آیس‌لند

شاید مهاجرتی خودخواسته و دوری از وطن، باعث شده اینبار آیدا کیخایی که گویا عزم خود را برای کارگردانی جزم کرده به سراغ داستانی برود که مهاجرت یکی از موضوعات اصلی و محوری نمایش است.

«آیس‌لند» نوشته‌ی نیکلاس بیلون نمایشنامه‌ایی است که بر اساس داستانِ تنهایی آدم‌های معاصر نوشته شده است. داستانِ مهاجرت به کشوری مدرن و نقدِ دنیای سرمایه‌داری.

و حالا بازی سرنوشت به گونه‌ای رقم خورده که سه نفر (دو زن و یک مرد) هر کدام از یک طرف دنیا (پاکستان، استونی و کانادا) در بزنگاهی در مقابل هم قرار گرفته‌اند و ما به عنوان مخاطب این شانس را داریم که چشم در چشم هر یک از آن‌ها بیاندازیم و قصه‌‌‌ی زندگی‌شان را بشنویم. و آن‌ها نیز این فرصت را دارند تا فقط یک بار از روی صندلی قرارگرفته در یکی از ضلع‌های مثلث بلند شوند، چند قدم بردارند، به طرف تماشاچیان بیایند و بدون هیچ ادا و اطوار، ناز و کرشمه و داد و فریاد روی صندلی راس مثلث بنشیند و در زمانی کوتاه، قصه‌ی طولانی زندگی‌شان را برای تماشاچیان تعریف کنند.

«آیس‌لند» یک نمابش مینیمال است. فضا، میزانسن، نور، صحنه، لباس، موسیقی همه بصورت مینیمال انتخاب شده. شاید بشود در تمام زمانِ اجرا چشم‌ها را بست و فقط به مونولوگ‌ها گوش داد ولی بدون شک، آن‌وقت حجم زیادی از زیبایی‌های این نمایش را نخواهید دید.

به‌نظرم کارگردان بخوبی توانسته از این فضای مینیمال در راستای اجرا یک نمایش خوب استفاده کند. نور، صدا و حرکت اضافی در صحنه وجود ندارد و موسیقی به خوبی توانسته به اجرا کمک کند و بازی خوب و کنترل‌شده‌ی هر سه هنرپیشه این نمایش به خصوص احسان کرمی باعث شده که آیس‌لند با آن قصه‌ی جذاب و پُر کششی که دارد در خاطره‌ها بماند.

در حالی‌که احسان کرمی به عنوان مجری برنامه رادیو هفت، هر بار اسم و فامیل من را به سخت‌ترین و بدترین شکل ممکن ادا می‌کرد، گفتن این مونولوگ‌های طولانی و بازی بسیار خوبش برایم سورپرایزکننده بود! این موضوع احتمالاً بیان‌کننده این واقعیت است که احسان کرمی با اینکه تجربه کمی در عرصه تاتر و نمایش دارد ولی گویا در این مسیر موفق‌تر از مجری‌گری خواهد بود.

جان گز

سال‌هاست که جنگ تمام شده است. در دورانِ پَساجنگ به‌سر می‌بریم. شهر، اَمن و امان است. در آرامش است. متروها از زیر زمین و هواپیماها با نرخِ آزاد و شناور در بالای سرمان جولان می‌دهند. هنوز دعواست بین دهه‌ی پنجاه و شصت و هفتادی‌ها که هر کدام خود را نسلی بدبخت‌تر از آن یکی می‌دانند. انگار قرار است مدالِ افتخار به گردنِ آن‌که بدبخت‌تر زندگی کرده، انداخته بشود. کاش تا هشتادی‌ها از راه نرسیدند، مقام‌ها و مدال‌ها را مشخص کنند.

دماغ‌ها کوچک و موشی شده‌اند و در عوض یکی دو جای دیگر بزرگ و دو ایکس‌لارژ و... استغفراللّه. جماعت هر روز قسمت‌هایی را می‌بُرند و بعضی جاها را درشت و مجلسی می‌کنند. مثل ساختمان‌های شمیران که هی خراب و هی ساخته می‌شوند و طبقه رو طبقه بالا می‌رود. حالا دیگر همین جاهای کوچک و بزرگ، مبنایی شده برای مقایسه و سنجیدن. پُز دادن. آدم حسابی محسوب شدن. اینورژن و وارونگی دَما، پدر هَوا را درآورده است. از دود، چشم، چشم را نمی‌بیند. شهر رمانتیک و عاشقانه شده است. بی‌هیچ خرجی، شده است شبیه لندن مه‌آلود! لامصب معلوم نیست آن همه پیکانِ مدل چهل‌و‌هشت و پنجاه‌وچند که یک تَنه تمام مشکلات این مملکت را سال‌ها به گردن گرفته بود کجا رفته است؟

دلار قد کشیده است. هزارماشالله بزرگ و رشید که بود، بزرگتر شده است. جوری که برای دیدنِ روی ماهش، باید روی هر دو پا بلند شویم. رسیده است به سه‌هزار‌ و‌ شش‌صد‌ و‌ هفت‌صد. ولی مهم نیست، برای‌مان فرقی ندارد. ما از همین حالا نگرانِ پانزده روز تعطیلاتِ نوروز هستیم. اوووووه. حالا کو تا عید؟ کو تا نوروز؟ چشم به‌هم بزنیم رسیده است. آنلاین بلیط‌های ایرلاین‌های مختلف را چک می‌کنیم. قطر و ترکیش و امارات. دختر دماغ‌ سربالای آژانس مسافرتی می‌گوید هنوز که چیزی باز نشده و قیمت‌ها معلوم نیست ولی... ولی انگار اینجا در خاورمیانه هیچ‌وقت جنگ تمامی ندارد. داشتیم فارغ از هیاهوی جنگ زندگی‌مان را می‌کردیم که می‌شنویم گروهی غواصِ دست‌بسته از دورانِ جنگ پیدا شده‌اند. جنگ؟ غواص؟ دست‌بسته؟ ما کجا و جنگ کجا؟ ما کجا و آژیر قرمز کجا؟ ما کجا و دهه‌ی شصت کجا؟ ما کجا و تیر و تفنگ کجا؟ ما کجا و غواص‌های دست‌بسته کجا؟

آهان کیش، کیش هم خوب است برای سفر. هرچند قیمت‌های کیش هم دست کمی از دبی و استانبول ندارد ولی هوا عالی است. می‌شود لباس غواصی پوشید و در خلیج همیشگی فارس، که ما مدت‌هاست نگران «فارس» بودنش هستیم و به‌خاطر آن‌که به اعراب تودهنی بزنیم حتی یک «همیشگی» هم بین خلیج و فارس گذاشتیم تا همسایه‌ها خیال بد به سرشان نزند، شنا و در زیر آب سیروسلوک کنیم و به دیدن مرجان و ماهی‌های رنگی برویم.

توی این شب‌های سرد پاییزی «جان گَز» نوشته‌ی هاله مشتاقی‌نیا به کارگردانی نیما دهقان در تماشاخانه‌ی جدید‌التاسیس سرو (کمی بالاتر از میدان فردوسی) در حال اجراست.

جان گز یادمان می‌اندازد که چند سال پیش، همین حوالی چه محشر کبرایی بر پا بود. یادمان می‌اندازد آن‌هایی که جنگ را ندیده‌اند، احتمالاً کمی خوشبخت‌ترند. یادمان می‌اندازد روزگاری بود که خِس‌خِس سینه و سرفه‌های تک و جفت، به‌خاطر هوای بد تهران نبود بلکه یادگاری روزهای جنگ بود. جان گز یادمان می‌اندازد که انسان چه زود فراموش می‌کند دیروزش را. شهرش را. آب و خاکش را. دریا و ماهی و غواص‌هایش را.

سنگ‌ها در جیب‌هایش

گروهی آمریکایی، در ایرلند مشغول فیلمبرداری فیلم جدیدشون هستند. چارلی و جیک، مردانِ سَرخورده و خسته‌ی ایرلندی به همراه بعضی از اهالی روستا به‌عنوان سیاهی‌لشگر و در ازای گرفتن مبلغی پول، جلوی دوربین ظاهر میشن. آدم‌هایی که همه‌شون به‌دنبالِ شهرت و اعتبار و معروف شدن هستند و رویای آمریکا و هالیوود دارند که ناگهان «شان» خودش رو تو آب غرق و خودکشی می‌کنه تا گروه برای ادامه‌ی فیلمبرداری دچار مشکل بشه و...

این شب‌ها در ایرانشهر نمایشِ «سنگ‌ها در جیب‌هایش» با بازی «پارسا پیروزفر» و «رضا بهبودی» در حالِ اجراست. این دو بارها و بارها در نقشِ شخصیت‌های متفاوتِ زن و مرد، مقابل هم ظاهر می‌شن و این تغییر اون‌قدر خوب و آروم و به‌جا انجام میشه که تماشاچی از دیدنش لذت می‌بره.

نمایش دکوری بسیاری ساده داره که گوشه‌ی اون اتاقِ تعویضِ لباس‌هاست. صفحه‌‌ی بزرگ و اسکرینی به شکل و شمایلِ فیلم‌های صامتِ سینما، کمک می‌کنه تا فضاسازی بهتر انجام بشه. متن و نوشته‌ی خوب با بازی‌های مناسب و خلاقانه باعث شده تا «سنگ‌ها در جیب‌هایش» کاری خوب و به‌یادموندنی بشه.

مرثیه‌ای برای یک نمایش

از امشب نمایش «چشم‌هایی که مال توست» برای چندمین بار و البته این‌بار در باغ موزه‌ی هنر ایرانی، اجرا خواهد شد. کاری که تابه‌حال چندین بار در سالن‌های مختلف نمایشی روی صحنه رفته. کارگردان «نسیم ادبی» و نویسنده و بازیگر خانم «بهاره رهنما»ست.

تعریف و تمجید درباره این کار رو زیاد شنیده بودم. بهاره رهنمای نویسنده شاید برای خیلی‌ها شناخته شده نباشه و این‌بار این بازیگر تلویزیون و تاتر، بر اساس یکی از نوشته‌های خودش در نقش زنی که مرد و عشق خود را از دست داده و حالا ما شصت دقیقه واگویه‌های این زن را می‌بینیم و می‌شنویم، بازی خوب و قابل قبولی ارائه می‌کنه.

زندگی‌ای بر اساس یک اتفاق شکل می‌گیره، دختر و پسری توی یه مهمونی آشنا می‌شن، خیلی زود ازدواج می‌کنند، برخلاف عهد و پیمانی که با هم گذاشتن بچه‌دار میشن و... بهرحال مرد یک جایی از زندگی کم میاره و بنا به دلایلی زن رو تنها میذاره.

نامه‌ای برای همسرش، نغمه می‌نویسه و زیر بوفه‌ی بزرگ چوبی می‌ذاره که هیچ معلوم نیست آیا اصلاً روزی این نامه، به‌دست زن می‌رسه یا برای همیشه زیر بوفه‌‌ی سنگین و قدیمی، بدون این‌که خونده بشه باقی می‌مونه. نامه‌ی مردِ داستان، فقط به دستِ تماشاچیان که برای دیدنِ نمایش وارد سالن شدند می‌رسه و ای‌کاش این نامه در انتهای کار و موقع خروج داده می‌شد، نه وقتی که تماشاچی وارد سالن می‌شه.

کار خوبی نیست، وقتی از طرفِ دوستی عزیز، برای دیدن این نمایش که دیشب به‌نوعی اکران خصوصی بود دعوت می‌شی و کار رو می‌بینی، مشکلات و نقایص رو بزرگتر از حُسن ببینی و یادداشت کنی (البته من از کار خوب خانم ادبی و رهنما چند خط بالاتر تعریف کردم) ولی وقتی قرار باشه تماشاچی بیچاره چهل‌و‌پنج هزار تومن برای دیدنِ نمایش شصت دقیقه‌ای پرداخت کنه، آیا سالن کهن‌دیار واقع در باغ موزه هنر ایرانی، جای خوبی برای اجرای یک نمایش خواهد بود؟ آیا به‌صرفِ نبودنِ جا و سالن و هزینه‌های بالای اجرا و دخیل بودن بخش خصوصی و... باید تاتر رو در سالنی صاف و مسطح، با میز و صندلی و چیدمانی شبیه به سالن‌های عروسی دید؟  

در این‌که گروه‌های نمایشی مشکلات زیادی دارند، سالن نیست، هزینه‌ها بالاست، برگشت سرمایه وجود نداره و... هیچ شکی نیست ولی بر چه مبنایی باید 45000 تومن بابت دیدن یه نمایش هرچند خوب و قابل دفاع پرداخت کرد؟ آیا چون کار در جایی نزدیک به خیابون فرشته برگزار می‌شه، باید پایه رو بر این بذاریم که همه‌ی تماشاچیان با پورشه و لامبورگینی قراره به دیدن نمایش بیان؟!

این نمایش، سال گذشته و امسال در چندین سالن مختلف اجرا شده و قاعدتاً باید در حال حاضر بدون هیچ مشکلی کار از مرحله صفر تا صد به انجام برسه. مثل هر نمایشی بروشوری به‌دست تماشاچی داده می‌شه که اطلاعاتی درباره کار و عوامل اجرایی روی اون نوشته شده . قسمتی از نوشته‌ی روی این بروشور رو عینناً این‌جا می‌نویسم:

"با تشکر از همکاران باغ موزه و از مدیر نمایش سازمان فرهنگی هنری شهرداری تهران آقای شهرام کرمی و همکاران حراست باغ موزه و با تشکر از مدیریت محترم سالن کهن دیار جناب آقای حسین سرخوش"

برخلاف تصور بسیاری از دوستان، هزینه‌ی امور فرهنگی در غرب بالاست. تماشاچی برای دیدن یه فیلم توی سالن سینما و تاتر پول نسبتاً زیادی پرداخت می‌کنه. حتماً نباید به پاریس و واشنگتن و مونترال سفر کرد تا هزینه‌ها رو دید. امروز به‌راحتی می‌شه با سرچ روی اینترنت متوجه‌ی قیمت‌های سالن‌های نمایش شد. خواننده برای خرید یک کتاب دویست صفحه‌ی چهل پنجاه دلار باید پول بده و این حتی برای یک آمریکایی با درآمد دلاری پول کمی نیست ولی به‌غیر از این‌که هزینه‌های فرهنگی در سبد شخص و خانواده تعریف شده و این کار ریشه توی فرهنگ اون جامعه داره، وقتی هم که وارد سالن تاتر می‌شه و بروشوری دریافت می‌کنه، بدون‌شک چنین جمله‌ی گهرباری رو بدون فعل و فاعل و مفعول و ناقص نمی‌خونه.

و این بروشور، اون سالن عروسی، بلیط چهل‌و‌پنج هزار تومنی و... مرثیه‌ای برای یک نمایش، همین.

مرد بالشی

مرد بالشی

(خواندن این نوشته، داستانِ مرد بالشی را لو می‌دهد. لطفاً دقت و انتخاب کنید!)

متهمی با لباسی خونی روی صندلی نشسته. کیسه‌ی مشکی روی سرش کشیده شده و دو مامور پلیس، بدون توجه به متهم و تماشاچیان که دنبال شماره‌‌ صندلی‌شون می‌گردند در حال بازی پینگ‌پنگ هستند. داستان خیلی زود شروع می‌شه و تو می‌فهمی متهم، کسی نیست جز نویسنده‌ای که از سَر اجبار، در کشتارگاه کار می‌کنه و حالا با لباسی سفیدِ آغشته به خون، در اداره‌ی پلیس حضور داره.

کسانی که تاتر رو جدی‌تر دنبال می‌کنند، وقتی قرار باشه کاری از «محمد یعقوبی» ببینند بدون‌شک ذهن‌شون توی مرحله‌ی اول سراغ رابطه‌ی زن و شوهری و بحران‌های خونوادگی می‌ره که یعقوبی استادِ ساختن این نوع رابطه‌هاست ولی این‌بار در «مرد بالشی» شما با حجمِ سنگینی از خشونت مواجه می‌شید. گوشه‌ای از دنیای واقعی که وقتی قرار باشه چهره‌ی بدونِ گریم و بَزک شده‌ی خودش رو نشون بده، مُتهم و مامور پلیس هر دو در یک جایگاه قرار می‌گیرن.

«مرد بالشی» بر اساس نوشته‌ی مارتین مک‌دونا ایرلندی، و با حضور چهار بازیگر مرد اجرا می‌شه. کاتوریان، نویسنده‌ای (احمد مهران‌فر) که گذشته‌ و کودکی سختی داشته از طرفِ پلیس دستگیر می‌شه. چند کودک با همان شکل و شمایلی که کاتوریان در داستان‌های خودش نوشته، کشته شدن و متهم اصلی، کاتوریانِ نویسنده است.

مرد بالشی | محمد یعقوبیخیلی زود متوجه می‌شیم که مایکل برادر کاتوریان (علی سرابی) که پسری عقب‌افتاده است نیز دستگیر شده که در میانه‌ی داستان اعتراف به قتل کودکان می‌کنه. مایکل گذشته‌ی بسیار سختی داشته و از طرف پدر و مادرش شکنجه می‌شده و بعد از شنیدن داستان‌های برادرش بنا به ادعای خودش، چند بچه را دقیقاً شبیه به داستان‌های کاتوریان کشته و حالا هر دو توی بازداشتگاه هستند که...

از آن‌جایی که مرد بالشی موقعیتِ زمانی و مکانی خاصی نداره بنابراین محمد یعقوبی (و آیدا کیخایی) مثل «بُرهان» لزومی ندیده که بخواد داستان رو ایرانیزه کنه. جامعه‌ی مُدرن امروزی برخلافِ ظاهر لوکس و پُر زرق‌وبرقش، پُر از خشونت و زشتی‌یه پس وقتی از خشونت حرف می‌زنیم جهان اول و سوم و قاره‌ی فلان و بهمان بی‌معناست.

کاتوریانِ نویسنده، نماینده‌ی قشر روشنفکر، با توجه به اجبار سلاخ شده! روزها چاقو دستش می‌گیره و شب‌ها قلم. نویسنده‌ی که در گذشته دست به قتل زده و امروز برای نجاتِ جامعه تلاش می‌کنه و داستان می‌نویسه در حالی که داستان‌هاش باعث مرگ و قتل دیگران می‌شه. 

مایکلِ کاتوریان کودک عقب‌افتاده‌ای که زاییده همین جامعه‌ی خشن امروزیه. سال‌ها شکنجه شده و رنج دیده و حالا می‌خواهد خودش به تنهایی قانون و عدالت را برقرار کنه. می‌خواد به تنهایی تمام کودکی به فنارفته‌ی خودش را جبران کنه. واقعاً چه کسی می‌تونه به مایکل حق نده؟

اریل، مامور پلیس، (نوید محمدزاده) دوران کودکی سختی را گذرانده. اون هم آزار دیده و این خشونت را حتی وقتی که مامورقانون شده و باید با عدالت رفتار کنه با خودش یدک می‌کشه. کودک‌آزاری را فراموش نکرده و آثار سوء‌اش در رفتار و برخوردش وجود داره. از لحاظ جُرم در همان جایگاهی هست که کاتوریان قرار داره، ولی شاید رازش هنوز فاش نشده. 

کارآگاه توپولسکی، (پیام دهکردی) مردی الکی که خیلی سعی داره خودش را کنترل کنه ولی این مامور قانون هم خیلی زود بهم می‌ریزه. عصبی و پُر استرسه. به‌راستی امنیت جامعه دست چه کسانی سپرده شده؟

مرد بالشی، حجم سنگین و سیاهی از خشونته. نمونه‌ای از واقعیت زندگی امروزی که به زیبایی به تصویر کشیده شده. همه‌ی ما بارها در مقام متهم، شاهد، مظنون و اعدامی قرار می‌گیریم. همه‌ی ما حتی وقتی در جایگاه قاتل هم که باشیم حق داریم و این واقعیت وحشتناکی‌یه.  

مرد بالشی، نویسنده مارتین مک‌دونا، کارگردان محمد یعقوبی و آیدا کیخایی، خانه‌ هنرمندان

می‌شه این فیلم رو دوست نداشت

«برف روی کاج‌ها» فیلم خوبی‌یه. فیلم خوبی که قاعدتاً وقتی اسمِ «پیمان معادی» که توی کارنامه‌ی هنریش سال‌ها تجربه‌ی فیلم‌نامه‌نویسی داره، این‌بار در دو نقشِ نویسنده و کارگردان وصل می‌شه به فیلم، توقع و انتظارِ آدم بیشتر از این فیلمی می‌شه که با کلی حرف و حدیث، سرانجام اکران شد.

هرچند کارگردان، همه‌ی مسایلی شرعی و عرفی رو که احتمالاً حدس می‌زده می‌تونه برای فیلم مشکل‌ساز بشه در نظر گرفته ولی باز هم اولین فیلم و تجربه‌ی معادی در مقام کارگردان، مورد نامهربونی قرار گرفت و اصلاً هم معلوم نشد این همه حرف و حدیث برای اکرانش مربوط به چی بود. بگیر و ببندهایی که به‌نظرم اتفاقاً به نفع فیلم هم تموم شد و ناخواسته تبلیغ خوبی برای فیلم شد.

| خواندن بقیه‌ی مطلب، داستان رو لو می‌ده |

 فیلم به دو قسمت تقسیم می‌شه. قسمت اول که کوتاه و مربوط به زندگی زنی‌یه هنرمند که معلم پیانوست و همراه با همسرش که دندون‌پزشکه، زندگی خوب و آرومی دارند و قسمت دوم از جایی شروع می‌شه که زن متوجه خیانتِ مرد می‌شه. مشکل من مربوط می‌شه به قسمتِ دوم فیلم که تقریباً (از لحاظ زمانی) دوم سوم فیلم رو دربر می‌گیره.

مردی خیانت می‌کنه. به خودش، به زنش و به زندگی چهارده ساله‌اش. چهارده سال زندگی و اعتماد پاره می‌شه، واکنشِ واقعی یه زن توی این لحظات چی می‌تونه باشه؟ گریه، داد و بی‌داد، بی‌منطقی، فحش، ناسزا و... ولی زن داستان به‌راحتی و با کمال منطق موضوع خیانت رو از همسرش می‌پذیره! خیلی شیک از چهارده سال زندگی و مردی که حتماً عشقش بوده می‌گذره. چهارده سال زندگی، کم نیست.

برف روی کاج‌ها، دنیای داستانی پیمان معادی است و بدون‌شک این اجازه رو داره که توی داستانش زنی این چنین منطقی داشته باشه. زنی که وقتی متوجه خیانتِ شوهرش با شاگرد خودش می‌شه خیلی منطقی می‌پذیره و بدون واکنش‌هایی که معمولاً خانم‌ها توی این شرایط دارند از همسر و زندگی و خیانتش می‌گذره ولی قاعدتاً باید قبل از چنین خیانتِ پُررنگی که منجر به طلاق می‌شه، ما متوجه این موضوع می‌شدیم که توی این فیلم، با زنی طرف هستیم که تا این حد منطقی، به بزرگ‌ترین چالش زندگی‌اش نگاه می‌کنه و به‌نظرم ما چنین زن منطقی رو توی داستان، تا قبل از اون اتفاق مهم ندیدیم. همین عامل باعث می‌شه که من نتونم بپذیرم خانمی با چنین مشخصاتی وقتی در مقابل خیانت همسرش قرار می‌گیره می‌تونه بهمین راحتی و با منطقِ دودوتا چهارتا، با این واقعیتِ مهم و تلخ کنار بیاد.

بدون‌شک خیلی از آدم‌ها بعد از بهم خوردن یه رابطه عاطفی، مثل غریقی دست می‌ندازن تا به چوب و الوار و قایقی متوسل بشن و سعی می کنند خیلی زود شخصی رو (بدون در نظر گرفتن ریخت و قیافه، شخصیت اجتماعی، سن و...) وارد زندگی‌شون کنند تا بتونند با موضوع مهم قبلی (که شکست عاطفی بوده) کنار بیان ولی من نتونستم بپذیرم زنِ این داستان، می‌تونه بعد از بهم خوردن رابطه‌ی عاطفی و طلاق از همسرش، با مردی این‌قدر ساده و کمی سَرخوش (صابر ابر) ارتباط برقرار کنه، کنسرت بره و...

به قولِ دوستی هنرمند، وقتی برای فیلمی هنرپیشه‌های بزرگی چون ویشکا آسایش را در نظر می‌گیریم اون‌وقت باید براش نقش اضافی بنویسیم. موضوع اصلی فیلم خیانت زن و مردی است و من نفهمیدم چرا باید همراه با دوربین، دنبال موضوع فرعی‌ای که هیچ ارتباطی هم به موضوع اصلی فیلم نداره و در راستای اون نیست به دفتر سینمایی بریم و شاهد تست بازیگری خانم آسایش و داد و بی‌دادش باشیم.

این روزها «برف روی کاج‌ها» با موضوع جذاب و اپیدمی «خیانت» روی پرده‌ی سینماست و من نمی‌دونم اگه اسم «پیمان معادی» خوب و دوست‌داشتنی، پای این اثر نبود باز هم می‌شد به همین شدت این فیلم رو دوست داشت یا نه؟!

بُرهانِ یعقوبی

برهان | محمد یعقوبیریاضی‌دانی مُرده و دو تا دخترش، یکی ساکنِ شرق و دیگری غربِ آمریکا قراره تکلیفِ زندگی، خونه و مهم‌تر از همه، برهانِ مهمی از علم ریاضی‌ای رو معلوم کنند. یکی از دخترها دل به خونه‌ی قدیمی‌شون بسته و حاضر نیست بعد از مرگِ پدرش خونه رو بفروشند و اون یکی که در آستانه‌ی ازدواج با...

آدم‌هایی هستند که کارشون، سَبک داره. امضاء‌ نانوشته‌ایی داره که تو می‌تونی اون رو بین خیلی از کارهای هنری تشخیص بدی و «محمد یعقوبی» یکی از  همین آدم‌هاست. کسی که پای نوشته و اجراش، مُهر و امضای خودش رو زده و اگه علاقه داشته باشی به نوع نگاه و آثارش، بدون‌شک هر بار که یکی از کارهاش رو می‌بینی، منتظر می‌مونی برای دیدنِ نمایش بعدی. و خب توی دنیای امروز، با این حجم از آثار مکتوب و سمعی بصری، هنر زیادی می‌خواد اون‌قدر توی کارت، صاحبِ سَبک شده باشی که مخاطب رو برای کار بعدی منتظر نگه داری.

ماهیتِ زندگی امروز اینه که همه چیز خیلی زود فراموش می‌شه و کمتر کسی منتظر چیزی می‌مونه در حالی که یعقوبی در نوشته‌های خودش، اقتباس‌ و بازنویسی‌هایی که از آثار دیگران کرده کاملاً نگاه خاصِ خودش رو توی این آثار ارائه کرده و این همون حلقه‌ی اتصالِ بین یعقوبی و مخاطبی است که آثارش رو دوست داره. حتی توی کاری مثل «برهان» که این ردِ پا کمتر و کم‌رنگ‌تر از آثار قبلی بوده.

محمد یعقوبی«برهان» کاری از دیوید اوبورن، توسط محمد یعقوبی، ایرانیزه شده و این شب‌ها توی فرهنگسرای نیاوران در حال اجراست.

قطعاً به‌همین راحتی کاترینِ قصه، کتایون نشده. باید نگاه، مشکل، خواسته‌ و دغدغه‌هاش ایرانی بشه تا منِ مخاطب بتونم کتایون رو بپذیرم و باهاش ارتباط برقرار کنم که از دیدِ من، این مهم توی برهان انجام شده. با آدم‌های ایرانی قصه‌‌ایی که توی شیکاگو اتفاق افتاده، بهمین راحتی رفیق نمی‌شیم به‌صرف این‌که فقط ایرانی صحبت می‌کنند و شعر فارسی می‌خونند، بلکه باید اون شخصیتِ ایرانی مونده در غربت، ساخته و پرداخته بشه.

البته حالا که داستانی آمریکایی، ایرانی شده، به نظرم با توجه به فضا و مضمونش، می‌تونست دغدغه‌های یک ایرانی مهاجر، رنگ و لعاب بیشتری پیدا کنه. تضادهای زندگی غربی، تفاوت‌های دو جامعه، بی‌هویتی فرهنگی، سَرخوردگی و مشکلات مهاجرت که بهرحال در جایی از قصه از زبان علی سرابی، پدر ریاضی‌دان خیلی مختصر و مفید گفته می‌شه، می‌تونست یکی از موضوعات پُررنگ برهان باشه که شاید زمان و عواملِ محدود کننده‌ی دیگه‌ای مانع از آن شده.

پچ‌پچه‌های پشت خط نبرد

خیلی سال‌ پیش، که شاید دیدنِ تاتر جزء الویت‌‌های کارها و فان‌های من نبود، علی‌رضا نادری «پچ‌پچه‌های پشت خط نبرد» رو که نوشته‌ی خودش بود، کارگردانی می‌کنه. ظاهراَ اجرای خیلی خوب، قوی و به‌یاد موندنی از آب درمیاد.

سال‌ها می‌گذره تا همین سه چهار سال قبل، یکی از روزهای سردِ پاییزی، مثل همین موقع‌ها، آخر پاییز بود که من «کوکوی کبوتران حَرم» نادری رو توی تاترشهر دیدم و این اجرا که اتفاقاً برخلاف پچ‌پچه‌ها... فضایی کاملاً زنونه داشت، اون‌چنان حَک شد توی ذهنم که حالا هر موقع اسم نمایش و تاتر میاد، بدون‌شک یادِ «کوکوی کبوتران حرم» می‌افتم. فوق‌العاده بود.

و حالا چند وقتی هست گروه دیگه‌ای، کار قدیمی نادری رو توی تالار مولوی اجرا می‌کنه. برای من این «پچ‌پچه‌های پشت خط نبرد» یکی از کارهای خیلی خوب و موندنی‌ شد و انگار بودنِ اسم و رسم علی‌رضا نادری پای هر اثری می‌تونه مُهر محکمی برای خوب بودن کار باشه.

هرچند به نظرم این اجرا می‌تونست کوتاه‌تر باشه و می‌تونست دور بشه حتی از اون یه کم شعاری شدن آخرش، ولی باید قبول کرد یکی از کارهای خوبی که توی این چند وقت اخیر اجرا شد پچ‌پچه‌های پشت خط نبرد بود. کاری به کارگردانی اشکان خیل‌نژاد و بازی نوید محمد‌زاده، که انصافاً خوب بازی می‌کنه و فقط امیدوارم کلیشه و یک‌ شکل و اندازه نشه.

از سالن‌های سرد نمایشی

بی‌خود و بی‌جهت | کاهانیدر حالی‌که نَم بارونی توی تهران باعث می‌شه این شهرِ نیمه‌فلج، به تمام معنا از دست‌و‌پا بیوفته و مچاله بشه، کار سختی‌یه خودت رو با هزارویک مکافات به سینما برسونی و به تماشای فیلمی بشینی که ازش تعریف و تمجیدِ زیاد شنیدی اما وقتی ده دقیقه، بیست دقیقه، چهل دقیقه از فیلم رو می‌بینی، عینهو شیربرنج وا بری روی صندلی سینما که واقعاً فیلم جدید کاهانی با این همه حرف و حدیث همین بود.

«بی‌خود و بی‌جهت» فیلم بدی است. و همه‌ی معیارهای یک فیلم بد رو داره. کار از یکی دو جا نمی‌لنگه. فیلمی که هیچی نداره و واقعاً اسم، برازنده‌ی فیلم هست. بی‌خود و بی‌جهت.

فیلمی که موافقینش در پُشت واژه‌ی شیک «ابزورد» خودشون رو مخفی کردند که بله، فیلم‌های کاهانی ابزورد هست و فلان و بهمان. در صورتی که برای ابزورد ساختن باید استانداردهای این نوع کار رو بشناسی و بتونی توی فیلم پیاده کنی.

داستان‌های بی‌سر و تهی که می‌نویسیم، پست مدرن هستند و فیلم‌های بدون هیچ اتفاق و حادثه‌ای، صرفاً بر اساس تکرار چند تا چیز، عطاران از اول فیلم تا آخر روی شکمش می‌زنه و لنگه جوراب توی دست مهران‌فر بلاتکلیف باقی می‌مونه و این می‌شه فیلم ابزورد. عجب!

این روزها فقط فیلمِ بد ندیدم که نمایش «جاده طولانی و مارپیچ» رو هم می‌شه به این لیست اضافه کرد. کاری، نوشته‌ی محمد چرم‌شیر به کارگردانی رضا گوران که بر اساس فیلم معروف Before Sunrise  نوشته شده و خب با کلی ارفاق می‌تونه کاری باشه در حد اجرای رادیو و بتا یک بشمار / زهرا صبریس.

تا آخر این هفته فرصت هست تا نمایش «تا یک بشمار» خانم زهرا صبری رو ببنید. بهرحال توی سالن‌های تهران فقط فیلم و تاتر بد اجرا نمی‌شه گاهی چیزهای خوبی هم برای دیدن هست و نمایش «تا یک بشمار» یکی از خوب‌های این روزهای آخر پاییزه. نمایشی بدون کلام، بر اساس بازی با گل، بدون حادثه و اتفاقات درام که شما رو یک ساعت شیفته‌ی خودش می‌کنه.

با جانی‌دِپ دَر فُتوشاپ

با جانی دپ در فتوشاپهرچند شاید برای معرفی این کار خیلی دیر شده باشه ولی بهرحال حکایتِ «کاچی به ‌از هیچی»، حالا حالاها در مملکت ما مصداق و نمونه داره.

کاری با هزار دردسر نوشته و تمرین می‌شه، مجوز می‌گیره، اجرا می‌شه، بدون هیچ تبلیغاتِ رسانه‌ای. نه حرفی، نه حدیثی، نه روزنامه و مجله‌ای، نه رادیو و تلویزیونی و تو باید منتتظر باشی تا فقط از دهنِ دوست و رفیق اهلش بشنوی که کار خوبی در حال اجراست و دیر هم بجنبی فرصتِ یک ماهه به پایان رسیده و گروه رفته و تو حسرتِ ندیدنش رو خواهی خورد.

شب‌های آخر نمایش «با جانی‌دِپ در فتوشاپ» هست که اگه اهل تاتر باشید دیدن این نمایش رو (که گویا فقط تا بیست‌و‌چهارم آبان اجرا می‌شه) از دست نخواهید داد.

تلویزیون و پرده‌ی عریض و طویلِ سینما اون‌قدر جذابیت داره که ما هر چقدر از مشکلات و مصایب سوپراستارها فریاد بزنیم باز هم خلق‌الله و جوانانی که شُهرت و معروفیت، براشون مهم‌تر از هر چیزی توی دنیاست نمی‌تونند بپذیرند که بازیگران هم توی زندگی‌شون مشکلات زیادی دارند. گاه حتی خیلی بیشتر از آدم‌های عادی جامعه.

این‌بار در کافه تریای سالن اصلی تاتر شهر، می‌تونید یکی دیگه از نمایش‌های محیطی رو ببنید. هر چقدر هم با دیدنِ این نوع نمایش مشکل داشته باشیم که بدون‎‌شک از لحاظ نور، صدا، دکور، صندلی و سایر عوامل اجرا درست و حرفه‌ای نیست ولی تاتر در ایران اونقدر مشکل داره که انگار این سخت دیدن و با هزار مکافات و بدبختی و عذاب دیدن و خسته و مُچاله و درب‌و‌داغون شدن جزء لاینفک و از اصول و ماهیت تاتر در ایران است و لاغیر!

شکوفه هاشمیان | با جانی دپ در فتوشاپداستان درباره‌ی حضور هنرپیشه‌های سینما در عرصه‌ی تاتره. حرکتی که این روزها شایع شده و کم نیستند اهالی سینما که حالا تصمیم دارند خاکِ صحنه رو هم بخورند که خب بعضی‌هاشون بعد از این تجربه همچین بد هم به سُرفه و عطسه و آبریزش بینی افتادند!

البته نگاه نویسنده هم تا حدی، یک‌طرفه و به نفع جماعت تاتری بود و از خجالت سینمایی‌ها حسابی دراومده و خب منِ مخاطب می‌تونم به‌راحتی این نگاه جانبدارانه و طرفدارانه رو با اون همه ید و بیضا و پول و رنگ و لعاب سینما و تصویر، یربه‌یر کنم و به تاتری‌ها حق بدم که بهرحال توی نوشتن و اجرا و دیالوگ و مونولوگ‌ها، کفه رو به نفع خودشون سنگین کنند.

بازی ترانه کوهستانی و به خصوص شکوفه هاشمیان رو دوست داشتم. اگه موقع اجرا و صحبت‌های شکوفه هاشمیان که نقش یکی از هنرپیشه‌های تاتر رو اجرا می‌کنه صدای گریه‌ای شنیدید شک نکنید اشتباه نکردید. بازی خوب خانم هاشمیان، بسیاری از اهالی تاتر رو که از ساختمون گِرد و قدیمی تاتر شهر و آدم‌هاش خاطره دارند به گریه می‌ندازه. 

آینه‌های روبرو

آینه‌های روبرومگه قراره در طولِ سال چند تا فیلم خوب اکران بشه که آدم دیدنِ یکی دوتاش رو هم از دست بده؟! و خب توی این اوضاع احوالِ رکودِ همه چیزِ فرهنگی و غیر فرهنگی، وقتی آدم فیلم خوبی می‌بینه، سَر ذوق می‌آد و دوست داره بقیه رو هم سهیم کنه توی دیدنِ اون و لذت بردنش.

این روزها توی چند تا سینما و سانسِ محدود، فیلم «آینه‌های روبرو» اکران شده. فیلمی که گویا بعد از کلی حرف‌و‌حدیث و بَرنده شدن توی چند تا جشنواره‌ی مختلف، بهرحال رضایت دادن و توی سالنِ‌ سینماهای تهران هم روی پرده رفته.

داستانِ اصلی فیلم در موردِ ترَنس و کسانی هستش‌که اختلالت جنسیتی دارند. فیلم درباره‌ی مشکلاتِ این دسته از آدم‌هاست. معضلات و مشکلاتی که اون‌ها با شخصیت و جنسیت خودشون دارند. با نوع برخوردِ نزدیکان‌شون، پدر، مادر، خواهر و برادر. با جامعه، سُنت، فرهنگ و....

بدون شک، کسانی که اختلالت جنسیتی دارند دنیای غریبی دارند حتی با خودشون. ناشناخته موندن، حتی برای خونواده‌ و دوست‌هاشون. دنیای پُر رمز و رازشون هیچ‌وقت کشف نشده که انگاری دیوار بلندی دورتادورشون کشیده شده و محبوس هستن توی این کالبدِ.

درباره‌ی این موضوع، نوشتن و فیلم ساختن، کار راحتی نیست. مرز و دیوار باریکی وجود داره که باید بتونی با ظرافت از اون رد بشی. صرفاً بحث فیزیک و جنسیتِ زن و مرد نیست. شاید عمده‌ی مشکل، تضاد روحی و روانی و تناقض شخصیتی باشه.

اختلال جنسیتی، تابویی بوده و هست که باورهای غلطی درباره این مشکل وجود داره که هنوز هم ذهن خیلی از آدم‌های امروزی جامعه درگیر اونه و عوض کردنش به همین راحتی ممکن نیست. اطلاعات و آموزش درباره‌‌ی این موضوع کم بوده. پذیرشِ مشکلِ این آدم‌ها کار راحتی نبوده. هم برای خودشون سخت بوده و هم اطرافیان‌شون.  

این فیلم می‌تونه شروعی باشه برای بیان این واقعیت که بهرحال توی هر جامعه‌ای هم وجود داره و حالا باید بواسطه‌ی فیلم، کتاب، نشریه، تاتر و... به‌نوعی به آدم‌های مدرن یا سنتی امروز جامعه، دید و نگرش درستی درباره برخورد با کسانی‌که درگیر این مشکل هستند، داد.

بُغض

فیلم بغضبغض فیلم خوبی‌یه. فیلمی بدون حاشیه. بدون ادا اصولِ اعصاب خردکن. شُسته‌رُفته که همه چیز، خیلی خوب سَر جای خودش نشسته. شخصیت‌ها. دیالوگ‌ها. کِشش داستان. دوربین. تصویر.

توی تبلیغات فیلم نوشته، «فیلم دهه شَصتی‌ها» که اصلاً باهاش موافق نیستم. نمی‌دونم این تقسیم‌بندی سال و دهه، چه فایده‌ای می‌تونه برای ماها داشته باشه که انگار هر چی بیشتر غم و غصه و بدبختی رو وصل کنیم به دهه‌‌های زندگی خودمون، موفق‌تریم!

فیلم، داستانِ زندگی دو جوانی رو که توی ترکیه سرگردون هستند، روایت می‌کنه. چند ساعتِ آخری زندگی این دو نفر که معتادند و قصد تَرک ترکیه رو دارند و در کنارش، با فلاش‌بک، گذری کوتاه به آشنایی و چرایی بودن‌شون در ترکیه رو نشون می‌ده.

بغض اولین کار رضا دُرمیشیان در مقام کارگردان هست. فیلم توی ترکیه و شهر زیبای استانبول، فیلم‌برداری شده و هنرپیشه‌های فیلم، باران کوثری، بابک حمیدیان و مهران احمدی هستند. به‌نظرم وقتی پای فیلمی اسم تورج اصلانی (مدیر فیلم‌برداری) دیده بشه باید منتظر تصاویر زیبا و بکری بود و توی «بغض» این تصاویر ناب وجود داره.

توی این روزهای خوب پاییزی، دیدنِ بغض پیشنهاد می‌شه.   

سیمرغ یا کلاغ زاغی؟!

این روزها توی سالن چهارسو مجموعه‌ی تئاتر شهر، «سیمرغ» روی صحنه است. کم اَزش تبلیغ نشده که فقط پشت جلد نشریه‌ی «شبکه آفتاب»، کلاً تبلیغ همین کاره. کاری که بروشورش عینهو نقشه‌ی گنج بزرگه، قدِ یه سفره خیلی بزرگ که دوازده نفر به‌راحتی می‌تونند دورتادورش بشینند و آبگوشت بخورند!

 بهرحال وقتی پای اثری اسم و امضای «محمد چرم‌شیر» باشه و یکی از هنرپیشه‌ها «پیام دهکردی»، قاعدتاً برای دیدن این کار نباید تحقیق و بررسی زیادی کرد. فقط باید وقت رو تنظیم کرد تا بتونی ساعت هشت شب اون‌جا باشی و سیمرغ رو ببینی.

سیمرغ هفتاد دقیقه لاینقطع درباره پرنده‌ای به‌نام هدهد که همانا شانه‌به‌سر باشه برای شما توضیح می‌ده. پرنده‌ای که در ابتدا یه زن بوده که داشته موهاش رو شونه می‌کرده و بعدش نمی‌دونم کی نگاش کرده و اونوقت اون زن خجالت کشیده و اون شونه رفته و چسبیده به سرش و...

کیومرث مرادی، کارگردان سیمرغ که گویا یکی از دغدغه‌هاش، احیاء آثار کلاسیک ایرانی هستش سیمرغ رو بر اساس منطق‌الطیر عطار ساخته و توی یکی از مصاحبه‌هاش بیان داشته: «داعيه اين را ندارم كه آمده‌ام ادبيات كلاسيك ايران را نجات بدهم اما دوست دارم با اين نمايش بر تماشاگر ايراني تاثير بگذارم و اين تاثير در مخاطبان ديگر هم تكثير شود.»

و من باید اعتراف کنم که این اجرا انصافاً روی من که خیلی تاثیر گذاشت و بعیده دیگه کاری از ایشون چه در عرصه هنر کلاسیک یا مدرن ببینم! و چون قرار بر تکثیر بود وظیفه خودم دونستم از اون‌ جایی‌که وقت و پول آدم‌ها ارزش داره درباره این کار بنویسم تا بقیه‌ی دوستان علاقمند به تئاتر بدونند قراره چه کاری رو ببینند.

برای دیدن کاری هیچ‌وقت گول اسم‌های حتی خیلی‌خیلی‌خیلی بزرگ رو هم نخورید. چون هیچ تضمینی نیست یکی از بدترین کارهای هنری زندگی‌تون رو ببنید.

ایکاش خجالت رو می‌ذاشتیم کنار و وقتی نمایشی تموم می‌شد به‌جای این‌که بیایستیم و الکی دست بزنیم، گروه و همه‌ی عوامل رو هو می‌کردیم. ایکاش پای نه تماشاگرنما، که تماشاگرهای رُک‌و‌راست که نمی‌تونند بی‌خود و بی‌جهت دست بزنند زودتر به پای سالن‌های تئاتر باز بشه که آخر کار اعتراض خودشون رو نشون کارگردان و هنرپیشه‌ها بدن. و دَم اون چند نفر گرم که وسط اجرا بلند شدند و سالن رو ترک کردند (کاری که معمولاً توی اجراهای تئاتر پیش نمی‌آد).

آزمایشگاه

بی‌شیر و شکر سال 82-83 بود. اون موقع‌ها هنوز هفته‌نامه‌ی اینترنتی «کاپوچینو» سَرپا بود. هفته‌نامه‌ی فرهنگی، هنری، ورزشی، اجتماعی که یه سری از روزنامه‌نگاران و بلاگرها جمع شده بودند و اون‌ رو راه انداخته بودند و هر کدوم صفحاتی داشتن و می‌نوشتند، که انصافاً خیلی هم خوب می‌نوشتن.

«بی‌شیر و شکر» روی صحنه بود. بلیط سخت گیر می‌اومد و شهرت و محبوبیت و رفقات بچه‌های کاپوچینو با حمید امجد و گروه‌اش باعث شد بلیط گیرمون بیاد و عصر یه روز جمعه توی یکی از سالن‌های تئاترشهر «بی‌شیر و شکر» رو دیدم. یکی از بهترین کارهایی که تا حالا دیدم.

با کمی ارفاق در گذرِ زمان، می‌شه گفت ده سالی از اون سال‌ها گذشته. حمید امجد بعد از بی‌شیر و شکر دیگه کاری روی صحنه‌ی تئاتر نبرد. ده سال گذشت و امروز امجد دکتر شده و این روزها فیلم سینمایی «آزمایشگاه» در ژانر کمدی توی بهترین سینماهای تهران و احتمالاً ایران روی پرده است.

هیچ ایرادی به امجد نمی‌شه گرفت که چرا بعد از سال‌ها فعالیت در حوزه‌ تئاتر، حالا وارد سینما شده ولی به‌نظرم می‌شه این ایراد رو گرفت و پرسید که: حمیدخان گل، آقای دکتر، بعد از سال‌ها سکوت و بعد از اجرای تئاتر زیبای «بی‌شیر و شکر» این «آزمایشگاه» رو دیگه از توی کدوم قوطی عطاری درآوردی؟

حمید امجدخبرها رو که سرچ کردم دیدم امجد نوشته که از آزمایشگاه دفاع می‌کنه. امجد بعنوان نخستین کار سینمایی‌اش در مقام کارگردان می‌تونه از کارش دفاع کنه و من هم بعنوان مخاطبی که هنوز مزه‌ی «بی‌شیر و شکر» زیر دندونم هست، می‌تونم با صدای بلند داد بزنم که فیلم «آزمایشگاه» خیلی بد بود؛ خیلی. که اگر اسلام و احترام به بزرگ‌تر نبود حتی می‌شد از واژه‌هایی بدتر از بد استفاده کرد!

داستانِ پسر فقیر و دختر پولدار، بچه‌ی دست‌پا‌چولوفتی شهرستانی که وارد شهر تهران می‌شه و منِ بچه زرنگ می‌خوام دست‌به‌سرش کنم، داستان «خیر و شر» چندین و چند هزار بار دیگه باید توی ادبیات و سینما تکرار بشه تا ما ازش دست بکشیم؟ داستانِ دسته‌بندی آدم‌ها به دو دسته‌ی «خوب و بد» که یا شر مطلق هستند یا خیر مطلق تا کی قراره نمایش و نشون داده باشه؟

آزمایشگاه، نمایشی است برای گروه سنی 8 تا 10 سال! بچه‌هایی که هنوز بُعد و جنبه‌های وجودی آدم‌ها و موقعیت‌های مختلفِ زندگی رو نمی‌شناسن و تمام آدم‌های زندگی‌شون خلاصه می‌شه توی دو دسته‌ی خوب یا بد. یا دیو و غولِ کریه‌المنظر هستند یا فرشته‌ی مهربون و خوش‌سیما و به‌نظرم آزمایشگاه کمدی که نیست هیچ، می‌تونه فیلم خیلی خوب و تاثیرگذار و اخلاقی هم باشه برای بچه‌های دبستانی‌، که اگه این روزها مدارس تعطیل نبود، می‌شد دسته‌دسته بچه‌ها رو به سالن‌های سینما برد تا بهشون نشون داد سرنوشت آدم‌های خوب، آخر داستان چی می‌شه و خداوند ستمکاران را به سزای اعمال بدشون می‌رسونه!

آزمایشگاه | حمید امجدامجد فیلمنامه‌ای نوشته؛ از دید خودش هم خوب نوشته که اجراش کرده و حالا هم روی پرده‌ی سینماست و امروز هم حاضره که ازش دفاع کنه ولی انصافاً رضا کیانیان، باران کوثری، رامبد جوان (ستاره‌های سینما)، رضا بهبودی، افشین و هدایت هاشمی (ستاره‌های تئاتر) هم این داستان رو دوست داشتند که توی اون نقش‌آفرینی کردند؟ آیا باید باور کنیم که بزرگانِ سینمای ایران چون کیانیان هم غم نون دارن و بدون حق انتخابن که چنین فیلمنامه‌ای رو قبول می‌کنن، یا صرفاً رفاقتی بوده با کارگردان و خواستن که نشون بدن دوست دارن حمید امجد هم وارد سینما بشه؟

 

مُروری بر بهترین‌هایی که گذشت

تهران خلوت شده. حالا دیگه حضور نصفه نیمه‌ی بهار رو میشه حس کرد. روزهای آخر ساله و بدو بدوهای چسبیده به همین روزها. یه سری‌ها رفتن و بقیه موندن و هنوز دارن سَر قالی رو می‌کشن تا بیارن کنار باغچه و بنفشه‌های سه رنگ تا با شُستن فرش و کاشتنِ گل، رسیدنِ بهار رو جشن بگیرند.

توی این روزهای آخر سال گفتم شاید بد نباشه همه‌مون بیاییم و از کتاب‌های خوبی که امسال خوندیم و فیلم و تئاترهایی که توی این سالی که دیگه داره ساعات آخرش رو می‌گذرونه دیدیم و دوست‌شون داشتیم بنویسیم. شاید توی گزینش ما هیچ انتخابی نباشه و شاید هم اونقدر زیاد باشه که باید فکر کنیم تا عادلانه قضاوت کنیم.

:: بدون شک، برای خیلی از ماها «جدایی نادر از سیمین» یکی از بهترین فیلم‌هایی بوده که امسال دیدیم. البته نباید قضاوت کنم چون شاید مسعود خان فراستی هم خواننده‌ی این وبلاگ باشه! حالا دیگه آخرین فیلم ساخته شده‌ی اصغر فرهادی، از بقیه‌ی فیلم‌ها اونقدر جلو افتاده که اگه قرار باشه توی لیست بذاریمش حتماً جدول رو بهم می‌ریزه.

«چیزهایی هست که نمی‌دانی» بهترین فیلمی بوده که امسال دیدم. همین چند روز پیش، بدون این‌که به شما بگم! فرصتی شد و دوباره لَم دادم روی صندلی سینما و برای بار دوم هم دیدم و لذت بردم ازش. یکی از بهترین فعالیت‌های هنری که توی این دو سه روزه باقی‌مونده به عید میشه انجام داد اینه که بچپید توی تاریکی سینما و فارع بشید از هیاهوی دیوونه‌کننده‌ی شهر و این فیلم رو ببنید.

:: اگه قرار باشه از تئاتر بگم شاید وضعیتِ بهترین‌ها، بهتر از فیلم و سینما باشه. توی سال ۹۰ به ازای هر ماه، بیشتر از یک اجرا دیدم که از یه سری‌ نمایش و اجراها نوشتم و خب بعضی‌ها هم لابه‌لای بقیه‌ی کارهای نکرده موند و فراموش شد.

خیلی از کسانی‌که اجرای قدیم «خشکسالی و دروغ» رو دیده بودن معتقد بودن کاری که سال‌ها قبل انجام شده بود بهتر از کار اجرای مجددِ یعقوبی بود و من باید بگم که امسال بدون شک دو تا کار محمد یعقوبی یعنی «خشکسالی و دروغ» و «زمستان 66» جزء کارهای خیلی خوبی بود که من دیدم. البته در این میون کارهایی مثل لارنس راهب، شن و مخزن هم کارهای قابل تحسینی بودن و دوست‌شون داشتم.

:: کار سخت‌تر میشه وقتی قرار باشه از میون این همه کتابِ خونده شده دو سه تا رو انتخاب کنی. با مراجعه به ذهن فراموشکار و همچنین کلیک روی موضوعاتِ دسته‌بندی شده وبلاگ به این نتیجه می‌رسم که کتاب‌های «حیاط خلوت» فرهاد حسن‌زاده و «بگذارید میترا بخوابد» کامران محمدی توی انتخاب‌های بهترین‌های من جا داره. و خب اگه علاقمند و پیگیر کتاب باشی، خوندن آثار جدیدِ یه سری از نویسنده‌ها (هرچقدر هم که خوب نباشه) بایستی انجام بشه.

توی کتاب‌های ترجمه شده، «اتاق» اما داناهیو، ترجمه‌ی محمد جوادی و همچنین «آمریکا» نوشته‌ی مرحوم! کافکا به ترجمه‌ی علی‌اصغر حدادی رو دوست داشتم.

رهاش کن بره، رئیس!

چیزهایی هست که نمی‌دانی | علی مصفاشاید روزهای آخر اسفند، بدترین زمان ممکن برای اکران یه فیلم باشه و وقتی هم که قرار باشه به‌صورت محدود و توی بعضی از سالن‌ها و فقط بعضی سانس‌ها اکران بشه، بدون شک آدم قیدِ دیدنِ فیلم رو میزنه ولی شما این اشتباه رو نکنید و توی همین روزهایی که قاعدتاً سرتون هم خیلی شلوغه، ساعتی رو اختصاص بدین به دیدن فیلم بسیار خوب و زیبای «چیزهایی هست که نمی‌دانی.»

فارغ از بازی‌های خوب لیلا حاتمی و مهتاب کرامتی، این‌بار علی مصفّا رو در نقشی بسیار دوست‌داشتنی می‌بینیم. فارغ‌التحصیل از دانشگاهی که حالا غربیلک فرمون دست گرفته و راننده آزانس شده و هر بار با داستان و اتفاقاتی که برای مسافرها پیش میاد، ما بیشتر و بیشتر می‌شناسیمش. راننده آژانسی که درس رو تموم کرده و هیچ‌وقت برای کسی رو نکرده که عاشق کی بود و حالا دیگه اونقدر با تجربه شده که بدونه نمی‌تونه دنیا رو متحول کنه و شاید اومده و نشسته پُشتِ فرمون ماشین تا حداقل خودش رو کمی بیشتر بشناسه. تا شاید خودش را متحول کنه. به‌قول دنیز کافه‌چی: آدم هست خوب، آدم هست بد، تو اصلاً آدم نیستی. و انگار دنیز راست می‌گفت!

فیلم ریتم کُند و آرومی داره ولی پُر از جزئیات و تصاویر خوبه. پُر از رنگ و لعابه. مثل همون رنگِ صبح اول اوقت. یه رنگ «سبز – آبی» خوشگل توی هوا موج میزنه که آدم رو ناخواسته، عاشق اون زمان می‌کنه که انگاری توی خلاء داری پرواز می‌کنی.

به‌نظرم فیلم «چیزهایی هست که نمی‌دانی» فیلم شخصیت محوره که تو اگه نتونی با شخصیت‌های داستان رفیق بشی، فیلم چیز زیادی برات نداره و خیلی زود حوصله‌ات سَر میره. داستان و قصه‌ی پُر و پیمونی نداره. نه کسی وارد میشه و نه کسی خارج. نه کسی میزاد و نه کسی می‌میمره. برش ساده‌ای از زندگی‌یه. منتظر هیچ معجزه‌ایی نباید باشی. فیلم، عاشقانه‌ی آرومی‌یه که اگه بتونی با شخصیت‌های داستان همذات‌پنداری کنی و باهاشون رفیق بشی، اون‌وقت دیگه دوست نداری فیلم هیچ‌وقت به آخر برسه. دوست داری سینما، مال بابات باشه و وقتی فیلم تموم شد همون‌جوری فرو بری توی صندلی و فکر کنی به «چیزهایی هست که نمی‌دانی» زندگی.

یک جدایی شیرین

اصغر فرهادی، به تاریخ سینما پیوست و برنده‌ی جایزه اسکار شد. افتخاری که شاید باید تا سال‌های سال، همگی‌مون خواب شیرین این رویداد فرابزرگ رو ببنیم. بیست‌و‌چهار ساعته که همگی کلاه از سر برداشتیم و به افتخار اصغر خان فرهادی، سَر پا واستاده وهورا می‌کشیم. 

اصغر فرهادیاصغر فرهادی کاری نکرد که کارستون باشه. به‌نظر من اصغر فرهادی یک شیاد بزرگه! یه کلاهبردار بی‌معرفت که وقتی توی سالن کداک تئاتر هالیوودِ لس‌آنجلس روی سن رفت، هیچ‌وقت از من و تو حرفی نزد. اصغر فرهادی یک فرصت‌طلب بزرگه که با زیرکی نشست و گوش داد به تموم قصه و غصّه‎های من و تو. مردِ نامحرمی که سَرش رو کرد توی زندگی تک‌تک ما و قواعد نوشتن رو خوب بلد بود و آهنگِ زندگی من و تو رو چنان سرود که آوازه‌اش حتی تا غرب وحشی هم رسید. فرهادی، از من و تو و از همه‌ی ماهایی نوشت که چون زاده شدیم توی این کشور جهان سومی، از همون وقتی که فهمیدیم دنیا فقط ایران نیست، دل سپردیم به جایی بیرون از این‌ چهار دیواری و تا وقتی دل نکندیم از شهر و دیار و مملکت‌مون، فارع نشدیم از این بلایی که چون موریانه افتاده بود به تن و پیکر خود و زندگی‌مون.

اصغر خان فرهادی، بی‌معرفت بزرگی‌یه که توی هیچ کدوم از اون مراسم و جشن‌ها و نشست‌های هنری و سینمایی، هیچ اسمی از من و تویی که زندگی‌مون رو بُقچه‌پیچ کردیم تا کوچ کنیم، از من و تویی که یک شبه بچه‌ای زاییدیم و بزرگ و بالغش کردیم و بی‌رحمانه سپردیمش به جامعه‌ی تاریک و وحشی تا هر جور که می‌خواد بکارتش رو به غارت ببره، از من و تویی که هنوز برامون پدر واژه‌ای فراتر از یک اسم بود، از من و تویی که سال‌هاست سجده کردیم طولانی و دراز از این اذان تا اون اذان، ولی قسم‌های دروغ ‌خوریم عینهو آبنبات‌های رنگی، از من و تویی که زندگی‌مون رو آجر به آجر با دروغ ساختیم و بالا رفتیم، توی اون سالن زیبا و مراسم اسکار و در حضور چهار تا غربیه‌ی از خدا بی‌خبر، هیچ حرفی نزد.

اصغر فرهادی مدیون همه‌ی ماهاست. نوشتن از زندگی مردم این سرزمین، توانایی گرفتن هر روز و هر ساله‌ی جایزه‌ی اسکار رو داره. فقط باید نویسنده‌ی ماهری باشه تا ببینه نادر و سیمین‌های تموم نشدنی این سرزمین رو که مدارک به‌دست توی صف‌های طویل جلوی سفارت‌خونه‌ها منتظرن. باید دوربینی باشه تا ثبت و ضبط کن دغدغه‌های دختر در آستانه‌ی سن بلوغ ولی یائسه شده‌ی این سرزمین رو. بنویسه از حجت‌هایی که از سر بدبختی هر روز بیشتر فرو میرن تو دلِ جنوب و جنوب و جنوب‌های این شهر و دیار.

اصغر فرهادی، مرد بزرگِ بی‌معرفتی‌یه. قصه‌ی من و تو رو با «جدایی» نوشت؛ بدون این‌که هیچ‌وقت اسمی بیاره از من، از تو، از تموم جدایی‌های این سرزمین که عینهو آتش افتاده به جون این مزرعه‌ی بدون مترسک. برای ما و سرزمین ما که بی‌بهونه، گریه می‌کنیم و اشک‌ هر دومون سال‌هاست چسبیده به مَشک‌های خشک و پلاسیده‌مون، اشکِ شوقِ گرفتن اسکار طعم و مزه‌ی دیگه‌ای داشت. طعمی خوش، به تلخی زندگی من و تو.

در همین رابطه:

۴۸ ساعت مونده به تحویل سالِ نو

کاش همه‌ی جدایی‌ها اینقدر شیرین بود

کاش همه‌ی «جدایی»ها این‌قدر شیرین بود

جدایی نادر از سیمین | A Separationوارد سالن شماره 1 [پردیس ملت] که شدم، پیمان معادی و لیلا حاتمی کنار هم و رو به آقای قاضی نشسته بودن و داشتند از دلایل طلاق‌شون می‌گفتند. کاپشن‌م رو که درآوردم و نشستم، روی صفحه‎‌ی بزرگ سینما نوشت، «جدایی نادر از سیمین».

دو ساعت مثل برق و باد گذشت و فیلم تموم شد. حالا پیمان معادی این ور و لیلا حاتمی اون ور، جدا از هم و پُشت یه شیشه، منتظر نشسته بودند. ولی نه فیلم تموم نشده بود که انگار تازه شروع شده بود.

48 ساعت مونده بود به تحویل سالِ نو ولی این‌بار فیلم نبود که قصه‌ی زندگی من بود. قصه‌ی زندگی تو بود. داستان زندگی ما مردم شیک و ُمدرنی بود که ماشین‌های 50 میلیونی‌مون توی پارکینگ پارک شده و هر روز چند تا آپولو هوا می‌کنیم و غافل‌ایم از روابط بین‌مون. غافل‌ایم از این همه تنهایی‌هامون. از این همه دروغ‌هامون. 

وقتی از سینما اومدم بیرون 48 ساعت مونده بود به تحویل سالِ نو. دوست داشتم برای ساعت 7 شب هیچ قراری نداشتم با هیچ کسی. دوست داشتم، سَرم رو مینداختم پایین و میرفتم توی پارکِ ملت. می‌رفتم و قدم میزدم. بی‌هدف. گیج بودم. گیج گیج. فرهادی نذاشت نفس بکشم، لامروت. توی سالن تاریکِ سینما زد. بدجوری هم زد. چپ و راست. عینهو رینگ بوکس. داستانی پُرکشش. داستان که نه، زندگی است «جدایی نادر از سیمین».

«جدایی نادر از سیمین» بد خوبه. خیلی بد! آخر فیلم بغض می‌کنی چون شخم می‌زنه همه‌ی روح و روانت رو. شاید همه‌ی زندگی‌ت رو. داستان برات آشناست. نادر رو می‌شناسی. خیلی خوب. باهش بارها رفتی شمال و کنج خلوتِ یه کافه، اسپرسو خوردی و گوش دادی به دغدغه‌هایی که از بزرگ شدن ترمه داشته. سیمین رو می‌شناسی، به تعداد همه‌ی زن‌های دور و نزدیکِ زندگی‌ت. غریبه نیست این خانم معلمی که حالا پاش رو کرده توی یه کفش تا برای زندگی بهتر، بره خارج از ایران.

فیلم رو که دیدی حتماً جایی رو برای خودت در نظر بگیر تا خلوت کنی و بری و قدم بزنی. بعدِ فیلم قراری نذار با کسی تا بتونی گز کنی زندگی رو. تا دوباره پیدا کنی نادر و سیمین رو. تا دوباره دعوت‌شون کنی برای شامی، نهاری تا شاید نرن. بمونند. فیلم رو که دیدی واسه‌ی هفته‌ی بعد روزی رو خالی کن چون دوباره خواهی رفت و فیلم رو خواهی دید.

48 ساعت مونده به تحویل سالِ نو و سلام آقای فرهادی. ایکاش فیل شما دیگه یادِ هندوستان نکنه. ایکاش بمونی توی همین خراب شده‌ی که اسمش ایران. خواسته‌ی زیاد و نابجایی است ولی قید گرفتن مدرک و دکترا رو بزن و بمون. ایکاش بدونی که بعدِ دیدن فیلم جماعتی که نا نداشتن از روی صندلی بلند بشن برات دست زدند. زیاد هم زدند. پس بمون تا شاید این همه «نادر و سیمین» جدا نشن آقای فرهادی.

جدایی نادر از سیمیندو روز مونده به شروع سالی که دیگه داریم تمومش می‌کنیم «جدایی نادر از سیمین» رو دیدم و نوشته‌ی بالا رو همون موقع توی لابیرنت گذاشتم. دو سه روز از عید گذشته بود. همه در گیرودار دید و بازدیدهای عیدانه‌شون بودن که من عصر یکی از همون روزهای هفته‌ی اول نوروز، دوباره یواشکی چپیدم توی تاریکی سینما و فیلم رو برای بار دوم دیدم. و حالا اصغر فرهادی روی قلّه‌ی بلندِی واستاده و مهمتر از همه «ایران» رو با خودش بُرده اون بالا. دعای من مستجاب نشد و فرهادی از ایران رفت. هرچند همین چند روز پیش اعلام کرد دوباره به وطن برمی‌گرده ولی...

کار سختی‌یه یه تَنه بار هفتادوپنج میلیون جماعتی رو به‌دوش کشیدن که خواستار صلح و آرامش‌اند و از دیدِ بقیه‌ی دنیا اسلحه برداشتن تا تنگه‌ای رو ببندن و مجهز بشن به سلاح اتمی تا دنیا رو وارد فاز جدیدی از جنگ و خونریزی کنند. کار سختی‌یه ساختن فیلمی که این‌قدر بومی، محلی باشه ولی بتونه ارتباط برقرار کنه با آدم‌های اون سَر دنیا که، نه مهاجرت دغدغه‌ی زندگی‌شونه و نه پیر شدن باباشون. کار سختی‌یه نشون دادن چهره‌‌ای از ایران و ایرانی، بدونِ بودن کنار بمب و اسلحه و الکترون‌های سرگردون!

ایکاش این مملکت به‌جای این همه اکبر، فقط اصغر داشت. اصغری مثل، اصغر فرهادی.

قارا چوپان

این‌جور نیست که اگه این‌جا نمی‌نویسم، یعنی کتابی نمی‌خونم و فیلمی هم نمی‌بینم، که همه‌ی این کارها رو می‌کنم ولی صداش رو درنمیارم چون حالِ نوشتنش رو ندارم. انگیزه‌ها کم‌رنگ شده و روزگار، انگاری سیاه‌و‌سفید و بی‌رنگ شده و مهم‌تر از همه، باسن که گشادتر از قبل میشه امورات زندگی هم سخت‌تر می‌گذره!

قارا چوپان / مرتضا کربلایی لواز مرتضی کربلایی‌لو چیزی نخونده بودم ولی تعریفش رو شنیده بودم. سراغ «قارا چوپان»ش رفتم و همسفر شدم با عیار، شخصیت اصلی داستان. تا جایی‌که با عیار، بدون هدف توی شهر می‌چرخیدم و درگیر روزمره‌گی‌هاش بودم و لابه‌لای دغدغه‌هاش و همراه با رفیق فرش‌فروشش، جنبه‌های مختلف زندگی‌ش رو می‌دیدیم داستان رو دوست داشتم ولی از اون‌جایی که عیار به‌دنبال مارال راهی دَشت‌ودَمن شد و داستان قاطی شد با فرهنگ و زبانِ استان‌های آذربایجان دیگه نه عیار رو دوست داشتم و نه داستان رو.

بهرحال برای ما، عیار موجود چندان شناخته‌شده‌ای نیست. آدمی نیست که چنین موجودی رو دور و برمون زیاد دیده باشیم. باید باهاش خیلی رفیق بشی تا بتونی سوراخ سنبه‌های ذهنی‌ش رو بشناسی. پس احتمالش زیاده که کتاب رو تا آخر بخونی و هنوز با عیار بیگانه باشی!     

قارا چوپان / مرتضی کربلای‌لو / نشر افراز / 285 صفحه / 6800 تومان

Conviction فیلم خوبی بود. فیلمی که باعث شد دوباره من با فیلم دیدن رفیق بشم. مردی به جرم قتلِ عمد به زندان محکوم میشه. خواهرش که از بی‌گناهی برادرش مطمئنه به‌دنبال راهکارهایی می‌گرده تا برادرش رو از زندان آزاد کنه ولی هر بار به دربسته می‌خوره تا اینکه تصمیم می‌گیره خودش...

توی زندگی، همه‌ی ماها باید یه کسی مثل بتی (خواهر) وجود و حضور داشته باشیم که تا این درجه بهمون اعتقاد و ایمان داشته باشه. در حالی‌که همه‌ی شواهد و قراین به ضرر برادرش هست، ولی هیجده سال تلاش می‌کنه تا بتونه ثابت کنه که برادرش بی‍گناهه در حالی‌که همه‌ی ماها این روزها یه طناب دار دست‌مون گرفتیم. گره‌اش رو هم از قبل محکم کردیم و منتظریم تا اولین دوست و آشنایی که می‌بینیم بندازیم دور گردنش و... خلاص!   

برای این سرزمین، کار از دعا گذشته!

خشکسالی و دروغ / محمد یعقوبیبرای اهالی و دوستداران تئاتر، فقط اسم خالی «محمد یعقوبی» اونقدر کشش داره که بدون در نظر گرفتن موضوع و عوامل اجرا اون‌ها رو به سالن تئاتر بکشونه و وقتی پای علی سرابی، آیدا کیخایی، باران کوثری و پیمان معادی هم وسط باشه که دیگه شکی نمی‌مونه باید این کار (که البته چند سال پیش هم اجرا شده بود) خوب و دیدنی باشه.

این شب‌ها توی تماشاخانه‌ (این تماشاخانه هم از اون اسم‌هاست که نمیشه باهاش رفیق شد و نمی‌دونم چرا من رو یاد حاجی فیروز میندازه!) خشکسالی و دروغ اجرا میشه. نَمردیم و خلاصه یه کار خوب، توی تماشاخانه‌ی ایرانشهر دیدیم.  هربار که اونجا ‌رفتم بعد از دیدنِ نمایش، خودم رو لعن و نفرین ‌کردم که چرا باز هم خام شدم و پا گذاشتم به این مکان شیک و پیک تا یه کار و اجرای بد ببینم که انگاری خیانت کردم به سالن‌های خسته‌ی تئاترشهر! گویا باید بطور دیفالت، مطمئن باشی توی این تماشاخانه قراره نمایش بد ببینی مگه اینکه برعکسش ثابت بشه.

پیمان معادی که شاید (نسبت به خیلی‌ها) از لحاظ کمی، رزومه‌ی کاری پُر و پیمونی نداشته باشه نشون داد که توی اجرای اولینِ کار زنده و نَفس‌به‌نفس با تماشاچی هم موفق بوده. موفقیتی که بدون در نظر گرفتن فیلمنامه‌هاش از «دربار الی» شروع و با «جدایی نادر از سیمین» ادامه داشت و حالا باید منتظر موند و دید اولین کار سینمایی این هنرمندی که نَه قد رشیدی داره و نه ریخت و قیافه‌ی هالیوودی و چشم‌های آبی و موهای بور ولی نشون داده که برای موندن و موفق شدن در سینما و تئاتر، این پارامترها نمی‌تونه خیلی موثر باشه، چی از آب در میاد.

وقتی بروشور و تبلیغات «خشکسالی و دروغ» رو می‌بینی و خط میخی و جمله‌ای از داریوش یا کوروش! که:

 «اهورامزدا این سرزمین را از دشمن، از خشکسالی، از دروغ دور بدار» توقع داری وقتی چراغ روشن میشه روی صحنه یه سِری سرباز با نیزه و کلاهخود و سپر، تو همون مایه‌های سربازهایی که حک شدن روی ستون‌های تخت‌جمشید، ببینی. ولی پیمان معادی هست با لپ‌تاپ و علی سرابی و باران کوثری از همین آدم‌های امروزی که هنوز دارن سَر بازی فوتبال پرسپولیس و استقلالِ هفته‌ی قبل کُری می‌خونند. آدم‌ها، همه از جنس خودمون هستن. با دغدغه و مشکلاتِ زن و مرد جوامع مدرنِ امروزی که نویسنده به‌خوبی و هنرمندانه نشون داده که هر دو جنسیتِ زن و مرد و نوع نگاه و مشکلات‌شون رو  می‌شناسه.

هر چند تا حالا نتونستم اون تکرار دیالوگ‌های چند باره نمایش‌های محمد یعقوبی رو که حالا دیگه خیلی هم داره کلیشه میشه و میره توی مُخ رو بفهمم ولی این‌بار هم کارگردان نشون داده که از خلاقیت زیادی برخورداره و اون سایلنت شدن و کِش اومدن دیالوگ‌ها به‌خوبی تونسته قسمتی از محدودیت‌های زبانی روی صحنه رو بپوشونه. در کنار تمام محاسن کار، به‌نظرم باران کوثری با تمام تلاشی که برای خوب بازی کردن داره ولی سه نفر دیگه اونقدر خوب هستن که ناخواسته بازی ضعیفِ باران به‌چشم میاد.

اگه هنوز علاقه‌ی مونده به هنر و دلی برای زدن به شهر و دود و ترافیک، «خشکسالی و دروغ» رو از دست ندین. هر چند وقتی روی بروشور و کنار خط میخی و خواسته‌‌ایی که پادشاه ایران از اهورامزدا داشته، این جمله‌‌ رو هم می‌بینی که: «مادر خرگوش کوچولو می‌گه: خب حالا بیا این هویج رو بخور.» دچار تضاد عجیبی میشی! ولی مطمئن باشید بعد از دیدن «خشکسالی و دروغ» از خودتون و این نمایش راضی خواهید بود.

بدرود بغداد

بدرود بغداد / مهدی نادریاز سالن 5 سینما پردیس بیرون اومدم. داشتم چشم‌های پُف کرده‌ام رو می‌مالوندم و با پُشت دست، جلوی دهن‌دَره‌ام رو گرفته بودم که یهویی دوربینی اومد جلوی صورتم و آقاهی پرسید: به نظرتون فیلم چطور بود؟

خب کاشکی قبل از اینکه فیلم رو ببینم آقاهه می‌گفت بعد از دیدن «بدرود بغداد» می‌خواهیم نظرت رو درباره فیلم بپرسیم تا هم من خودم رو آماده کرده بودم و همه‌ی اون چیزهایی که به ذهنم رسیده بود رو می‌گفتم و هم اینقدر خواب‌آلو جلوی دوربین برنامه‌ی هفت وانمی‌ستادم.

بدرود بغداد، فیلمی است با ریتمی کُند که انگاری اصلاً داستان خیال جلو رفتن نداره. کندِ کند که تماشاچیان امروز سینما اینقدر حوصله ندارند تا این همه برای دیدنِ لحظات حساس و کشمکش‌های داستانی فیلم صبر کنند و حوصله به‌خرج بدن. بدرود بغدادی که قرار بود نماینده‌ی ایران در اسکار باشه! خلاصه به روی پرده‌ی سینماها رفته و نوع اکران اون‌هم جوریه که گویا فقط مخاطب خاص رو در نظر داشته که به‌نظرم مهدی نادری، کارگردان فیلم حتی برای جلب نظر همین اندک مخاطب خاص هم کار سختی پیش رو داره.

با تمام نقاط ضعفی که ادبیات داستانی ما داره به‌نظرم هنوز هم یه سَر و گردن از سینما جلوست که من نمی‌دونم سینما با این همه امکاناتِ نور و تصویر و ... چرا نمی‌تونه چهره‌ی پلید و واقعی جنگ رو نشون خلق‌الله بده. والله جنگ اینقدر شیک و خوشگل و گوگوری مگوری نیست. دو تا تیر و یه عقرب وسط بیابون، نشون دهنده‌ی جنگ نیست. آدم، این فیلم‌ها رو می‌بینه هوس می‌کنه جنگ دوباره شروع بشه تا بره و شاخ دیو سیاه و بد هیبت رو بشکونه!  

از دید من «بدرود بغداد» فیلم کندی است که به سختی می‌تونه تماشاچی رو تا آخر روی صندلی بشونه. گیر و گورهای داستانی اونقدر جذاب نیست که تو رو درگیر داستان کنه و تو بدنبال حل اون معماها باشی. این همه هیاهو برای این فیلم نمی‌دونم برای چی بوده ولی اگه هوس کردین که به دیدن فیلم برید، بد نیست که با خودتون پتو و بالشتی هم ببرید. سینما سرد و فیلم یخ و شاید خواب‌تون برد و سرما خوردین!

یه حبه قندِ بد مزه

یه حبه قند / رضا میرکریمیفیلم «یه حبه قند» برخلاف تعریف و تمجیدهایی که ازش شده، فیلم خوبی نیست. فیلمی که به نحو اغراق شده‌‌ای فقط سعی داره رنگ و تصویرهای خوب به توی بیننده نشون بده. «یه حبه قند» می‌تونست بدون هیچ داستان و شخصیتی فیلم نباشه و فقط یه آلبوم عکس باشه که ظرف چند دقیقه ورق بزنی و چند تا عکس خوب از شهر کویری یزد ببینی.

تمام اتفاقات توی یه خونه‌ی قدیمی میوفته. دختری قراره عروس بشه و خواهرها، دومادها و بچه‌ها یکی یکی وارد خونه میشن و یه حبه قند باعث میشه، عروسی به عزا تبدیل بشه. تضادِ مرگ و زندگی، شادی و ناراحتی، عروسی و عزا به بدترین و دَم‌دستی‌‌ترین شکل ممکن توی این فیلم به نمایش درمیاد. به دل من که اصلاً ننشست.

آدم‌های فیلم سطحی هستن. رو رو. هیچ چیزی از گذشته و تاریخ و پُشت و جلوشن نمی‌دونی. اونقدر سطحی که اگه بادی بیاد و چندتاشون رو با خودش ببره تو اصلاً یادت نمی‌مونه کی شوهر کی بود و این وسط چیکار می‌کنه و قراره کدوم قسمت داستان رو با خودش پیش ببره. آدم‌ها رو از همون جایی می‌شناسیم که در چوبی خونه رو می‌زنن و وارد حیاط میشن و انگاری کارگردان هم تعمداً دوست داشته همه رو از توی چارچوب در رد کنه. یک سوم ابتدایی فیلم، دوربین میخ شده به چار چوب در و دیالوگ‌ها همونجا رد و بدل میشه. خب این همه جا، یه کمی بکش اونورتر!

وقتی سالن سینما آزادی رو اونهم سانس یک ربع به یازده شب، پُر دیدم خوشحال شدم که اهالی و دوستداران سینما حتی توی این ساعت هم اومدن تا فیلم ببینند. ولی داستان اونقدر کُند و آروم پیش رفت که روزبه همون اول، تکلیفش رو با خودش و ما و فیلم مشخص کرد! شانس آوردیم وقتی روی صندلی می‌خوابه خروپوف نمی‌کنه وگرنه وامصیبت‌ها داشتیم از این خواب دو ساعته‌اش.

قاعدتاً وقتی ابراهیم حاتمی‌کیا کارگردان به‌نام سینما، در وصف این فیلم، نامه‌ی سرگشاده‌ای می‌نویسه و تشکر می‌کنه از رضا میرکریمی دوست و رفیق و کارگردان فیلم، توقع آدم خیلی بیشتر از این حرف‌ها بالا میره. اصلاً همین میشه که تا ساعت دوازده‌و‌نیم، توی سالن سینما میمونی تا «یه حبه قند» رو ببینی. می‌بینی و توی سرمای این شب‌های پاییزی، وقتی داری تک و تنها توی پیاده‌روی عباس آباد قدم میزنی با خودت میگی، انصافاً حاتمی‌کیا چی توی این فیلم دید که اینجور آب از دهن‌ش راه افتاد و کام‌ش شیرین شد و یادش افتاد هنوز ایرانی است؟!

صدای خروس میاد، می‌شنوی؟!

زنی از گذشتهانگاری با اومدنِ حتی بوی پاییز، میل و رغبت آدم‌ها برای حضور در کارهای سالنی بیشتر میشه. والیبال و بسکتبال ورزش‌های خاص شش ماهه‌ی دوم ساله‌اند و شاید باید تئاتر رو هم بیاریم توی این (به‌قول برخی از دوستان) کتِگوری.

هوا که سرد بشه، سالن‌های تاریکِ تئاتر، بیشتر به آدم می‌چسبه. قسمت بشه، توی تاریکی سالن، آدمیزادی از جنس مخالف هم باشه که بهمون بچسبه و ضیافتِ دیدن تئاتر تکمیل‌تر بشه!

این روزها رامبد جوان، پانته‌آ بهرام، سحر دولتشاهی، الهام کردا و سعید چنگیزیان به کارگردانی محمد عاقبتی «زنی از گذشته» رو اجرا می‌کنند. البته دیدنِ این کار باعث نشده که من هنوز هم با ایرانشهر آشتی کنم و مشکل دارم با حس و حال این مجموعه‌ی هنری.

نمایش، داستانِ زنی است که بعد از 24 سال یادِ عشق دوران قدیم‌ش میوفته و دوباره برمی‌گرده و مرد رو پیدا می‌کنه. مرد که مدت‌هاست ازدواج کرده و پسر بزرگی هم داره تصمیم می‌گیره که ... هرچند داستان ژول‌ورنی و تخیلی است و هیچ زنی در هیچ نقطه از کره زمین، چنین مَرام و معرفتی نداره! ولی بهرحال نویسنده‌ی آلمانی این نمایشنامه رو نوشته و دیدنش هم، ای، بد نیست.

نمی‌خواستم «زمستان 66» هم به سرنوشتِ «نوشتن در تاریکی» دچار بشه و وقتی مردم سه دور، دایره‌ی تئاتر شهر رو برای خریدن بلیت، سرپا واستادن و چیزی عایدشون نشد برم سراغ این کار دوباره اجرا شده‌ی محمد یعقوبی و دست از پا درازتر برگردم؛ این بود که تا هنوز تنورش داغ نشده و کسی ازش خبر نداره، رفتم و کار رو دیدم.

زمستان 66 / محمد یعقوبیموقع دیدن «زمستان 66» انگاری یه کسی از پشتِ سَر، یقه‌ات رو می‌گیره و شوتت می‌کنه به 25 سال پیش. روزهایی که پنجره‌های این شهر مُزین شده بود به علامتِ X قهوه‌ای تا به قولِ پوریا عالمی، شیشه‌ها بیشتر از این نلرزه و تب نکنه و نمیره. توی این مملکت، روزهای نحس‌تر از امروز هم داشتیم. زیاد، و کار یعقوبی دوباره همون روزهایی که موشک عینهو باقلوا وسط زندگی‌هامون بود رو میاره جلوی چشم‌مون. روزهایی که سَرمون به آسمون بود و رَد موشک رو دنبال می‌کردیم و گوش‌مون به تلفن تا ببنیم اینبار کدوم کوچه و خیابون و محله‌، تل خاک شده و جنازه‌ها دراز به دراز رو به قبله خوابونده شده تا هفته بعد اسم یکی‌شون بشه، اسم کوچه.

این که چیزی نیست، ما روزهای بدتر و نکبت‌تر از امروز هم دیدیم. زیاد. خروسی که عصر یه روز دلگیر زمستون سال 1366، بال‌هاش رو تکون داد و روی خرابه‌ها، آواز شوم زوال و فنای آدم‌ها و شهرها رو خوند، هنوز هم داره می‌خونه. خرابه‌ها بیشتر و صدای خروس بدآواتر شده. گوش کن. قوقولی قوقووووووو ...... قوقولی قوقوووووو ...... می‌شنوی؟!

جیره‌بندی پَر خروس

جیره‌بندی پر خروس برای سوگواریشاید اولین چیزی که خیلی زود آدمیزاد توی سالن چهارسو متوجه میشه، این نکته است که بدون هیچ شکی، هانیه توسلی وصله‌ی ناجوری است توی نمایش «جیره‌بندی پَر خروس برای سوگواری» که بدت نمیاد با توجه به ماهیت و فضای باز نمایش، از روی صندلی‌ها بلند شی و بری روی صحنه و دست هانیه رو بگیری و بگی: بفرمایید، بفرمایید خانم برید خونه‌تون با این بازی کردن مزخرف ‌تون.

به‌نظرم سرکار خانم توسلی باید یه فکری برای خودش و دنیای هنرش بکنه. قاعدتاً  حس بدیه که تو، چند سال وسطِ هنر این مملکت باشی و کار درخشانی نداشته باشه که توی ذهن منِ مخاطب باقی مونده باشه. دیروز هر چی فکر کردم کاری از هانیه توسلی رو یادم نمونده بود به‌جز بازی خیلی بدش، اون‌هم توی نمایش «پروفسور بوبوس» و خب این از ماهیتِ کارهای بده که موندگاری اثر خیلی بیشتر و طولانی‌تر از کارهای خوبه.

برخلاف اسم و رسم پانته‌آ پناهی‌ها، اینبار صابر ابر عمده‌ی بار رو به‌دوش می‌کشه. ابر برخلاف کالیگولا، توی این نمایش خوب بود و از خداوند منان می‌خواهم که کار سوم و چهارم و دهمی نبنیم که صابر هنوز مونده باشه توی همون تیپ و شخصیت فیلم «درباره الی» که یه جورایی توی این نمایش هم همون آدم از یه زاویه‌ی دیگه داره تکرار میشه.

نمایش 60 دقیقه‌ای «جیره‌بندی پَر خروس ...» با پوستر محشر و بسیار زیباش، خیلی تند پیش میره و البته این خوبه. تا پنج دقیقه‌ی آخر رو دوست داشتم و اون‌جایی‌که اَبر یهویی جوگیر میشه و تموم ماجرای این چند سال خودش و برادر دو قلوش رو (که توی طول داستان، مادر فرهاد خیلی دیر بهش اشاره می‌کنه) توضیح میده، انگار یکی آفتابه برداشته و من رو توی سالن چهار سو داره می‌شوره و میماله و کیسه می‌کشه!

خب وقتی دو تا برادر دو قلو هست و حادثه‌ی و مُردنِ یکی و موندنِ اون یکی و ... همه‌ی این‌ها نمی‌تونست برای منِ بیننده‌ی حتی خنگ، با ضریب هوشی پایین که از سَر تصادف پام به سالن تئاتر کشیده شده معما رو حل کنه؟! نمی‌دونم چه اصراری بوده که این توضیحات هم توی نمایش باشه که میشد با دادن چند تا کد، داستان رو تموم کرد. مخاطب امروز دوست نداره، کسی به‌جای اون فکر کنه. نقطه‌ی پایان رو بذاره. همه‌ی معماها رو حل کنه. اون رو کودن و احمق فرض کنه. خب نامسلمون‌ها! دو تا معمای حل نشده هم می‌موند تا وقتی که من برم و سوار مترو بشم، بتونم بهش فکر کنم!

و اما، توی بروشور نوشته‌ای است با عنوان «یادداشت کارگردان» قسمتی از اون رو می‌نویسم: قصد و نیتی در پاسخ ندادن وجود ندارد، تنها در ممکن بودنِ پاسخ تردید داریم. تردیدی که حاصل زیست در زبانی ماست، زیستی معلق و متآخر، گزینش و ناگزیر ...

و خب خوشحال میشم کسی این جمله رو برام معنی کنه.

«تردیدی که حاصل زیست در زبانی ماست. زیستی معلق و متآخر. گزینش و ناگزیر.» سال‌ها از مرگ امیرکبیر می‌گذره و ما هنوز هم توی اداره‌ها با همون زبان نامه‌نگاری می‌کنیم. فکر می‌کنیم برای بزرگی باید زبان فاخر داشته باشیم که اگر، درست هم بنویسم با ادبیاتِ امروز ما کاملاً در تضاده چه برسه که فقط یه سری واژه و کلمه رو مثل جمله بالا تنگِ هم بچسبونیم. هنر در اینه که من چیزی بنویسم و اونقدر هم ساده بنویسم که مخاطب درکش کنه نه اینکه یه مُشت حرف و کلمه رو بچسبونم بهم تا جمله‌ی بالا بشه و بلرزه تن و بدن تمام مشاهیر فارسی زبان.

روزهای داغ تابستون و کتاب و البته کمی هم تئاتر!

آمریکا / کافکا:: «آمریکا» غیر کافکایی‌ترین رمان کافکاست! رمانی پُر دردسر و با دو سه تا اسم مختلف. کافکا از این کتاب به «مفقودالاثر» یاد کرده. فصل اول رمان به اسم «آتش‌انداز» به‌صورت مستقل چاپ میشه ولی بعدِ یه مدت بخش‌هایی از رمان توی آتش‌سوزی از بین میره و ...

کافکا، نویسنده‌ی متولد پراگ که هیچ‌وقت به آمریکا سفر نکرد، صد سال پیش جامعه‌ی آمریکا رو همون‌جوری ساخت که امروز هست. جامعه‌ی که آدم‌ها با خیال «بهشت گمشده» بهش مهاجرت می‌کنند و وقتی درگیر زندگی و روابط اجتماعی و سختی و مشکلاتش می‌شوند می‌بینند که در عین خوب بودن ولی خیلی متفاوت بوده با اون چیزی که توی ذهن‌شون بوده.

کشور آمریکا حتی یک قرن پیش دورنمای بسیار زیبایی داشته که کافکا با ورود کشتی مهاجران اروپایی به نیویورک و دیدن مجسمه‌ی آزادی اون رو به‌ زیبایی تصویر کرده.

از وقتی که یه کمی درگیر مسایل مربوط به «ویرایش و ویراستاری» شدم چشمم فقط دنبال جای درست ویرگول و نقطه و چسبیدن «ها» به فلان و بیسار شده! طرف توی سن و سال ما دو تا بی‌ام‌دبلیو و پنت‌هاس تو فرشته داره و اونوقت من دلم به این خوشه که بدونم آنها رو باید «آن‌ها» نوشت!

دو سه خطِ بالا رو گفتم تا به این نکته برسم که به‌نظرم یکی از کم ایرادترین کتاب‌هایی که امروز از لحاظ ویرایش توی بازار هست مربوطه میشه به «نشر ماهی». بدون شک اگه نکات ویرایشی رو ندونی و یا بهش حساس نباشی از خوندن کتاب و پیگیری داستان لذت می‌بری ولی میشه کتابی رو هم خوند و از ترجمه‌ و ویرایش خوب و درست‌نویسی و علامت‌گذاری‌های صحیحش، حالی کرد مبسوط و خوشبختانه نشر ماهی اینکار رو انجام میده.  

 آمریکا / فرانتس کافکا / ترجمه‌ی علی‌اصغر حدادی / نشر ماهی / 300 صفحه / 6500 تومان

:: این روزها توی تالار سایه تئاتر شهر می‌تونید «ماه‌زدگان» رو ببنید. دروغ چرا، کار رو دوست داشتم و نداشتم! اجرای هر سه هنرپیشه خوب و بالا پایین کردن‌هاشون به‌جا بود و من مشکل داشتم با خودِ داستان که خب حتی قبل از دیدن هم می‌تونستم حدس بزنم که نمی‌تونم با این نوع داستان‌ها ارتباط برقرار کنم.

ماه زده‌‌‌‌‌‌‌گانآهنگسازی وارد شهری متروک میشه. توی مهمان‌خانه‌یی اطاقی می‌گیره و هم‌اطاق میشه با دو نفر دیگه و ....

خب همین‌جوری بخوام از خودم یه چیزهایی بگم که یعنی من هم فهمیدم داستان چی بوده! باید بنویسم که «ماه‌زدگان» شاید داستانِ تنهایی و سرگشتگی انسانِ مدرن امروز باشه. موضوعی که خب مادرش هم نموده شده از بَس به شکل و شمایل مختلفِ هنری در قالب داستان، سینما، پانتومیم، تئاتر، شعر، نقاشی، آبرنگ بهش پرداخته شده و هیچ تاثیری هم نذاشته روی این انسانِ مادر مُرده‌ی تنهای معاصر که پنداری تنهایش تمومی نداره که هیچ، هر روز شکافی عمیق‌تر میوفته بین خودش و خونواده و خواهر و برادر و دوست و رفیق و باید تاوان همون سیب خورده شده‌ی معروف رو پَس بده تا روز ابد.

من که علاقه‌ی به تلویزیون و برنامه‌هاش ندارم ولی اگه دوست دارید شخصیتِ دکتر نیما افشار سریال «ساختمان پزشکان» رو که شب‌ها از شبکه‌ی 3 پخش میشه و گویا مخاطبانی رو هم تونسته جذب کنه، می‌تونید این‌بار تئاتری از ایشون رو توی مجموعه‌ی تئاتر شهر و به کارگردانی برادرش، بهرام تشکر ببنید.

دوست بازیافته /:: شاید بارها و بارها توی کتابفروشی از کنار «دوست بازیافته» رد شده باشی و اندازه و حجم کم کتاب چنان بوده که رغبت چندانی برات ایجاد نکرده که اون رو برداری و ورق بزنی. ولی اگه تابه‌حال این کتاب رو نخوندی، خوشحال باش که حالا می‌تونی از خوندنِ یه داستان خیلی خوب (که به‌سختی بهش میشه گفت رمان و یا داستان بلند) با پایانی بس شوکه کننده لذت ببری. 

 هانس عزیزم، این وضع را خدا مُقدر کرده و شرایطی خلاف خواستِ من به وجود آورده و تو باید مرا همین‌طور که هستم بپذیری. سعی من این بود همه‌ی این چیزها را از تو مخفی نگه دارم، اما باید می‌دانستم که نمی‌توانم برای مدتِ زیادی تو را فریب بدهم و باید شهامت این را می‌داشتم که پیش از این‌ها مسئله را با تو در میان بگذارم. اما آدم ترسویی هستم. تحمل این را نداشتم که تو را برنجانم. با این‌حال، همه‌ی تقصیر به گردن من نیست؛ تو درباره‌ی دوستی چنان آرمان باشکوهی داری که انطباق با آن برای هر کسی که باشد بسیار مشکل است. هانس عزیز من! تو از این آدم‌های خاکی بیش از اندازه توقع داری. سعی کن حرف مرا بفهمی و مرا ببخشی تا بتوانیم باز با هم دوست باشیم.

دوست بازیافته / فرد اولمن / ترجمه‌ی مهدی سحابی / نشر ماهی / 112 صفحه / 2000 تومان

شـن

شن / کتایون حسین زادهتوی این گرمای خرداد ماه تهران، هندوانه گذاشتین زیر بغل من این هوا و حالا من‌هم جوگیر شدم و بخاطر بالا موندن پرچم هنری این مرز و بوم هر روز به مراکز فرهنگی سر می‌زنم تا بتونم شاید چند نفری رو تشویق کنم که اگه قراره پولی خرج کنند، حتماً توی مسیر علم و ادب و هنر خرج کنند که انصافاً خیلی جای کار هم داره.

این روزها کار بسیار خوبی توی سالن سایه‌ی تئاتر شهر در حال اجراست که توصیه میشه دیدنش، البته اگر تئاتر ببین نسبتاً حرفه‌ی هستید. «شن» کاری از خانم کتایون حسین‌زاده با بازی الهام پاوه‌نژاد و پریزاد سیف. بازی و اجرای خوب، دکوری عالی و موسیقی عالی‌تر.

«شن» داستان تنهایی و بلاتکلیفی و لنگ در هوایی ما آدم‌هاست. داستانی مُدرن در فضایی غیررئال که انگاری پایه‌گذاری شده روی زندگی واقعی تک تک ما آدم‌ها. داستانی از همون اول «باز» که تو لحظه به لحظه می‌تونی خودت رو توی موقعیت‌های مختلف تصور کنی چون ‌که تنهایی ما آدمها تمومی نداره. پایانی نداره.

«شن» داستان ما آدم‌هاست که شاید باید هر روز نفرین کنیم اون نخستین آدم رو که قطعاً دونه‌ی گندم و سیب قرمز، هر چقدر هم که خوشمزه و شیرین بوده باشه ارزش نداشت که بخوره و این همه آدم رو توی این دنیا سرگردون کنه که ایکاش کاردِ تیز می‌خورد به اون شکمش! و ماها رو این‌جوری آلاخون وآلاخون ِ این دنیا و سرزمین لَم‌یزرع نمی‌کرد.

«شن» داستان ما آدم‌هایی است که قراره مبارزه کنیم با هستی. قراره گوشه‌ی عُزلت رو انتخاب کنیم. قراره بواسطه‌ی زشتی و خیانت بریم و تنها بشنیم کنج خونه، در رو روی خودمون ببنیدم غافل از اینکه هستی ما رو هم با خودش می‌بره. یعنی خدا شاهده، این‌هایی که میگم اصلاً پـُز و چسی روشنفکری نیست، باید الاغ باشی که تیک تاک زمان رو بشنوی و نفهمی که لحظه لحظه‌ی این زندگی ارزش داره و تو ازش غافلی. باید کور باشی از هر دو چشم و کر تا متوجه نشی که حتی شن‌های ساکن هم این اجازه رو نمیدن که من و تو با گردش این دنیا نچرخیم، نگردیم، تغییر نکنیم.

شن / با بازی الهام پاوه‌نژاد و پریزاد سیف«شن» داستان زندانی است که این روزها من و تو و ما برای خودمون ساختیم. داستانی مایی که فرار می‌کنیم از رودرو شدن با مشکلات.

دو زن خودشون رو محبوس کردند توی اطاقی که کم نداره از خونه‌ی خانم هاویشان! یکی در موضع بالاتر رهبری این تیم دو نفره رو به عهده گرفته و دومی که عاصی‌تره دل به پنجره‌ی خوش کرده تا شاید خودش رو آزاد کنه و هوایی بخوره و وقتی بازش می‌کنه نه فقط خودش که توی تماشاچی هم تمام امیدت به یاس تبدیل میشه. توی شن نمی‌تونی نفس بکشی. همون‌جوری که توی دنیای واقعی امروز هم خیلی وقت‌ها سخت میشه نفس کشیدنت.

قطعاً اجرای «شن» کار سختی بوده. کاری توی فضایی محدود که بازیگران باید تمام حس‌ها و خصلت‌های درونی و بیرونی‌شون رو نشون بدن حتی موقعی که تا گردن دفن شدند زیر شن و تو هیچی نمی‌بینی جز سَر و دو چشم. «شن» کار خاصی است که فکر کنم هر هنرپیشه‌ی شاید این شانس رو نداشته باشه چنین کاری بهش پیشنهاد بشه تا تمام مهارت‌های خودش رو توی این محدوده‌ی محدود به نمایش بگذاره.

«شن» رو دوست داشتم و بازی الهام پاوه‌نژاد رو بخاطر نوع کارکتری که توی نمایش داشت بیشتر، و اگر راهی باشه که کسی بتونه سلام من رو به کارگردان برسونه و موسیقی‌ اینکار رو به من، قطعاً حالا حالاها دعاش می‌کنم!

جــُرم

جرم / پولاد کیمیایی و حامد بهدادمسعود کیمیایی مقصر نیست که شاید اون صادق‌ترین کارگردانی باشه که تکلیفش رو با خودش و سینمای ایران معلوم کرده، اتفاقاً خوبیه فیلم‌های کیمیایی اینه که فیلم‌هاش امضاء داره. مال خودِ خودشه و شخص دیگه‌ی نمیتونه فیلم با این سَبک و سیاق بسازه پس بدون شک مقصر ما هستیم که به امید دیدنِ شاهکار جدید استاد، سی ساله راهی سینما میشیم و سی ساله وقتی از سینما بیرون می‌آییم مثل همه‌ی فیلم‌هایی این سه دهه‌ی اخیر مسعود خان کیمیایی غر می‌زنیم و به خودمون فحش می‌دیم که محاله فیلم بعدیش رو ببنیم. ولی دو سال می‌گذره و کیمیایی دوباره فیلم می‌سازه و یکی مثل من که هنوز هم (متاسفانه) دوست داره سینمای استاد رو و فکر می‌کنه شاید دوباره قیصر دیگه‌ی خلق بشه و یا قدرتِ گوزنها توی تاریکی سینما جوون بگیره و گوله بخوره، راهی سینما میشه و وقتی بیرون میاد غر میزنه و ... این قصه سالهاست که بین کیمیایی و علاقمندان به سینما تکرار میشه!

جرم / پولاد کیمیاییکیمیایی اونقدر بزرگ و ارزشمند هست که من به خودم فقط این اجازه رو میدم که بنویسم جُرم فیلم خیلی بدی است. فیلمی که عنوانِ بهترین فیلم سال گذشته جشنواره رو یدک می‌کشه، با این انتخاب بدون شک هم فیلم، هم جشنواره و هم همه‌ی داوران جشنواره رو زیر سوال می‌بره که هنوز سینمای ایران اینقدر بد نشده که جُرم‌ش بهترین فیلم سال‌ش بشه.

استاد کیمیایی! که اگه دوست نداشتی فیلم‌هاش رو، حداقل می‌تونستی توی سالن سینما چشم‌هات رو ببندی و فقط مونولوگ و دیالوگ‌های فوق‌العاده خوب شخصیت‌های داستانش رو گوش کنی و لذت ببری ازش، در جرم سوتی‌های داده به‌قول زبون امروز جامعه، در حد لالیگا. در حد تیم ملی. داستانی که قبل از انقلاب می‌گذره، وسط خیابون مزدا و پراید می‌بینی! یکی مثل هادی رفیق موتورسوار من کنار دستت باشه و متخصص و راکب موتور باشه، برات موتور کاوزاکی اتوماتِ محصول همین یکی دو ساله اخیر رو می‌بینه و کشف می‌کنه. پولاد وارد فضایی میشه و دوربین نمای پاساژی رو نشون میده پُر از کولر گازی، نه یکی، نه دو تا، نه ده تا، بلکه سی چهل تا چسبیده به دیوار!

استاد کیمیایی، حالا موتور کاوازاکی اتومات به کنار ولی آخه پراید و کولر گازی رو چه جوری باور کنیم؟ یعنی چون آمبولانس ساختی با اون ریخت و شمایل قدیمی و فیلم رو سیاه و سفید کردی و کروات رو بستی بیخ گلوی دربون و رئیس و قاسم و نعمت و همه و همه‌ی شخصیت‌ها، فیلم رفت و چسبید به سال دو هزار و پونصد و فلان شاهنشاهی؟!

مطابق تمام فیلم‌های استاد، اینبار هم رفیق، ناموس، خون و چاقو ارکان اصلی داستان‌اند ولی چه داستانی؟! ما که اونقدر بزرگ نبودیم ولی با تموم بچه‌گی یه چیزهایی یادمون هست از اون دوران منحوس! که بدونیم نه لباس‌ها اونی بود که توی تن و بدن شخصیت‌های داستان بود و نه لحن و زبان همونی که ورد زبون آدم‌های دهه‌ی پنجاه باشه.

جرم / مسعود کیمیاییاستفاده از سیامک انصاری، جمشید مشایخی و ... فقط در حد دو دقیقه یعنی چی؟ فوکوس روی لعیا زنگنه و بزرگ کردنش توی یک صحنه فقط برای فروش یک اسحله که می‌تونست بدون این بزرگ کردن شخصیت و استفاده از هنرپیشه‌ی عادی سینما هم صورت بگیره، انتظار من بیننده رو بالا نمی‌بره تا آخر داستان دنبال زنگنه و نقشش توی داستان بگردم؟!

کیمیایی باز هم فیلم می‌سازه. توی داستانش چه قبل و چه بعد از انقلاب باشه باز هم یه سری چیزهای کلیشه‌ی و تکراری وجود خواهد داشت. دوباره از لوطی‌گری و داش‌مشتی‌گری و چاقوکشی برامون قصه خواهد گفت. ارکان اصلی فیلم بعدی از همین الان مشخص هستند خون، چاقو، دشنه، زن لَچک به‌سر و ... کیمیایی باز هم فیلم می‌سازه و ما باز هم بهش می‌گیم استاد. باز هم سینما می‌ریم و فیلم استاد رو می‌بینیم. باز هم غر می‌زنیم ولی ایکاش استاد بعد از قیصر پشت هیچ دوربینی نمی‌ایستاد.

 

لارنس راهب

سالی که شروع‌ش با دیدن فیلم "جدایی نادر از سیمین" باشه، قاعدتاً باید سال خوبی، از لحاظ مسایل سمعی و بصری باشه ولی هر چند هوا هنوز گرم نشده ولی گویا پلیس هشدار داده که امسال هم خیلی نمیشه روی جذابیت‌های محیطی و آدمیزادی! حساب کرد و گویا از همین اواسط بهار هم بگیر و ببندهایی شروع شده. شاید هم هشدار به گوش هنرمندان رسیده که دو ماهی از سال گذشته و هنوز چیزی اضافه نشده به دیدنیهای خوب هنری‌مون. بدی اصغر فرهادی اینه که خواسته و توقع تماشاچی رو اونقدر بالا برده که حالا دیگه براحتی نمی‌تونی برای دیدن هر فیلمی بند بشی روی صندلی سینما.

افشین هاشمیاین روزها (بغیر از شنبه‌ها) توی مجموعه‌ی دوست‌داشتنی تئاتر شهر، "لارنس راهب، مردی که حرف می‌زند" در حال اجراست. قاعدتاً برای دوستداران و اهالی تئاتر کنار هم بودن دو اسم محمد چرمشیر و افشین هاشمی این جذابیت رو ایجاد می‌کنه که بدون اطلاع از کم و کیفِ مابقی ماجرا راهی تئاتر شهر بشن تا اجرا رو ببینند. خوشبختانه یا متاسفانه، من هم بیشتر از این هم نمی‌تونم در رابطه با این کار توضیح بدم و امیدوارم همین ناتوانی من در عدم توضیح بیشتر، انگیزه‌ی شما رو برای دیدن کار بیشتر کنه. 

بود و نبود این کار فقط افشین هاشمی است و بس! لارنس کاری است بر اساس مونولوگ و حدود نیم ساعت که یک سرش افشین خان هاشمی است با اون کارنامه‌ی خوب هنری و البته دماغی که برخلاف قدش یه کمی زیادی سربالاست و این یکی سَری که ... خب دیدن همین سَر دیگه‌ش قطعاً عامل جذابیت بیشتر این کار شده. وگرنه ریخت و قیافه و هنر افشین هاشمی که دیدن نداره!

بله در لارنس راهب طرف دوم کار، سَری هست که برخلاف تمام سرهای بزرگ اینبار زیر لحاف نیست. همونجاست. دور و بر خودتون. احتمال داره توی جیب بغل دستی‌ت باشه. زیر شال رنگی خانمی که روی زمین نشسته و یا حتی زیر زبون اون پسر قرتی‌یه که موهاش رو فشن درست کرده. و این طرف دوم ماجراست که زیبایی کار و اجرای خوب و مُسلط افشین رو بیشتر می‌کنه.

در این فقر و برهوتِ کارهای خوب سینمایی و نمایشی، دیدن لارنس راهب که بالا سر دو عاشق جاودانه‌ی تاریخ ادبیاتِ دنیا یعنی رومیئو و ژولیت شکسپیر، ایستاده و خطابه و عاشقانه‌ سر میده، توصیه میشه. باشد تا لذت این روزهای تهران و هوای بهاری و بارونی‌ش براتون چند برابر بشه.

مرهم

در خبرها داشتیم بهرام بیضایی که در حال حاضر ساکن کشور آمریکاست فیلم مَرهم رو دیده و در وصفِ علیرضا داودنژاد، کارگردان این فیلم نوشته است: خوشحالم که «مرهم» را به لطف تو ديده‌ام و به آن چنان نزديکم که گويی از راه دور ميان تماشاگران آن در تهران نشسته‌ام. حالا همه می‌دانند که تو هميشه می‌توانسته‌ای «مرهم» يا بهتر از آن را بسازی، اگر سينمای مستقل ايرانی را اندکی امنيت مالی بود.

مرهم / علیرضا داودنژادبا توجه به همین تعاریف خر شدم و بعد از اینکه سالها بود به خودم فحش داده بودم دیگه فیلمی از داودنژاد رو نبینم ولی وفای به عهد نکرده و متاسفانه مرهم رو هم دیدم. با تمام احترامی که به آقای بیضایی میذارم ولی فکر می‌کنم شاید این بیضایی شخص دیگه‌ی است که امروز ساکن آمریکاست و اون آقای بیضایی تشکر کرده از اکران فیلم مرهم!

جان مادرتون شما هم برید و مرهم رو ببنید! ببنید در همون چند دقیقه ابتدایی شروع فیلم، مادر بزرگ چه جوری با چند تا دیالوگ و صحبت با نوه‌ش تمام اطلاعات رو به‌راحتی آب خوردن در اختیار بیننده میذاره. اینکه تو بابات آمریکاست. (و تا آخر فیلم هم نفهمیدیم چرا آمریکاست؟!) ننه‌ت نیست. (و تا آخر فیلم نفهمیدیم مادرش چرا نیست!) عمه‌ات توی شهرک غرب با بچه‌هاش مشکل داره و می‌زنند توی سر و کله‌ی همدیگه. (که عمه و بچه‌ها و دعواهاشون فقط خلاصه شده بود توی همین یه جمله و هیچ نقشی توی فیلم نداشتند) و تو جایی رو نداشتی و اومدی پیش من. (که معلوم نیست این پسر چرا با پدر و یا مادرش زندگی نمی کنه) این دیالوگهای آبدوغ خیاری توی فیلمی باشه و اونوقت فیلم هم خوب وقابل دفاع باشه؟!

در حالیکه نویسنده و بازیگر تئاتر و سینما برای دادن کوچکترین اطلاعات پدرش درمیاد تا خیلی نرم و یواش و زیرپوستی به خواننده و بینده اطلاعات رو منتقل کنه، آقای داودنژاد توی همون دو دقیقه‌ی اول میکروفون رو میده دست مادر بزرگ و میگه همه اطلاعات رو فلّه‌ی به تماشاچی بده که من اصلاً این هنر و خلاقیت رو ندارم که این اطلاعات رو توی فیلم به خورد بیننده بدم.

هر چند، جا داره از بازی خوب طناز طباطبایی و بخصوص خانم کبری حسن‌زاده که در اولین حضور سینمایی‌ش عالی بازی کرده، یاد کرد ولی مرهم فیلمی است بسیار سطحی با حرف‌های شعاری حال بهم زن. موضوع فیلم دختر فراری است که اینبار درگیر اعتیاد و شیشه است. موضوعی که با توجه به تمام محدودیت‌ها و خط قرمزها، میشد خیلی بهتر و عمیق‌تر از این به اون پرداخت.

بهرحال شاید بد نباشه مزخرفی به اسم مرهم رو ببنید تا اونوقت قدر آدم‌های بزرگ و کمیاب این سینما رو بدونیم.  

این شهر را کسی دوست ندارد!

تهران:: دل‌مون به حال و هوای اردیبهشت تهران خوش بود ولی خوشا به‌حال اونایی که این حوالی نیستند و نمی‌بینند این هوای مُزخرفِ بهاری امسال رو و خاطراتِ اردیبهشتی سالهای قبل رو مزمزه می‌کنند که پیشتر از این، درشت‌دانه‌ها و کله‌‌گنده‌ها شهر رو در دست داشتن و الان به‌غیر از این عزیزان، ریزدانه‌های احتمالاً کشورهای همجوار هم خودشون رو رسوندن به پایتخت و شهر رو تسخیر کردند و چنان گندی زدند به ابرشهر تهران که حالا دیگه کم نداره از وارونه شدن هوای این شهر مظلوم در روزهای آخر پاییز. انگاری دیگه هیچ فصل و ماهی با تهران مهربون نیست.

:: این نوشته‌ها پل ارتباطی شده بین من و شماهایی که خب شاید هیچ کدوم‌مون هم همدیگه رو نمی‌شناسیم و همین میشه که یه وقت‌هایی برخلاف دل و دماغ نداشته، باید چند خطی نوشت تا دوستان بدونند که هستم. که خوبم. و این است حکایت نوشته‌های این روزها. شاید صفحه بر این اساس سیاه میشه که فقط بگم هستم. از سر اجبار نیست ولی خب دوست‌شون هم ندارم. چاره‌ی نیست باید تحمل کنیم. شما تلخی‌های من رو و من‌هم فحش‌های اعیان و تو دلی شما رو!

یکی از ما دو نفر / تهمینه میلانی:: یه وقت‌هایی دلت فیلم می‌خواد. دلت محیط سینما رو می‌خواد. ولو شدن روی صندلی‌های پردیس ملت رو می‌خواد. این میشه که میری و مزخرفی به اسم "یکی از ما دو نفر" رو می‌بینی وگرنه خوب میدونی که نگاه تهمینه میلانی نه یه مرد که به کل سینما، با سلیقه‌ی تو اصلاً جور درنمیاد که اوج و قله‌ی فیلم‌سازی این کارگردان پُرمدعا چی بوده که حالا این یکی فیلم‌ش باشه. داستان و سناریویی بد. فیلمی بد. هنرپیشه‌هایی بد و توی این مجموعه‌ی کاملاً بد، نمی‌دونی خودت توی سینما و بهرام رادان روی پرده چیکار می‌کنه!

:: به لطف دوست بسیار عزیزی که بنابه گفته‌ی خودش عاشق از پشت یک سوم بوده اون سایت و نوشته‌ها دوباره در دسترس قرار گرفت. باید اعتراف کنم دیدن دوباره رنگ و روی اون‌جا حال خودم رو هم خوب کرد. چا داشت که همین‌جا از این دوست عزیز تشکر کنم.