ما مُردیم یا اون‌ها؟!

پنج‌شنبه هفته‌ی قبل منزلِ دوستی مهمون بودم. این روزها کاری به این ندارن که تو روزه هستی یا نه، دعوت که می‌شی بدون هیچ سوال و جوابی برای افطار دعوت شدی! که خب اگه زرده به ماتحت بگیری حتماً سفره و میز شامی هم پُشت‌بندش هست.

ترافیکِ تهران توی هیچ قاعده و قانونی نمی‌گنجه. بنابراین عصر پنج‌شنبه مسیر شریعتی – سعادت‌آباد رو نیم ساعته رفتم. زود رسیده بودم. دست کردم از توی پاکت (کار خوبی که این روزها کتابفروشی افق انجام می‌ده و به‌جای کیسه‌های پلاستیک از پاکتِ کاغذی که قابل بازیافته، استفاده می‌کنه) یکی از کتاب‌ها رو بیرون آوردم.

«این برف کی آمده...»

صدای موذن توی خیابون‌های سعادت‌آباد بلند شده بود که به‌خودم اومدم و دیدم هوا تاریک شده و من توی ماشین نشستم و غرق در فضای داستان‌ها شدم.

این برف کی آمده | محمود حسینی‌زادوقتی هنوز داستان شروع نشده و تو می‌خونی:

برای محبوبه که سی‌و‌چند سال است هر شب برای رفته‌ها دعا می‌خواند.

قبل از خواب،

بی‌صدا.

او زیر لب می‌خواند و من تک‌تک‌شان را می‌بینم که همان دوروبر هستند.

برای ایران و محمد و حسین که بد وقتی رفتند.

برای آن دو که نماندند تا آلما صدای‌شان کنیم و مارال.

برای جلال‌الدین که رنجید و شمس که ندانست.

یرای سینا و کسرا و تارا که پیوندم می‌دهند با بودن.

و همچنین وقتی روی جلدِ کتاب نگاه جغدهای نشسته روی درخت رو در فضای سرد و برفی زمستون می‌بینی، کار سختی نیست حدس زدن این‌که مجموعه داستان به‌نوعی درباره مرگ و رابطه‌ی آدم‌های قصه با مُرده‌هاشونه.

شاید برای ما محمود حسینی‌زاد بیشتر به‌عنوان مترجم شناخته شده باشه ولی با همین مجموعه داستان مشخص شد که ایشون نوشتن رو هم به همون خوبی‌یه ترجمه بلده. هم قصه‌گویی و هم شکسته‌نویسی، که این روزها ما توی هر دوش مشکل داریم.

حضور مرگ توی داستان‌های این مجموعه، خیلی پُر رنگه. اونقدر پُر رنگ که گاهی غیر از مرگ هیچ چیز دیگه‎‌ای از داستان و شخصیت‌هاش یادت نمی‌مونه ولی اینبار مرگ سیاه‌و‌سفید، عبوس، زشت و بدترکیب نیست. مرگی‌یه خوش‌آب‌و‌‌رنگ که اگر خودِ مرگ هم نباشه، رابطه‌ی بین مونده‌ها و رفتگانه، رابطه‌ای خوب و دوست‌داشتنی‌ که آدم‌ها مثل دو تا دوست، رفیق، خونواده دست همدیگه رو می‌گیرند و با هم به سینما و سفر می‌رن؛ با هم زندگی می‌کنند. در تمام داستان‌ها ما سایه‌ی مرگِ عزیزی رو حس می‌کنیم که هنوز هست. نرفته. وجود داره و ما داریم باهاش زندگی می‌کنیم.

شاید چیزی که باعث می‌شه از وسط کتاب جذابیتش کمتر بشه همون مشکل ماهیتِ «مجموعه داستان» هست و نه نکته‌ی منفی دیگه‌ای. چند تا داستان رو که خوندی و فهمیدی محوریت داستان‌ها مرگ هستش، از اون‌جا به بعد کمی از جذابیت‌های داستان کم می‌شه. داستان اول رو خیلی دوست داشتم و بعدی‌ها رو هم کمی کم‌تر از اولی.

این برف کی آمده / محمود حسینی‌زاد / نشر چشمه / 1390/ 112 صفحه / 3200 تومن‌

کنعان

کنعان / نشر هرمسموسیقیِ فیلم «کنعان» رو گوش می‌کنم. دو سه سالِ پیش، فیلم رو یک بار توی سینما دیدم و شاید اغراق نباشه که بگم تا حالا بیشتر از پنجاه بار، صد بار، چهار صدوسی‌وهفت بار... خلاصه که خیلی زیاد، کلِ آلبومش رو سَروتَه کرده و گوش دادم.

من موسیقی لایت زیاد گوش می‌دم. توی محیط کار اگه مزاحمی نباشه و خودم مزاحمتی ایجاد نکنم برای کسی، آیین‌نامه و دستورالعملی نباشه برای این‌که یهویی بذارنت سینه‌کِش دیوار برای شنیدنِ چهار تا آهنگ و قرار نشه بری پیش آقای ایکس و ایگرگ و توضیح بدی برای چی گوش دادی به این صور قبیحه، معمولاً آوایی آروم و نَرم و ملو از توی اسپیکرها درمی‌آد تا یه کمی زندگی رو لذتبخش و قابل تحمل کنه.

خبری نیست. حرفی نیست. پیغام و پَسغامی برای کس و ناکسی نیست. اردیبهشت هم تموم شد. خرداد اومد. تهران هم دیشب یه کمی رنگ و بوی بارون گرفت و دیدم شاید بد نباشه که بگم موسیقی کنعان رو گوش می‌دم. همیشه که نباید حرفِ چندانی برای گفتن و زدن و شنیدن باشه. همین!

کنعان / آهنگساز: کریستف رضاعی/ نشر هرمس/ هشت هزار تومن

ببار برایم

ایوانف / امیررضا کوهستانیاینکه من کمتر از فرهنگ و هنر می‌نویسم دلیل بر این نیست که حضور جدی در این عرصه ندارم، البته یه کمی کم‌رنگ‌تر از قبل هستم ولی هستم؛ کما اینکه فرهنگ و هنر مملکت هم مثل بقیه جاهاش، این روزها همچین چیز درست و حسابی برای ارائه نداره.

ایوانفِ امیررضا کوهستانی که مدتی‌یه توی ایرانشهر اجرا میشه و خدا خیر بده عوامل برنامه رو که به علت طولانی بودن کار، آنتراکی بینش گذاشته بودن و همین باعث شد که بدون شرم از بازیگران و کارگردان و نگاه چپ‌چپ بیننده‌گان که می‌تونستند براحتی واژه‌ی نفهمی رو به پیشونی‌م بچسبونن رو وسط کار تَرک کردم!

جداً نمی‌دونم سلیقه‌ی من غیر آدمیزاد شده و یا واقعاً کارها بد شده و من خوشم نمیاد. از خوب و عالی بودن ایوانف زیاد خونده و شنیده بودم ولی حتی این جذابیت رو نداشت که من رو تا آخرش روی صندلی بشونه. توی آنتراکت، ایوانف و داستان و گروهی از دوستان رو ول کردم به امون خدا و صحنه رو ترک کردم تا بیشتر از این نلرزه تن و بدنِ چخوف و داستان به‌روز شده‌اش با دنیای امروز ما!

از اتفاقات خوب این روزها که میشه باهاش پاییز و زمستون رو سر کرد، حضور همزمان دو آلبوم موسیقی از دو خواننده‌ی خوبه.

اولی‌ش که با چند آهنگ خیلی خوب، شب و روزهامون رو ساخته ساعت فراموشیساعت فراموشی / رضا یزدانی رضا یزدانی است. بعد از آلبوم ساعت 25، این‌بار یزدانی با ساعت فراموشی و البته بدون حضور یغما گلرویی کار جدیدی رو با همون سبک راک ارائه کرده و حالا توی این پاییز پُر خیر و برکت که از در و دیوارش برف و بارون می‌باره، میشه شیشه‌های ماشین رو بدیم بالا و یا ام‌پی‌تری رو بذاریم توی گوش‌مون و هم‌قدم بشیم با صدای عالی رضا یزدانی.

چند تا از آهنگ‌های این آلبوم خیلی خوبه؛ خیلی. ولی یه آهنگ داره به اسم ببار برایم که برای من شده جزء یکی از بهترین‌ آهنگ‌هایی که تا حالا شنیدم. یعنی یه آدم چقدر می‌تونه خوب بخونه؟!

اولین آلبوم شهرام شکوهی، مدارا است. آهنگی که شهرام شکوهی با همین آهنگش خیلی زود معروف شد و خوشبختانه بعد از مدتها آلبوم این خواننده‌ی خوش‌صدا هم منتشر شد.

روزهای پاییزی رو میشه با این دو تا آلبوم خوب، بهتر از قبل سَر کرد. امتحان کنید، ضرر نمی‌کنید.

 

آکادمی گوگوش

آکادمی گوگوش برنامه‌ی محبوب این شب‌های پاییزی خونه‌‌ی خیلی از ایرانی‌هاست. ایرانی‌های داخل ایران همچین صاف و سَرراست از تلویزیون و ماهواره برنامه رو دنبال می‌کنند و وقتی سَر و صدای این برنامه به گوش ایرانی‌های خارج از وطن رسید، احتمالاً اونها هم از روی اینترنت، پیگیری می‌کنند برنامه‌های آکادمی رو تا ببینند قراره خوش‌صداهای امسال و خواننده‌های سال‌های آتی چه کسانی باشند.

آوادوستانِ فیس‌بوک از علاقه‌ی من به «آوا» خبر دارن و انصافاً باید اعتراف کنم که توی این انتخاب «صدا» گزینه‌ی دهم من برای تیک زدن کنار اسم آوا بوده! خب اینجا هم همون حکایتِ «تو مو بینی و من پیچش مو» انتخابم بر اساس پیچش مو  بوده و نمیشه با خیلی از آدم‌ها، به‌خصوص خانم‌ها سر این موضوع جر و بحث کرد که چرا آوا؟! (انصافاً پیچ پیچی‌های موهاش رو ببنید!)

خب دو دنگ صدا رو که دیگه حتی ماهایی هم که ادعا و دغدغه‌ی خوندن نداریم، داریم ولی قاعدتاً ریخت، قیافه، تیپ، هیکل، شخصیت و ... پارمترهای مهمی برای یه خواننده خواهد بود. در اینکه آوا جان یه کمی هورمون‌های مردونه‌اش هم زیاده هیچ شکی نیست ولی شک نکنید که با دعای پاک و خالصانه من، آوا قطعاً موفق خواهد شد!

آکادمی به مراحل نهایی نزدیک شده و رقابت‌ها فشرده‌تر. فارغ از ماهیت اصلی برنامه که معرفی آدم‌هایی است که قراره خواننده‌های فردا باشن، نکات حاشیه‌ای که برنامه‌های این چنین دارن می‌تونه مهم‌تر از متن باشه. حضور گوگوش، خواننده‌ای که هیچ‌وقت نام و یادش فراموش نمیشه، اعتباری است بر این برنامه که اتفاقاً چیزی که من رو اذیت می‌کنه همین حضور خانم گوگوش، فوق ستاره‌ی موزیک ایران توی این برنامه است. ایکاش گوگوش فقط بخونه. ایکاش گوگوش حرف نزنه. ایکاش گوگوش قرار نباشه هنرجویی رو آموزش بده. ایکاش گوگوش فقط گوگوش باشه.

گوگوش، اونقدر بزرگ هست که هزاران نوشته‌ی اینجوری نتونه خطی بندازه روی این خورشید همیشه پُر فروغ ولی حضور در چنین برنامه‌ای این رو به من ثابت کرد که گویا گوگوش که بر اساس نبوغ و هوش و استعداد به این درجه از شهرت و محبوبیت رسیده، توی این مسیر پر فراز و نشیب، حتی توی سال‌هایی که مجبور به سکوت بوده هیچ‌وقت نخواسته (یا شاید هم نتونسته) موسیقی رو علمی‌تر دنبال کنه. حداقل ده برنامه از آکادمی رو دنبال کردم و دریغ از اینکه بشنوم گوگوش چیزی بیشتر از این گفته که: تحریرهات خوبه. خارج از نت می‌خونی. حنجره‌ات رو باز کن و تمام!

این تمام داشته‌های یکی از مفاخر موسیقی ایران زمین است. بهتر از هر کسی میدونم که اصلاً قرار بر این نیست که همه‌ی آدم‌ها همه چیز رو بصورت آکادمیک و علمی یاد بگیرند ولی حضور سی ساله بر قله موسیقی، ادبیات، سینما، باید تو رو به جایی برسونه که بتونی داشته‌های تجربی خودت رو انتقال بدی. در اینکه حضور در کنار گوگوش و تشویق از طرف ایشون می‌تونه مسیر سخت خواننده شدن رو هموارتر کنه و به شرکت‌کنندگان انگیزه صد برابر بده هیچ شکی نیست ولی اینکه خانم گوگوش هیچ چیز علمی برای ارائه به هنرجو نداشته باشه و یا حتی توان انتقال داشته‌های خودش رو هم نداشته باشه...!

گوگوش، فیلم‌ها و آهنگ‌هاش اونقدر با زندگی ما ایرانی‌ها عجین شده که محاله هیچ‌وقت فراموش بشه. همه‌ی ما خاطرات فراموش نشدنی با ترانه‌هاش داریم. ما با گوگوش زندگی کردیم. گوگوش برای ما همیشه گوگوش خواهد بود.   

مَن از تـَه با تو دَرآميختم

نمی‌دونم هنوز به اين قسمت از شبا‌نه‌‌روز هم ميشه گفت كله‌ی سحر يا نه، ولی هوا تاريكِ تاريكه و شايد فقط يك/دهم آدم‌های اين سرزمين كه خوشبختانه به يُمن گير كردن فقط در يه نصف‌النهار جغرافيايی، شرق و غرب و بالا و پايين‌ش هيچ اختلافِ ساعتی با هم نداره، بيدارند. نونوا، كله‌پز، سرباز، سوپور و دسته‌ی لِنگ در هوايی چون ما كه نه دنيا رو داره و نه آخرت رو و اگر اين موقع از شبانه‌روز بيداره، نه از بَهر خوشبختی و كامروايی كه فقط از سَر اجبار است و لاغير.

كارمندانی ريقو و چُسكی كه هی تقويم رو ورق ميزنيم تا ماه و بُرج رو سَر كنيم و تموم زرنگی رو در اين می‌دونيم كه يا خودكار شركت رو كِش بريم و يا كار نكنيم تا بماليم در سيستم، فارغ از عُمری كه بخاطر دو زار حقوق، عينهو آبِ آفتابه، راهی چاه توالت كرديم و دسته خری كه از همون روز اول، وقتی امضاء كرديم قراردادمون رو شروع به مالش دادنِ پشت و روی‌مون كرد. كرد اونهم چه كردنی!

محسن نامجو / باقالیپُشت ميز نشستم. هنوز بچه‌های خوب و رفيق ِ آبدارخونه هم نيومدند. محسن نامجو، كار جديدش رو می‌خونه.

تو آدم حساب‌م نكردی

تو هم باقالی بارم نكردی

تو هم هيچ، هيچ، هيچ يارم نبودی

لامُروت‌ها نذاشتند اين نامجو حداقل يه كنسرت ميذاشت توی همين خراب‌شده و جماعتی گلويی جر می‌دادند در همين سالن‌های تهران و بعد راهی و دَربه‌درش می‌كردند كه حالا ما بايد افسوس ِ 29 بهمن و كنسرت در مالزی‌ش رو بخوريم، مُشت مُشت. دو لُپی كه غمباد گرفتيم اونقدر داد نزديم. نه توی خونه، نه بالا پشت‌بوم. نه توی كنسرت و استاديوم كه ما ديگه غلط بكنيم وسط خيابون بخواهيم حتی برای واستادن تاكسی داد بزنيم كه ديديم چه كردند بر سَر دادزنندگان كه حق پدر صلوات فرست رو بيامرزه. پَس بلند بگو لا‌اله‌الا‌الله.

نامجو داره از باقالی می‌خونه... باقالی!

اين روزها، البته روزهاش نه! عصرها و شب‌هاش، حال ميده با دوستی خِفت كنی يكی از اين گاری چوبی‌ها رو و كنار خيابون، باقالی بخوری. روی باقالی‌ها سِركه هم بريزی و ... وای! معده و روده و سيستم گوارشی‌ت سالم باشه، گاری‌چی آدم باشه، رفيق‌ت، رفيق و پابه‌پات باشه، می‌توی پُشت‌بَندش لَبو هم بخوری. پس باز هم ... وای!

نامجو حالا داره با تمام وجود فرياد ميزنه:

من از تـَه با تو درآميختم نازنين

با اون موهای فرفری‌ش نگاه شيطونی می‌كنه و پُشت بندش يه مصرع ديگه هم ميگه تا شايد ماست‌مالی كنه اين از ته درآميختن رو ولی امان از ذهن ِ خلاق ِ ناشتای كله‌ی سَحری من كه با همين تك مصرع، دراز می‌كنه يار نداشته رو، رو به افق يكی از همين جهت‌های بی‌سَمت و سو، در راستای آفتابِ نتابيده‌ی خاور، از بهر از ته درآميختن!

ده سال پیش از توفان نوح

سكته قلبييه چشم به مانيتور و يه چشم به ليوان چايی، لقمه‌ی نون بَربری كه قول دادند گرون‌تر از اين نشه و ما برای همه‌ی كارشناسانی كه اين روزها صبح تا شب توی راديو و تلويزيون در رابطه با جنبه‌های مثبت برقراری يارانه حرف‌های اميدوار كننده می‌زنند، شيشكی می‌بنديم رو ميذارم توی دَهن‌م. ماس‌ماسَكِ موس رو می‌چرخونم و از روی خبر سن سكته در ايران به 25 سال رسيد، می‌گذرم.

ليوانِ چايی رو ميذارم روی‌ميز  و دو تا دَست‌م رو بهم ميمالم. آرد‌های‌ سفيدِ نونِ كفِ دستم، ميريزه روی‌ كيبورد. بهش محلی ‌نميذارم و دو تا دست‌م رو، رو به آسمون بلند می‌كنم و خدای عزُوجل رو شُكر كه 25 رو رد كرديم و سكته يقه‌مون رو نگرفته. قُـرص انالاپريل رو می‌ندازم تَه حلق‌م و با ته مونده‌ی چايی، قورت‌ش ميدم. ميره پايين.

سبد‍ِ كوچيك زندگی رو هَمی‌ ميزنم. دل‌‌خوشی‌ها ساده‌اند و دَم دستی. حداقل برای من. اهداف بلند و كوتاه و ميان مدت اونجوری‌ نيست كه برای رسيدن‌ش بخوام سفر كنم به چين و ماچين. سوار سيمرغ بشم و برم پشتِ كوه قاف تا مادرم به گاء بره كه سال‌ها بعد به دعوتِ رئيس جمهور اين مملكت كه معلوم نيست كی باشه به وطن برگردم و در سمينار ايرانيان موفق در جهان، سخنرانی كنم كه من اگه بيل‌زن باشم باغچه‌ی همين خونه رو بيل ميزنم.

وقتی سن ِ سكته ميشه 25 سال، شك ندارم كه عزرائيل همراه من ايرانی به هر جای دنيا كه پا بذارم مياد. اينجور نيست كه وقتی از آسمون ايران بيرون رفتی چون می‌تونی ‌مشروب بخوری و روسری رو از سَرت برداری، حالا عزرائيل هم بی‌خيال اين حرف‌ها بشه. برای اين لامصب، مَرز مهم نيست كه مليّت مُهمه. توی سيسل و بارسلون و هاوايی هم كه باشی ايرانی هستی و اون 25 سال عينهو زنگوله به گردن‌ت آويزون. تكون بخوری صداش درمياد. برفرض كه پاسپورتِ آمريكايی‌مون رو هم گرفتيم اون Nationality رو كجامون قايم كنيم؟!

سينما ميرم و فيلم می‌بينم. كتاب می‌خونم. اگه بليط گيرم بياد تئاتری ميرم. عينهو خيلی از شماها نيستم كه توی فيس‌بوك برای‌ خودم عكس گل و بلبل و گاو و لاك پشت بذارم. هيچ نشونی از خودم نباشه و اونوقت انگشت به ماتحتِ همه‌ی اهالی ‌اين دنيای اينترنتی‌ كنم كه تو كی‌ هستی؟ چی‌ هستی؟ زن داری؟ خونه داری؟ چيزت چقدره؟ راستی اين روزها عكس فيس بوك‌م رو هم عوض كردم. مثل هندی‌ها دو تا دست‌م رو چسبوندم بهم و گرفتم روبروی چونه و لب‌م. انگاری دنبالِ خانم بَسندی شعله می‌گردم!

سن پطرز بورگسَن‌ پطرز بورگ رو دوست داشتم. در اين روزها كه بايد مدالِ اسكار داد به سينمای قبل انقلاب و دسته گل انداخت به گردنِ فيلمفارسی، و حالا كه همه‌ی كارگردانها و تهيه‌كننده‌های سينما رو به فيلم‌های طنز! آوردند، پس حداقل اگه به سينما ميريد، سن پطرز بورگ رو ببينيد و بخنديد.

محسن تنابنده رو دوست داشتم و حالا بيشتر دوست‌ش دارم. پيمان قاسم‌خانی فيلمنامه‌ی رو كه خودش به اتفاق برادرش نوشته رو عالی بازی می‌كنه و نشون ميده كه می‌تونه وارد بازيگری هم بشه كه خب البته قبلاً هم توكی زده بود به اين رشته. سن پطرز بورگ رو ببنيد و با گوشه‌ی از پدرسوختگی ما مردها آشنا بشيد و راستش توی سالن تاريكِ سينما من چقدر خودم رو در قالب قاسم‌خانی ديدم! همذات پنداری كردم شديد با ايشون كه انگاری ديالوگ‌ها، همه از زبون من گفته شده. ای تُف به روت كيوان.

اين روزها در‌به‌در بدنبال پيدا كردن بليط "نوشتن در تاريكی" محمد يعقوبی هستم. خدا شاهده خودم تنهام. يك نفر. يه دونه بليط ميخوام. نه زنی، نه دختری، نه يار و همراهی، هيچی، خودم هستم و شومبول! شريف كه خب اون هم بليط نمی‌خواد و شايد يواشكی توی تاريكی گوشه‌هايی از نمايش رو نشون‌ش دادم. گفته‌ها و شنيده‌ها حاكی از اونه كه جمعيتِ زيادی گِردالی تئاتر شهر رو برای خريد و رزرو بليط دوره كردند و من هيچ حال و حوصله‌ی موندن در صف رو ندارم. نون صف. بنزين صف. پاركينگ صف. بانك صف و تئاتر هم صف؟!

آفتاب‌های هميشه / شاملو"آفتاب‌های هميشه" رو گوش می‌كنم. فوق‌العاده است اين آلبوم كه چند روزيه كشف‌ش كردم. از صبح تا بوق‌سگ يه ريز گوش‌ می‌كنم. دروغ چرا، صدای آيدا و دكلمه‌هاش رو دوست ندارم. هرچند خيلی‌ها بواسطه‌ی شاملو و آيدا آلبوم رو خواهند خريد ولی‌ ايكاش اين آلبوم با اين موسيقی راك بسيار زيبا بدون آيدا و طراحی بد جلدش ارائه می‌شد. اين روزها آفتاب‌های هميشه رو گوش می‌كنم. از صبح تا شب و زمزمه می‌كنم:

اگر زمان و مکان در اختیار ما بود ... ده سال پیش از توفان نوح عاشق‌ت می‌شدم.

ساعت 25 شب

رضا يزدانی / ساعت 25 شبو من چه حالی كردم توی اين دو روز با آخرين آلبوم رضا يزدانی. ساعت 25 شب به نظرم يكی از بهترين آلبوم‌های اين چند سال اخير بوده. سَبك و جنس صدای يزدانی، همه‌پسند نيست و قطعاً زيادند آدم‌هايی كه حتی حاضر نيستند با غُل و زنجير! يكی از آهنگ‌های اين آلبوم رو گوش بدند ولی‌ كسانی‌كه دوست دارند صدای رضا يزدانی رو، مطمئن باشند كه اينبار نه كاری متفاوت! كه همون كارهای قبل ولی بهتر و زیباتر از قبل رو گوش خواهند داد.

خارج از ايران، قيمت يه آلبوم موسيقی و يا CD فيلم و نرم‌افزار قيمتی داره كه واسه‌ی خودش قيمتی‌يه! ولی اول، بدليل كار فرهنگی كه روی آدم‌ها شده و دوم، بخاطر قوانين سِفت و سختِ كپی‌رايت، كسی سراغ دانلود از روی اينترنت نميره. دانلودی كه برخلاف سرعتِ اينترنت توی كشور عزيزتر از جون‌مون برای يه آهنگ‌ش چند بار به اُروگـ.ـا.3م كامل جسمی و روحی نميرسيم! كه در ممالك پيشرفته، كليد اينتر رو كه بزنيم كل آلبوم، دانلود شده روی‌كامپيوترمون حی و حاضره.  

هنوز عکسه فردیـــن به دیوارشه ... هنوز پَــرسه تو لاله‌زار کارشه
تو رویـاش هنوزم بلیـط می‌خره ... میگه این چهارشنبــه رو می‌بره
تو جیب‌هاش بلیطای بازنده‌گی ... روی شونه‌هاش کوهِ این زندگی
حواس‌ش تو سی‌سال پیش گُم شده ... دلش زخمی حرف مردم شده
سر كوچه ملی يه مـَرده، يه مـَرد ... كه سی سال پيش ساعت‌ش يـخ زده

از ديد من چند تا آهنگِ يغما گلرويی رو كه يزدانی خونده از جمله بهترين ترانه‌های اين آلبوم هستش. با چرخی كه توی سايت گلرويی زدم ديدم كوچه ملی و پيكان كه تموم حس‌های نوستاليژكی آدم‌ رو هم يهويی ورقلمبيده می‌كنه، از جمله ترانه‌هايی‌يه كه خب يغما گفته ولی قدرتی خداوند متعال! پشت جلد و روی كاور، هيچ رد و نشونی از يغما نيست!   


قهوه تلخ / مهران مديریبهرحال حفظ حقوق و احترام به كپی‌رايت، فقط به معنی اين نيست كه من بيننده و شنونده پاشم برم و آلبوم موسيقی و فيلم و سريال رو بخرم. بدور از تمام مسايل حاشيه‌ی، اتفاقاتی كه سر خريد سريال قهوه تلخ مهران مديری افتاده رو بايد منشاء خيری دونست برای اينكه اين قضيه داره كم‌كم جا ميوفته و مردم به اين نتيجه رسيدند كه با خريد اين آثار كمك بسيار بزرگی به هنر و هنرمندِ اين مملكت می‌كنند ولی آقای مديری و رضا يزدانی عزيز و بقيه‌ی دوستان هم بايد بدونند كه همين ايرانی كه پول داده و CD رو خريده، همون ايرانی هستش كه انواع دوز و كلك رو بلده ولی اومده و با رضا و رغبت، اينبار نه كپی كرده و نه دانلود.

بله، اين ايرانی اونقدر زرنگ و باهوش و باسواد هست كه بخواد آبروريزی كنه بابت ترانه‌ی قديمی كه مديری می‌خونه و برخلاف گريه زاری اول سريال بابت اينكه جون مادرتون اين سريال رو كپی نكنيد، هيچ اشاره‌ی به خواننده اين اثر نمی‌كنه. اين ايرانی وقتی می‌بينه فلان آهنگ، شعر بسيار زيبايی داره خب توی اينترنت سرچ می‌كنه و می‌بينه بله، شعر يغما هست و اسم يغما نيست.

بهرحال با تمام زيبايی آلبوم ساعت 25 شب و هر چقدر هم كه امروز بين يزدانی و گلرويی اختلاف وجود داشته باشه، اين توقع هست كه اسم يغما و ديگر ترانه‌سراهای اين كار مشخص باشه، نه اينكه فقط برای رفع مسئوليت، اسم يه سری آدم‌ رو بصورت فـَلّه‌ی پشت جلدِ آلبوم بنويسيم.  

[در همين رابطه]

نـاتور، اتاق يخ‌زده

تجربه‌های آزاد، كی فكرشو می‌كرد؟ 

انتقاد تند و تیز یغما گلرویی به رضا یزدانی، سایت موسیقی ما

چه بی‌منطق به چشم‌هات ميشه عادت كرد

:: تعطيلاتِ تابستونی شركت شروع شده. همه‌ی دوستان پخش و پلا شدن و سواحل زيبای داخلی و خارجی رو به تصرف خودشون درآوردند و من بنا به عادت هميشگی اومدم سركار. همچين تنها هستم توی اين سالن كه انگاری گم شدم توی جزيره‌ای خُشك و بی‌آب و علف. بی‌سگ و غار شدم يكی از يارانِ صديق اصحاب كهف و قطعاً شنبه كه دوستان با سر و صورتِ بُرنزی و آفتاب سوخته از سفر برگردند و از كنسرت‌ها و سواحل زيبای آنتاليا، دبی، وارنا و پاتايا بگن من بايد گيج‌و‌ويج و عینهو دهاتیها‌ نگاه‌شون كنم و غبطه بخورم به زندگی اين پول‌دارهای شبه‌كارمند كه انگاری يه جای كار مشكل داره. يا اينها كارمند نيستند و سر حقوق و درآمدشو‌هان وصله به يه سرچشمه‌هايی و يا حقوق و درآمد من نَشتی داره و سالهاست كه هَشت‌ِش به وديعه مونده بغل نـُه سر گرد!

:: سالها كامنت‌دونی از پشت يك سوم مشكل داشت و آنچه به جايی نرسيد در تمام طول اين سالها، فرياد من و شماها بود و حالا هم كه پا گذاشتم به بلاگفا پنداری بلايی عظيم نازل شده بر اين سيستم نيمه/شبهه دولتی كه بنا به شنيده‌ها، گويا اصلاً هم نبايستی ازشون انتقاد كنی وگرنه بدون هيچ سوال و جوابی دودمان نوشته‌هات رو بر باد ميدن كه خب من همين‌جا، اِرادت خودم رو نسبت به اين سيستم و بنيان‌گذارانِ شناخته و ناشناخته‌اش اعلام می‌كنم!

ظاهراً خيلی از كامنت‌هايی كه قبلاً پابليش شده بود به همون گاء بزرگی كه يقه‌ی خيلی از چيزهای اين مملكت رو گرفته، رفته بنابراين اگه دنبال نظرتون گشتيد و پيداش نكردين خدا شاهده كه من در حذف اون بی‌تقصير بودم كه اين روزها، سيستم‌های حقيقی و مجازی شده عينهو مسجدی كه از بهر مراسم ختم و يا خوندن دو ركت نماز ميری توش، برگشتن و ديدن كفش‌ت توی جاكفشی جای هزار شكر و حمد و سپاس داره به درگاه ايزد منّان.

شتر رو با بارش و همون‌جوری سرپا و خـِركِش و در حال تجاوز می‌برن و از هَستی نيست می‌كنند ديگه گم شدن چهار خط و پونزده تا واژه كه ديگه جای نفرين و ناله و آخ و اوخ نداره.

:: تو می‌خندی، حواس‌ت نيست، من آروم می‌ميرم.

ته سيگار، آهنگ محبوب و مورد علاقه‌ی من شده اين روزها. چُسی هم نميام كه آره شعرش اين‌چنين است و ريتم‌ش آنچنانی كه عصر پنج‌شنبه وقتی توی كانال PMC آهنگ رو شنيدم اونقدر خوش‌م اومد و به دل‌م نشست كه سريع سِرچ و آهنگ‌ش رو پيدا كردم و ايميل كردم برای خيلی از دوست‌هام. كليپ قشنگی هم داره و من در عين اينكه سيگاری نيستم، عاشق خانم‌هايی هستم كه سيگار می‌كشن و اين كشيدن سيگار، نه از بهر پُز و اِفاده و گرفتن فيگورهای بند تنبونی‌يه. خانم‌هايی كه بدون اينكه فكر كنند سيگار رو لای‌كدوم يكی از انگشت‌های كوتاه و بلندشون بگيرند و توی مهمونی، سيگار رو با كدوم انگشتر‌شون سِت كنند، با ولع پُك می‌زنند و كام می‌گيرند سيگار رو.

شايد وقتی همين تك بيت چه بی‌منطق به چشم‌هات ميشه عادت كرد رو می‌شنويم لابه‌لای شعر تَه سيگار، ديگه نبايد دنبال دليلی بگرديم برای اينكه چرا اين آهنگ، خيلی زود محبوب شده.

شاملو

شب جمعه است. فارغ از هياهو، گرما و كثافت‌های معلّق در هوا و زمين ِ تهران بزرگ، خونه‌ی دوستی ولو شدم روی مبل. كانال‌های ماهواره رو بی‌هدف بالا و پايين می‌كنم. پرنده‌ی خوشبختی وقتی قراره بشينه روی شونه‌هات، شَك نكن كه هر جای اين دنيا باشی می‌گرده و پيدات می‌كنه و خُب اَمان از وقتی هم كه قرار بشه برينه به سَر و كله‌ات. حتی اگر در آب‌انبارهای قديمی شهر كاشان هم باشی حاضر است دوهزار و پونصد پله‌ی گِلی رو پايين بياد تا تيرش رو به هدف بزنه!

احمد شاملوبرنامه‌ی آپارات بی‌بی‌سی فارسی خبر از پخش فيلم مستندی با عنوان شاملو شاعر بزرگ آزادی ميده. توی اين هشت سال وبلاگ نوشتن شايد اين اولين شاملویی باشه كه من توی نوشته‌هام بكار بردم. با تمام علاقه‌ام به شعر نو و شعر نيمايی ولی هيچ‌وقت شعرهای شاملو جذب‌م نكرده. گلّه‌ای نيست نه از شاملو و نه از من!

فيلم شروع شد. فيلمی كه بنا به گفته‌ی مجری، حدود 14 سال پيش تهيه و ضبط شده و بواسطه‌ی اختلاف بين كارگردان و تهيه‌كننده‌ها، چيز چندان خوبی هم از آب درنيومده ولی همين اندك بضاعت، جزء معدود مستنداتی است كه در رابطه با شاملو ساخته شده.

شاملو حرف زد. شعر گفت. دوربين موهای مجعد و پليور قرمز پيرمرد رو نشون داد و فقط چند دقيقه‌ای كافی بود تا من گُم بشم لابه‌لای واژه‌های اين مرد. دوربين چهره‌ی آيدا رو نشون داد. آيدايی كه بنا به گفته‌هایی هيچ‌وقت همسر رسمی شاملو نبود. شايد فقط همخونه‌ای بود. دوستی. رفيقی. پارتنری، معشوقه‌ای يا نميدونم چه اسمی برای اين رابطه بذارم ولی به جرات ميتونم بگم سالهاست كه نگاه هيچ زن رو اين‌چنين عاشقانه نديدم. آيدا هر چی كه بود عاشق شاملو بود. نوع رابطه مهّم نيست. امروزه زيادن زن و مردهايی كه پيوندهای سفت و محكم زبونی، محضری، ثبتی، سندی، رسمی و دفتری دارند ولی هيچ كدوم علاقه‌ای به هم ندارند ولی آيدا عاشق بود و مهم همين عشقی‌يه كه تو نگاه آيدا و از پشت شيشه‌ی ضخيم تلويزيون و بعد از چهارده سال ميشد ديد.

آيدا در يكی از مصاحبه‌هاش در رابطه با نحوه آشنای‌ش با شاملو ميگه:

14 فروردين 1341 پس از تعطیلات نوروز، ساعت 9 صبح از آبادان به تهران رسیدیم. آبادان سر سبز بود اما در تهران درختان تازه داشتند بیدار می‌شدند. به خانه كه رسيديم بعد از مدتی ناگهان دویدم به سمت بالكن تا ببينم رُزها جوانه زدن يا نه. ناگهان برگشتم ديدم مردی در حیاط همسایه، ایستاده و من را نگاه می‌‌كند. اين نگاه گِره خورد. همین‌گونه آغاز شد. در طی سه ماه یکی دو کلمه حرف زد. بدون حرف زدن می‌فهمیدیم. اين اتفاق در تهران، خیابان کریم‌خان زند، خیابان خردمند جنوبی، کوچه‌ی رازقی افتاد.

آيدا ادامه می‌دهد:

آيدا و شاملودر بخش دوم فیلم به نام حرف آخر، من و شاملو کنار یکدیگر نشسته‌ایم که ناصر تقوایی می‌پرسد: چطور رابطه‌ی شما آغاز شد؟ شاملو می‌گوید: هیچی. فقط یکدیگر را دیدیم. من می‌گویم: ما یکدیگر را دیدیم و همه چیز تمام شد. شاملو نگاهی به من می‌کند و می‌گوید: ما یکدیگر را دیدیم و همه چیز آغاز شد!   

شاملو حرف ميزد. با مداد روی كاغذهای كاهی می‌نوشت. خط‌خطی‌هايی كه بعداً چاپ شد. دهان‌ت رو می‌بويند مبادا گفته باشی دوستت دارم. از مسافرت‌هاش می‌گفت. از دوستان قديمی‌ش. از نيما. از بی‌مهری‌هايی كه بعضی‌ها در حق كوچه كردند. از دولت و ملّت و من حس می‌كردم چقدر اين پيرمرد رو دوست داشتم و خودم خبر نداشتم!

در يكی از مصاحبه‌هاش در رابطه با نموندن‌ش در لندن، نيويورك و پاريس گفته: راستش بار غربت، سنگین‌تر از توان و تحمل من است... چراغم در این خانه می‌سوزد، آبم در این کوزه ایاز می‌خورد و نانم در این سفره ‌است.

شاملو حرف ميزد و من گم شده بودم لابه‌لای واژه‌های اين مرد و نگاه عاشقانه‌ی آيدا. نگاهی كه سالهاست نديدم زنی اين‌چنين عاشقانه مردش رو نگاه كند. خوش بحال شاملو. خوش بحال آيدا.

 

امان از این قیمت محصولات فرهنگی

رضا يزدانیبقول بنده خدایی دکتر و آدم حسابی، تِستسترون رضا یزدانی اونقدر زیاده که با همون اولین فریاد، شک نمی‌کنی که با یه مرد در تمامی ابعاد و زوایا و تشكيلاتِ يد‌و‌بيضاء طرفی!

هر چند اریکه ایرانیان جای مناسبی برای برگزاری کنسرت موسیقی نیست ولی تسلطِ رضا یزدانی و صدای زیباش، برنامه‌ای به مراتب بهتر از هفته‌ی قبل ِ علی لُهراسبی داشت که بعد از سالها برنامه‌اش رو توی سالن میلادِ نمایشگاه بین‌المللی اجرا کرد.

رضا فقط با یه گروه 5 نفره برنامه رو اجرا کرد و علی لهراسبی شاید نزدیک به 40 نفر موزیسن داشت كه هر كدوم يه سازی داشتن اين هـــوا، جوری‌که دیگه روی اِستیج جا برای خود خواننده نبود! ولی لذت و حَضِ وافری که از برنامه‌ی رضا یزدانی بردم اصلاً قابل قیاس با برنامه‌ی لهراسبی نبود.

توی کنسرت رضا یزدانی اونقدر از مدیر و حراست و شهرداری و نیروی انتظامی و سوپور و نونوا و نسخه‌پیچ داروخانه‌ی روبرو و کولرسازان منطقه‌ی سعادت‌آباد تقدیر و تشکر شد که حال همه رو بهم زد. در این شکی نیست که برای اجرای این مراسم باید از لشگر سلم و تور تشکر و خایه‌مالی کرد ولی مدیر برنامه‌های رضا با اون تیپ و قیافه‌ی مُضحک که مناسب پيك‌نيك و سیزده‌بدر بود نه مدیریت یه کنسرت، باید بدونه وسط برنامه، جای توزیع جوایز و اهدای قاب و مدال افتخار و دوچرخه به آقای ایکس و خانم ایگرگ نیست. اونهم با اون همه مهمون و بقول خودشون سوپر استارهای سینمای ایران و این همه تُوپوق زدن‌های آقای مدیر برنامه كه در يك كلمه ميشه گفت بطور قَپونی ريد وسط برنامه.

هر چند همیشه با همین حقوق بخور و نمیر کارمندی که دیگه همگان از کم و کیف‌ش باخبرند براحتی برای مسایل فرهنگی پول خرج کردم ولی واقعاً مشکل دارم با بلیط‌های کنسرت که هر بار باید 20 تا 60 هزار تومن بسُلفی برای یه کنسرت دو ساعته. دُرسته گوشت شده کیلویی 20 هزارتومن و اون یکی گوشت رو هم من قیمت ندارم و احتمالاً با توجه به سن‌و‌سال و داشتن بَر و رو و جاومکان، قیمت‌ها متفاوت و صعودیه! کـ.ـون‌ت رو بذاری توی تاکسی و یه ایستگاه بری، باید پونصد تومن بدی، یه ساندویچ مغز و زبون بهاران بخوری باید 4-5 هزار تومن بدی، یه شلوار جین دیزل و ماوی تُرک شده 80 هزار تومن، ولی نبایستی قیمت محصولات فرهنگی اینقدر بره بالا که آدم برای رفتن به یه کنسرت موسیقی بادِ یامان بگیره از فشار پول بلیط.

علی لهراسبی50 هزار تومن بدی برای کنسرت علی لهراسبی تا شاهد فالش خوندن علی جون و خروسک شدن‌ش باشی؟ 40 هزار تومن بدی برای کنسرت رضا یزدانی تا یه دوربین 30 متری تراول‌شوتینگ که باید ببرند توی استادیوم آزادی برای ضبط مسابقات فوتبال، تا وسط سالن بیاد و هی از این سَر سالن سُر بخوره بره تا اون سر سالن و از توی دهن من ِ خواننده تا نوکِ دماغ گیتاریست مادر مُرده جولون بده و اونقدر آدم بیاد و از وسطِ سالن رد بشه که انگاری نشستی توی پیاده‌روی میدون بهارستان، نبش خیابون صفی‌علی‌شاه؟ 4 هزار تومن بدی بری سینما و مثلاً هر شب تنهایی رو ببینی؟ 20 هزار تومن بدی و تئاتر سرپا مُزخرف گالیکولا رو ببنی؟ آیا واقعاً این رقم‌ها و قیمت‌ها همخونی داره با درآمدِ قشر متوسط جامعه؟ آیا این رقم‌ها باعث میشه تا هنر، عمومی و مردمی بشه و بره توی سبد خانواده‌ها؟!

امروز دلخوشی خیلی از خونواده‌ها رفتن به سینماست. آیا پدر یه خونوانده با 4 سر عائله این توان مالی رو داره که هر بار فقط 20 هزار تومن پول بلیط سینما بده؟ کرایه تاکسی و پول بنزین و پول شام و تنقلات و كوفت و زَهرمار پیشکش. آیا امروز تیپ کارمند و دانشجو و سرباز، توان خرید بلیط تئاتر و کنسرت رو داره؟

اونوقت به نظرتون این قیمت‌ها خیلی بیشتر از قیمت شیشه نیست؟ بیشتر از قیمت تریاک و کراک نیست؟ خیلی بیشتر از یه سیگاری حشیش نیست تا بزنی و بری عرش اعلاء نبش خونه‌ی فرشته‌های جَنّت‌مكان و خُلد‌آشيان و چند ساعتی ساكن طبقه‌ی هفتم آسمون بشی؟ حالا ما کلنگ خورد پیشونی‌مون و هر چی درمیاریم کتاب و مجله می‌خریم ولی آيا واقعاً این معقول و منطقی‌یه که قیمت بلیط سینما 4 هزار تومن باشه؟!

من ِ سرباز، من ِ دختر دانشجو که هیچ منبع درآمدی ندارم غیر از جیب بابام، سینما که نرم، تئانر که نرم، کنسرت که نرم، استخر که نرم، کافه که نرم، با تور جايی نرم، مهمونی و پارتی نرم. شما مسئولين عزيز بگید کدوم قبرستونی برم؟!   

هذيون‌های عصر جمعه‌ی بی‌آب و علف

مامان نبود و تمام عصر جمعه، تک و تنها نشستم خونه و اين آهنگ تُركی رو گوش دادم. چيزی كه اَزش حالی‌م نميشد ولی خب بعضی وقت‌ها، كلامی غير از زبون وطن خودت برات آشناتر ميشه از تمامی اون سی‌و‌دو حرفی‌ كه سالها باهاش زندگی كردی. لَپ‌تاپ رو گذاشتم روی پام و اینترنت رو سیروسلوک کردم که خدا پدر مادر این مخترعین اینترنتِ خُلد آشیان و جنّت مكان رو بیامرزه و نور به قبر پدرشون ببارونه كرور كرور! که عصر جمعه‌های این‌ور کره زمین رو با این تکنولوژی‌شون یه کمی قابل تحمل‌تر کردن تا آدم خودکشی‌ش رو یه چند وقتی به تعویق بندازه.

تنها كاری كه توی اون چند ساعت كردم اين بود كه آق دايی رو تكون دادم و چند باری برای خودم توی اين ليوان خركی‌ها چایی‌ ریختم و M&Mهایی رو که از مسافرت آورده و گذاشته بودم تَه چمدون تا مامان بعنوان سوغاتی به کسی نده رو هم دونه‌دونه با هر قلوپ چایی خوردم. پریشب‌ها سر خوردن این M&Mها با مامان حرفم شد. بعد از شام چایی رو که برام ریخت، گفتم: مامان بی‌زحمت، حالا كه سرپايی چند تا از اون شکلات‌ها هم بده با چایی بخورم. گفت: نمی‌خواد بخوری، چاق میشی. گفتم: جون مامان حال ندارم بلند شم چند تا بیار. گفت: ما سر از کار تو درنیاوردیم این همه زور میزنی و به خودت فشار میاریی و شام کمتر میخوری تا نیم کیلو لاغر بشی، اونوقت هی نشستی مثل مرغ نوک میزنی به این M&Mها.

یعنی اون که نگفت M&M. گفت: اسمارتیز! ولی من متوجه منظورش شدم. بعد من که عصبانی شدم با ناراحتی گفتم: تو فکر می‌کنی ما توی اون طویله از صبح تا شب چی می‌خوریم؟! هیچی. حالا شب هم که می‌خواهیم دو تا دونه شکلات بخوریم باید 50 تا شكم و دراز و نشست بريم و هی سین جین بشیم؟!

مامان هیچی نگفت. می‌دونست منظورم از طویله همون شرکتی‌یه که توش کار می‌کنم. رفت ظرف شکلات رو دو دستی بلند کرد و آورد گذاشت وَر شکم‌م و بدون اینکه حرفی بزنه رفت روی مبل و یه وری جوری که بیش از سه چهارم باسن‌ش به سمت من باشه نشست. مثلاً داره تلویزیون می‌بینه. بنده خدا مادره دیگه خب دل‌ش می‌سوزه برای اين نره خر.

همین‌که چایی رو با نيم كيلو M&Mهای رنگاوارنگ خوردم، يهويی عذاب وجدان چنان بیخ گلوم رو گرفت جوریکه حالت تهوع گرفتم. توی دل‌م گفتم: کیوان ای کارد تیز بخوره توی اون شکم صاب مُرده‌ات. من نمی‌دونم اصولاً چرا سيستم عذاب وجدان يه جوری س‍ِت شده كه وقتی ريدی، تازه شروع به كار می‌كنه! خب مامان راست می‌گفت. نه به اون شام نخوردن‌ها و عينهو الاغ يونجه و شبدر و سالاد خوردن و نه به این مُشت‌مُشت شکلات خوردن‌های وحشيانه هيستريك. من نمی‌دونم خبر مرگ‌م آخه این همه شکلات آوردن‌م دیگه از اون سر دنيا چی بود؟! يعنی من فقط برای خريد شكلات و دارو به Costco مراجعه كردم و جماعت آمريكانشين ميدونه كه كاسكو كجاست و شرايط خريدش چيه. بهرحال يه فرقی بايد باشه بين اونيكه آمريكا زندگی می‌كنه با ماهايی كه ساكن يه مملكت جهان سومی هستيم ديگه.

یه وقت‌هایی که همین‌جوری ولو شدم کف زمین و خوردم رو بسان اسب عربی، قَشو می‌کنم! و یواشکی بدون اینکه کسی بفهمه کـ.ـون مبارک‌م رو خِرت‌خِرت می‌خارونم، خب میفهم‌م که بواسطه‌ی خوردن همین اسمارتیزها، در کـ.ـون‌م جوش‌هایی زده به بزرگی همون M&Mها، با اين تفاوت که جوش‌ها رنگی نیست! بنابراين بخاطر اینکه مامان رو هم از ناراحتی دربیارم بلند شدم و ظرف شکلات‌ها رو برداشتم و رفتم جلوی مامان و گفتم: بفرما دیگه نمی‌خورم. اصلاً بگير اين رو بذار اونور تا دیگه نبينم‌ش و هوس خوردن نكنم. هیچی نگفت. هیچی. فقط جوری نگاه‌م کرد که ریدم به خودم. مثل بچه‌ی آدم سرم رو انداختم پایین و ظرف رو بردم گذاشتم سر جاش.

شک ندارم اگه خدا یه ریویویی می‌کرد روی کار و کردارش، حتماً این ماه‌های سال رو جرح‌و‌تعدیل‌ می‌کرد. الان قرن‌هاست این فصل و ماه‌ها همین‌جوری بوده و ادامه داشته و اونوقت خداوند متعال نمی‌خواد قبول کنه یه جاهایی اشتباه کرده. حالا چون خداست كه دليل نميشه اينقدر اصرار داشته باشه بر ادامه‌ی اشتباه‌ش! حالا من نمی‌خوام اسم ماه‌ی رو هم بیارم تا غیبت‌ش بشه ولی خداوندگار خودش دیگه بعد از این همه سال میدونه خلقت چند تا ماه، خیلی مزخرف بوده. اتفاقاً راه جبران هم داره. از اول اردیبهشت تا پونزده خرداد رو می‌تونه دو برابر کنه بجای اون ماه‌هایی که می‌خواد حذف‌ش کنه.

توت فرنگيخدایا نوکرتم حالا کینه به دل نگیری بزنی شَل و پَل‌م کنی. این یه نظر کاملاً شخصی و دوستانه است. توی این کره زمین‌ت که قرار بود ماها اينجا پادشاهی کنیم، نظر بندگان‌ت رو که کسی قبول نداره و براحتی PiPi می‌کنند توی رای و نظر بیست میلیون آدم زنده و عاقل و بالغ، گفتم شاید درددلی کنم مستقیم و بدون واسطه با خودت، بهتر باشه.

بهرحال توی این روزهایی که زردآلو هست و توت‌فرنگی و چندی پیش چاغاله بادوم (حالا من متنفرم از گوجه سبز ولی 98% ايرانی‌ها زندگی می‌كنند با اين ميوه) میشه شما بزرگی و لطفی کنی و این روزها رو بهش وزن بدی و ضربدر دو کنی بجای تموم اون ماه‌های مزخرفی که نه میوه‌ی خوشمزه‌ای داره و نه بارون و نه حال و هوای خوبی. اون روزها و اون ماه‌ها هیچی نداره برای انگیزه و زنده بودن و اونوقت حیفه این روزهاست که این میوه‌ و هوای خوب و بارونی هست و اون‌وقت تا چشم بهم بذاری تموم میشه.

خدایا ما چشم‌هامون رو می‌بنديم و اصلاً به روی خودمون نمياريم، شما یه چک کن اون نوشته‌های قدیمی‌ت رو.

...

تو بگو همسنگر من، ما تقاص چی رو ميديم؟

داريوش توی آهنگِ خون‌بازی اين رو می‌خونه و من به سوزنی فكر می‌كنم كه خانم خوش اخلاقِ عينكی، همين امروز صبح توی آزمايشگاه صاحبقرانيه، بعد از اينكه بسم‌الله‌ی گفت، فرو كرد توی دست چپ‌م و من بدون اينكه دل‌م بياد نگاه كنم، روم‌رو برگردوندم اونور و بعدش همون خانوم يه چسب گوچيك گِردالی همرنگِ پوست‌ كه روش 8 تا سوراخ اندازه كون‌سوزن داشت چسبوند روی جای آمپول و من همون‌جا بود كه فكر كردم اين خانوم مهربون از صبح تا شب بايد چند تا بسم‌الله بگه و پُشت‌بَندش سوزن رو فرو كنه توی دست و پَك‌و‌پهلوی خلق‌الله؟! خب همون صبح اول وقت كه هم خودش ناشتاست و هم تموم مريض‌ها، يه بسم‌الله بگه و خيال‌ش رو راحت كنه و بره تا فردا، ولی يه كم که گذشت يادم اومد اين اِنصاف نيست برای اين همه مريض، اين همه درد، اين همه نياز، اين همه خواسته، فقط يه بسم‌اللّه گفت.

داريوش میخونه، آخرين سنگر سكوته ... خيلی حرف‌ها گفتنی نيست.

كنسرت فرمان فتحعليان

خدا شاهده! هيچ‌وقت توی عمرم به يه خواننده‌‌ی معروف، اينقدر نزديك نبودم كه ديشب به فرمان فتحعليان بودم. VIP. رديف اول. صندلی 18 جوريكه اگه عمود منصف رسم ميشد، نوك دماغ من و پايه ميكروفون و چيز فرمان، توی يه خط مستقيم بود و با يه فاصله‌ی 2 متری.

فرمان فتحعليانوقتی وسط‌های اجرا، فرمان اسم يه سری آدم معروف رو می‌خوند و اينها چپ و راست از  توی همون چند رديف ابتدايی بلند ميشدن و يه دايره نورانی ميومد روی سرشون و جماعت يهويی خودشون رو جر می‌دادند برای اين هنرمند، بازيگر، پيشكسوت، ورزشكار، آبدارچی، حس خوبی بهم دست می‌داد. البته بی‌معرفت‌ها تا آخرش هم اعلام نكردن كه كيوان از پشت يك سوم فيلتر شده اَسبق و لابيرنت فعلی هم در ميون ماست تا همه جا تاريك بشه و اون نور بياد بيوفته روی من و از جام بلند بشم و به علامت اينكه من خاك پای شما عزيزان هستم، تا كمر دولا بشم و حداقل در كسری از ثانيه حس كنم الان مهم‌ترين بشر روی زمين‌م، ولی هم‌اينكه بقيه می‌ديدن من هم رديف اول نشستم قطعاً پيش خودشون گفتند اين آقاهه هم آدم حسابی و بچه‌ معروفه كه دقيقاً همون جلوی جلو نشسته و هرازگاهی هم فرمان يه نگاهی بهش می‌كنه و لبخندی مليحی ميزنه!

يعنی اينجاش برای خودم هم جای سوال داشت كه چرا ميون اين همه جماعت فرمون هی من رو نگاه می‌كنه و اينجوری با احساس چشم و چال‌ش رو يه جوری می‌كنه كه وسط‌های پارت اول، قبل از خوندن يكی از آهنگ‌ها گفت من اين ترانه رو تقديم به نيلوفر همسر خوب‌م می‌كنم و دوباره همون نور اومد سمت من و يهويی خانمی كه بغل دست‌م نشسته بود از جا پريد و نور رفت رو ايشون و اونجا بود كه من فهميدم دقيقاً كنار دست نيلوفر خانم، همسر فرمان فتحعليان نشستم. يعنی من صندلی 18 بودم. همسر فرمان صندلی 17. به اين قبله‌ی محمدی اگه دروغ بگم.

كامبيز ديربازحالا اينها كه چيزی نيست. دو سه رديف اونورتر كامبيز ديرباز كه انگاری بازمونده از نسل دهه‌ی 20 تاريخ سينمای ايران و داداش كريم آب منگله نشسته بود. پشت سرم محمد حسين لطيفی كارگردان سينما و عقب‌ترش محراب قاسم‌خانی. دوباره پشت سرم، البته نه پشتِ پشت يه كم اونورتر يه سری آدم معروف ديگه چون همين پشت سرم يه آقايی با يه خانمی‌ بودند كه قطعاً امروز خانم رو بايد ببرن حنجره‌اش رو عمل كنه از بس دَم گوش من عَر زد و من همونجا می‌خواستم، خيلی محترمانه بهش پيشنهاد كنم بره يه پولی بگيره و ليدر اين تيم‌های فوتبال بشه و با اين همه استعداد خدادادی و حنجره طلايی توی استاديوم عَربده بزنه، دقيقاً سه تا صندلی اونورتر اين خانم، هم روزبه نعمت‌الهی نشسته بود.

از وقتی هم كه فهميدم اين خانمی كه بغل دست من نشسته همسر فرمان خان فتحعليان هستش، بعد از هر آهنگ كلی ‌دست زدم و ابراز علاقه ‌كردم تا ايشون بدونه كه من طفيلی نيستم بلكه كسی كه مياد و رديف اول حتی جلوتر از جواد يحيوی و رضا يزدانی و روزبه ميشينه قطعاً از دوست‌داران هنر و فرهنگ اين مرز و بومه!

خب اگه قرار باشه با كنسرتی كه چند سال پيش از فرمان ديدم مقايسه‌ای داشته باشم بايد بگم تومنی پونزده‌زار اين كنسرت با اون يكی كه توی يه استاديوم ورزشی و زير حلقه بسكتبال! برگزار شد و حالا ديگه نمی‌خوام از جزئيات‌ش بگم، فرق داشت كه البته اون بخاری كه هر 5 دقيقه روی صحنه، جاری و ساری ميشد كماكان حضور جدی و موثری داشت جوريكه ماهايی كه اون جلو نشسته بوديم بايد مه‌شكن می‌بستيم تا می‌تونستيم صحنه رو ببينيم. يعنی به ازای هر ده دقيقه، چهار دقيقه‌اش فرمان و گروه ايليا توی دود و مه و بخار گم ميشدند!  

بهرحال نقش و حضور مجله رويش و دست‌اندركاران اون دربرپايی اين كنسرت خيلی مهم و موثر بوده. رويش نشون داده كه ديد و نگرش خوب، فرهنگی، حرفه‌ای در برگزاری اين‌گونه مراسم داره. هرچند ما كه دل خوشی از رويش و رويش‌يان نداريم ولی اينگونه كارهاشون ارزشمنده و نمیشه ازش ياد نكرد.