من زدم کنار اتوبان و دود و بخار از توی موتور بیرون می‌آد، لقمه‌ی نخورده‌ی بریونی توی گلوم گیر کرد. سبزی ریحون از دو طرف دهنم، عینهو شاخ سبز باریکِ بلندی بیرون زد. چند بار سرفه کردم و مامان چپ‌چپ نگاه‌ام کرد که یعنی این پسر چرا امشب همچین شد یهویی!

گفتم خب عیبی نداره، لارژبازی رو می‌ذارم کنار و من‌هم مثل همه‌ی این ماشین‌ گرون‌ها که کولر روشن نمی‌کنند شیشه‌ی ماشین رو می‌دم پایین. شیشه‌ها رو دادم پایین. توی تموم اتوبانِ تهران - قم، باد پیچید توی ماشین. زوزه کشید. هوووووهووووو کرد. تموم اتوبانِ قم – کاشان، انگاری بچه گرگی رو روی صندلی عقب نشونده بودم. صاب‌مُرده هی زوزه کشید و هوووووهووووو کرد. کاشان رو که رد کردم تموم اتوبانِ کاشان – اصفهان باد پیچید توی ماشین و مخ و اعصابم رو داغون کرد. اصلاً نتونستم موسیقی گوش کنم. تو فکر کن 5 ساعت رانندگی کنی، ابی ساکت باشه، سیاوش قمیشی و شهیار قنبری چیزی نگن و لال‌مونی بگیرن و اون‌وقت بچه گرگ برات بخونه! دیدم نه، این‌جوری هم که نمی‌شه آخه.

بعدش با خود فکر کردم، حالا بر فرض هم که برسم اصفهان، هوا که لامصب داغ‌داغه عینهو تنور. زاینده‌رود هم که شده خشک، عینهو کویر. می‌خوام عصر که شد برم گوشه‌ی میدون نقش جهان بشینم و هی این رنگ‌های لاجوردی آبی و فیروزه‌ای مسجد و گنبد رو نگاه کنم. برم زیر پل و یه گوشه‌ایی چُمباتمه بزنم تا صدای این مردهای اصفهونی که می‌خونند و خیلی هم خوب می‌خونند رو گوش بدم، برم یه کمی از در و دیوار عکاسی کنم و خب آدم‌ها هم که باور نمی‌کنند این همه راه رفتی تا همین کارها رو کنی. فکر می‌کنند حتماً کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه است.

نــه، مگه می‌شه؟ خر خودتی! کی اونجاست؟ یعنی این همه راه رفتی تا اون‌جا عکاسی کنی؟ رفتی در و دیوار نگاه کنی؟ رفتی، شب بشه و توی جلفا قدم بزنی؟

هی می‌خوان سوال‌پیچ‌ت کنند. هی می‌خوان یه لبخند کارآگاهی بزنند به معنی این‌که مثلاً خیلی زرنگ‌ان و دست من پیش‌شون روهه و بگن «تو چی چال کردی اصفهان، که هی می‌ری اصفهان» بعدش دیدم خب جوابی ندارم بدم به این آدم‌ها. به شما آدم‌ها. که خب چی چال کردم. به‌خدا نه توی اصفهان و نه هیچ جای دیگه‌ی دنیا، چیزی چال نکردم. من اصلاً اهل چال و چال‌بازی نیستم. بعدش گفتم خب این آدم‌ها چرا حرف من رو حالی‌شون نیست. من چرا حرف اون‌ها رو حالی‌ام نیست؟ چرا همه‌مون دوره راه افتادیم دورِ دنیا، بانقشه و بی‌نقشه دنبال چال‌ها هستیم؟  

بعدش دیدم به‌قول مهندس‌ها برآیند همه‌ی این‌ نیروها یعنی این‌که من نَرَم اصفهان. پس آخر این هفته نمی‌رم اصفهان تا دیگه باد زووزه نکشه توی ماشین. تا نَشنَونم صدای مردهای عاشق اصفهان رو. تا نبینم خشکی صورتِ چروکیده‌ی زاینده‌رود رو. تا حال نکنم با صفای میدون و پل و مسجد و مناره. تا توی یکی از کافه‌های جلفا نشینم و با دوستی گپ نزنم. تا دیگه به شماها جواب پَس ندم چی چال کردم توی اصفهان. آخر هفته جایی نمی‌رم. تهران هستم.