...

عصرِ یکی از همین روزهای پاییزی بود. تو بگو همین دیروز. خیابونِ ظفر، حدفاصله‌ی جُردن تا ولی‌عصر. از جردن که پیچیدم تو ظفر، خیابون کیپ بود. ترافیک بود از این سَر خیابون تا خودِ ولی‌عصر. مسیر هر روزم نبود. استثناً می‌خواستم از اون‌جا برم تا بندازم تو اتوبان نیایش و برم طرفِ غربِ تهران.

یه آقایی بود تَرتمیز، بالغ و به‌نظر عاقل. آدم‌حسابی. حدوداً چهل‌و‌پنج ساله. پُشت فرمونِ یه مزدا سه نوک‌مدادی نشسته بود. اون سمتِ راستِ من بود. شیشه‌ی ماشینش پایین بود. خورشید داشت غروب می‌کرد. از همون اولِ ظفر کنار هم آروم‌آروم، جلو رفتیم. یعنی یه کمی می‌رفتیم، حدود چهار پنج متر و بعدش مجبور بودیم چند دقیقه واستیم، بدون هیچ حرکتی. همون اولش که کنارش واستادم، همون اولِ خیابونِ ظفر، همایون داشت می‌خوند. «هوای گریه» رو. صدای ضبط ماشین خودم رو کم کردم تا هوای گریه رو بشنوم. یه بار شنیدم. بعد دیدم دوباره داره همایون می‌خونه. هوای گریه رو.

اون‌جا بود که برگشتم و نیم‌نگاهی به راننده ماشین کردم. تَه‌ریشی داشت یه روزه. عینکش رو گذاشته بود بالای سرش. نگاهش همچین به آفتاب بود که انگار داشت دوئل می‌کرد با خورشید. ماشین‌ها رفتن جلو چند متر. ما هم رفتیم جلو، چند متر. ماشینِ جفت‌مون چسبیده بود به‌هم. یه ربع گذشته بود و ما هنوز وسطِ ظفر بودیم. خیابون کیپ بود. ماشین‌ها تکون نمی‌خوردند. هنوز همایون داشت می‌خونه. هوای گریه رو.

رسیدیم سَر ولی‌عصر، ترمز کردم تا اون زودتر بره تو خیابون اصلی. سَرش رو برگردوند، نگاهی کرد و بپیچه تو ولی‌عصر. صورتش پُر اشک بود. خورشید خسته شده بود و غروب کرده بود. همایون داشت می‌خوند. هوای گریه رو.

لطفاً آهسته نرانید

بی‌معرفت‌یه که این موقع سال باشه و یادی نکنیم از تهران و هوای خوبش. ده ماهِ سال، کم غُر نمی‌زنیم به جونِ این تهرانِ مادرمُرده که همه‌ی اصل و نَسب‌شناس‌ها هر چی ورق زدند نتونستد بفهمند ننه بابای این بچه‌ی سَرراهی کی بوده و کدوم بوته‌ی بزرگی تونسته آب و دونش رو بده و بزرگش کنه و تا این‌جا برسونش، اون‌قدر بزرگ که حالا دیگه معلوم نیست شهر تکیه داده به البرز یا این رشته کوه بزرگه که شب‌ها سَر روی شونه‌های تهران می‌ذاره و در خلوت براش قصه‌‌هایی از دوران صفوی و پادشاهانِ قَجری‌ می‌گه.

تهرانه و همین روزهایی که یک ماهش به سرعت گذشت و همه‌ی ما دهاتی‌های پایتخت‌نشین مُقیمِ مرکز، که حالا دیگه همچین شهر رو مال خودمون می‌دونیم که انگار از زمونِ هابیل و قابیل، تُخم‌و‌تَرکه‌‌مون رو میدونِ توپخونه و پای توپ مرواری چال کردن، فقط همین اردیبهشت رو داریم که می‌تونیم با تهران حالی کنیم و عشقی کنیم و پُزی بدیم که بله، شهرمون چنان است و بهمان، که هوا همین‌که یه کمی گرم بشه و صدای اولین خِرخِر تَسمه‌ی کولرِ آبی بلند بشه، شهر می‌شه جهنمی که خدا وعده داده.

خیلی قدیم‌ترها که بلیطِ سینما یه قرون بود و مردم بابت گرون شدنِ دوزاری بلیطِ اتوبوس، شهر رو به آتیش کشوندن رو که یادم نیست ولی همین چند وقت پیش، یعنی دقیق بخوام بگم از وقتی توپ‌های بَدلی و دیجیتالی عید دَر شد، محدودیت‌های این شهر هم بیشتر شد.

قبلاً دل‌خوشی‌مون خیابون‌ و اتوبان‌های خلوتِ شهر بود. موزیکی بذاریم و خواننده‌ای بناله و ما خودمون رو سه بُعدی جای اون بذاریم، آدمیزاده دیگه احتمالاً سنِ خرپیره رو هم داشته باشه باز خیالش پرواز می‌کنه به دوردورها حالا تو هی بگو لامصب نَره، تو هی بگو نیست، اصلاً تو بیا و هی بگو حتماً یه دیوثی پیدا شده که مهرش به دلش افتاده ولی کو گوشِ شنوا، دوست داره دوباره خیالبافی کنه و بره تا... آهان! از خیالبافی می‌گفتم. آره شهر رو محدود کردند. خودم شنیدم که رئیس پلیسِ واحدِ نمی‌دونم فلان‌جا، اعلام کرد که همه‌ی اتوبان‌های شمال به جنوبِ تهران محدودیتِ سرعت پیدا کردند. مثلاً اگه قبلاً می‌تونستی با سرعت 100 کیلومتر از شمال به‌طرف جنوب بری، حالا شده 80 کیلومتر. دیرتر می‌رسی. اتوبان طولانی‌تر می‌شه. خواننده بیشتر می‌خونه. جاده تموم نمی‌شه و... ای داد، ای داد، ای داد.

اتوبان‌ها هم که چه عرض کنم، صدر که انگار از جنگ برگشته. داغون. پاره‌و‌پوره عینهو جگر زلیخا. میگن قراره دو طبقه بشه. دل‌و‌روده‌ی نیایش رو که پاره کردند عینهو هندونه محبوبی. انگاری سزارین کرده و چند قلو زاییده، یه قُلش می‌ره سمت کردستان و اون یکی طرفِ مدرس. تونل زدند از این‌ور به اون‌ورش.

 ولی به همین سوی چراغ، خودم شنیدم که آقای پلیس اعلام کرد اتوبان‌های صیاد شیرازی، امام علی، چمران، یادگار امام مجهز به دوربین‌های فلان و بهمان شدند و فقط کافیه شما سَرگاز بالاتر از هشتاد برید جریمه می‌شید و از پشتِ رادیو خط‌و‌نشون کشید. نشنید ولی من این‌ور، پشت فرمون براش شیشکی بستم به چه بزرگی و به این فکر کردم که حالا هر اتوبانی که از شمال به جنوبِ تهران بره، با این محدودیتِ سرعت، طولانی‌تر می‌شه. خواننده‌ایی باشه که ناله کنه از غمِ و دوری، حتماً آدمیزاد دوباره خیالبافی می‌کنه. خاطره‌ایی زنده می‌شه و تا من به ته اتوبان برسم...

آقای پلیس! توی بهار که بارون پی بهونه است تا بباره، محدودیت نذار برای اتوبان‌های شمال و جنوب و شرق و غرب این شهر. خاطره‌ها، بوی بارون که بهشون بخوره ری می‌کنند. قَد می‌کشند، جوونه می‌زنند و بزرگ می‌شن و به دست و پات می‌پیچند. سرعت که کم باشه تا برسیم ته اتوبان، بهارمون، زود پاییز می‌شه.

...

همیشه دیر رسیدم. همیشه. ای‌کاش خروسی بود تا لااقل وقت‌بی‌وقت می‌خوند. بهتر از این سکوتِ بی‌انتهای این دشتِ که بوی مرگ می‌ده. ای‌کاش ساعتی بود، عقربه‌ای بود. تیک-تاکی بود حالا به افقِ هر خراب‌شده‌ای مهم نبود، ولی بود. حتی اگه ساعتِ زنگ‌‌زده‌ی آقاجونی بود که همه‌ی زنگ‌هاش رو زده ولی همین هم دل‌خوشی بود. ای‌کاش تقویمی بود، بی‌هراس از تمومِ عصرهای دلگیر جمعه، شنبه، یک‌شنبه. یک‌شنبه. آخ که امان از این یک‌شنبه. یک‌شنبه. یک‌شنبه.

دیر رسیدم. همیشه. صدای سوتِ قطار می‌پیچه توی گوش‌هام. ایستگاه بوی اَلرَحمان می‌ده. فاصله‌ها بیشتر می‌شه. زمان کِش میاد. همه‌ی زندگی می‌شه خرمالویی که به‌زور می‌چپونند توی دَهنت. زندگی گَس. روزهامون یخ. شب‌ها پُر از کابوس. بلیط‌های اتوبوس و قطار و هواپیما و کشتی، یکی بعد از دیگری مُهر کنسلی می‌خوره توی صورتش. همه‌ی عدد و رقم‌ و تاریخ‌ها می‌شن سنگِ روی یخ!

حتماً دورتر از این ایستگاه، دورتر از این خط‌های موازی آهن، زندگی‌هایی وجود داره که این‌جور بدون تقاطع، بدون هیچ نقطه‌ی مشترک، نره تا دلِ آسمون. حتماً هست. ظرفِ گندم و ماشی دل‌خوش به روزهای فردا، برای رسیدنِ نوروز، خیس شده باشه پشتِ آفتاب پنجره که اگه نباشه بی‌معناست؛ تا شقایق هست، زندگی باید کرد.

ما دیر رسیدیم. من دیر رسیدم. گله‌ای نیست. قطار رفته و ایستگاه خالی. گل‌های قاصدک، همه پژمرده. باد جنازه‌شون رو با خودش می‌بره. روی شیشه‌ی غبار گرفته‌ی این حوالی، فقط می‌شه نوشت: حیف.

زندگی، یک دورِ ثانیه‌شمار

قرار بود قصه‌ی زندگی‌هامون رو بگیم. هنوز ننشسته بودیم که اون شروع کرد. گفت و گفت و گفت. زیاد. با شرح و تفصیل. با مختصاتِ ایکس و وای و زد. با طول و عرض‌ جغرافیایی. با تاریخ‌های شمسی و میلادی. با نمودار و رفرنس و خاطره. حرف زد. بغض کرد. خندید. بغض کرد. حرف زد. حرف زد. شاید نزدیک به یک ساعت. ساکت نشسته بودم و گوش می‌دادم. هیچی نمی‌گفتم. نمی‌دونم خسته شد یا همه‌ی حرف‌هاش تموم شد که نَفس بلندی کشید، سیگاری از پاکت درآورد و روشن کرد. نیم‌نگاهی بهم کرد و گفت: خب حالا تو بگو.

پُکِ عمیقی به سیگارش زد. هنوز داشت مَزمَزه می‌کرد قهوه‌ی تلخی که بی‌شیر و شکر، سفارش داده بود. فنجون توی دستش بود و زُل زد توی چشم‌هام. لبخندی روی لبش نشست که از دو طرفِ فنجون قهوه بیرون زده بود. با علاقه سَری تکون داد به معنی این‌که، تو بگو من دارم گوش می‌کنم. شاید عقربه‌ی ثانیه‌شمار یک بار صفحه‌ی بزرگِ ساعت دیواری چسبیده به ستونِ وسطِ کافه رو چرخیده بود. نگاش کردم. نگام کرد. فنجون رو هنوز پایین نذاشته بود که گفت: خب بقیه‌اش.

شونه‌هام رو بالا انداختم و با بی‌تفاوتی گفتم: بقیه نداره. همه‌اش همین بود.

نگاش می‌گفت حرفم رو باور نکرده. عصبانی بود وقتی کیف بزرگش رو انداخت روی شونه‌اش و رفت. سفارش چایی دادم. زُل زدم به میز روبرویی که دختر و پسری نشسته بودند. عقربه‌ی قرمز ثانیه‌شمار فقط یک بار چرخید. لبخندِ محوی روی لبم نشست.شونه‌هام رو بالا انداختم و با خودم گفتم: پووووف. جداً بقیه نداشت. همه‌اش همین بود.

...

وقت‌هایی هست که آدم داغونه. این‌جور وقت‌ها باید پیغمبر شد و عینهو ابراهیم که هر پرنده رو تکه‌تکه‌ کرد، خرقه‌ی پوشید و شبان شد و چوبی به دست گرفت و رفت تا روح و روانِ تکه‌تکه شده رو از سَر هر کوه و قله‌ دور و نزدیکی، پیدا کرد تا دوباره همه رو بهم وصله‌پینه کرد و باز هم بلند شد و سَرپا ایستاد.

این‌جور وقت‌ها نباید حرف زد، نباید درنگ کرد. نباید منتظر وحی و اشاره موند. این‌جور وقت‌ها باید رفت، باید سر به بیابون گذاشت.

چوبدستی‌ام کجاست؟

چمدون خاطراتی که با دَهن باز، وسط شهر جا مونده

همچین هم نیست آدم‌ها وقتی می‌رن، رفته باشند همون‌جور که بهرام به گور رفت. همچین رفته باشند که انگار هیچ وقت نبودند.که انگار نبودند.

آدم‌ها می‌رن اما همه‌ی خاطرات‌شون، پَخش و پلا، باقی می‌مونه وسطِ زندگی؛ عینهو اتاق‌های شلوغ و شِلخته‌ای که شلوار یک طرفش افتاده و تی‌شرت‌های چرک و کثیف طرفِ دیگه‌اش. کمربند به جالباسی آویزون شده و جوراب‌های سوراخ، زیر کاناپه‌ی زهوار دررفته، گوله شده.

کاش آدم‌ها وقتی تصمیم می‌گیرن برن چمدون‌شون رو هم بذارن وسطِ زندگی و همه‌ی رَخت و لباس‌شون رو، تمیز و کثیف، شُسته و نَشُسته، پاره و کهنه، با خودشون جمع کنند و ببرند. چیزی رو جا نذارند. همه‌ی خاطراتی که آویزون کردند به گَلِ میخ دیوار. گذاشتند روی رف، کنار بخاری. توی جا تخم‌مرغی‌های یخچال. لابه‌لای تموم چهار خونه‌های پیراهن سفید و آبی. توی کاسه‌ی کریستالی که روزی چند تا شیرینی، شبیه گردو توش بود. بود. بود. بود... ایکاش هنوز هم بود.

کاش آدم‌ها بدونند وقتی می‌رن شهر به اندازه‌ی یه اتاق سه‌در‌چهار، کوچیک می‌شه. کیپ می‌شه. خفه می‌شه. بدون در، بدون پنجره. شمال و جنوب بی‌معنا می‌شه. کاش آدم‌ها بدونند وقتی می‌رن هر کدوم از این رخت چرک‌ها جون می‌گیره، زنده می‌شه و حالاحالاها خاطرات دست از سَرت برنمی‌دارن.

کاش آدم‌ها بدونند خاطراتِ مونده در شهر، جایی نمی‌رن، هیچ‌جا. لامصب‌ها می‌مونند و رسوب می‌کنند و با هر باد و بارون و تغییر فصلی، از پیچ شمرون تا قیطریه و تجریش و دربند، بیخ گلوت رو می‌گیرن و فشار می‌دن. می‌گیرن و فشار می‌دن. خفه‌ات می‌کنند، بدون‌شک. عینهو شالِ کلفتِ کاموایی که پیچیده می‌شه دور گردنت.

کاش آدم‌ها بدونند وقتی می‌رن همه‌ی خاطرات‌شون عینهو شبح سرگردون آویزون می‌شه به شمال و جنوب این شهر، به خاور و باختر این شهر، کابوس‌وار. ترسناک. هر چهار طرفِ این شهر.

کاش آدم‌ها وقت رفتن چمدون‌شون رو بذارن وسط زندگی و همه‌ی رخت و لباس و خاطرات‌شون رو بریزن توی اون چمدون و با خودشون ببرند. ببرند هر جایی غیر از این‌جا.

...

برای ما که بود. قراری گذاشته بودیم. پنداری این قرار بین خیلی از آدم‌های دو نفره‌ی این شهر بود. هست. خواهد بود. که بریم، از میدون تجریش تا میدون راه‌آهن، پیاده. گز کنیم طولانی‌ترین خیابونِ تهران و ایران و خاورمیانه رو. هر چند دیگه هیچ اعتباری به آمار نیست. ولی مهم این بود که با هم بودیم.

هی فکر کردیم از تجریش راه بیوفتیم یا از میدون راه‌آهن. سربالایی رو بریم، یا سر پایینی رو. بهار باشه یا پاییز. هوا گرم باشه یا بارونی. کجا بشنیم. کجا نهار بخوریم. میدون ونک. پارک ملت. تاتر شهر. جمهوری.

قرار بود پُزهای روشنفکری رو بچپونیم توی کوله‌پشتی و یواشکی با نوکِ چاقو، یادگاری کوچکی بنویسیم روی یکی از اون یازده هزار درختِ چنار خیابون ولی‌عصر. تا شاید یکی از همین روزها که دیگه خیلی وقته از قرارمون گذشته، وقتی دوباره سری به درخت می‌زنیم ببنیم اول اسم‌هامون که به خارجی روی تنه‌ی درخت کَندیم چقدر تونسته خودش رو با نیترات و ازت و دود و دَم این شهر عجین کنه، با درخت رفیق بشه، بزرگ بشه. موندگار بشه.

قرار نبود همچین ژیگولی بریم. تهران و این خیابون که دیگه جی‌پی‌اس و نقشه و گوگل‌مَپ نمی‌خواست. قرار نبود گم بشیم توی این شهر، توی این خیابون، توی این محله‌های همیشه آشنا. این قرتی بازی‌ها، این‌جا دیگه جواب نمی‌داد. اون سرش پارک ساعی بود و کله پاچه‌ایی و این سرش منیریه و معجون علی بابا. اون سرش باغ فردوس بود و این سرش پُر از مغازه‌های ساندویچی و فلافل‌فروشی که نون‌هاش هنوز هم مثل قدیم کوچیک بود و بَل‌باریک. از همون نون‌هایی که انگار توش رو پُر از خاطره‌های قدیمی کردند.

ولی‌عصر هنوز هست. درخت‌های چنار هنوز هستند. خَم شدند. دولا شدند. اومدن تا وسط خیابون ولی هستند. زمستون‌ها به بهونه‌ی برف و باد، هر سال چند تاشون ریشه‌کَن می‌شه و می‌افته وسطِ خیابون، مثل همون قولی که من و تو بهم دادیم و هیچ‌وقت بهش عمل نکردیم. ریشه‌کَن شد و افتاد وسط هیاهوی زندگی. هیچ‌وقت این خیابون رو نه از شمال به جنوبش، و نه از اون پایین تا بالاش، پیاده اومدیم.

بعد از اون، خیلی زمستون و تابستون‌ها اومد. خیلی بارون و برف‌ها اومد. آدم‌های زیادی توی سالن‌های تاتر شهر اومدن و رفتن. چاقوهای زیادی کُند و تیز شدند. برنامه‌ی سینماها تغییر کرد. مسیر اتوبوس‌ها عوض شد. در‌خت‌های زیادی افتاد و...

می‌گم، چه خوب که ولی‌عصر، هنوز هم هست.

...

دل‌مون رو خوش می‌کنیم به آسمون. از زمین که خیری ندیدیم؛ سال‌هاست. پس رفیق می‌شیم با مهتاب که لباسِ سفیدش رو گَل میخِ آسمون آویزون کرده. به مهتاب می‌سپاریم برامون فال بگیره. سَرکتاب باز کنه. شب‌های مهتابی شاعر می‌شیم. عاشق می‌شیم. شاید هم شانس آوردیم و یه جایی همین حوالی، جایی که زمینش به آسمون خدا نزدیک‌تره، فارغ شدیم.

از زمین که خیری ندیدیم، پس دل‌مون رو خوش می‌کنیم به آسمون. اگر دلی مونده باشه می‌سپاریم به کبوتری، قُمری، مرغ عشقی، پرستویی که این دلِ وامونده رو ورداره و با خودش ببره تا هر جایی که خواست. باور داریم تموم این پرستوهایی که وقتی می‌رن، روزی دوباره برمی‌گردند. برمی‌گردند، شک نداریم.

دل‌مون رو خوش می‌کنیم به آسمون. گفته بودم از زمین خیری ندیدیم؟! دل‌مون رو خوش می‌کنیم به همین قاصدک‌ها پرپری که وقتی سوار باد می‌شن فارغ‌البال می‌رن تا اون دوردورها. تا اون بالاها. باید یکی از همین روزها رفاقت کنیم با یکی از همین قاصدک‌ها که سَبک هستن و به فوتی بَند، تا یاد بگیریم اصل و اساسِ زندگی رو. چه دل‌خوش‌اند و چه راحت بار می‌بندن و سفر می‌کنند و چه راحت دلِ ما آدم‌ها رو به حضور خودشون گرم می‌کنند. باید روزی رفاقت کنیم با قادصک‌ها.

دل‌مون رو خوش می‌کنیم به همین هواپیماهای دور و نزدیک. به همین طیاره‌‌هایی که یا ما رو با خودشون می‌برند، یا کسی رو با خودشون می‌آرن که بتونیم همین‌جا، این پایین، جایی نزدیکِ قاصدک‌ها، کنار آشیونه‌ی پرستوها دل خوش باشیم. جایی همین حوالی، بشینیم روی تختی چوبی، کنار باغچه‌‌ای پُر از شب‌بو و یاس و پیچ امین‌الدوله تا شبی مهتابی بشماریم همه‌ی با هم بودن‌های، شاید فردامون رو.

عَشقه، دل نمی‌کنه

پُشتِ میزی نشسته بودیم که روزی نه‌چندان دور، یه چرخ‌ خیاطی واقعی بود و لباس‌های تیکه‌تیکه شده‌ی خلق‌الله رو بهم وصله‌پینه می‌کرد. زیر بغلِ لباس مردی رو که شکافته شده بود. دامنِ گل‌گلی زنی رو که ریش‌ریش شده بود و حالا ما هم اومده بودیم تا شاید دل‌هامون رو بذاریم زیر سوزنِ این چرخ خیاطی قدیمی تا بدوزیم این همه دَرزهای دل‌هامون رو. کافه‌بروهای حرفه‌ای، حتماً می‌دونن از کدوم کافه‌ی تهران حرف میزنم. ولی خب، کافه و آدرسش که مهم نیست.

تو گرمت بود. یه چیزی از این میلک‌های رنگی و شیک و خوشگلِ خـُنک سفارش دادی و من‌هم که چهله‌‌ی تابستون باشه یا وسط جهنم، دل نمی‌کنم از خوردنِ قهوه و چایی، یکی از همین دو تا رو سفارش دادم. یادم نیست کدومش بود، تو یادته؟

یه کمی که چشم تو چشم شدیم، یه کمی که تو از دلتنگی‌های اونور گفتی و من از روزمرگی‌های این‌ور، تو از عصرهای یک‌شنبه گفتی و من از غروب‌های جمعه که هر دوشون عینهو حُناق هر هفته بیخ گلوی آدم رو می‌گیره، یه کمی که گذشت از وقتی تو لیوان رو گذاشتی طرفِ من و خندیدی و اشاره کردی به نی و من اصرار کردم تو لبی بزنی به قهوه‌ای که هنوز داغ بود، تو یهویی یادِ عمل دستِ من افتادی.

چند ماه قبل‌ترش سپرده بودم زیر تیغ جراح. عملش، عملی بود اون‌چنانی. سخت و دردناک. غفلت کرده بودم و دیر جنبیده بودم، عضلاتِ دستم بیشتر تحلیل رفته بود و... این اواخر سخت شده بود حتی انجام کارهای یومیه‌ام. عصبِ آرنجِ دستم رو عمل کرده بودم و حالا امضاء‌ی دکتر معروفِ تهران، به یادگار مونده بود روی دستم. از بالای آرنج، پیچ خورده و اومده بود تا زیر آرنج، یه کمی بالاتر از ساعد. عینهو عَشقه که می‌چسبه به دلِ دیوار و دیگه ولش نمی‌کنه. بعد از عمل، نشمردم ولی هر چی که بود بالای پنجاه، شصت تا بخیه، مهمونِ اتاق عمل و کادر پزشکی شده بودم.

گفتی: راستی دستت چطوره؟

لیوان چایی یا قهوه‎‌ایی که روی میز بود رو گرفتم دستم و بالا آوردمش و سَرم رو تکون دادم. یعنی خوبه.

گفتی: ببینم جای عملت رو.

تابستون بود. پیرهنِ آستین کوتاه پوشیده بودم. دست چپم رو گرفتم بالا. آستین بی‌خجالت سُر خورد و اومد پایین. جای بخیه‌ها مثل بچه ماری، زشت و بدترکیب پُشت دستم افتاده بود. دوروبرت رو نگاه کردی و بلند خندیدی و گفتی: خب حالا. بیارش پایین!

تو خندیدی. من هم خندیدم. دو سه تا دختر و پسر که دوروبَرمون نشسته بودن و نه سن من و تو رو داشتن، نه دست‌شون رو عمل کرده بودن و نه دل‌هاشون این‌جوری تیکه‌تیکه بود و فقط اومده بودن تا عصر یه روز تابستونی زل بزنند توی چشم‌های هم و دروغ و راست برای همدیگه ببافن، اون‌ها هم خندیدن. خنده‌ات رو که دیدم یادم رفت دردِ درزهای پاره‌پوره‌ایی که اومده بودیم تا بذاریم زیر سوزن چرخ خیاطی.

تابستونِ اون سال هنوز تموم نشده بود که تو رفتی. حالا هر بار که دلم هوات رو می‌کنه، هر بار که دلم برات تنگ میشه، میرم جلوی آینه، دست چپم را می‌گیرم بالا. هنوز هم آستینم بی‌خجالت سُر می‌خوره روی دستِ لُختم. هنوز هم که چشمم میوفته به اون همه بخیه که تنگِ هیچ‌کدوم از این همه تابستون، دل نکندن و نرفتن و سفت و محکم موندن، یه لبخند محو میشینه روی لبم و یاد تو میوفتم و با خودم می‌گم، «خب حالا. بیارش پایین!»

کاش دروغ سیزده بود!

کاش رفتن آدم‌ها، همیشه چند روز مونده به سیزده‌ام فروردین بود! آدم‌های این سرزمین، یکی دو روز مونده به سیزدهم فروردین و توی همین هوای خوب بهاری، شال‌وکلاه می‎کردن و ریزریز می‌خندیدن و به دروغ اشک می‌ریختن و می‌رفتن و آ‌دم‌های سرزمینِ اونور آب‌ها، چمدون‌شون رو یک روز مونده به اولین روز آپریل می‌بستن و پُشتِ در یکی از اتاق‌ها قایم می‌کردن و مثلاً می‌رفتن و گم‌و‌گور می‌شدند.

کاش آدمی که قرار بود بره، کنار دستت نشسته بود و زُل می‌زد به مانیتور و چاییش رو با گزهای باقی‌مونده و هنوز به تاراج نرفته‌ی عید، هورت می‌کشید و هر دو با هم عاشقانه می‌خندیدین و اونوقت یکی به دروغ، از رفتن دیگری می‌نوشت تا نوشته باشه دروغ سیزده‌اش رو.

کاش این نبودن‌ آدم‌ها، فقط دروغ سیزده بود. می‌نوشتی فلانی رفت و از حجم بودن و گرمای تنش که کنار دستت نشسته، قند توی دلت آب می‌شد.

امسال دروغ سیزده نداریم. حقیقتی است، هر کسی رو که دوست داشتیم، رفت.

...

آدم‌هایی هستند زلال و صاف؛ مثل آب رودخونه. عینهو گوش‌ماهی که وقتی تو دل کویر هم اون رو به گوش‌ت می‌چسبونی، می‎‌تونی صدای امواج دریا رو بشنوی. این آدم‌ها عزیزن. اون‌ها رو باید بوسید و گذاشت لَب تاقچه. حیفه که زیر دست‌و‌پا بمونند. این‌ها بَـرکت زندگی‌اند.

پلاکِ خونه‌ی بی‌آدرس

باید جایی رفت. باید جایی باشه برای رفتن. جایی همین حوالی. نزدیکِ نزدیک؛ که بشه یه کورس تاکسی سوار شد و هنوز روی صندلی جابجا نشده و وسط خوندنِ هایده، بگی آقا همین بغل پیاده میشم. جایی همین نزدیکی‌ها که بشه کیپ آدم‌های خسته‌ای که تَن و بدن‌شون بوی عرق میده سرپا واستاد و هی از توی اتوبوس سَرک کشید تا ایستگاه رو رَد نکنی. جایی همین نزدیکی‌ها که نهایتاً با دو تا بلیت، بهش رسید.

جایی توی خیابونی یک طرفه. کنار دکه‌ی روزنامه‌فروشی. بَر یکی از همین اتوبان‌ها. کنار پیکانی که بنزین تموم کرده و ماشین‌ها صف کشیدن پُشت سَرش. یا جلوی آپارتمانی که پلاکش زنگ زده. شاید هم تَه یه کوچه‌ی بُن بست که پنجره‌های چوبی یکی از خونه‌ها‌ش هنوز خیسه از بارون دی و پریشب. هست. باید جایی باشه همین حوالی.

دیگه خسته شدیم از بَس حواله‌مون دادن به پُشتِ کوه‌های قاف. به جایی که سیمرغ آشیونه داره. باید باشه، جایی همین نزدیکی‌ها که بشه آروم گرفت. این از انصاف به‌دوره که این همه دور باشه. که این همه نباشه.

...

آدم‌هایی که یکبار زندگی رو چهار تا کردن و همه‌ی سُفره زندگی رو با خوب و بدهاش و تموم کاسه، بشقاب، قاشق، چنگال، گوشتکوب، ظرف‌های تُرشی و ماست و نمکدون جمع کردن و گذاشتن لب تاقچه تا از یه جایی به بعد مسیر پُر فرازونشیب و پُر از چاله چوله‌ی زندگی رو تنهایی ادامه بدن آدم‌های محتاطی میشن.

فارغ از اینکه اون سَر زندگی، مرد و زنش خوب بوده یا بد، خاطرات شیرینی داشته یا تلخ، دیگه میشن مارگزیده‌ا‌ی که از ریسمون سیاه و سفید می‌ترسه.

آدم‌هایی که یکبار زندگی مشترک‌شون تَرک ‌خورده، آدم‌هایی که واستادن پای زندگی‌شون و دیدن لرزیدن و خرد شدنش رو، موندن زیر آوار زندگی چند ساله و دوباره دست روی زانوهاشون گذاشتن و بلند شدن و خاک و خُل رو از روی شونه‌هاشون تکوندن و واستادن روی خرابه‌های زندگی قبلی و با بغض نگاه کردن اون همه برهوت رو، آدم‌های ترسویی میشن.

آدم‌هایی که یکبار نشستن پای سفره‌ی عقد تا زندگی رو ادامه بدن با زن و مردی که حتماً روزی عشق‌شون بوده و بعدش امضاء کردن دفتر بزرگی رو به بلندای شب یلدا و رفتن تا مثل گربه، توی تنهایی بلیسن تموم زخم‌های بودن و نبودن‌ها رو، آدم‌های خسته‌ای میشن.

دور این آدم‌ها باید یه نوار زرد رنگ کشید و نوشت خطر! حالا که دیگه چینی بندزنی هم نیست، نزدیک شدن به این آدم‌ها هم به‌همین راحتی نیست. منتظره تلنگری‌اند تا خرد بشن. تا دوباره تیکه تیکه و پخش زمین بشن. تحمل این آدم‌ها سخته. شاید کار هر کسی نباشه. اگه براتون ارزش نداره، نزدیک نشید به آدم‌هایی که خاطرات، زندگی‌شون رو تقسیم کرده به روزها و شب‌هایی که دیگه نیست.  

داسی برای زندگی!

داسی برای زندگی!زندگی باغچه‌ی بزرگی‌یه که توی این یه گـُله زمین، علف‌های هرز بیشتر از هر میوه‌ی ثَمرداری قد کشیده. قرار باشه زندگی کنیم باید یه دست‌مون بیل باشه واسه کندن و یه دست‌مون داسی برای بُریدن. حالا دیگه ما آدم‌های شهری، نه می‌دونیم بیل چیه تا بکاریم و نه می‌دونیم اون داس هلالی رو چه جوری باید دست بگیریم تا وقتی قرار شد ببُریم، دست و بال خودمون رو زخمی نکنیم.

زندگی به پاییز هم میرسه؛ زیاد. روابط و آدم‌هاش به خزون هم میرسه؛ خیلی زود. قرار باشه زندگی کنیم باید توی فصل خزون یه سری از آدم‌ها رو هَرس کنیم. فصل رو نشناسیم، داس رو نشناسیم، قدرت گرفتنش رو نداشته باشیم، دلش رو نداشته باشیم و نتونیم به موقع ببریم، خراب کردیم باغچه و زمین و زندگی رو. هرس کردن راه داره. روش داره. باید بدونی از کجا بزنی، از کجا ببری. چه جوری ببری که خودت بتونی سرپا بمونی. هرس کردن هزینه هم داره. به همین راحتی‌ها هم نیست.

از اون موقع که توی باغچه‌ی زندگی ماها شیک و مدرن شدیم و یادمون رفت ننه و بابا و نژادمون میرسه به یه جایی پُشت کوه‌ها و منکر شدیم ده و آبادی و زمین و گاو و گوسفند رو، از همون موقع گذاشتیم زمین بیل و داس رو. زندگی رو ول کردیم به امون خدا. آدم‌ها اومدن و رفتن. دیگه نه بیلی بود واسه کندن و نه داسی برای بریدن. حالا دیگه شاید نه دست‌ها‌مون تاول بزنه و نه پاهامون ولی خودمون تَرک خوردیم. از بالا تا پایین. طولی و عرضی. عینهو زمینی که تابستون رو بدون آب سَر کرده.

...

آدم‌هایی هستن که این توانایی رو دارن همیشه باشن. بمونن. سعی در فراموش کردن‌شون، اشتباه محضه. یه جورایی مثل همون درس‌هایی که سال‌ها قبل توی کتاب‌های علوم خونده بودیم؛ مخلوط معلق جامد در مایع یا یه همچین چیزی.

این آدم‌ها شاید خیلی دور، خیلی نزدیک، ولی هستن. یه بارون، یه دست‌خط، یه نَفس، یه عکس، یه صدا، دوباره زنده‌شون می‌کنه. زنده‌شون می‌کنه تا خودشون و نگاه‌شون و همه‌ی خاطرات و بود و نبودشون حالا هی جلوی چشم‌هات رژه برن. هی برن و بیان. هی برن و بیان. برن و بیان.  

آدم‌هایی هستن که ته‌نشین می‌شن ولی حل نمیشن. یه جاهایی از زندگی، باید نوشت «لطفاً تکان ندهید.»

پاییز بی‌بارون، درد داره

 پاییز رسید به دومین ماه‌ش. بارون نیومد. تقویم رو میزی، چیزهایی میگه که با واقعیت طبیعتِ امروز ما خیلی فرق داره. حالا دیگه تقویم هم شده مثل ما آدم بزرگ‌ها؛ لامصب این هم دیگه زل میزنه تو چشم‌هامون و دروغ میگه. می‌دونی! شدیم عینهو اصحاب کهف. خوابیدیم و بیدار شدیم، پول‌مون از سکه افتاد. حرف‌مون رو دیگه کسی نفهمید. فصل‌هامون جابجا شد. حس‌هامون خزون کرد. یهویی موندیم اسیر و سرگردون. بی‌جا و مکان. غریب. تنها. آدرس‌هامون رو باد بُرد. راستی، باد برُد یا خودمون سپردیم دستِ باد؟!  

 خیلی وقت بود که منتظر پاییز بودم. گفتم، وقتی برسه دیگه می‌تونم از جیب پاییز خرج کنم. بریز و بپاش‌ها رو بنویسم پای خزون ولی امسال چرا اینقدر بی‌سرمایه شدم؟ چرا اینقدر دستم تَنگ شده؟ دارم پیر میشم. داریم پیر میشیم. دونه، دونه می‌شمارم. موهای سفید و پاییزهای بی‌بارون رو. حالا دیگه اونقدر تنهام که حتی دیگه جرئت نمی‌کنم سرما بخورم.

...

دقت کردی، ما آدم‌های این شهر شدیم عینهو قبض‌های آب و برق و گاز این یکی دو ساله‌ی اخیر؟! انگاری همه‌مون اشتباهی سَر از‎ زندگی‌های همدیگه درآوردیم. اگر هم در خونه رو باز کردیم و قبضی رو کفِ حیاط دیدیم که همراه باد، رقص‌کنون حیاط رو جارو می‌کنه و سَربه‌سر برگِ نارون افتاده از درختِ خونه‌ی همسایه می‌ذاره، رقم و عددش مربوط به زندگی ما نبوده. انگاری عددهای روی کنتور با مبلغ‌ نوشته شده هیچ تناسب و همخونی نداره.

حکایتِ ما آدم‌های این شهر، شده عینهو همون عدد و رقم‌هایی که روی قبض می‌نویسن. کنتور و ضرب و تقسیم عددهاش هیچ نسبتی با اسم و نشون صاحب قبض و رقم قابل پرداخت نداره. این عدد‌ها هیچ تناسبی با طول و عرض و آب‌بهای این زندگی محقر و فکستنی نداره. شاید یه جایی از این زندگی نَشتی داره.

انگاری ما آدم‌های این شهر، دیگه هیچ کدوم جُفت هم نمی‌شیم. تَنگِ هم نمی‌شینیم. حرف‌های همدیگه رو نمی‌فهمیم. انگاری تموم قبض‌ها، اشتباهی ریخته شده توی خونه‌های شمالی و جنوبی این شهر. حتما عمدی در کار بوده!

...

ایکاش من هم مثل تموم مادر بزرگ‌ها، به خیلی از چیزهای ورایی و ماورایی این دنیا معتقد بودم. دست‌هام رو مُشت کرده و می‌زدم به سینه‌ام و با نفرین و ناله می‌سپردم‌ت به خدا و دست‌های بُریده‌ی حضرت ابوالفضل! ایکاش من هم به نفرین، اعتقاد داشتم. به آه. به صدای بی‌صدای چوب خدا. شاید وقتی واگذارت می‌کردم به خدا، خیالم راحت می‌شد و می‌تونستم بدون کابوسِ تنها بودن‌ت بخوابم.  

زندگی رو بخش کنیم

 چیز غریبی نیست این رفتن‌ها. مثل همون قصه‌های تکراری است که توی شب‌های سرد زمستون از زبون مادربزرگِ‌ گیس سفیدمون بارها و بارها شنیدیم. این رفتن و این تنهایی، قصه‌ی ما آدم‌های متمدن و مُدرن امروزی است که روز‌به‌روز، پُر رنگ‌تر میشه. داستانِ زندگی من و توست. دیروز تو رفتی، امروز من میرم و فردا تنهاتر از همیشه رَج می‌زنیم خاطراتِ حتی یک روز با هم نبودن رو. معلوم نیست چرا هنوز هیچ دانشمندی کشف نکرده این رابطه‌ی مستقیم فاصله و خاطره‌ها رو؛ هر چقدر فاصله‌ی بین آدم‌ها بیشتر میشه انگاری رنگ و بوی خاطره‌ها هم به همون نسبت بیشتر و بیشتر میشه.

ما هنوز بزرگ نشدیم. هنوز نفهمیدیم زندگی یعنی چی. ما هنوز حس نکردیم رنگِ آبی آرامش رو. ما تا وقتی الفبای زندگی رو یاد نگرییم باید هم «کولی‌وار» زندگی کنیم. تموم این پنج قاره رو هم که طی‌طریق کنیم، هنوز آواره و خونه‌‌به‌دوشیم. موهامون سفید شده ولی هنوز حتی بچه‌گی هم نکردیم این زندگی رو. هنوز نتونستیم سر ظهر تابستون زنگ هیچ خونه‌ی بسته‌ای رو بزنیم و فرار کنیم. قدمون رسید ولی شهامت زدنش رو نداشتیم. پس حالا دنبال چی می‌گردیم. فکر می‌کنیم زندگی توی کدوم کوچه، کدوم خیابون و های‌وی بدون محدودیت سرعت، کدوم شهر و رستوران و بیچ و کافه است؟

سال‌هاست می‌نویسیم. سال‌هاست. پس بیا و اینبار صادق باشیم و راستگو. من می‌گم، تو هم بگو. من می‌نویسم، تو هم بنویس. یکی من، یکی تو!

الف

ب

پ

ت

...

...

تا کجای این سی‌و‌دو حرف می‌تونیم با هم پیش بریم؟ می‌تونیم دو تایی، با هم بگیم و بنویسیم پُشتِ سَر هم تمام این حروفی رو که سال‌ها باهاش واژه و حرف و کلمه و عاشقانه‌های زندگی‌مون رو برای هم خط‌خطی کردیم؟ من دیپلم دارم و تو لیسانس. من فوق دارم و تو دکترا، چند تا از این حروفِ الفبای آشنا را می‌شناسیم. بعد از «قاف» کدوم حرف رو باید نوشت که دل بستیم به سیمرغ و به خیال‌مون پشتِ کوه قاف زندگی رنگ دیگه‌ای داره.

ما انسا‌های مدرن امروزی، ساکن در قاره‌های مختلف دنیا، هنوز حروف الفبای زبون خودمون رو هم بلد نیستیم و اونوقت می‌خواهیم زندگی رو برای هم بنویسیم، بخش کنیم، هجی و معنی کنیم. نمیشه. ما هنوز الفبای این زندگی رو یاد نگرفتیم.

ایکاش کسی بود که پای زندگی وامیستاد و مثل سکانس اول فیلم مسافران اعلام می‌کرد، ما به مقصد نمی‌رسیم.

...

واژه‌ها تَنگ هم نمی‌شینه. تمام اصول و قواعدِ دستور زبان رو هم که بدونی، هرچقدر زبان‌‍‌شناس باشی و نهاد و گزاره بشناسی باز هم فاعل کم میاری برای این همه جمله‌ و کار نکرده. فعل‌های زیادی دارم، اما همه بدون فاعل. «دوم شخص مفرد» فراری است از این جمله‌ها. هر چی مونده، «اول شخص مفرده» و جمع‌های بدونِ خاصیتِ ما، شما، ایشان.

این همه ماضی و مضارع، حال ساده و استمراری، چه فایده که فاعل فراری است از این دستور زبان مستعمل و کهنه. چرا کسی یادمون نداد که «دوم شخص مفرد» یعنی زندگی؟!

یاور همیشه مومن

همه‌ی ما آدم‌ها یه «یاور همیشه مومن، تو برو سفر سلامت» داریم! یه جایی از مسیر پُر فرازونشیب زندگی، خودمون همه‌ی وسایلِ سفر این یاور همیشه مومن‌ رو جفت‌و‌جور می‌کنیم؛ آیینه‌و‌قرآنی آماده می‌کنیم و با سلام و ‌صلوات از زیرش ردش می‌کنیم و آب می‌پاشیم پشتش و راهی‌ش می‌کنیم، شاید به ناکجاآباد.

یه چند وقتی که گذشت دل‌مون تنگِ یاور همیشه مومن، تو برو سفر سلامت‌مون می‌شه. اونوقت هر روز عصر، کوچه رو آب‌و‌جارو می‌کنیم. چار پایه‌ی برزنتی رو می‌ذاریم دَم خونه و نگاه‌مون رو می‌دوزیم به سَر کوچه. با هر تَقه‌ای که به در خونه می‌خوره می‌دویم و از پُستچی محل، نامه‌ی یاور همیشه مومن رو طلب می‌کنیم. روزها و ماه‌ها و سال‌های اول، پستچی مهربون بهمون می‌خنده. هر بار دستش رو می‌بره توی خورجین کثیفی که از دو طرفِ موتورش آویزون شده و بعد مثل جادوگرها میاره بیرون و میگه، نه هنوز یاور همیشه مومنت نامه نداده. می‌خنده و چند تا ورق پاره رو میذاره کف دست‌مون و اون روز میره پی کارش. بعدها پستچی دیگه شک می‌کنه به عقل‌مون. نگاه‌ ترحم‌آمیزش رو می‌شناسیم و می‌دونیم که چه آخ بلندی می‌کشه هر بار که بهش می‌گیم از یاور همیشه مومن، واسه من نامه نیومده و اون بدون اینکه حرفی بزنه، فقط سری تکون میده.

یاور همیشه مومن، تا وقتی که هست، هست ولی وقتی بره سفر، دیگه محاله برگرده. خودِ پستچی هم سال‌هاست هر روز صبح توی خورجینش دنبال نامه‌ی یاور همیشه مومنِ خودش می‌گرده. شاید دنبال معجزه است! می‌دونه که هست و امید داره که یه روزی برگرده ولی وقتی به ما میرسه، فکر می‌کنه عقل‌مون پاره سنگ بر‌داشته و فشار زندگی باعث شده بزنه به بصل‌النخاع‌مون.

همه‌ی ما آدم‌ها، یه «یاور همیشه مومن» داریم که خودمون راهی سفرش کردیم. بی‌معرفتی از اون نیست، نمی‌دونم چه رمز و رازیی توی این سفر و مسافر که دیگه بازگشتی نداره. همه‌ی ما آدم‌ها هر روز عصر، کوچه‌‌های خاکی این زندگی رو آب‌و‌جارو می‌کنیم به امید مسافری که قراره برگرده. نمیاد، چون اون‌هم توی یکی از پیچ‌های همین زندگی به امید یاور همیشه مومن خودش نشسته. روزگار غریبی است!

شاید اگه یکی از همین شب‌های مهتابی منصفانه فکر کنیم یادمون بیاد کسی رو که من و تو رو هم از زیر آیینه‌و‌قرآن ردمون کرد. قرار بود بریم و دوری بزنیم و برگردیم. اومدیم و پاگیر و موندگار شدیم و یادمون رفت روزی، «یاور همیشه مومن» کسی بودیم زیر این آسمون لاجوردی.      ‌

شب، سکوت، تاریکی

انگاری گفتن و شنیدن یه سری حرف‌ها به ساعت بستگی داره؛ به چرخش و گردش خورشید و ماه. انگاری آدم‌ها از یه ساعتی از شبانه‌روز به بعد، اون گاردی رو که توی روشنایی روز دارن می‌شکونند. ول میشن. خودِ خودشون میشن. انگاری وقتی هوا تاریک میشه آدم‌ها خودمونی‌تر میشن. راحت‌تر حرف می‌زنند. راحت‌تر اعتماد می‌کنند. پول و سواد و شهرت رو میذارن زیر بالشت‌شون، تا دل بدن. ربطی هم به سِن و سال نداره. به طول و عرض نداره. به زنی و مردونگی نداره. انگاری یه حرف‌هایی ربط داره به پاندولِ ساعت. انگاری یه حسی رفته تا اون بالا و بسته شده زیر چونه‌ی ماه و مهتاب.

نمی‌دونم چه رمز و رازی هست توی تاریکی، که آدم‌ها راحت‌تر دل میدن. از یه جایی به بعد، شاید از همون وقتی که عقربه‌ها جُفت هم میشن، آدم‌ها راحت‌تر اعتماد می‌کنند. بیدار بمونی، میشه تا همون‌جایی که خورشید یه نَموره خودنمایی می‌کنه، حرف بزنی و گوش بدی به ناگفته‌های آدم‌هایی که دوست‌شون داری.

انگاری باید یه شب‌هایی رو اختصاص بدیم به رابطه‌هامون. به همه‌‎ی رفاقت‌هامون. جنسیتِ اون طرفِ رابطه مهم نیست. وزنِ‌شه که مهمه. چگالی‌ش. حَجم و حضور‍‌ش. رابطه‌ی بدونِ وجودِ شب، ماه، ستاره، سکوت، رابطه نیست. روشنایی روز و حضور پُررنگ خورشید، نمیذاره آدم‌ها خودشون باشند. انگاری آدم‌ها رو باید توی تاریکی شب، شناخت.

...

کلاغ‌های این شهر هم دروغگو شده‌اند.

...

خیلی دور نبود. یکی از همین روزها بود. شاید هم یکی از همون شب‌هایی که بی‌خوابی میزنه به سَرم و رفیق میشم با مهتاب و همنشینِ قهوه‌های بی‌شیر و شکر. حالا اصلاً روز و شبش که مهم نیست. ماه و خورشیدش که توفیری نمی‌کنه. همتِ شرق رو به تاخت می‌روندم سَمتِ بُرج میلاد یا از غرب میومدم اینوری چه فرقی داره؟! مهم اینه که بود. تو داشتی می‌رفتی. خودت چیزی نگفتی ولی فهمیده بودم. آدم‌ها موقع رفتن چشم‌هاشون دودو می‌زنه. آدم‌ها دَم رفتن انگاری نجیب‌تر میشن. تو شده بودی.

بعدها وقتی رفتی، برات نوشتم: «تو هم که نباشی من می‌تونم دوستت داشته باشم؛ حتی تا آخر دنیا.» تو رفتی. خیلی دور نیست از اون رفتن، و من هنوز دوستت دارم. نمی‌دونم چقدر مونده تا آخر دنیا؛ ولی بهت دروغ نگفتم. یادم نیست اون نیم خط رو برات فرستادم یا نه. دستم چند باری رفت روی اون دکمه‌ی Send. یعنی فرستادم؟! نه، نفرستادم. هیچ‌وقت. هرچند حالا دیگه چه فرفی می‌کنه. مهم اینه که تو رفتی، و من خوشحالم که خیلی مونده تا آخر دنیا.

...

دست و پایی سپرده باشی به تیغ جراح و رَد و اثری مونده باشه از جای بخیه‌ها روی تَن و بدنت، حتماً تجربه کردی خارش‌های گاه و بیگاهی رو که حتی سال‌ها بعد از عمل جراحی، زیر اون بخیه‌ها یهویی جون می‌گیره. چنان می‌خاره که انگاری همین دیروز خوابیده بودی روی تختِ بیمارستان.

یادِ بعضی آدم‌ها و بعضی خاطراتِ با هم بودن، مثل همین خارش‌های زیر بخیه‌هاست. شاید ماه‌ و سالی گذشته باشه از رفتن و نبودنش ولی یه وقت‌هایی اونقدر زنده میشه و جوون می‌گیره توی روح و روانت که انگار همین دیروز خوابیده بودی کنارش.

...

انگاری همه‌ی این شهر رو برای جُفت‌ها ساخته‌اند. همه‌ی این قاشق و چنگال‌های بَراق رو. همه‌ی این میز و صندلی‌های گوشه و کنار رستوران و کافه‌ها رو. همه‌ی این استکان و فنجون‌هایی که ناصرالدین شاه با اون سیبیل تابیده و چشمان از حدقه درآمده نگاه‌مون می‌کنه، به قاعده‌ی تموم تاریخ.

انگاری ما یک نفره‌ها جایی نداریم میون این آدم‌های جفت‌جفت. حتماً وصله‌ی ناجور و بَد قواره‌ی این شهریم. انگاری ما که تنهاییم، حتی حق نداریم چای بنوشیم که باید همیشه پُر کنیم استکانِ دوم رو از خاطرات. انگاری وقتی تنهایی، حتی باید جواب نگاه‌های چپ‌چپ کافه‌چی‌ها رو هم تو بدی.

نفرین به این شهر. نفرین به این خاطراتِ جفتی. نفرین به همه‌ی چیزهایی که وقتی تقسیم بر دو میشه، بدون باقیمونده میشه. نفرین به تموم کاسه بشقاب‌هایی که همیشه مضربی از دو بوده. فنجون‌هایی که انگاری وقتی تنهاست، پُر نمیشه از چای.

نفرین بر کافه‌ و کافه‌چی‌های این شهر که همه‌ی میزهای این شهر رو دو نفره چیدند.

خـوابگرد

روزهای ترسناکی است. انگاری تموم خوابهای بی‌سرانجام قراره در دنیای واقعی تعبیر بشه. خودمون که هنوز غریبه‌ایم با کوچه و خیابون و تموم محله‌‌های این ناکجاآبادِ زمینی، باید میزبان بدنیا اومدن بچه‌ها‌ی نارس باشیم. بعد هر خواب، مردها میمیرن و زن‌های تنها حتی منتظر رسیدن ِ فصل سرد زمستون هم نمی‌موند. با اولین قار کلاغ نیست میشن. بدون رسیدن فصل خزون، شاید کوچ می‌کنند. شهر پُر و خالی میشه. ترس سر هر چهارراه، تکیه میده به دیوار نمدار گِلی و دستش را دراز می‌کنه جلوی هر عابری که با خوش‌شانسی از چراغ‌ چشمک‌زن گذشته.  

روزهای ترسناکی است. روزهایی که انگار فقط تمام کابوس‌ها‌مون تعبیر میشه. تموم بختک‌هایی که شب‌ها، شـَبح‌وار حمله می‌کنه به رویاهامون با سپیده‌ی روز جون می‌گیره. داغ میشه. نـَفس می‌کشه. راه می‌افته توی این شهر و منتظر میمونه تا تو عطسه‌ی کنه و اون بگه، عافیت باشه!

روزهای ترسناکی است. نردبون‌های ژنتیکی حالا دیگه اونقدر پیچ‌پیچ شده که بجای X و Y تمام لغات و حرف‌ و واژه‌ها، لابه‌لای پیچ و تاب این زنجیره لونه کرده باشه. نه فقط حرف که من جمله و پاراگراف‌ها دیده‌ام توی این زنجیره‌ی که شاید خالق، هیچ‌وقت خودش رو نبخشه بخاطر خلق این اثر. خلق این نردبون. خلق این جنسیت‌های ناشناخته. خلق این همه نیستی.

روزهای ترسناکی است. روزهایی که من چایی نبات می‌خورم تا شاید بچه‌ی معتادِ فردا سردیش نکنه.

...

تهرانرسیده‌ایم به نیمه‌ی اردیبهشت. من، یه جایی کنار گوشه‌ی همین اَبر پایتخت هستم. توی همین تهرانِ 5 حرفی ولی شلوغ. نه شیرازم که بوی بهار نارنج مَستم کنه و نه جایی خیلی دور از این خراب شده‌ی دوست‌داشتنی.

دو دستی چسبیده‌ام بیخِ این شهر رو. دارم و ندارم همین تهران رو دارم بدون حتی یک متر جا برای نشستن. سَندِ منگوله‌دار خونه و مـِلکش که دیگه رویاست. آرزو. من هستم و تهران و همین یک مُشت رویا که خوبی‌ش اینه که اینها دیگه نه جا می‌خواد، نه خاک. رویاها رو می‌گم. سفر ذهن رو، نه رویای سندِ منگوله‌دار رو که نه سَند و نه منگوله‌ش، تا حالا به هیچ کسی وفا نکرده. رفاقت می‌کنم با این سفرهای رویایی هر روزه.

بالای سَرم رشته کوه البرز میخ شده به دل زمین و نمیذاره تکون بخورم. محدوده‌ی مجاز هم از جنوب شده نهایتاً تا اتوبان ِ همت. پایین‌تر از همت، مجوز ورود می‌خواد. من که یادم نیست، تو می‌دونی ما کی خارج شدیم که حالا بخواهیم دوباره وارد بشیم؟! انگاری افتادیم بیرونِ بازی و خودمون هم نمی‌دونیم. بیرونِ گود. بیرونِ آب و داریم جون می‌کنیم. حالا هم که می‌خواهیم برگردیم خونه، شدیم نامَحرم. شدیم غریبه. پلیس گذاشتن، ازمون اسم شب می‌خوان. شمال و جنوبش‌ که اینه، غرب و شرق‌مون هم دیواری کشیدن به بلندای محدوده‌ی طرح ترافیک. زوج و فرد. بزرگ و کوچک. چپ و راست. بشین و پاشو. حالا دیگه دل‌مون هم نباید تَنگ بشه. یعنی می‌تونه تنگ بشه ولی گفتن باید خیلی محدود تنگ بشه. قدِ همین یه گوله جا. قد همین محدوده‌ی مجاز. قد یه نَفس. قد یه دَم. قدِ یه قد. مگه باید دل تنگی هم، قد داشته باشه؟! وزن داشته باشه؟ اندازه و محدوده داشته باشه؟

تهران رسیده به اردیبهشت. من هنوز تو دی دارم با رویاهام آدم برفی درست می‌کنم. تموم محدوده‌های این شهر، هر روز محدودتر از قبل میشه. حالا دیگه باید به دلت جهت‌نما ببندی که اشتباهی تنگِ هر کوچه و محله‌یی نشه. آدمهاش پیشکش! حالا دیگه باید به دلت، بادنما و بادسنج ببندی که تَنـگ هر نسیم و بادِِ بی‌جهتی نشه. تهران محدود شده. دلها محدود شده. آدمها محدودتر. دیگه مثل قدیم نیست که دلت تنگ هر جایی بشه. که دلت تنگِ هر کسی بشه. که حالا برای دلتنگی باید قطب‌نما داشته باشی. نقشه و فانوس و چراغ علاالدین داشته باشی تا اشتباهی دل تنگِ آدم و منطقه‌‌های غیرمجاز نشی.

حالا دیگه توی این شهر هنوز دوست‌داشتنی همه چی حساب کتاب داره. آدمها زرنگ شدند. هر چند آدمهای پایتخت همیشه زرنگ بودند ولی حالا دیگه همه‌شون قطب‌نما دارند. به موبایل‌ها‌شون از این بیل‌بیلک‌ها بستن که دیگه گـُم نمیشن سگ مَصب‌ها. چهار جهت چیه، تو بگو چهل جهت. همه رو از بَر شدند. همه‌ی سوراخ سُنبه و دَر روهای این شهر رو. ولی من هنوز هم دل تنگ میشم. آره، من بزرگ شدم، موهای شقیقه‌هام دیگه مشکی پَر کلاغی نیست، ریشم که نوک میزنه، مامان هی غر میزنه، می‌خندم و میگم این‌جوری شبیه جُرج کلونی‌ام، می‌دونم ریشم سفید شده و مامان این رو دوست نداره. بزرگ شدم ولی هنوز هم گم میشم مثل همون بچه‌گی‌ها توی این شهر دَرندَشت. من گم میشم و مامان فحش میده و میگه جرج کلونی کدوم سگ پدریه؟!

من هنوز هم بدون جهت گز می‌کنم این شهر رو. من هنوز هم دل تنگ اون خونه‌یی میشم که جا مونده یه جایی وسطِ این شهر شلوغ. وسط این شهر پُر از دود و ساختمون و برج‌های کوتاه و بلند. پشت اون هتل قدیمی، بعدِ اون چهارراه بزرگ. شرق به غرب. کمی جلو. نه خیلی. یه کم عقب‌تر. آهان همین‌ جاست. سمتِ راست. من هنوز هم دلتنگِ اون خونه‌ی میشم که انگار از روز اول وسط طرح‌ ترافیک گیر کرده بود. وسطِ محدوده‌ی غیرمجاز. وسط روزهای پرهیاهوی زوج و فرد. خونه‌ی که حالا دیگه نه زوجه و نه فرد. خونه‌ی که شده عینهو عصر یک روز دلگیر جمعه از بس خالی مونده توی این شهر شلوغ. 

یقین گمشده

سهیل نفیسی از آمو دریا میگه. از غم زورق‌بانان. رودخونه‌ی رو تصور می‌کنم. دوست دارم غروب باشه. روی هر کدوم از زورق‌ها هم یه فانوس آویزون باشه به یه چوب بلند و فانوس بازی کنه با موهای باد. همین. می‌بینی همه چیز چقدر زود رمانتیک میشه. انگاری همون عشقی که ازش فراری بودیم، می‌تونه آویزون گوش‌مون باشه. یه چیزی مثل همون نزدیکتر از رگ گردن!

جردن شلوغه. بالا به پایین. پایین به بالا. نزدیک غروبه. رودخونه‌ی نیست. زورقی نیست. قایق و پارویی نیست. در عوض ماشین هست. طول و عرض، کوچکتر از هر زورقی ولی هر کدوم می‌تونه بخره 100 تا، 200 تا، شاید هم هزار تا زورق و آزاد کنه غم‌های مرد زورق‌بان رو. بخره و بسپاره به آمو دریا. راستی آمو دریا کجای این دنیای بدون دریاست؟

خانم جوونی پشت فرمون نشسته. من پشت فرمون نشستم. اون سرپایینی رو میره. من سربالایی رو. بلواری وسط‌مونه. برمی‌گرده نگاه‌م می‌کنه، شاید بی‌غرض. برمی‌گردم نگاهش می‌کنم، حتماً با غرض. صورتش که نصف میشه حس می‌کنم خواسته دماغ عمل کرده و عینک D&Gش رو به رخم بکشونه. نگاهش می‌کنم. اون دیگه نگاه نمی‌کنه. دست میزنم به عینک قهوه‌یی که روی صورتم نشسته. نمی‌دونم آرم عینک رو دیده؟ نمی‌دونم فهمیده که اورجینال آمریکاست؟ نمی‌دونم فهمیده که دماغ باید بدون این‌که عمل بشه کوچیک و به اندازه باشه؟! ماشین اون شاسی بلنده. 60 میلیون. 70 میلیون. ماشین من بدون شاسی. رفیق با تموم دست‌اندازهای کف خیابون. بوی کباب میاد. توی جردن همیشه بوی شیشلیک‌های شاندیز میاد.  

سهیل نفیسی از "یقین گمشده" حرف میزنه. من به آدم‌های گم شده فکر می‌کنم. تو یه گله جا، قد چهار تا ماشین که خالی میشه ماشینی گاز میده. پورشه است. یک رو دو نکرده، چراغ سر اسفندیار دوباره قرمز میشه. سهیل نفیسی همراه با گیتارش می‌خونه. زنِ کولی، اسفند رو میریزه روی آتیش. گـُر می‌گیره و دود می‌کنه. اسفند رو جلوی صورتم می‌گیره. تَک سرفه‌ی می‌کنم. دود می‌پیچه توی ماشین. صدای نفیسی می‌پیچه توی ماشین. من هنوز به یقین گمشده فکر می‌کنم. راستی تو میدونی کدوم کوچه، کدوم شهر نشونی از آدم‌های گمشده داره؟!

بهاری بدون تاریخ

هیچ کدوم از این آدم‌ها نمی‌دونند ولی خودمون خوب می‌دونیم که تو بودی، من بودم، این هوای بهاری دو نفره هم بود و ما دو نفره‌ترین ساعت‌ عمرمون رو داشتیم. بهترین لحظاتی که اگه قرار بود زمان متوقف بشه ما می‌شدیم پادشاه دو اقلیم. حالا دیگه چه فرقی می‌کنه که این آدم‌های دور و نزدیک می‌خوان حرف‌هامون رو باور کنند یا نه. بذار همه‌شون این‌ها رو بنویسند به پای بهار، به پای بارون، به پای این هوای دو نفره، به پای دیوونگی و خـُل‌وضعی‌های من که اتفاقاً کم هم نبوده.

هیچ کدوم از این آدم‌ها نمی‌دونند ولی خودمون خوب می‌دونیم که اون روز، هفت طبقه‌ی آسمون کفِ دست‌مون بود و رنگین‌کمون پیش رومون و ما خوشبخت‌ترین آدم‌های این سرزمین بودیم. و همون‌جا بود که تو گفتی، ما چقدر ساده می‌تونستیم خوشبخت‌ بشیم. یادت هست؟ من چیزی نگفتم و نگاه کردم به چشم‌هایی که اشک، نمدارش کرده بود و هنوز هم می‌تونست سِحر کنه و جادو، که من خوب می‌دونستم اگه مونده بودی، من با داشتن همون نگاه می‌تونستم خوشبخت‌ترین باشم.  

ساکت نگاه‌ت کردم. چین‌های زیر پلک چشم‌ت زیاد نبود، ولی بود. تارهای سفیدِ موهای من زیاد نبود، ولی بود. دست‌های سردت رو گرفتم. خودِ زندگی بود. آرامش و خوشبختی انگار جریان داشت زیر این پوست و انگشت‌های بلند و خوش‌تراش سرد بدون حلقه.

فهمیدیم، ولی چقدر دیر فهمیدیم که جا موندیم از زندگی. چقدر دیر فهمیدیم که جا موندیم از خوشبختی. انگاری جا مونده بودیم از آخرین قطار اون ایستگاه متروک. جا مونده بودیم. تو از من و من از تو.

نگاه‌ت کردم و باز چیزی نگفتم که خوب می‌دونستم خوشبختی چسبیده بود بیخ گلومون، اونقدر نزدیک که شاید ندیدیم‌ش. نمی‌دونم دنبال چی بودیم اون روزها که ندیدم‌ش و به تاخت رفتیم و تازوندیم زندگی رو، و حالا بعد از این همه سال‌، این جا تَه دنیا، توی این هوای بهاری بدون روز و تاریخ، پُشتِ این شیشه‌ که از دونه‌های بارون آبله‌رو شده، در حالی‌که همه‌ی آدم‌های این شهر می‌خندن و متهم‌مون می‌کنند به خیالبافی، دوباره داریم رَج می‌زنیم خاطراتِ همه‌ی این سال‌هایی که نبودیم، که خوب یادمون مونده تموم اون لحظاتِ با هم بودن رو لحظه به لحظه‌ و حالا زیر این بارون بهاری داریم از خوشبختی حرف می‌زنیم. خوشبختی که گویا حالا دیگه خیلی دور شده. هم از تو، و هم از من.