زندگی رو بخش کنیم
چیز غریبی نیست این رفتنها. مثل همون قصههای تکراری است که توی شبهای سرد زمستون از زبون مادربزرگِ گیس سفیدمون بارها و بارها شنیدیم. این رفتن و این تنهایی، قصهی ما آدمهای متمدن و مُدرن امروزی است که روزبهروز، پُر رنگتر میشه. داستانِ زندگی من و توست. دیروز تو رفتی، امروز من میرم و فردا تنهاتر از همیشه رَج میزنیم خاطراتِ حتی یک روز با هم نبودن رو. معلوم نیست چرا هنوز هیچ دانشمندی کشف نکرده این رابطهی مستقیم فاصله و خاطرهها رو؛ هر چقدر فاصلهی بین آدمها بیشتر میشه انگاری رنگ و بوی خاطرهها هم به همون نسبت بیشتر و بیشتر میشه.
ما هنوز بزرگ نشدیم. هنوز نفهمیدیم زندگی یعنی چی. ما هنوز حس نکردیم رنگِ آبی آرامش رو. ما تا وقتی الفبای زندگی رو یاد نگرییم باید هم «کولیوار» زندگی کنیم. تموم این پنج قاره رو هم که طیطریق کنیم، هنوز آواره و خونهبهدوشیم. موهامون سفید شده ولی هنوز حتی بچهگی هم نکردیم این زندگی رو. هنوز نتونستیم سر ظهر تابستون زنگ هیچ خونهی بستهای رو بزنیم و فرار کنیم. قدمون رسید ولی شهامت زدنش رو نداشتیم. پس حالا دنبال چی میگردیم. فکر میکنیم زندگی توی کدوم کوچه، کدوم خیابون و هایوی بدون محدودیت سرعت، کدوم شهر و رستوران و بیچ و کافه است؟
سالهاست مینویسیم. سالهاست. پس بیا و اینبار صادق باشیم و راستگو. من میگم، تو هم بگو. من مینویسم، تو هم بنویس. یکی من، یکی تو!
الف
ب
پ
ت
...
...
تا کجای این سیودو حرف میتونیم با هم پیش بریم؟ میتونیم دو تایی، با هم بگیم و بنویسیم پُشتِ سَر هم تمام این حروفی رو که سالها باهاش واژه و حرف و کلمه و عاشقانههای زندگیمون رو برای هم خطخطی کردیم؟ من دیپلم دارم و تو لیسانس. من فوق دارم و تو دکترا، چند تا از این حروفِ الفبای آشنا را میشناسیم. بعد از «قاف» کدوم حرف رو باید نوشت که دل بستیم به سیمرغ و به خیالمون پشتِ کوه قاف زندگی رنگ دیگهای داره.
ما انساهای مدرن امروزی، ساکن در قارههای مختلف دنیا، هنوز حروف الفبای زبون خودمون رو هم بلد نیستیم و اونوقت میخواهیم زندگی رو برای هم بنویسیم، بخش کنیم، هجی و معنی کنیم. نمیشه. ما هنوز الفبای این زندگی رو یاد نگرفتیم.
ایکاش کسی بود که پای زندگی وامیستاد و مثل سکانس اول فیلم مسافران اعلام میکرد، ما به مقصد نمیرسیم.