ده سال پیش از توفان نوح
يه چشم به مانيتور و يه چشم به ليوان چايی، لقمهی نون بَربری كه قول دادند گرونتر از اين نشه و ما برای همهی كارشناسانی كه اين روزها صبح تا شب توی راديو و تلويزيون در رابطه با جنبههای مثبت برقراری يارانه حرفهای اميدوار كننده میزنند، شيشكی میبنديم رو ميذارم توی دَهنم. ماسماسَكِ موس رو میچرخونم و از روی خبر سن سكته در ايران به 25 سال رسيد، میگذرم.
ليوانِ چايی رو ميذارم رویميز و دو تا دَستم رو بهم ميمالم. آردهای سفيدِ نونِ كفِ دستم، ميريزه روی كيبورد. بهش محلی نميذارم و دو تا دستم رو، رو به آسمون بلند میكنم و خدای عزُوجل رو شُكر كه 25 رو رد كرديم و سكته يقهمون رو نگرفته. قُـرص انالاپريل رو میندازم تَه حلقم و با ته موندهی چايی، قورتش ميدم. ميره پايين.
سبدِ كوچيك زندگی رو هَمی ميزنم. دلخوشیها سادهاند و دَم دستی. حداقل برای من. اهداف بلند و كوتاه و ميان مدت اونجوری نيست كه برای رسيدنش بخوام سفر كنم به چين و ماچين. سوار سيمرغ بشم و برم پشتِ كوه قاف تا مادرم به گاء بره كه سالها بعد به دعوتِ رئيس جمهور اين مملكت كه معلوم نيست كی باشه به وطن برگردم و در سمينار ايرانيان موفق در جهان، سخنرانی كنم كه من اگه بيلزن باشم باغچهی همين خونه رو بيل ميزنم.
وقتی سن ِ سكته ميشه 25 سال، شك ندارم كه عزرائيل همراه من ايرانی به هر جای دنيا كه پا بذارم مياد. اينجور نيست كه وقتی از آسمون ايران بيرون رفتی چون میتونی مشروب بخوری و روسری رو از سَرت برداری، حالا عزرائيل هم بیخيال اين حرفها بشه. برای اين لامصب، مَرز مهم نيست كه مليّت مُهمه. توی سيسل و بارسلون و هاوايی هم كه باشی ايرانی هستی و اون 25 سال عينهو زنگوله به گردنت آويزون. تكون بخوری صداش درمياد. برفرض كه پاسپورتِ آمريكايیمون رو هم گرفتيم اون Nationality رو كجامون قايم كنيم؟!
سينما ميرم و فيلم میبينم. كتاب میخونم. اگه بليط گيرم بياد تئاتری ميرم. عينهو خيلی از شماها نيستم كه توی فيسبوك برای خودم عكس گل و بلبل و گاو و لاك پشت بذارم. هيچ نشونی از خودم نباشه و اونوقت انگشت به ماتحتِ همهی اهالی اين دنيای اينترنتی كنم كه تو كی هستی؟ چی هستی؟ زن داری؟ خونه داری؟ چيزت چقدره؟ راستی اين روزها عكس فيس بوكم رو هم عوض كردم. مثل هندیها دو تا دستم رو چسبوندم بهم و گرفتم روبروی چونه و لبم. انگاری دنبالِ خانم بَسندی شعله میگردم!
سَن پطرز بورگ رو دوست داشتم. در اين روزها كه بايد مدالِ اسكار داد به سينمای قبل انقلاب و دسته گل انداخت به گردنِ فيلمفارسی، و حالا كه همهی كارگردانها و تهيهكنندههای سينما رو به فيلمهای طنز! آوردند، پس حداقل اگه به سينما ميريد، سن پطرز بورگ رو ببينيد و بخنديد.
محسن تنابنده رو دوست داشتم و حالا بيشتر دوستش دارم. پيمان قاسمخانی فيلمنامهی رو كه خودش به اتفاق برادرش نوشته رو عالی بازی میكنه و نشون ميده كه میتونه وارد بازيگری هم بشه كه خب البته قبلاً هم توكی زده بود به اين رشته. سن پطرز بورگ رو ببنيد و با گوشهی از پدرسوختگی ما مردها آشنا بشيد و راستش توی سالن تاريكِ سينما من چقدر خودم رو در قالب قاسمخانی ديدم! همذات پنداری كردم شديد با ايشون كه انگاری ديالوگها، همه از زبون من گفته شده. ای تُف به روت كيوان.
اين روزها دربهدر بدنبال پيدا كردن بليط "نوشتن در تاريكی" محمد يعقوبی هستم. خدا شاهده خودم تنهام. يك نفر. يه دونه بليط ميخوام. نه زنی، نه دختری، نه يار و همراهی، هيچی، خودم هستم و شومبول! شريف كه خب اون هم بليط نمیخواد و شايد يواشكی توی تاريكی گوشههايی از نمايش رو نشونش دادم. گفتهها و شنيدهها حاكی از اونه كه جمعيتِ زيادی گِردالی تئاتر شهر رو برای خريد و رزرو بليط دوره كردند و من هيچ حال و حوصلهی موندن در صف رو ندارم. نون صف. بنزين صف. پاركينگ صف. بانك صف و تئاتر هم صف؟!
"آفتابهای هميشه" رو گوش میكنم. فوقالعاده است اين آلبوم كه چند روزيه كشفش كردم. از صبح تا بوقسگ يه ريز گوش میكنم. دروغ چرا، صدای آيدا و دكلمههاش رو دوست ندارم. هرچند خيلیها بواسطهی شاملو و آيدا آلبوم رو خواهند خريد ولی ايكاش اين آلبوم با اين موسيقی راك بسيار زيبا بدون آيدا و طراحی بد جلدش ارائه میشد. اين روزها آفتابهای هميشه رو گوش میكنم. از صبح تا شب و زمزمه میكنم:
اگر زمان و مکان در اختیار ما بود ... ده سال پیش از توفان نوح عاشقت میشدم.