اصفهــان

تصمیم گرفته بودم این‌بار مزاحمِ کسی نشم، این شد که راهی «هتل جلفا» شدم. محله‌ی جلفا اونقدر جذابیت و کِشش داره که شاید محال باشه، آدم پاش رو اصفهان بذاره و شبی، نصفه‌شبی، ناخودآگاه از کوچه پَس‌کوچه‌های این محله‌ی قدیمی و ارمنی‌نشین سَر درنیاره.

قرار بود فقط یک شب اصفهان بمونم. ظهرِ دوشنبه رسیدم. عصرش جلسه‌ی نقدِ «سرزمین نوچ» بود که به همتِ انجمن داستان‌نویسان اصفهان برگزار می‌شد و قرار بود سه‌شنبه، بعد از این‌که توی شهر تابیدم و یه کمی از در و دیوار قدیمی عکاسی کردم، به تهران برگردم. بلیط هم گرفته بودم ولی اقامتِ یک روزه وسطِ هفته شد چهار روز! و اون‌هم فقط بواسطه‌ی حضور دوستان عزیز و جذابیتِ محله‌ی جلفا و شهر زیبای اصفهان.

کلیسا وانک | جلفا اصفهاننمی‌دونم حرف و حدیثی که درباره‌ی اصفهانی‌جماعت ساختن چقدر صِحت داره. این خساست، در دنیای واقعی هم هست یا زایده ذهن یه سری آدم‌های قدیمی و غرض‌ورز بوده که خواستن اصفهانی‌ها رو کم‌اعتبار کنند ولی دوستان اصفهانی که من دارم نشون دادن اهالی این شهر اتفاقاً خیلی هم دست‌و‌دل‌بازن و به من ثابت شده اهالی زاینده‌رود خسیس که نیستند هیچ، بسیار هم گشاده‌‌دست‌ان.

اصفهان خوب است، جلفا خوب‌تر. خیابون‌های سنگفرش شده و بوی قهوه و زنگِ ساعتِ کلیسای وانک قسمتی از خوبی‌های زندگی توی این شهره. کافه‌های محله‌ی جلفا، جون می‌ده لَم بدی روی صندلی‌هاش و گپ بزنی و با دوست و رفیقی از گذشته‌های دور و نزدیک حرف بزنی.

هتل جلفا، هتل چند ستاره نیست. اصلاً تو بگو مسافرخونه. تو بگو مهمون‌سرای بی‌ستاره، ولی می‌تونه شونه‌به‌شونه‌ی تموم هتل‌های پنج ستاره اصفهان رقابت کنه. شانس داشته باشی و اتاق خوبی گیرت بیاد پنجره رو که باز کنی، کلیسای وانک رو می‌بینی. سَر هر ساعت به تعداد همون ساعت، زنگ کلیسا به‌صدا در می‌آد و هر نیم ساعت، یک ضربه نشون می‌ده که نیمی ساعتی گذشته و تو هنوز در اصفهانی. ساعتِ کلیسایی که به ساعت من سه دقیقه جلو بود و ای‌کاش مسئول محترمی این چند دقیقه رو درست می‌کرد تا ساعتِ دقیق و به‌موقع اعلام بشه.

اصفهان خوب است. شهری که سابقه، شناسنامه، هویت و تاریخ داره. حیفه که اصفهان بدونِ رودخونه باشه. بدون شک، اصفهان بدون زاینده‌رود خیلی چیزها کم داره.

ما می‌سوزیم

برج خلیفه دبیتور لیدر که پسرِ سی ساله‌ی پاکستانی‌ای بود با نوکِ انگشت به ساختمونِ خیلی بلندی اشاره کرد و گفت: «قبل از رکودِ اقتصادی 25% جرثقیل‌های دنیا توی دبی کار می‌کرد.»

همه‌ی 40 مسافرِ اتوبوس که اتفاقاً همگی هم ایرانی بودن سَرشون رو یه‌وری خَم کرده و نگاهی به ساختمونِ بلند، که تا وسطِ آسمونِ آبی بالا رفته بود کردن و همه‌شون یا بهتره بگم همه‌مون یک‌صدا گفتیم: «اَه.»

هیچ‌کسی نگفت، ماشالله! همه گفتن «اَه» و توی همون کَسری از ثانیه که دهن‌ مسافرها از تعجب باز بود، یه رَج دیگه به میلیون‌ها رجِ برج بلند اضافه شد و ده سانت ارتفاعش بیشتر شد و بالاتر رفت.

اون‌ها سی ساله، بیست‌و‌چهار ساعته آجر رو آجر می‌ذارن و ما دوهزاروپونصد ساله که چهل‌و‌هشت ساعته فقط حرف می‌زنیم و هی می‌گیم که «از این عرب‌های ملخ‌خور متنفریم» و فکر می‌کنیم اون‌ها حق آباء و اجدادمون رو خوردن و هر بار که چشم‌مون به قَد و بالاشون می‌افته می‌گیم «از این عرب‌ها، کثیف‌تر نداریم» و هر بار از صرافی‌های میدون فردوسی، درهمِ 488 تومن و پنج زاری می‌گیریم و می‌ریم دُبی و همین‌که پیچ اولِ فرودگاه‌های شماره 1 و 2 و 3‌ام این شهر رو می‌پیچیم و چشم‌مون به اولین ساختمونِ جدید و نوساز می‌افته یادمون می‌ریم که ما تُحفه‌ی جدا بافته‌ی دنیای معاصریم و بدون شک از بهترین‌های کیهان و هستی هستیم و عرب‌ها کثیف‌ترین آدم‌های روی زمین‌اند‌ که خیلی هم هیز و عوضی‌ هستن و اونوقت سَر هر خیابون و اتوبان با دیدنِ ساخت‌و‌سازهای بلند و کوتاه و پَهن و باریک، هی با صدای بلند می‌گیم: اَه!

دبی مالسال‌هاست که مَردهای زیادی می‌رن دُبی. می‌رن و فحش می‌دن به تموم جد و آبادِ هر چی عَربه و خودشون و کَمر و دودول‌شون رو توی دیسکو و نایت‌کلاب‌های هتل یا بَر خیابون، با، یا، در کنارِ خانم‌های خوب و متشخص آن‌چنانی خالی می‌کنند.

سال‌هاست خانم‌های ایرانی توی سیتی‌سنتر و دُبی و امارات مال و ابن‌بطوطه و پاساژ فلان و بیسار، دینار و تومان رو هی بهم تبدیل می‌کنند تا قیمتِ مقرون‌به‌صرفه‌ی دامن و شورت و شلوارک رو حساب کنند و کیسه‌های خریدشون رو پُر و بعدش خِرکش کنند و بیارن و اتاق‌های تَنگ و کوچیک سه و چهار و پنج ستاره هتل رو پُر ‌کنند.

این خانم‌ها اونقدر می‌رن و هر بار این عرب‌های مادر مُرده رو فحش می‌دن و خرید می‌کنند و بارکش می‌کنند تا فرودگاه که تموم پروازها و هواپیماها و ایرلاین‌های مختلفِ دنیا وقتی به‌طرف تهران میان، از این حَجم زیاد خرید، توی دل‌شون به تک‌تک ماها فحش خواهر مادر می‌دن؛ شک نکنید که فحش می‌دن. باید زبون غیر آدمیزاد بفهمی که وقتی هواپیما بال‌بال می‌زنه و صورتش از عرق خیس شده و ضربان قلب و فحش‌های چارواداری که به ما مسافرها می‌ده رو بشنوی.

و حالا ما توی دبی می‌سوزیم.

با دیدن ساختمون‌های شیک و قشنگ و بلند می‌سوزیم. با دیدن آخرین لامبورگینی و فراری‌ و بهترین برندهای دنیا می‌سوزیم. با دیدن استاندارد بالا توی همین کشور زپرتی دو سه میلیونی چسبیده به خودمون می‌سوزیم. با بالا رفتن هر روزه درهم و کاهشِ ریال می‌سوزیم. با دیدنِ اتیکت قیمت‌ها می‌سوزیم. با بالا رفتن برج شیخ فلان و حقارتِ برج میلاد در کنار همه‌ی این برج‌های بی‌شمار می‌سوزیم.

از بزرگ شدن جزیره‌ها و نَخل‌های مصنوعی که دیگه اون یکی سرش داره می‌رسه وسط میدون شهرداری بوشهر و بندرعباس می‌سوزیم. وقتی چشم‌مون به اون همه ساخت‌وساز عجیب و غریب می‌افته که بدون ساز و دُهل و مراسم افتتاحیه ساخته و پَرداخته می‌شه و اونوقت یادِ سال‌های ساخت تونل توحید و سه پایه‌ترین و بی‌ریخت‌ترین پل جوادیه دنیا می‌افتیم، می‌سوزیم.

از این‌که شیخ زاید و خیابون‌های امارات دیگه داره هم‌قد و اعتبار نیویورک می‌شه می‌سوزیم. بعد از این‌که 170 درهم دادیم و با ماشین تویوتای ژاپنی کمی پرسه زدیم توی بیابون‌های شهر و تپه‌ها رو بالا و پایین کردیم و آفتاب خورد وسط پیشونی‌مون می‌سوزیم. توی وایدوادی و آتلانتیس و پارک آبی و زیر آفتاب و کنار استخر و حوض و دریا می‌سوزیم.

وقتی می‌ریم ابوظبی و پُشت در سفارت وامی‌ستیم تا رفیق‌مون بره پشت اون دیوارهای آهنی و خوشحال و خندون با پاسپورتی که ویزای آمریکا بهش چسبیده می‌آد بیرون و تو می‌دونی تا یکی دو ماه دیگه اون‌هم از این مملکت می‌ره می‌سوزی.    

استانبول، خوب است

ولو شدم روی مبل‌های لابی هتل. منتظرم تا اتوبوس بیاد و جمع‌مون کنه و ببره فرودگاه و تحویل یکی از همین هواپیماهای گنده‌بَک بده تا بیارن‌مون ایران. تهران. خونه‌مون.

یه خونواده‌ی شیرازی بغل دستم نشستن که لابی رو گذاشتن روی سَرشون. هر سی ثانیه دست می‌کنند توی یکی از کیسه‌ها و یه چیزی می‌کشن بیرون. شورت، سوتین، تاپ، عینک، کلاه و من الان اسم و رسم و نسبت‌های فامیلی همه‌ی فک و فامیل‌شون رو فهمیدم که مثلاً پویا پسر دایی پسر هشت ساله‌شون کلاس دوم هست و براش یه شلوار آبی خریدن و برای ملیکا شونزده ساله که خواهر پویا هست یه بیکینی نارنجی – فسفری که قراره از امسال تابستون به کلاس آموزشی شنا بره.

آقای شیرازی 5 تا پیراهن برای خودش خریده، یکی از یکی زشت‌تر و تخمی‌تر؛ دونه‌ای 23 لیر و از همه‌ی گروه و خونواده خواسته تا یه دستی به جنس پیراهنش بزنند تا ببینن چقدر چیزش نرم و نازکه. میگه فروشنده گفته تا گرمای 47 درجه سانتی‌گراد رو به‌خوبی تحمل می‌کنه. یابو فکر می‌کنه قرار پیراهن رو بندازه توی کوره!

استانبول خوب بود. خیلی خوب. دریا و پل و مسجد و جزیزه‌هاش. باید وقت بیشتری گذاشت تا بشه شهر رو بهتر و بیشتر دید. انگاری میدون تقسیم و خیابون استقلال به اندازه‌ی همه‌ی تاریخ ترکیه زنده‌اند. رستوران‌هایی که ولو شدن توی پیاده‌رو و غذاهای خوشمزه و آدم‌هایی که همیشه توی خیابونِ استقلال هستن و به‌خوبی موزیک می‌‌نوازند، شهر رو زنده نگه میداره و ما ایرانی‌ها توی برخورد با ترکیه و استانبول دائم مقایسه می‌کنیم فاصله‌ی بین خودمون و این کشوری که انگاری حتی از همین کشور همسایه هم خیلی عقب افتادیم. خیلی.

تور لیدر اومد و دکمه‌ی Ctrl لپ‌تاپ من هم شکسته و شما نمی‌دونید چه زجری کشیدم برای رعایت این نیم فاصله‌های دوست‌داشتنی. پس تا دیداری دیگه، خداحافظ استانبول.

استانبول، سانفراسیسکو آسیا

استانبولتوی این دو سه سال اخیر، یکی از شهرهایی که با خودم قرار گذاشته بودم حتماً ببینمش، «استانبول» بود. داشتم برای تابستون برنامه‌ریزی می‌کردم که یهویی همه چی جور شد و 15 ساعت مونده به پرواز، خبر دادن که چمدون ببندم و خودم رو برسونم فرودگاه که خلبان و 235 مسافر منتظر من هستن و دارن بهم فحش میدن!

الان استانبول هستم. شهری که وقتی از فرودگاه واردش می‌شی، توی هتل دوشی می‌گیری، چایی می‌خوری و میزنی بیرون، هنوز چند تا خیابون و کوچه رو بالا و پایین نکردی، تو رو یاد «سانفراسیسکو» می‌ندازه. آخر جمله‌ام علامت تعجب نذاشتم چون‌که واقعاً این شهر من رو یاد اون شهر فوق‌العاده زیبای آمریکایی انداخت. هرچند فاصله‌ی جامعه، شهرسازی، آدم‌ها، تاریخ و جغرافیای این دو شهر با هم خیلی زیاده ولی از دید من استانبول، می‌تونی سانفراسیسکوی آسیا باشه.

اگه میشد زبان مردم این شهر رو فهمید، به‌نظرم میشد استانبول رو خیلی بیش‌تر از این دوست داشت. شهری زیبا با خونه‌هایی که سقف‌های قرمز سفالی دارن و انگار از خیلی سال‌های دور منتظر بارون‌اند. کافه‌های دوست‌داشتنی کنار خیابون با استکان‌های کمر باریکی که همه جا پیدا میشه و جزیزه‌های ساکت و زیبا؛ برای یه زندگی خوب و آروم مگه آدم چی می‌خواد؟!  

تعطیلات عید را چگونه گذراندید؟ (2)

به‌نظرم تُرک‌ها، آدم‌های به‌شدت ناسیونالیستی هستند که در بعضی جاها، قواعدِ بیزینس بین‌المللی رو بلد نیستند. در حالی‌که شاید هشتاد، نود درصد هتل‌های آنتالیا در این فصلِ سال، پُر از مسافران ایرانی هستش ولی می‌تونم قسم بخورم که مدیریت هتل‌ها، تعمداً هیچ‌گونه حرکت و تلاشی برای ایرانی‌ها انجام ندادن تا آدم حس کنه که حضور میلیونی این همه ایرانی در این نقطه برای این‌ها مهم و با ارزش نیست.

آنتالیا | هتل رویال هالیدی

همه‌ی نوشته‌های در و دیوار و اطلاع‌رسانی‌های انجام شده به زبون‌های تُرکی، عربی، انگلیسی، روسی و برخی جاها حتی آلمانی انجام شده، چند تا کانال‌ تلویزیونی از هر کدوم از این کشورها وجود داره و معمولاً هر جایی که موسیقی پخش و نواخته میشه رَد و اثری از این کشورهاداره الا ایران. با توجه به ایام نوروز و اشتراکات فرهنگی ایران و ترکیه، شاید چیدنِ میز هفت‌سین کوچیکی گوشه‌ی لابی هتل بتونه حس خوبی رو به ایرانی‌ها منتقل کنه ولی دریغ از یه سبزه و چهار تا تخم‌مرغ رنگی و اون‌وقت هر ساله این همه ایرانی پُر می‌کنند هتل و مراکز تفریحی و خرید و دیسکو و بار و البته جیب دوستان تُرک رو.

خب در عوض دوستان ایرانی هم کم نذاشتن برای عزیزان تُرک! حساب کردن بابت یک هفته اقامت دو میلیون دادن. به قراری شبی سیصد هزار تومن و آن‌چنان ریخت‌و‌پاشی می‌کنند در هر آنچه که به خوردن ربط داره که بیا و ببین! میزهای غذا و نوشیدنی‌های مجاز و غیرمجاز پُر و خالی میشه و گارسون و بارمن‌ها از کت‌و‌کول و کمر و زانو افتادن و اونقدر جلوی دوستانِ هم‌وطن دولا و راست شدن و سفره انداختن به قاعده‌ی طولِ بلند و دراز لابی هتل‌ها که دهن‌شون سرویس شده!

با توجه به رشد و پیشرفت ترکیه توی سال‌های اخیر و استفاده از امکاناتِ دو سه تا از شهرهای این کشور، ولی حس خوبی نیست این بی‌توجهی و حتی بی‌احترامی اهالی این سرزمین به ما ایرانی‌ها.

تعطیلات عید را چگونه گذراندید؟ (1)

ترکیه | آنتالیاتوی تعطیلات طولانی عید، آدمی دوست داره به فراتر از قاره آسیا پرواز کنه. به جاهای دور و ناشناخته بره ولی با شرایطِ فعلی ارز و داشتنِ پاسپورتِ معتبر ایرانی! پنداری باید به همین کشورهای درب و داغونِ در و همسایه بسنده کنیم که بعضی از اون‌ها هم که تا دو سه سال دیگه عضو جامعه اروپا بشن دیگه باید قیدِ سفر بهشون رو بزنیم.

آنتالیا هستم. می‌خورم و می‌خوابم و... همین دیگه! خدا به داد برسه وقتی که برگردم تهران، باید ببینم چند کیلو اضافه وزن پیدا کردم و دوباره تلاش کنم برای رسیدن به سَر وزن (حالا همچین میگم سر وزن که پنداری می‌خوام برای مسابقات المپیکِ لندن کشتی بگیرم!)

آنتالیا، توی یکی از همین هتل‌های بی‌شمار پنج ستاره و با فراموش کردن روز و ماه و چهار جهتِ اصلی و قبله و قطب شمال و جنوب، دراز‌به‌دراز خوابیدم لَب ساحل دریای مدیترانه و لذت می‌برم از هوای بهشت‌گونه.

از دَر و دیوار عکاسی می‌کنم. مجله و کتاب می‎خونم. شنا می‌کنم. استخر و سونا میرم و به قهقهه‌های مستانه‌ی دوستانِ ایرانی گوش میدم و حرف‌های تکراری بزرگترها که: «همین تُرک‌ها که حالا آدم شدند تا چند سال پیش بدبخت و بیچاره بودن و وقتی ما رو می‌دیدن ازمون سیگار می‌خواستن و حالا ما باید بیاییم و...»

برنامه‌ی تور و کنسرت‌های ابی و معین و سیاوش رو همون شب اول گم کردم چون هیچ علاقه‌ای به رفتن کنسرتِ خواننده‌ها و گشت با کِشتی فلان و بیسار ندارم. هیچ برنامه‌ی خاصی ندارم و اومدم در عین بی‌برنامگی و فارغ از ساعت و تقویم و موبایل یک هفته‌ای رو فقط استراحت کنم و بگذرونم.

هم اتاقی‌هام کیف پول و دلار و لیر و وسایل ارزشمندشون رو گذاشتن توی یخچال و آبجوها رو گذاشتن توی گاو صندوق کوچیک اتاق!

ناشتا آبجو می‌خورن. بعد از صبحونه آبجو می‌خورن. قبل از نهار آبجو می‌خورن. بعد از قهوه آبجو می‌خورن. کنار ساحل آبجو می‌خورن. وسط شهر آبجو می‌خورن. قبل و وسط و بعد از شام آبجو می‌خورن. با پسته آبجو می‌خورن. با سالاد آبجو می‌خورن. با گز بلداچی آبجو می‌خورن. با کاردِ تیز آبجو می‌خورن و خب طفلکی‌ها ناراحت‌ان از این‌که وقتی آبجو می‌خورن باید زیاد هم بشاشن!

البته من پیشنهاد دادم دیگه زحمت توالت رفتن رو به خودشون هموار کنند و همین وسطِ اتاق بشاشن ولی نمی‌دونم از چی خجالت می‌کشن که تا حالا اینکارو نکردند؟!

* عکس از فتوبلاگ کیوان

جنوب، خوب است

بندرعباس | قشملنچ، بزرگ‌تر از اونی بود که تصور کرده بودم. بندر، بزرگ‌تر و باصفاتر از اونی بود که توی ذهن خودم ساخته بودم. قشم، بزرگ‌تر از اونی بود که با متر خودم، اندازه زده بودم.

جنوب، مردمانِ خونگرمی داره که از بودنِ کنارشون لذت می‌بری. جنوب طول و عرض وسیعی داره که تو نمی‌دونی دامنه‌ی جنوب از کجا تا کجاست. شاید این‌هم به‌خاطر همون دریادلی جنوبی‌ها باشه. انگاری از زاهدان و سیستان و بلوچستان، جنوب و جنوبی شروع میشه تا میاد بندرعباس و میره بندرلنگه و بوشهر و می‌چسبه به خوزستان و اهواز و آبادان.

تعطیلی یک روزه‌ی شنبه رو چسبوندم به دو روز قبلش و دل کندم از پایتخت. اوضاع نابسامان دلار و ارز و حقوقِ بخور و نمیر ما قشر آسیب‌پذیر که هر نسیم اقتصادی می‌تونه خودمون و جل و پَلاس‌مون رو با خودش ببره تا ناکجاآباد، شکرخدا باعث شده که دیگه اصلا و ابدا، به سفر خارجی فکر نکنم که این روزها از گوشت خوک حروم‌تر شده! و همین بهونه‌ی شد تا ایران رو بهتر بگردم.

بندرعباس، شهر بزرگی‌یه که هم جای پیشرفت داره و هم داره از سَر و تَه، هی بزرگ و بزرگ‌تر میشه. مثل خیلی از شهرهای ایران، یه خیابون این‌وری و یه دونه اون‌وری نداره که فقط یه میدون مرکزی به اسم شهرداری داشته باشه و تمام. بزرگه و در حال رشد. هرچند محرومیت هنوز هم بشدت توی چهره‌ی شهر هویداست ولی دیدن مردم سرزنده که بومی هستن و از سَر شب، کنار بلوار ساحلی بساط شام و چایی و قلیون رو پَهن کردن، خوشحالت می‌کنه. آدم‌هایی که شاید با حداقل‌ها زندگی می‌کنند ولی بزرگ هستن و دریادل و پنداری خیلی هم با ناوهای بی‌چشم و رو و نامحرمی که تا چندین کیلومتری‌شون اومدن و زُل زدن توی چشم‌شون، کاری ندارند.

تا بندر بری و قشم نری که انگاری هیچ‌جایی رو ندیدی! برخلاف پیشنهادِ همگان، من سفر با لنچ رو توصیه می‌کنم. وقتی می‌تونی بشینی روی لنچ‌های قدیمی و چندین ساله و توی هوای آزاد باد و بوی دریا بخوره توی صورت و مشامت، حالا چه کاری‌یه که بخواهی با قایق‌های تندرو بری و بشینی توی اتاقک بَسته فقط برای این‌که یک ربع زودتر برسی؟! بعد از حادثه‌ی که یکی، دو ماه قبل برای بازنشستگان مشهدی پیش اومد، در حال حاضر اتوبوس‌های دریایی رو جمع کردن و حالا دیگه مسئولین از اونور بوم افتادن و گویا به محض وزیدن نسیم، اسکله رو می‌بندن و رفت‌و‌آمد بین بندرعباس و قشم متوقف میشه. در حال حاضر لنچ و قایق تُندرو هست که سفر با لنچ رو خیلی دوست داشتم. انگاری سوار ماشین زمان شدی و همراه با ناخدا خورشید، گذشته و تاریخ این سرزمین رو می‌بینی. دروغ چرا، حتی یه جاهایی انگاری سندباد و علی بابا و شیلا هم کنار دستم نشسته بودند!

قشم زیباست و دیدنی. هر آنچه وقت دارید صرف دیدن مناظر طبیعی بسیار زیبای این جزیزه کنید. سَبک برید و سبک برگردید. استباه محض که تا قشم برید و وقت‌تون رو توی پاساژها، صرف خرید اجناسِ بُنجل چینی کنید. دره ستاره‌ها. جنگل حرا. روستای لافت. جزیزه هنگام و ناز و... جاهایی هستن که باید وقت گذاشت و دید. اگه قصد خرید دارید، مطمئن باشید که قشم بدترین جایی‌یه که انتخاب کردین. و خب نمیشه تا جنوب برید و غذاهای خوشمزه جنوبی رو نخورید. ماهی‌های جنوبی اگه تازه باشه و با اصولِ درست پخته شده باشه، بدون‌شک مزه‌ی فراموش نشدنی داره.

عکس از فتوبلاگ کیوان

اصفهان در نیم نگاه!

شاید هیچ‌وقت به این فکر نکنم که روزی مجبور باشم توی شهری بغیر از تهران زندگی کنم ولی اگه قرار به اجبار باشه و انتخاب خودم، بدون شک اصفهان شهریه که میشه دوستش داشت. اصفهانِ این روزها بنا به گفته‌ی ساکنین این شهر، کم نداره از بهشت و دیده‌های این چند روزه من هم می‌تونه مُهر محکمی بزنه پای این این ادعا، که هر چی از زیبایی‌های این فصل این شهر بگم کم گفتم.

آب زاینده‌رود بعد از چند ماه دوباره جاری شده و شهر زنده و اصفهانی‌ها که سال‌ها زندگی کردن با این رودخونه و رازهای نگفته‌شون رو باهاش دردِ دل کردن، خوشحال‌تر از همیشه‌ان که بدون شک وقتی رودخونه خشک شده بود خیلی از ساکنین شهر افسرده بودند.

شاید از دید خودِ اصفهانی‌ها توی پیک ترافیک، خیابون‌های مرکزی و اصلی خیلی شلوغ و اعصاب‌خردکن باشه ولی برای ماهایی که ترافیک‌های طولانی و مردافکنِ تهران رو تجربه کردیم، ترافیک اصفهان چیزی غیر از بازی و فان نیست!

اصفهان / میدان نقش جهانیکی از خصوصیات ترافیکی اهالی محترم اصفهان اینه که پنداری تحت هیچ شرایطی عادت به زدن راهنمای ماشین برای گردش به راست و چپ ندارند. تو باید با حس ششم بفهمی که کدوم ماشین قصد گردش و چرخش داره! فقط گاهی مشاهده می‌کنی چیزی دراز حدود یک‌ونیم متر عینهو چوب بلندِ نونوایی سنگگ از ماشین بیرون اومده و داره تکون‌تکون می‌خوره و این به علامت اینه که راننده قصد گردش داره وگرنه اصفهانی‌های اصیل محاله که راهنما بزنن. توی این چند روز، وقتی تک و توک ماشینی که راهنما زدن رو نگاه کردم، پلاکی غیر از 13 داشتند.

در شهر بزرگی چون اصفهان شما بندرت ماشین بالای 40-50 میلیون می‌بینی و گویا اهالی این شهر با توجه به همون خصلت‌هایی که بهرحال وصله پینه شده با نژاد اصفهانی، عموماً ترجیح میدن که سوار ماشین‌های متوسط بشن. 72 ساعت اصفهان بودم و قسم می‌خورم فقط دو تا بی‌ام‌و دیدم؛ یکی پلاک سیاسی داشت و یه X6 هم جلوی هتل عباسی پارک شده بود که نمره نشده بود.

چهارشنبه، بعد از چند ساعت کافه‌نشینی همراه شدم با دوستانِ اهل دل اصفهانی تا دور میدون نقش‌جهان تاب بخوریم. دوستان از نبودن تئاتر و مراکز فرهنگی گفتن و از اینکه تهرانی‌ها جایی به اسم تئاتر شهر دارند که اگه اهل تئاتر باشی غنیمتی است. دلم سوخت برای اصفهان و این همه اصفهانی که شهره هستن به هنر و طنازی و اونوقت سالن تئاتری ندارن. یعنی شهرداری و یا سازمان‌های مسئول هیچ کاری نکردن برای تئاتر این شهر؟ یعنی کشور عریض و طویل ایران هست و همین چهار تا سالن زپرتی تئاتر که گنجایش 70-80 نفر رو داره؟

عصر پنج‌شنبه سراغ کتابفروشی‌های شهر رو گرفتم و با یکی دیگه از دوستانِ اصفهانی به روبروی هتل عباسی که مرکز کتابفروشی‌هاست رفتیم. گفتم حتماً توی این کتابفروشی‌ها می‌تونم چند تا کتاب خوب پیدا کنم تا به رسم هدیه به دوست عزیزی بدم. شب قبلش دلم برای نداشتن سالن تئاتر اصفهان سوخت و وقتی کتاب‌های کتابفروشی‌ها رو دیدم جداً دوست داشتم گریه کنم از این همه فقر فرهنگی.

در اصفهان، پایتخت فرهنگی ایران، شهری چند میلیونی، نصف جهان، شهری در فاصله‌ی 400 کیلومتری تهران که من 3.5 ساعته این فاصله رو طی کردم به چندین کتابفروشی سر زدم و تنها رمانِ خوب و قابل خواندن «جای خالی سلوچ» بود و تمام! هیچ‌کدوم از این کتاب‌هایی رو که حتی پارسال چاپ شده بود رو من توی کتابفروشی‌ها پیدا نکردم. فقط دو سه کتاب از انتشارات چشمه، دو کتاب از انتشارات افق و ... دلم سوخت برای شهر اصفهان. دلم سوخت برای اهالی هنردوست اصفهان. وقتی حال و روز کتاب در شهر اصفهان اینه دیگه وای بحال یزد و کرمان و بوشهر و نیشابور. با این حال و روز خب دیگه خیلی نباید دنبال این بگردیم که چرا کتاب‌های خوب این مملکت توی همون چاپ اول مونده. سیستم آنلاین بخوره توی فرق سرمون، یعنی سیستم توزیع نمی‌تونه کتاب‌های منتشر شده رو حتی بعد از چند ماه به شهرستان‌ها برسونه؟

* عکس از فتوبلاگ کیوان

ترکیه، کشوری آسیایی!

استانبول / ترکیه:: این حضور مستمر شبانگاهی من در اینترنت و آپدیت کردنِ وبلاگ در این موقع از شبانه‌روز (ساعت پُست مطلب موید این نکته است!)، قطعاً نشون‌دهنده‌ی این حقیقت است که روشنفکر جماعت که من‌! هم جزء آن گروه باشم بجای شرکت در مجالس لهو و لعب و مراکز فسق و فساد و بار و دیسکو و نایت‌کلاب و خوردن و دیدنِ چیزهای آن‌چنانی، وقت خودش رو صرف امور خیر و مسایل فرهنگی می‌کنه.

در حالی‌که دوستان تا خـِرتناق! شام آخر رو هم میل کرده و آماده شدن برای رفتن به دیسکو، بنده بسانِ هر شب به اطاقم اومدم و بعد از کشیدنِ یک‌و‌نیم متر نخ دندون اُرال‌_‌بی برای بیرون آوردن گوشت‌های گوسفندِ کباب شده از لابه‌لای دندون‌هام، الان در خدمت شما هستم.

:: انگاری موبایل برای ما ایرانی‌ها بجز مزاحمت و دردسر و یا پیغام‌های ملال‌آور و عذاب و مرگ! چیزی به ارمغان نمیاره. چند نفری از دوستان که با هم راهی سفر شدیم، تقریباً همگی موبایل‌هاشون خاموش و یا توی همون تهران گذاشتن و اومدن. یکی دو نفری هم که روشن کردن واقعاً بنا به ضرورت بوده. بدور از بحثِ هزینه که قاعدتاً برای کسی که توی یک هفته، حداقل دو میلیون خرج سفرش می‌کنه، رومینگ 30-40 هزار تومنی هیچ هزینه‌ی به‌حساب نمیاد، انگاری هیچ یک از دوستان مایل نیست که در ایام سفر هیچ خبر سیاسی، اجتماعی و یا حتی قوم و خویشی از ایران داشته باشه. شاید بد نباشه جامعه‌شناسان بررسی کنند این پدیده‌ی اجتماعی رو!

ترکیه:: بنظرم ترکیه با تمام هزینه‌هایی که برای پیوستن به جامعه‌ و کشورهای اروپا کرده و پُزی اروپایی بودنی که به کشورهای بدبخت بیچاره دور و بَرش میده، ولی هنوز بطور اساسی فاصله داره با کشورهای اروپایی مُدرن.

هیچ شکی نیست که توی این چند سال که ما خوابیدیم در بادِ کوروش و داریوش و قوم ماد و آریایی و افتخارمون هنوز به سَر ستونِ تخت جمشیدِ میخ شده در موزه لوور پاریس بوده، ترکیه در بسیاری از امور پیشرفت بسیاری کرده ولی این دلیل نمیشه که این کشور رو مساوی با کشورهای اروپایی بدونیم که بنظرم هنوز هم ملّت، فرهنگ و شرایط اجتماعی تُرک‌ها بطور اساسی گیر کرده توی اون قسمت آسیایی‌نشین.

سونا با پوشش اسلامی

:: حالا نه این‌که من‌هم با خودم کتاب 13 جلدی تاریخ تمدنِ ویل‌دورانت رو به سفر آورده باشم، نه! ولی شکر خدا کنار هیچ استخر و ساحل و لب حوضی، نمی‌بینی هموطن ایرانی ولو باشه و بغیر از نوشابه‌های زَهرماری الکلی! چیزی خوندنی در دست داشته باشه که انگاری به سفر آمدیم که فقط بخوریم که کاردِ تیز بخوریم که برعکس ما، این بیگانه‎‌های از خدا بی‌خبر که همین‌جور سرپا، آلت‌شون رو در دست می‌گیرن و می‌شاشند، جایی نیست که ولو باشند و چند صفحه‌ی کتاب نخونند و مطالعه‌ی نکنند.

:: در پست قبلی گفته بودم، هتل به تصرف هموطنان غیور درآمده، الان باید اصلاح کنم که گویا تمامی اهالی چند استانِ آذری زبان، همگی اینجا هستند!

از دوستانِ تُرک شنیده بودم که تَب رفتن به آنتالیا و فرستادن بچه‌ها برای ادامه‌ی تحصیل به ترکیه بدجور بصورت اپیدمی و چشم هم‌چشمی بین تُرک‌زبانان درآمده، باور نداشتم ولی این همه اهالی آذربایجان در همین چُس‌مثقال هتل گویا سَندی است محکم در راستای تصدیق گفته‌ی دوستان.

:: حضور خانم‌های ایرانی با حجاب کامل رو در دیسکو یه جورایی برای خودم توجیه کردم که خب، ارضاء‌ی حس کنجکاوی است و این‌که حالا بریم ببنیم توی این دیسکو چی می‌گذره که جماعت این‌جور از خود بی‌خود میشن و نصفه شبی هایپر میشن و عربده‌هایی می‌کشن آنچنانی ولی دیگه ندیده و نشنیده بودم خانمی با حفظِ حجاب اسلامی به سونا هم بیاد که به برکت این سفر، خودم از نزدیک شاهدش بودم!

توی این مدت و بعد از ساعتِ دوازده شب، حضور خانم‌های ایرانی با داشتن پوشش اسلامی و در ردیف جلوی دیسکو امری عادی شده ولی دیروز توی سونا، بودند چند خانم که دو سه تکه حوله به تن و بدن‌شون پیچیده بودند و حوله‌ی رو هم سفت و محکم به سَر و کله‌شون بسته بودند تا خدای نکرده نامحرمی نبیند که اگر من نامحرم باشم باید اعتراف کنم به والله دیدم قسمتی از شانه‌ی برهنه‌ی یکی از آنها و چربی‌های دور شکم یکی‌ دیگرشان را، یعنی حد فاصل حوله‌ی بسته شده بالا تنه با میان تنه‌ش رو که همچین زیادی هم چربی داشت ولی خب سونا تاریک و داغ بود و چشمان من‌هم از بخار اُکالیپتوس می‌سوخت و هر آنچه دیدم تار بود و هاشور هاشور. هر چند شاید هم من اشتباه می‌کنم که خداوند از سر تقصیرات و گناه‌هان‌مان بگذرد که تگری زدیم به خودمون و دین‌ و مملکت و اعتقادات‌مون!

قاضیان‌تپ، سفری مصلحتی!

گفتم: ندارم. به والله ندارم.

بچه‌ها گفتند: عیبی نداره، تو بیا، قسطی بده.

گفتم: قسطی و نقد نداره. قسطی هم که باشه باید بدم دیگه! همین الان هم کلی باید خرج ماشین کنم و ...

بقیه‌ش رو نذاشتن ادامه بدم و چند روزی که از عید گذشته بود، از آژانس تماس گرفت و گفتن تونستیم برات بلیط هواپیما و هتل رو بگیریم و این شد که ما هم جمعه بعد از ظهر راهی شدیم!

نمی‌خوام ریا بشه وگرنه یحتمل اینجایی که من الان دراز به دراز خوابیدم، بهترین هتل آنتالیاست ولی خب شما در همین حد بدونید که هتلی 5 ستاره است و خوب! این خوب رو از اون جهت و برای دوستانی میگم که نتونستند مسافرت برن و بخصوص این‌که باید از هفته‌ی دوم هم برن سر کار و نمی‌خوام بیشتر از این یه جاهایی‌شون بسوزه وگرنه بی‌انصافی است در وصفِ چنین هتلی فقط اکتفا کرد به یه کلمه‌ی خوب!

چند سال قبل و بعد از سخنرانی بعضی‌ها! پرواز مستقیم به آنتالیا ممنوع شد و این شد که مجبور شدند شهری اَعلم کنند بین تهران و آنتالیا تا پروازهای این مسیر، اونجا توقفی مصلحتی داشته باشند. مثل خیلی چیزهای قانونی که دَر روهای قانونی هم داره. یه مدتی استانبول بود و حالا شهری کوچک به اسم قاضیان‌تپ. شهر و یا شاید ده‌ی که از همون بالای و از توی هواپیما، بخوبی مشخص است که مبنای زندگی آدم‌هاش بر اساس کشاورزی بنا نهاده شده. مزارع بسیار زیبا که حیف، مهماندار بداخلاق تُرک که از همون اول سفر گیر سه پیچ داده بود به اینجانب و بنا به گفته‌ی همراهان و دوستان، پنداری از من خوشش اومده بود ولی بخدا این راه خوش اومدن و ابراز علاقه نیست! اجازه نداد عکاسی کنم وگرنه می‌تونستم عکس این مزارع رو بذارم تا شما هم حالی کنید. بعد از توقفی حدود 45 دقیقه و سوختگیری هواپیما، دوباره اوج گرفتیم و بعد از حدود یک ساعت پرواز، سرانجام در آنتالیا فرود اومدیم.

آنتالیا شهر محبوب من نمی‌تونه باشه. پنج سال پیش و در پی مصاحبه و گرفتن ویزا، مجبور شدم دوبار و هر دفعه یک هفته آنکارا باشم. آنکارا رو دوست که نداشتم هیچ، باید بگم ازش متنفرم. ولی فکر می‌کنم در بین شهرهای ترکیه، استانبول می‌تونه شهر مورد علاقه‌ی من باشه که هنوز فرصت نکردم به این شهر سفر کنم. سلام روزبه، استانبول خوش می‌گذره؟!

به مَدد حضور ترکیه همین بیخ گوش‌مون و عدم نیاز به ویزا، خیلی از هم‌وطنان بارها و بارها به آنتالیا سفر کردند بنابراین نیاز به تعریف و تمجید نیست. توی این هفته که هتل کلاً به تصرف ایرانی‌ها درآمده! و تُرک‌ها و سایر ملل در اقلیتِ کامل بسر می‌برند. خانم‌های ایرانی با آرایش خاص خودشون حتی سر میز صبحونه، و آقایون با بشقاب‌هایی پُر از غذا و میوه و دسر، که انگاری باید بمیریم بخاطر اون یک‌ونیم میلیونی که بابت سفر پرداخت کردیم حضور کاملاً جدی و پُررنگی دارند.

از من تنبل و شهری چون آنتالیا با مشخصات و ماهیت خاص خودش انتظاری نیست که خیلی انرژی خرج کنم و برم بیرون و بگردم. هتل اونقدر بزرگ هست که باید چند روز گشت تا آشنا شد با تمام محوطه و رستوران و استخر و حموم و بار و سایر اینترتیمنت‌ها! در این کمتر از 24 ساعت کتاب و مجله خوندم و عکاسی کردم. داره کم‌کم از مقوله‌ی عکاسی خوشم میاد. عکس‌هایی گرفتم آنچنانی. شاید به زودی عکاس معروفی شدم!

Jet Lag

Jet Lackاز اين درد و بلاهای شيكِ خارجی گرفتم! Jet Lag دست از سَرم برنمی‌داره. هيچ‌وقت اهل اين قر و ف‍ِرها نبودم كه وقتی بعدِ 24 ساعت پرواز به مقصد می‌رسيدم چنان شب رو به صبح می‌رسوندم كه گويی از باغچه‌بيدی تا سه راه شكوفه رو قدم زنون رفتم!

شايد صاحبخونه دچار ترس و استرس و بی‌خوابی ميشد ولی قطعاً من عينهو بچه‌یی ساكت و آروم، سر بر بالين می‌گذاشتم و خيلی راحت می‌خوابيدم.

ساعتِ بيولوزيكی بدن‌م بهم ريخته. GMT  نميدونه خودش رو با كدوم طول و عرضِ جفرافيايی تنظيم كنه. اسير و سرگردون مونده بين تهران و لندن؟ سيدنی و لس آنجلس؟! ناهماهنگی بين هيپوتالاموس و بهم ريختن ملاتونين باعث شده بدن گـُه‌گيجه بگيره. از قرار معلوم كاری‌ش هم نميشه كرد جز اينكه آدم توی هوای باز يه كمی قدم بزنه و با طبيعت، بيشتر رفيق بشه. فكر كنم اگه زودتر ورزش و دويدن رو شروع كنم اين "جت لك" بی‌‌خيال تن و بدن‌م بشه.

شكر خدا دكتر اينجا زياد داريم و عينهو مسير پرواز امارات نيست كه دوستان با كامنت و ايميل مدعی شدن بنده در اين مورد دروغ ميگم كه نمی‌‌دونم آخه چی اين وسط گير من مياد كه اگه هواپيما از آفريقا اومده باشه مثلاً من بخوام چُسی بيام و بگم كه از اروپا اومده! والله بخدا مسيرهايی رو كه هواپيما از بالای كشورها رد ميشن رو من جزء كشورهايی كه رفتم منظور نمی‌كنم و اتفاقاً هدف بعدی سفر به قاره آفريقاست!

آره می‌گفتم، خوشبختانه حضور اطباء در اينجا زياده و می‌تونند صِحه بذارن بر حرف‌های‌ من كه نگرانی و یبوست، سَردرد، گلاب به روتون حتی‌ يه وقتهايی اسهال‌های شديد سونامی شكل! كه بشر از كنترل آن ناتوانه و همچنين زودرنجی از علايم Jet Lag هستش. و حالا اين می‌تونه بهونه‌ی بسيار خوبی باشه دستِ من كه حمله كنم و گاز بگيرم و وقتی طرف اعتراض كرد بگم، زودرنج شدم. جت لك شدم. می‌فهمی جت لك!

برای‌ ما آقايون شايد اين جت لك به اندازه‌ی همون دردهای ماهيانه و بهم ريختن هورمون‌های شما خانم‌ها بتونه بهونه‌ی خوبی باشه برای دريدن و پريدن و جهيدن!

فاتحه‌ی برای اسیرانِ خاک

بارون تهرانساعت 1 ظهره. تازه از خواب بیدار شدم. همه چی برعکسه. دیشب که زودتر از همه شب‌ها خوابیدم، امروز دیرتر از همیشه بیدار شدم. دِلت‌تون نخواد جیش دارم! ولی خب همین که چشم‌م رو باز کردم در لپ‌تاپ رو باز کردم و نشستم پاش. هنوز دوش نگرفتم. تازه بیدار شدم ولی نمی‌دونم چه مَرگمه که هی خمیازه می‌کشم.

این چند روز تهران همش بارون بود و اینجا چهله‌ی تابستون. خودشون میگن هوا شده 90 درجه و من هنوز یاد نگرفتم تبدیل کنم فارنهایت رو به سانتی‌گراد ولی خب وقتی میگن Wowwwww هوا شده 90 خب این یعنی هوا خیلی گرمه.

جیش دارم. باید برم دوش بگیرم. این‌حالتِ بلاتکلیف رو دوست ندارم. باید جیش کنم و دست و صورت‌م رو بشورم و دندون‌هام رو مسواک بزنم و دوش بگیرم و بعد بشینم پای این لپ‌تاپ که لامصب اصل جنس و خودِ اعتیاده.

تا جایی که من می‌دونم ایران خبری نیست فقط فهمیدم که پنداری توی این چند وقته، پَشم و پیله‌ی ابرقدرت‌ها ریخته و حتماً مال ما کلی پَشم‌ش روز به روز بزرگ و بزرگ‌تر شده. اونقدری بزرگ که حالا میشه باهاش شال گردن بافت! اونقدری که دیگه هیچ کِرم موبَری نمی‌تونه درمون‌ش کنه اون همه پشم و کُرک و مو رو! ولی خب این چیزی که من توی این سرزمین می‌بینم، بعید بدونم از این ابرقدرتها چیزی ریخته باشه.

تهران بارون بوده. اونجا که هوا بارونی میشه، همه‌ی آدم‌ها عاشق میشن. ایرانی، عشق رو قبضه کرده. شاید هم به دروغ ولی عشق مال ایرانی‌یه. عینهو هنری که فقط مختص ماست و بقیه‌ی دنیا پشم. یعنی ایفل و دیوار چین و سِدونا و مجسمه‌ی آزادی و معبدِ فلان و پُل بیسار، پشم!

جیش دارم. عینهو مار جعفری دارم بخودم می‌پیچم. ای بمیری کیوان، بمیری! خب آق دایی رو هَم بکش و برو بشاش و دوباره برگرد پای بساط‌ت. کیوان؟! آهان ... کیوان خره گاو منه، سوارش میشم راه می‌بَره تا دَم ایستگاه می‌بَره. خب حتماً که نباید شعرهای سعدی و حافظ و مولانا خوند. با همین نیم بیت، خیلی از خاطرات‌مون زنده شد. اصلاً این رو نوشتم تا برامون بار نوستول داشته باشه. یهویی شوت‌مون کنه توی کودکی. وسط کودکستان!

جیش دارم. حالا دیگه گرسنه‌ام هم شده. هنوز مسواک نزدم. تو رو خدا ببخشید اگه دَهن‌م بو میده. نزدیک‌ترین آدمی رو که بتونم ببوس‌م ، چندین و چند مایل اون طرف‌تره. شاید هم چندین هزار مایل. ای بمیرید با این واحدهای شمارش و اندازه‌گیری‌تون که هیچی‌تون به آدمیزاد نرفته. حالا من از کجا بدونم هر مایل چند متره؟!

یه ذره هم دندون‌م درد می‌کنه. همچین دردِ درد هم نه. یه تیری کشید و رفت پی کارش. ولش کن. برم دندون‌پزشکی و بیام بیرون، حداقل 200 – 300 تا باید بسُلفَم. باز کن. بازتر. آهان بیشتر. الان تموم میشه. بعد میره و خیلی خونسرد روی صندلی می‌شینه. روی صندلی چرخون‌ش یه دوری میزنه و میگه یه لَک افتاده روی دندونِ 6 عقب‌ت. بهتره الان دُرست‌ش کنی ولی خودت میدونی. خرج‌ش میشه صد و پنجاه تومن. الان درست‌ش نکنی، سال دیگه به عصب میرسه و باید عصب‌کشی کنی و شاید هم مجبور بشیم بریچ بذاریم و ... این دکترهای مادر فلان انگاری در کنار واحدهای درسی، هر کدوم‌شون 8 واحد هم "چگونه کک بندازیم توی تنبونِ مریض" رو هم پاس کردند. عوضی‌ها!

حالا که اینجام. شاید هم یه روزی رفتم دندون‌پزشکی و چک‌ش کردم. چک؟ چک؟ اگه یکی از اون بانک‌های کوفتی بهم وام میدادند حتماً ماشین‌م رو عوض می‌کردم. ماشین که چه عرض کنم. خیلی درب و داغون شده. خدایی‌ش پول ندارم وگرنه یه نو می‌خریدم تا هر روز این تعمیرگاه و اون مکانیکی نباشم. پارسال تمام تابستون، کولر خراب بود و شیشه‌های ماشین پایین. دَهن‌م سرویس شد. بادِ داغ عینهو تازیانه می‌خورد توی صورت‌م‌. تابستونِ تهران، هوا خیلی گرمه. حالا دُرسته شهرمونِ و دوست‌ش داریم ولی نمیشه مُنکر این شد که صاب مُرده، تابستون‌هاش میشه جهنم. به 42 درجه هم میرسه. حتماً بالای 100 درجه فارنهایت میشه ولی خب ما اونجا هیچ وقت Wowwwww نمی‌گیم. سَرمون رو می‌ندازیم پایین و شُروشُر عرق میریزم و دَم نمی‌زنیم.

درختهای نخل در لس آنجلساینجا آدم‌ها نُنُر بار میان. هی به خودم می‌پیچم. جیش دارم. ای بابا، کمرم هم که درد گرفت. ولی نه خوب شد. مال این بود که بد نشسته بودم. بچه‌ها می‌گفتند تهران بارون بود ... سه روز بارون و مه. درخت‌ها چه حالی کردند. اون شهرداری که به دادشون نمی‌رسه مگر اینکه ابرها یه غیرتی به خرج بدن. خدا هم یه وقت‌هایی اونقدر طاقچه بالا میذاره که آدم دیگه حالش بهم ... اَستغفرالله.

ببین دو روز چهار تا تیکه ابر فرستادی بالا سر تهران، ملّت چه حالی کردند. بابا بخدا اون بدبخت‌ها به حداقل‌ها خوش‌اند. حالا توی همین لس‌آنجلس، یه هفته هم ببار اگه یه کی گفت خدایا دَمت گرم! نمیگن که اگه می‌خواستن بگن بابت این درخت نخل درازها که توی تموم شهر پخش و پلاست و من خیلی هم دوست‌ش دارم می‌گفتند.

من اینجا چیکار می‌کنم؟

باید برم. باید برم برنامه 90 رو ببینم. لیگ به کجا رسید؟ آهای حواس‌تون باشه که اگه داور گل اول پرسپولیس رو قبول می‌کرد شرایط خیلی فرق میکرد‌ها. یه موقع فکر نکنید ما حواس‌مون نبوده. والله ما هم 20 سال ورزش حرفه‌ای کردیم. بازیکنی که توی سن سی و چند سالگی و دقیقه 93 اونجوری استارت میزنه و میدوه باید هم شاش رو داد آزمایش. هر چند خدا، جای حق نشسته. آدم‌ها رو خوب ذلیل و خوار می‌کنه. دوازده هزار کیلومتر اونورتر از ایران باشم دلیل نمیشه که عکس‌های مسابقه‌ی فوتبال داخل سالن و بازیکن‌های توی زمین فوتسال رو در حال بازی با آقای فلان و بیسار نبینم. ای تُف به روتون.

آخ جون الان میرم زیر دوش. چه لذتی داره آب داغ. حموم رو دوست دارم. آب داغ رو دوست دارم. دیگه چی‌ها رو دوست دارم؟ ولش کن بابا الان اینجا یه چیزی بگم شَر بپا میشه. همون حموم رو دوست دارم و بس! یکی دو ساعت دیگه هم میرم مَک دونالد تا نهار بخورم. کثیفه که کثیف باشه. من دوست دارم. کون لقِ سلامتی و بهداشت و بقول شماها هِلت. بابا ما اونجا همین مک دونالد کوفتی رو هم نداریم. آر یو آندرستند؟!

استارباکساین چند وقته چند تا هم کتاب خوندم. همچین دور از کتاب نبودم. الان دوتاش رو میزه. خیلی هم خوب و نایس بودند. الان که جیش دارم دلم قهوه هم خواست. نه خود قهوه هااا. بوی قهوه. بوش خیلی حال میده. یکی هم نبود توی این خراب شده که یه قهوه هم باهاش بخوریم. بشنیم توی استارباکس و چُس‌ناله‌ کنیم و حرف‌های قلمبه سُلمبه‌ی روشنفکری بزنیم. یکی که دلش برای ایران خیلی تنگ شده باشه و هی من از خوبی‌های ایران بگم تا اون هم هی اونجاش بسوزه. از خوبی‌های ایران؟!

عیبی نداره. اینجا هم کسی نباشه که من باهاش قهوه بخورم. یک میلیون ایرانی اینجا باشه و کسی نباشه من باهاش قهوه بخورم. خودتون می‌آید ایران توقع دارید یک هفته مرخصی بگیریم بریم شمال و یک هفته هم شیراز و اصفهان، اونوقت ما که میاییم اینجا همه تون بیزی هستید؟ خب ما هم اونجا کار داریم. یعنی کار فقط مالِ شما خارج نشین‌هاست. ما اونجا بیکاریم که شما میاید ایران باید براتون فرش قرمز بندازیم و عینهو غولِ چراغ جادو، دست به سینه منتظر بمونیم تا ببنیم شما هوس آلبالو خُشکه کردین یا خورشتِ اسفناج یا آبگوشتِ بُزباش؟! ولى عیبی نداره ما هم خدایی داریم. شما بیایید، ما یک هفته که هیچی، اصلاً کمپانی بابامون رو تعطیل می‌کنیم همه برن ویکند و هالیدی ما هم با شما بریم هر جا دل‌تون خواست.

محرمدیروز تقویم رو نگاه کردم. دیدم آلردی داره محرم میاد. شاید یه دوربین بخرم. این روزها علاقه پیدا کردم به عکاسی. نه از این علاقه تخمی‌ها. نه بخدا. هوس نیست. اینجا هم رفتم دنبال دوربین. قیمت‌های چند تا مغازه و سایت‌ها رو دیدم ولی فرق چندانی نداشت با تهران. خدا رو چه دیدی شاید آخر عمری عکاس شدم. توی زندگی تا اینجا که هیچ پُخی نشدم. حالا شاید بعد از این هنرمندی، عکاسی، نویسنده‌ای، دسته خری شدم! می‌خوام از دسته‌های مُحرم و عزاداران حسینی عکس بندازم. حالا اگر هم نخریدم، شاید دوربین یکی رو قرض گرفتم. کی دوربین‌ش رو برای دو سه روز بهم قرض میده؟! هان کی؟! هیچ‌کی؟! ای عوضی‌ها. وای حسین کشته شد. اونجا رو نگاه کن دارند قیمه میدن. بریم بخوریم؟ نه من نذری نمی‌خورم. آقا یه کمی از اون ته دیگ‌ش هم بده. خدا شاهده واسه مریض می‌خوام. وای حسین. حسین حسین.

ای بابا باز هم گرفت. این مثانه پُر رو هیچ رقمی نمیشه خَرش کرد. جیش دارم. موقع شاشیدن هم یه حس خیلی خوبی به آدم دست میده. تا حالا دقت کردین؟! خب حتماً کردین دیگه این که سوال نداره. نمیدونم چه حسی، ولی خوبه دیگه. شما هم اینجوری هستین؟ آره فکر کنم همه این‌جوری هستند. اون آقای فروید انگاری یه چیزی گفته در این مورد. البته اون که انگار همه چیز رو ربط داده به دادن و کردن! دست‌ش درد نکنه. نمی‌دونم ولی یه کمی هم که فکر میکنی می‌بینی شاید هم اون خُلد آشیانِ جنّت مکان همچین بد هم نمی‌گفته.

همین الان دلم یه قوررررری کرد. یه صدایی مثل رگبار. رگبار نه ... رعد و برق. دو روز اومدیم بیرون، انگلیسی که یاد نگرفتیم هیچ فارسی هم یادمون رفت. حتماً گرسنه‌ام شده که شیکمه اینجوری سروصدا راه انداخته. الانه که جلوی صابخونه آبروریزی کنه. پاشم برم یه رستوران ایرانی پیدا کنم. چند روز پیش اینجا با دوستام رفتیم رستوران شمشیری و چلوکباب خوردیم. گفتم خود آقای شمشیری کجان؟ گفتن خدا بیامرزت‌ش عمرش رو داده به شما. منهم یواشکی زیر لب خندیدم. میگن همون شمشیری بازار تهران. چه میدونم والله. شاید اینها برای دلخوشی خودشون میگن. حالا برفرض هم که همون باشه. حالا باید متر بذاریم که ببنیم از لس آنجلس تا بازار تهران چند متره؟! 

قبرستان وست وود ویلجپنج‌شنبه است. حالا شاید رفتم وست وود یه دوری زدم. اونجا پُره ایرانی‌یه. تموم در و دیوار و شیشه‌ی مغازه‌ها رو هم ایرانی نوشته. هر چند توی این لس آنجلس جایی نیست بری و هموطن نبینی. قدرتی خدا همه هم از این چُس اِفاده‌ها. دارن با هم ایرانی حرف میزنند ها، همین که از بغل‌شون رَد میشی، یهویی زبون‌شون انگلیسی میشه. عوضی‌ها.

پا شم. پا شم، جمع و جور کنم برم وست وود. برم یه قدمی توی قبرستون وست وود ویلیج بزنم. سَر قبر هایده و مهستی. شعبون بی‌مُخ و خیامی یه فاتحه‌ی بفرستم یه کمی سَبک شم. تا دوشی بگیرم و برسم اونجا دیگه شده عصر پنج‌شنبه. به این‌ها چیکار دارم. ایران عصرهای پنج‌شنبه، همه میرن قبرستون و فاتحه‌ی می‌فرستند برای اسیرانِ خاک. شاید اونها منتظرم باشند.

41 همون 8.5 اینهاست!

به رضا میگم، این دمپایی لاانگشتی‌ها هم قشنگه. این رو برای علی شلمبه برمیدارم.

دمپایی زیتونی رنگی رو که هر دو تا لِنگه‌ش با یه سیم نازکِ مشکی بهم بسته شده رو می‌ندازم توی سبدِ فلزی بزرگی که توش چند تا پیراهن چهار خونه است. به من باشه لباس همه‌ى آدم‌های روی زمین رو چهارخونه انتخاب می‌کنم! تیکتِ قیمت، یه ورى میوفته روی لباس‌ها. شَصت، هفتاد تومن‌ش رو فاکتور می‌گیرم و تو ذهن‌م ناخودآگاه قیمتِ دمپایی رو ضربدر هزار می‌کنم!

سبدِ فلزی بزرگى رو هول میدم تا دور بزنم و برم سمتِ لباس‌های زنونه. مغازه‌ بزرگه. مثل همه چیز این مملکت که انگار توی هیچ نقطه‌ی دست‌شون به کم نرفته. رگال لباس‌ها که تموم میشه سر پیچ، خانمی مُسن از روبرو مثل من سبدِ فلزی‌ش رو هول میده. سبدش خالی‌یه. خالی خالی که نه، یکی دو تا تیکه لباس توی سبد هست. صبر می‌کنم تا اول اون بیاد و رَد بشه. بَلد هم که نباشی، توی این مملکت یاد می‌گیری که در رو برای خانم‌ها نگه داری و اول به اون‌ها تعارف کنی. نگام می‌کنه و لبخندی میزنه. منهم می‌خندم. نه با اِکراه که نگاه‌ش رو دوست دارم.

چرخش رو که یه کمی می‌چرخونه میگه: شماره 41، چندِ اینها میشه؟!

پُشت‌م به کفش‌های مردونه است. قیافه‌م داد میزنه که مال کدوم سرزمین‌م ولی خب حتماً صدای من و رضا رو شنیده که با هم فارسی صحبت می‌کردیم. برمی‌گردم سَمت قفسه‌ی کفش‌ها. ته یکی‌شون رو نگاه می‌کنم و میگم، رضا 8.5 میشه؟ رضا که خم شده و یه لنگه از یه کفش قهوه‌ی رو تا نصفه کرده توی پاش و زور میزنه، همونجوری دولا می‌گه: آره.

موسیقی تُند غربی توی مغازه پخش میشه. دختری که من نمی‌شناسم‌ش با تمام قدرت داد میزنه. فروشنده‌ها بعد از اینکه با خنده، یکبار ازت پرسیدن می‌تونند بهت کمک کنند و تو با خنده ازشون تشکر کردی، دیگه سَرشون به کار خودشون گرم میشه. ولی هر بار که چشم تو چشم میشی با این دخترهای بلوند که بعضی‌هاشون رو انگار خدا خلق کرده که قدرت‌ش رو به رُخ ما بکشونه، شک نداری که خنده‌ی پَت و پهنی تحویل‌ت میدن. حالا بابت چی، خودت هم نمیدونی!

شلوارهای بلند ورزشی که به رگال آویزونه، مالیده میشه به کناره‌های سَبد فلزی. اون‌هم سبدش رو میاره و دقیقاً می‌چسبونه به سبدِ من. سعی می‌کنم خودم رو بکشم کنار تا راحت رد بشه. می‌چسبم به ردیفِ لباس‌ها. نمیره. وامیسته کنارم. نفس بلندی می‌کشه. دور و بَرش رو نگاهی می‌کنه. صورتِ شادابی داره. شاید هفتاد سالی سن‌ش باشه.

ـ هی با خودم می‌کشم می‌بَرم تا ایران، یا بزرگ درمیاد یا کوچیک.

دو تا دستم رو میندازم روی دسته‌ی محکم سبد تا خستگی در کنم. می‌خندم. اونهم می‌خنده. میگم: بهترین راهش اینه که اصلاً آدم هیچی نخره و نبره.

نفس بلندی میکشه. سبدش رو هول میده تا به زور از کنارم رد شه. همونطور که سرش به سَمت قفسه‌‌ی کفش‌های مردونه است میگه: نمیشه که ننه! پس خودت برا چی اون دمپایی رو برای علی شلمبه برداشتی؟!

هالوین در هالیود

هالوین / معدنچیان شیلیآخرین روز اُکتبر هر سال، مراسم و جشن هالوین توی آمریکا برگزار میشه. سال‌های قبل هم این موقع آمریکا بودم و مراسم هالوین رو دیده بودم ولی خب مراسمی که دیشب توی West Hollywood برگزار شد، ظاهراً از جمله بهترین و قشنگ‌ترین مراسم‌یه که توی شهرهای مختلفِ آمریکا برگزار میشه که به لطف دوستان، امسال من این شانس رو داشتم در بطن و وسطِ حادثه باشم!

جمعیتی چند صد هزار نفری که هر کدوم با پوشیدن کاستُوم (لباس مخصوص) خودشون رو به شکل‌های مختلف و انواع و اقسام شخصیت‌های معروفِ سیاسی، اجتماعی، ورزشی، سیاسی و .... درمیارند. از اوباما و حضرت مسیح می‌بینی تا معدنچیانِ دربندِ شیلی که به تازگی آزاد شدند. دو طرفِ خیابانِ دو سه کیلومتری رو پلیس بسته بود و بجز اینکه آدم‌ها با ریخت و قیافه‌های عجیب و غریب در تمام شهر پخش و پلا بودند، جمعیتِ بسیار زیادی هم توی وست هالیود بودند، جوریکه از فرطِ شلوغی و ازدحام واقعاً قدم زدن سخت و مشکل بود.

آمریکا برخلاف اروپا، قوانین بسیار سفت و سختی در رابطه با خوردن مشروباتِ الکی داره. بسیاری از دوستانِ ایرانی ساکن آمریکا حاضر هستند ایران باشند و مشروب بخورند و گیر برادران ارزش بیوفتند تا توی آمریکا مشروب بخورند و مثلاً در حین رانندگی گیر پلیس بیوفتند که اونوقت کارشون با کرام الکاتبین‌یه! و هالوین شاید تنها شبی باشه که ریخت و قیافه‌ی شهر یه نَموره اروپایی میشه و در عین ممنوعیت، آدم‌ها جرات می‌کنند توی خیابون هم مشروبی بخورند. البته باید این نکته رو هم گفت که معمولاً بعد از ساعت دوازده و وقتی که خیابون خلوت میشه اتفاقات نه چندان خوشایندی هم پیش میاد. بخصوص برای خانم‌هایی که تنها هستند. چون خیلی از آدمها مست هستند و هیچ کنترلی روی اعمال و رفتارشون ندارند. شب هالوین مجموعاً شب خطرناکی‌یه و توی شهرهای مختلف بارها زد و خورد و شلیک و تیراندازی هم شده و زیادند کسانی‌که بخاطر خطرناک بودن این شب، ترجیح میدن خونه باشند و به خیابون و دیدن این مراسم نرن.  

دیشب توی محله‌ی وست هالیود (با توجه به اینکه خیلی‌ها مَست بودند) برخورد پلیس، بسیار خوب و محترمانه بود. در عین اینکه کاستوم خیلی‌ها هم شبیه پلیس بود و تشخیص سره از ناسر کار سخت و دشواری هم بود! شبکه‌های مختلف تلویزیونی هم در گوشه کنار خیابون دوربین‌هاشون رو هوا کرده و برنامه‌های تلویزیونی ضبط می‌کردند و احتمالاً بصورت مستقیم هم نشون می‌دادند.

جشن و مراسم هالوین در کالیفرنیای آمریکااز اونجایی که سه ساله (و بعد از اینکه قرار شد ازدواج گی‌ها در این ایالت آزاد بشه که البته بعداً این قانون رو برداشتند) این خیابون بنوعی مرکز جشن هالوین لس آنجلس شده، از قبل سِن‌های مختلفی توی خیابون زده بودند و گروه‌های مختلفِ موزیک، برنامه‌ی رقص و آواز داشتند. کلی هم توالت عمومی! گوشه کنار خیابون قرار داده بودند که بهرحال همین امکانات، نشون از این میده که شهر خودش رو برای این مراسم آماده کرده بود. و ما سالهاست که توی ایران مراسم عمومی مختلفی برگزار مى‌کنیم و همین حداقل امکانات رو فراهم نمی‌کنیم جوری که برای شاشیدن باید به یکی از خونه‌های ناشناس پناه ببریم!

لس آنجلس شهر بسیار بزرگی‌یه. شهری که شاید فقط موقع فرود هواپیما میشه وسعت و بزرگی این شهر رو تا حدودی دید. دومین شهر بزرگ آمریکا بعد از نیویورک که بیشترین ایرانی مهاجر در دنیا هم در این شهر (حدود یک میلیون نفر) دیده میشه. در لس آنجلس هر چیز ایرانی که فکرش رو بکنید وجود داره. فروشگاه‌ها و محصولات ایرانی. کباب، حلیم، بریونی اصفهان، روشور یزد و واجبی! فقط ایکاش دوستانِ بلاگر ایرانی ساکن این شهر که کم هم نیستن و همچنین شهرهای دیگه‌ى دنیا یه کمی آق دایی رو، هَم می‌کشیدن و فعال‌تر بودن و بیشتر از حال و هوای شهر و این مراسم می‌نوشتند تا ما دهاتی‌ها با فرهنگ و رسم و رسوم این خارجی‌ها بیشتر آشنا میشیدیم.

لس آنجلس، شهر فرشتگان

لس آنجلسنه اینکه شماهایی که ساکن ایران هستید مقصر باشید، نه خدا شاهده! ولی این رو بدونید که آخر هفته‌ها ‌بوقت ایران، بطور ناخواسته چنان سکوتِ مرگباری چُمباتمه میزنه توی این فضای لایتنهایی اینترنت که اصلاً گفتنی نیست. تمام اینترنت برای خارج‌نشین‌ها شبیه غاری ساکت و تاریک میشه که وقتی اسمی رو صدا میزنند صدها بار پژواک و برگشت صدای خودشون رو می‌شنوند.

وبلاگ و فیس‌بوک و گوگل‌ریدر و حتی این‌باکس ایمیل‌های شخصی آدم، همچین غمناک و برهوت میشه که سَر زدن‌های مداوم هم دردی رو دوا نمی‌کنه. اینجور مواقع حتی دریغ از هرزنامه و بقولی اِسپَم. اصلاً اسپم چیه، حتی دریغ از قطره‌ی اسپرم! پَس نکنید. شماهایی که ایران نشستین و هر موقع دل‌تون بخواد شیشلیک و کباب کوبیده می‌خورید این هوااا، نکنید این کار رو با ساکنینِ خارج‌نشین که چشم امیدشون به این اینترنتِ. نکنید که برای این بنده‌گان خدا، هم عصرهای جمعه‌های ایران و هم عصرهای یکشنبه، ابری و خاکستری میشه.

یک هفته اقامت من در شمال کالیفرنیا و شهر سانفراسیسکو به پایان رسید. دو سه ساعتی‌یه که به لُس آنجلس رسیدم. هوا خوب. شهر عینهو تهران حتی ساعتِ دوازده شب هم شلوغ! وقتی روزهای خاصی نباشه و تو کمی شانس داشته باشی و بتونی روی ساعت پروازت هم مانور بدی، می‌تونی مثل من مسافت بین سانفراسیسکو و لس آنجلس رو که حدوداً 700 کیلومتر و پروازی 75 دقیقه‌ی داره رو بلیط هواپیما بگیری که با تـَکس و مالیات و تمام کوفت و زهرمارش فقط بشه 60 دلار!

لس آنجلساز قرار معلوم سیستم در خارج! جوری طراحی شده که شما رو به سمتِ سیستماتیک زندگی کردن سوق که نه، بلکه با پَس گردنی هول میده! و هر مقاومتی مُنجر به شکستِ پَک و پهلوی شما میشه. در حالی که شاید در برخی موارد برای همین فاصله مجبور باشی بلیط 200 – 300 دلار بخری، ولی وقتی برنامه‌ی سفرت رو بدونی حتی می‌تونی با 40 دلار این مسیر رو با هواپیما پرواز کنی. امتیازی که حتی در اروپا بواسطه‌ی فاصله‌ی کم بین کشورها تو میتونی با همین قیمت به دو سه تا کشور اونورتر از مبدا هم سفر کنی.

محیطِ مجازی اینترنت و وبلاگستان که دیگه من هیچ تاکیدی روی این "مجازی" بودنش ندارم این حُسن رو برای من داشته که حالا دیگه دوستان بسیار خوب و عزیزی در گوشه کنار دنیا داشته باشم. دوستانی که با تمام درگیرهای زندگی، همیشه این لطف رو به من داشتند که وقتی به شهرشون رسیدم حاضر بودند برام وقت و انرژی بذارند، دعوت‌م کنند، بیان دنبالم و ببرن گوشه کنار شهر رو نشونم بدن. بخاطر درگیرهای خودم و زمان کمی که اینبار داشتم متاسفانه نتونستم یه سری از دوستان رو ببینم ولی امیدوارم که حداقل توی لس آنجلس فرصنی نصیب بشه که برخی از دوستان رو از نزدیک، البته نه دیگه خیلی هم نزدیک، ببینم!

سیدنی _ سانفراسیسکو

فرودگاه سیدنیفرودگاه کینگز فورد اسمیتِ سیدنی فرودگاهی بزرگی‌یه که قطعاً بواسطه‌ی برگزاری المپیک 2000 در این شهر این‌چنین بَسط و گسترش پیدا کرده. فرودگاهی که مثل خیلی از فرودگاه‌های بزرگِ دنیا، متاسفانه اینترنتِ وایرلِس مجانی نداره که من هنوز علت و چرایی این موضوع رو نفهمیدم. بد نیست همین‌جا هم از سرعت بَد و البته فوق‌العاده‌ گرون اینترنت در هتل‌های استرالیا بگم که هیچ نشونی از سرعت بالای کشورهای مدرن نداره و با کمی تخفیف، یه چیزی تو مایه‌های اینترنت خودمون توی ایرانه.

توی جاهای مختلف فرودگاه سیدنی، باجه‌هایی وجود داره عینهو آلاچیق‌های کوچیک که سه طرفِ اون، کامپیوتر گذاشتن و شما می‌تونید از اینترنت مجانی استفاده کنید که البته بعید بدونم دستگاهی رو هم خالی پیدا کنید چون هر کسی که میرسه جلوی کامپیوتر، حالا حالاها دل نمی‌کنه از این صاب مُرده! چیزی که برام جالب بود این‌که وقتی از کنار این چند باجه رد شدم، تقریباً 98% آدم‌ها که خب عمدتاً هم مرد و زن جوان بودند صفحه‌ی فیس بوک‌شون باز بود و این نشون دهنده‌ی اهمیت و مقبولیت فیس‌بوک در دنیای امروزه که همین ایده و سایتِ نه چندان جدید و نو، صاحبان جوان‌ش رو بیلیونر کرده.

چک، بازرسی و کنترل مدارک در تمام فرودگاه‌های دنیا به قصدِ آمریکا متفاوت با سایر کشورهاست و کم مونده بود که بواسطه‌ی ملیت و پاسپورتِ باارزش ایرانی! و همچنین خِنگی مسئولان فرودگاه استرالیا از سفر به آمریکا محروم بشم. خلاصه پس از کلی کش‌و‌قوس و بدو بدو از این کانتر به اون اطاق، اجازه دادند که سوار هواپیما بشم. هرچقدر هم که خوشبینانه نگاه کنیم باید قبول کنیم که در بسیاری از موارد، طرف مقابل با دیدنِ پاسپورتِ ایرانی، نوع برخوردش متفاوت میشه و در بهترین حالت اینکه تمام مسایل، قوانین، استانداردها و ... در مورد مسافرانِ ایرانی رو اجرا و اعمال می‌کنه که تو فقط باید وایستی و بخودت فحش بدی و نظاره‌گر باشی.

شرکت هواپیمایی یونایتداز من به شما نصحیت تا جایی‌که می‌تونید از پرواز با ایرلاین و شرکت‌های هواپیمایی آمریکایی پرهیز و دوری کنید. بجز هواپیمایی ویرجین که قبلاً هم بهش اشاره کردم، من به شخصه هیچ دلخوشی از پروازهای داخلی و بین‌المللی آمریکایی ندارم. اینبار با United پرواز داشتم. حدود 14 ساعت پرواز از سیدنی تا سَن‌فراسیسکو و بر فراز اقیانوس نمی‌دونم چی‌چی و لابه‌لای صندلی‌های تنگ و باریک هواپیما و کنار مسافرانی که همه‌شون لاینقطع و با چشمانی بسته هم کتاب می‌خونند! به سختی انجام شد و سرانجام ظهر شنبه بوقت کالیفرنیا وارد آمریکا شدم.

ساعت لپتاپ و همچنین ساعت مُچی‌م هنوز به وقت ایران باقی مونده! دیوانگی، بعضی وقت‌ها نهایت و مرز نداره. این رو نمیشه گذاشت به حساب حماقت بلکه این شاید داشتن یه حس خوبه که من ده دوازه روزه که از ایران زدم بیرون و دو سه تا قاره رو سفر کردم و ساعت‌م هنوز بوقت تهران باقی مونده و هر بار برای رسیدن به ساعت شهری که توش هستم، مجبورم عددها رو با فرمول‌های اکتشافی خودم جمع و منها کنم!

سان فرانسیسکو شهر رویاییخلاصه که دوباره در نیمکره شمالی هستم. هر چند نه فقط ساعت بیولوژیکی بَدن‌م که خودم با تمام سلول‌های موجود، گُه گیجه گرفتیم از این هم تغییر فصل و ساعت و ماه و ساعت، ولی اگه اشتباه نکنم اینبار آمریکا هستم! شهری در حومه‌ی سانفراسیسکو که هنوز معتقدم زیباترین شهری‌یه که من تا حالا دیدم.

اینجا پاییزه. امشب تیم بیسبال سانفراسیسکو تیم فیلادلفیا رو بُرد و برای بازی فینال، رفت به سراغ تیم تگزاس. اهالی, شهر رو روی سرشون گذاشته بودند که من البته از تلویزیون شاهد اون بودم. آخرهای اکتبر و اوایل آبانه. هوای اینجا ابری و بارونی است. هوای اونجا چطوره؟!

سیدنی شهری مُدرن و نوپا

سیدنیسیدنی تکه‌ی از بهشت برین‌، همون گمشده‌ای که خداوند متعال وعده داده! شهری با آب و هوای معتدل که کوه داره، جنگل داره، دریا داره، لابه‌لاش کلی هم حُوری و صد البته غِلمان هم داره!

نصف آدم‌ها توی این شهر ساحلی که آب تا وسطِ شهر کشیده شده، لباس ورزش تن‌شونه و دارن می‌دویند و یا لُخت و نیمه‌لخت روی چمن‌هایی که اگه ایران بود دور تا دورش حصاری کشیده بودند به این بلندی، بدون ترس از فریادهای وحشیانه‌ی باغبون، خوابیدن و از همدیگه لَب می‌گیرن و یا کتاب می‌خونند. شهری زنده و پر جنب‌و‌جوش که شلوغ‌تر از ملبورنه و سرعتِ زندگی بیشتر. پُر از توریست و پُر از انرژی‌های خوب و مثبت و ساخته‌های دستِ بشره و همچنین بیچ و سواحلی داره که معروفیت جهانی داره.  

توی هاید‌پارک سیدنی و زیر مجسمه‌ی آقای کاپیتانی که با کشتی‌ش این شهر رو کشف کرده، سال هزار و هفتصد و خورده‌ی میلادی نوشته شده. امروز صبح قبل از اینکه برم استارباکس و صبحونه بخورم، چشم‌م به این ناخدا و سال کشفِ سیدنی افتاد و دو دَستی زدم توی سرم. کمتر از 250 سال پیش این سرزمین کشف شده و اونوقت تو ببین دویست سال پیش ما ایرانی‌ها چه‌ها که نداشتیم توی این دنیا .... جداً که باید احسن و هزارماشالله گفت به رجال و مدیرانی که تونستند ما رو توی دنیای کنون به چنین خِفت و خواری برسونند که هنری می‌خواست این چنین ریدن که توی قوطی هیچ عطاری پیدا نمی‌شد مگر توی پَر شالِ مردانِ بزرگِ ایرانِ زمین!

در سرزمینی نوپایی که تازه دو قرن کشف شده، آدم‌ها چنان در کنار هم زندگی، تفریح، ورزش، بیزینس و ... می‌کنند که انگاری این کشور با کشوری که اسمش ایران و افتخارش تمدن 2500 ساله است به اندازه‌ی صدها سیاره و کهکشان راه شیری فاصله داره.

می‌دونید دوستان!سیدنی / هاید پارک یه سری چیزها رو باید از نزدیکِ نزدیک دید تا متوجه کُلفتی، ضِخامت و یا حتی وخامت اوضاع شد! مثلاً آدم‌های دنیا وقتی داستانِ چوپانِ دروغگو رو می‌خونند، برای خیلی‌هاشون قابلِ درک و فهم نیست چون‌که توی خیلی از فرهنگ‌ها واژه‌ی به اسم دروغ وجود خارجی نداره ولی همین آدم‌ها وقتی به کشوری بنام ایران سفر می‌کنند و با انسان‌های متعالی که ادعاشون جر میده فلان جای بشریت رو آشنا میشن، تازه می‌فهمند که داستان چوپان دروغگو چقدر زیبا و بامعناست!

حالا شماها نترسید،غرض اینه تا وقتی استرالیا نیومده باشی نمی‌تونی بفهمی خانواده دکتر اِرنست و مُهاجران چه کارتونهای زیبا و بامعنایی بودند و وقتی دوری میزنه توی شهرهای استرالیا و آشنا میشی با دنیای وحش و نوع پوشش گیاهی و زیست محیطی، تازه اون موقع است که علاقمند میشی، دوباره بشینی و همه‌ی این کارتون‌ها رو ببینی.

فاصله‌ی ملبورن تا سیدنی فاصله‌ی چندان استانداردی نیست! چون بین این دو شهر چند تا جاده‌ی مختلف وجود داره بنابراین از 880 کیلومتر داره تا نزدیک 1100 کیلومتر. دیروز ساعت ده صبح از همون ملبورن که وارد Princess Hiw شدیم با همین یه اتوبان تا خودِ سیدنی و البته با حدود یازده ساعت رانندگی اومدیم. بین راه شهرهای کوچیک و مناظر بسیار زیبایی دیدم که قطعاً خاص کشور استرالیاست و بعید بدونم جاهای دیگه‌ی دنیا بشه چنین مناظر فوقالعاده‌ی زیبایی رو دید. گُل سرسبدِ این جاهای دیدنی هم شهر بسیار کوچیک و یا روستایی بنام Bega بود که انگاری نقاشی کرده بودند تصاویر این دشت و جنگل‌های طیبعی رو.

خداشاهده همون‌جا با اجازه‌ی همگی! برای همه‌مون و همهbega روستایی فوق العاده زیبا بین ملبورن و سیدنی‌تون آرزو کردم که آدم گوسفند مرینوس باشه و در این کشور و این طبیعتِ زیبا بچره ولی زکریایی رازی نباشه توی یه کشور جهان سومی! آخه بدبختی یکی دو تا هم نیست. شماها هیچ جایی رو هم ندیدین که من بگم زیبایی Bega شبیه اونجاست. برای ما ایرانی‌ها  متعصب اوج زیبایی جاده چالوس و جنگل 2000 است و بس! خب ندیدم و حق داریم فکر کنیم باسن بزرگِ آسمون پاره شده و ایران کشوری چهار فصل تالپی از بغل فرشته‌ها و نافِ آسمون افتاده کفِ زمین و حالا جاده‌ی چالوس‌ و کَن و سُولقون‌ش زیباترین نقاط دنیاست!

خداوکیلی قسمت بشه، خداوند متعال عمر دوباره به همه‌مون بده که همگی برای یکبار هم که شده Bega بریم و این روستای زیبا رو از نزدیک ببنیم. هر چند خوشبختانه ما در مملکتِ عزیزمون هر روز و هر شب به کرات به گاء میریم ولی این Bega کجا و اون یکی به گاء کجا!

ملبورن شهری گرم و زیبا

Eureka Skydeckمِلبورن برای من شهری گرم و گُوگولی و دوست‌داشتنی بوده. شهری که توش شاید آدم احساس غریبی و تنهایی کمتری کنه. شهری که تلفیقی از معماری و شهرسازی اروپا و آمریکا رو میشه بخصوص در قسمت‌های مرکزی شهر دید.

بناهای قدیمی که معماری اروپایی و احتمالاً انگلیسی در تار و پود اون بخوبی دیده میشه و لابه‌لای تمام این ساختمون‌های مُندرس و قدیمی، بُرج و آسمون‌خراش‌های سَربفلک کشیده‌ای شیک و مُدرنی دیده میشه. جوری‌که حتی بلندترین برج مسکونی دنیا Eureka Tower در این شهر دیده میشه.

ملبورن شهری‌یه که در چنوب شرقی استرالیا واقع شده و مرکز ایالت ویکتوریاست که رودخونه‌ی یارا هم از وسط‌ش عبور کرده. قسمتی از شهر، کنار دریاست که همین موضوع باعث شده ملبورن از لحاظ تجاری، موقعیت خوبی داشته باشه. این شهر 4 میلیونی که تا حالا چندین بار به عنوان بهترین شهر برای زندگی انتخاب شده، مرکز مهم فرهنگی و هنری و ورزشی استرالیاست و مسابقات مهم اتومبیل‌رانی و تنیس هر ساله توی ملبورن انجام میشه.

چیزی که من توی این چند روز دستگیرم شده اینه که همه‌ی دنیا در عین اینکه آمریکایی‌ها رو در ظاهر قبول ‌ندارند ولی بطرز وحشتناکی سعی دارند که نمونه‌ی از زندگی و سَبک زندگی آمریکایی رو داشته باشند و قطعاً استرالیایی‌ها هم غیر از این نیستند.

7 Elevenکشور استرالیا هم مثل آمریکا به چندین ایالت تقسیم شده و هر کدوم مرکز ایالت و گاهی قوانین خاص خودشون رو داره. بهرحال هرچقدر هم که آمریکا، بد و بدون تاریخ و تمدن و فرهنگ باشه ظاهراً همه‌ی کشورها، چهار دست و پا می‌تازونند تا نمونه‌ی از جامعه‌ی آمریکا باشند.

البته بـرند و مارک‌های آمریکایی توی این شهر نسبت به شهرهای دیگه‌ی که من دیدم خیلی کمتر دیده میشه. برندهای معروف خوراکی و لباسِ مک‌دونالد، استار‌باکس، ساب‌وی، گپ، لی‌وایز و ... نسبت به شهرهای دیگه خیلی کمتر وجود داره و تا جایى‌که من متوجه شدم فروشگاه‌های آمریکایی 7 Eleven بیشتر از هر مارک آمریکایی توی این شهر دیده میشه و صحبت با آدم‌ها نشون میده که ظاهراً علاقه‌ی چندانی هم به خرید از فروشگاه‌های آمریکایی ندارند.

بنظرم با درنظر گرفتن شهرسازی، نوع برخورد آدمها، نوع پوشش و ... ملبورن و استرالیا نسبت به کشورهای اروپایی می‌تونه جای مناسب‌تری برای ایرانی‌هایی باشه که مایل هستند (بخصوص خونوادگی) مهاجرت کنند. توی این چند روز، سری هم به دانشگاه ملبورن و خیابون و مراکز دانشجویی هم زدم که قسمتِ نسبتاً زیادی از جمعیت دانشجوی دانشگاه‌های این شهر رو ایرانی‌ها تشکیل میده ظاهراً کار چندان شاقی هم نیست گرفتن ویزای تحصیلی از دانشگاه‌های استرالیا بشرطی که سالیانه حدود 15 تا 20 هزار دلار برای هزینه‌های درس و دانشگاه بذارید کنار.

دانشگاه ملبورنشاید بشه گفت، قیمتِ مایحتاج عمومی و لباس و اینجور چیزهای خنزر پنزر بطرز کاملاً محسوس، از آمریکا گرون‌تره. گرون‌تر که چه عرض کنم باید بگم تقریباً دو برابر آمریکاست.

ظاهراً در حال حاضر دلار آمریکا با استرالیا کاملاً برابر شده ولی برای من مسافر، خرید در آمریکا به‌مراتب راحت‌تر و مقرون‌به‌صرفه‌تر از اینجاست هر چند صحبتی هم که با دوستان مقیم استرالیا داشتم نشون میده که سطح درآمد، توی این کشور بالاتر از آمریکاست و ظاهراً آخر هر ماه بهرحال دَخل و خَرج بالانس میشه.

تا اینجای سفر باید بگم که ملبورن رو بیشتر از اروپا دوست داشتم ولی هنوز معتقدم همه‌ی کشورهای جهان اول دنیا، بطرز کاملاً محسوسی از آمریکا فاصله دارند و متاسفانه! آمریکا با اختلاف بسیار زیاد، جلوتر از همه‌ی کشورهای مُدرن و متمدن و پیشرفته برای زندگی است

سَرت رو بدوز رَفیق!

ترن (م) در ملبورنقاعدتاً توی شهرهای مختلف استرالیا اگه توی 48 ساعتِ اولِ ورودتون، زیر ماشین یا ترن نرید، دیگه خیال‌تون راحته که تحتِ هیچ شرایطی در اثر سانجه و حادثه‌ی رانندگی فوت نمی‌کنید! با توجه به عادت ما ایرانی‌ها و البته خیلی از ملت‌های مختلف دنیا، برای عبور از خیابون، اول سمت چپ‌مون رو نگاه می‌کنیم، بگذریم از اینکه توی ایران برای رد شدن از عرض خیابون باید مجهز به عینک سه‌بُعدی و مادون‌قرمز هم بود ولی تا حالا زیر بغله دو تا از پیراهن و کاپشن‌م پاره شده از بس‌که موقع رَد شدن از خیابون، دوستان دستِ من رو کشیدند تا یهویی نرم زیر ماشین!

بواسطه‌ی حضور کاملاً جدی انگلیس‌ها در این کشور نوپا، فرهنگِ رانندگی ملبورن برعکس همه جای دنیاست و برای رد شدن از عرض خیابون باید اول سمتِ راست رو نگاه کرد و خب همین تغییر جزیی فرهنگی توی خیلی از موارد منجر به این میشه که عزرائیل قبض روحت کنه و ببره اونجایی که نباید ببره! بله این یکی از همون دلایلی‌یه که میگن مهاجرت کار سختی‌یه. سختی به این نیست که تو حتماً انگلیسی حرف بزنی و یا توی توالت فرنگی خیر سرت کارت رو بکنی! خلاصه که توصیه می‌کنم بدون حضور بَلده، وارد شهر نشید که یَحتمل زیر صاب ماشین نرید، زیر ترن یا قطاری خواهید رفت!

ملبورنمن نمی‌دونم تعدادِ افرادِ روشندل و نابینای ملبورن چقدره ولی هر چی که هست خاطرشون خیلی عزیزه، چون هر چراغ راهنمایی مجهز به سوت و صدایی‌یه مثل دارکوب که وقتی صدای تق‌تق‌تق پشت سر هم میده این به معنای اینه که چراغ سبز و عابر پیاده می‌تونه با خیال راحت از وسط خیابون بگذره.

موقع رد شدن از یکی از این چهارراه‌ها ناخودآگاه خندیدم. رضا یکی از رفقام که دانشجوی IT هستش پرسید، عمو چرا می‌خندی؟! گفتم: رضا تصور کن یه همچین سیستمی توی تهران باشه، اونوقت ببین هر روز چقدر آدم میرن زیر ماشین. بلند خندید و گفت: آره بابا اونجا، آدم با دو چشم بینا هم نمی‌تونه از خیابون رد بشه چه برسه به نابینا. گفتم: تازه این یه قسمتی از ماجراست تو تصور کن که چراغ قرمزه و یه بَد مشهدی مثل تو، توی پیاده‌رو واستاده و صدای دارکوب درمیاره ...!

مثل همه‌ی شهرهای مُدرن دنیا، آسیایی شرقی‌ها شهر رو به تسخیر خودشون درآوردند. چینی، ژاپن‌ها فَت و فراون‌اند و برخلاف اون‌ها، هیچ اثری از سیاه‌های آفریقا و آمریکا نیست. هندی‌ها هم تا حدودی کم هستند. در تمام شهر هم محل و خط‌کشی‌های مشخصی برای دوچرخه‌سوارها وجود داره. و توی تمام روز خیلی از آدم‌ها با لباس‌های کاملاً ورزشی و حرفه‌ای یا در حال دوچرخه‌سواری هستند و یا در حال دویدن.

کوآلابه پیر به پیغمیر، ما توی این چند روز نه کوآلا دیدیم و نه کانگورو. از ما بکشید بیرون! بابا جان کُل استرالیا باغ‌وحش نیست که مثلاً وقتی داری میری شام بخوری توی خیابون کوآلا از بالای درخت آویرون باشه و یا دست کانگورو رو بگیری و باهاش بری قهوه بخوری. مثل اینکه وقتی آدم میره نوشهر کلوچه بخره توقع داشته باشه کنار فروشنده یه خرس و یا ببر مازندران هم واستاده باشه و غرش کنه. خب اینجا هم همینجوره حالا چون آزادی و دموکراسی هست که کوآلا نمی‌تونه وسط خیابون بیاد و از عُرتین آدمیزاد آویزون باشه.

نیست. بخدا نیست. به والله نیست. به این سوی چراغ نیست. هر کی گفته زر زده. حالا هی بیایید توی فیس بوک و یا ایمیل‌هاتون بنویسید کیوان تو رو خدا یه کانگورو برای من بیار و یا کوآلا دیدی یه بوس‌ش کن. اینجا اونقدری که به کوآلا اهمیت میدن به ملکه‌‌ی خودشون نمیدن، اونوقت شما توقع دارید من براتون کوآلا بیارم؟! 

خیرسرمون خواستیم امسال زرنگی کنیم و دو تا بهار داشته باشیم، از موقعی که وارد شهر شدم خداوکیلی فقط گوله برف از آسمون نیومده وگرنه تگرگ هم اومده قدِ سیب‌زمینی پَشندی و همه مات و مبهوت میگن، کیوان بخدا تو بدشانسی وگرنه هر سال این موقع اینجا مثل بهشت بوده. تا اینجا که من نه هوای بهشتی دیدم و نه حوری که همچین آب از لَب و لُوچه‌‌ام سرازیر بشه. کاپشن و شال‌گردنی رو که زمستونِ تهران بهملبورن خودم آویزون نکردم رو اینجا از خودم دور نمی‌کنم. از قرار معلوم یه جنگِ حیدری، نعمتی هم بین ملبورن و اهالی سیدنی وجود داره که یه جورایی اینها، اونها رو آدم حساب نمی‌کنند و برعکس. ملبورنی‌ها معتقدند آب و هوای اینجا بهتره و بچه های سیدنی‌ اینجا رو دهاتی بیش نمی‌دونند.‌  

خلاصه که اگه فکر کردین در حال حاضر هوای نیم‌کره جنوبی بهاره کور خوندین و ملبورن کم نداره از قطب جنوب. حالا من شانس آوردم به حرف مامان‌م گوش کردم که گفت: بچه این دانشمندها زر مفت میزنند، الان همه جای دنیا زمستونه مگه میشه تهران پاییز باشه و یه جای دیگه‌ی دنیا بهار! و به زور کاپشن‌م رو چپوند توی چمدون وگرنه تا الان زُکام شده بودم. پنداری مامان‌م راست می‌گفت!

استرالیا _ ملبورن

شرکت هواپیمایی قطرچهارشنبه شب، با شرکت هواپیمایی قطر ایرویز و با به یه پرواز یک‌و‌نیم ساعته از تهران به دوحه قطر رسیدم. نصفه فرودگاه کوچیک و نُقلی دوحه، پُر ازمردهای چاق و خپله‌ی ایرانی بود که داشتند میرفتن تایلند و یا کوانچوی چین. همه هم با اون تیپ‌های یونیکِ کارمندی و کت و شلوار تابلویی که توی سفر، تن‌شون بود و یا بازاری‌های 50 سال به بالایی که شُکرخدا بدتر از من، هیچ‌کدوم، دو کلام انگلیسی بلد نبودند حرف بزنند و ویلون و سرگردون جلوی گیت و باجه‌های اطلاعات پرسه میزدند. بعد از یک ساعت توقف که اونهم صرف بدو بدو و گرفتن کارتِ پرواز بود با یک پرواز بلند و طولانی سیزده ساعت‌ونیمه وارد ملبورن شدم.

صبح جمعه است. دیشب حدود ساعتِ 10 بوقت محلی به استرالیا رسیدم. خوابیدم و الان هم بیدار شدم. باد میاد و بارونِ نسبتاً شدید. آخه اینجا الان بهاره و اگه دو سه هفته زودتر اومده بودم، پای سفره‌ی هفت سین نشسته و سبزی پلو با ماهی خورده بودم! تا حالا بدون اجازه صاحبخونه یه موز و یه لیوان آب پرتقال خوردم و هنوز هیچ کانگوریی هم ندیدم.

ملبورنتوی استرالیا اگه کسی اومده باشه فرودگاه دنبال‌تون، به محض اینکه می‌شینید روی صندلی جلوی ماشین، اولین چیزی که برای ما ایرانی‌ها عجیبه، دیدن فرمون جلوی شکم‌مونه!

رانندگی توی استرالیا به شیوه انگلیسی‌یه و حرکت و فرمون ماشین‌ها برخلافِ سایر کشورهاست. ظاهراً این تضادِ فرهنگی حالا از هر نوع‌ش، برای ما وجود داره. یه جای دنیا تمام واحدهای اندازه‌گیری و وزن و سرعت و ... فرق داره و یه جایی تو باید سیستم فکری‌ت رو با شیوه‌ی رانندگی اونجاها تغییر بدی که قطعاً کار سخت و زمانبریه.

برخلاف اون چیزی که توی ذهن‌م بود، توی هواپیما، مسافر ایرانی اصلاً زیاد نبود و یا شاید بتونم بگم هیچ کسی رو ندیدم. بواسطه‌‌ی کِـثرتُ‌‌اَلسـَفر بودن‌م اینبار فلش مموری موزیک‌م رو همراه داشتم و از همون اول پرواز کردم توی سوراخ USB صندلی هواپیمایی قطری و چه حالی داد در ارتفاع 40 هزار پایی به صدای رستاک، گوگوش، نامجو، ابی و شهیار قنبری گوش دادن که البته نمی‌دونم نفرینِ کدوم یکی از این اجنبی‌ها گریبون‌م رو گرفت که وسط‌های پرواز بدلیل اینکه جای USB رو بدجایی تعبیه کرده بودند، با زانو اون رو خـُرد و خاکشیر کردم تا مجور باشم بقیه سفر رو دوباره انواع موزیک‌های عربی و هندی و ... گوش بدم.

مهماندار هواپیمای قطر ایرویزحدود یک ساعت به آخر پرواز در حالیکه کتاب رمان ایرانی جلوم باز بود و داشتم می‌خوندم، خانم مهماندار اومد بالای سرم و به فارسی سلامی کرد. من‌هم که چون ساعتها و کیلومترها از وطن دور بودم! با اشتیاق سلام‌ش رو علیک گفتم. مهماندار نگو، بگو فرشته‌ی بی‌بال و پر در آسمان هفتم. دختر بسیار خوشرویی بود که خب مشخص بود با اون ته لهجه‌‌ی که داره ساکن ایران نیست. ازم معذرت‌خواهی کرد و گفت نمی‌دونست من توی پرواز هستم وگرنه حتماً بهم سر میزد. روم نشد وگرنه می‌خواستم بهش بگم من حاضرم دوباره از ملبورن به قطر رو با شما بیام بشرطی که بهم هی سر بزنی. هی سر بزنی. هی سر بزنی!

گفت امیدوارم که با خودت سبزی و خوردنی و از اینجور چیزها نیاورده باشی که اینها خیلی سخت‌گیری می‌کنند. بهش گفتم فقط یه کمی آجیل دارم که اونهم وکیوم شده است. کارتی رو هم که باید توی هواپیما در رابطه با مشخصات فردی و اقلامی که همراه‌مون داریم پُر کنیم رو نشون‌ش دادم و گفتم راستش من معنی این دو تا سوال رو نفمیدم. خندید و گفت این‌ها دو تا بیماری هستند که شما نداری؟! گفتم والله تا بیماری‌ش چی باشه وگرنه من درد و بلا زیاد دارم! گفت: نه حتماً نداری و اون قسمت NO رو تیک بزن که منهم به حرف‌ش گوش کردم و بدون اینکه بدونم این مریضی‌ها چیه، همون کار رو انجام دادم!

بن لادنحالا دیگه شک ندارم ریخت و قیافه‌ی من به تروریست‌ها میخوره. فرودگاهی نبوده که پا بذارم تا توی شورت‌م رو نگردند!

بعدِ عبور از چک پاسپورت، در قسمت چمدون‌ها، بعد از اینکه طبق معمول همه جای دنیا، ایرانی‌ها عزیز رو از دیگران جدا می‌کنند انگاری که مبتلا به سفلیس و آنفلونزای دام و طیورند، پسری حدوداً سی ساله و حتماً استرالیایی، اول کوله‌پشتی‌م رو باز کرد و دونه دونه مدارک‌م رو چک کرد. اصولاً از اونجایی که این خارجی‌ها با خنده خنده می‌چپونند تا دسته! خنده‌ها و خوش‌و‌بش‌ش زیاد خوشحال‌م نکرد. اینکه کی هستم، چرا اومدم، کجا و‌ پیش کی میرم، بار چندمه که به استرالیا سفر می‌کنم و خیلی سوالاتِ دیگه مربوط به اینکه توی ایران چیکار می‌کنم و ... خب این وسط که هم دید آمریکا هم بودم سوال و جواب که چرا اونجا نموندم و برگشتم ایران و ... انگاری من الان خود بن لادن هستم که این پسر موبور و چشم آبی موفق به دستگیری‌ش شده. لامصب ول‌کن ماجرا نبود!

سوال و جواب و چک چمدون‌م نزدیک به 45 دقیقه طول کشید. منهم که وارد و مسلط به زیان انگلیسی! خلاصه که دیگه آخرهاش زبونم خشک شده بود و انگار که دهن‌م رو موکت کرده بودن. بعد از دیدن آجیل‌های تواضع پسرک زنگ زد و خانمی حدوداً 50 ساله اومد. تجربه‌م نشون داده که توی این مواقع آدم با 5 تا مرد سیاه‌پوست همبستر بشه بهتر از اینه که بخواد با یه افسر پلیس زن مصاحبه و رودرو بشه.

ملبورن در شبخانم پلیس اومدم و پرسید چمدونت رو خودت بستی؟ گفتم: بله. کارتی رو که توی هواپیما پُر کرده بودم رو نشون‌م داد و گفت این رو هم خودت پُر کردی؟

_ بله.

با چشم و ابرو آجیل‌ها رو نشون‌م داد و گفت پس چرا اینجا که نوشته Food همراه خودت داری نوشتی No ؟ گفتم بخاطر اینکه توی فرهنگ ما به آجیل، فود نمیگن. گفت ولی توی استرالیا اینها غذاست. معذرت‌خواهی کردم و گفتم من بار اولی‌یه که به کشور شما سفر می‌کنم و رسم و رسوم شما رو نمی‌دونم. والله بخدا توی مملکت ما، جماعت بعد از خوردن آبگوشت بُزباش با پیاز همدانی، تا دو کیلو پسته خندان و نیم کیلو تخمه ژاپنی نخورند، سَر به بالین نمیذارند بنابراین نمی‌دونستم شما به این دو تا تخمه و پسته میگید فــود!

خانم پلیس که انگاری ارث باباش رو بنده تناول کرده بودم همون‌جوری با خشم بهم گفت: من الان می‌تونم تو رو 200 دلار جریمه کنم. (توی دل گفتم تو به گور بابات می‌خندی) ولی اینبار اینکار رو نمی‌کنم ولی دفعه‌ی بعد که خواستی بیایی حتماً این قسمت رو تیک بزن و حقیقت رو بنویس چون ما هم کاری نداریم و فقط چک می‌کنیم و می‌تونی وارد بشی. خندیم و گفتم: چشم، دفعه‌ی بعد حتماً! عوضی‌ها خیلی برخوردشون با آدم خوبه، توقع دارند آدم دوباره هم به مملکت‌شون بیاد.

خلاصه که بعد از حدود یکساعت، ماجرا بخیر گذشت و بنده همراه با دو سه بسته آجیل وکیوم شده‌ی تواضع بخاکِ ملبورن که این اسم و شهر برای ما ایرانی‌ها یادآور خاطره‌ی خوب پیروزی بر استرالیا و سفر به جام جهانی است، وارد شدم.

من کیوان، استرالیا و در نیم کره جنوبی هستم. دور تا دورم چند تا اقیانوسه و دریغ از یه مرز خشکی با کشوری. الان اینجا فصل بهاره و علی‌الحساب هفت‌ساعت‌و‌نیم با تهران اختلاف ساعت داریم. آی لاو یو ... پی ام سی!

سفر به بهار

من و چمدون يشمی‌م!يه چمدون يشمی پارچه‌ای دارم كه يه جورايی دوست‌‌ش دارم. خودم هم نمی‌‌دونم چه جورايی ولی دوست‌ش دارم. خب من از اون دسته آدم‌هايی هستم كه چون خيری از آدميزاد نديدم با اشياء يه جورايی رفاقت می‌كنم و شايد اگه بعضی‌هاشون (البته نه ديگه يه چيزهایی مثل رَنده) جنسيتِ مشخصی داشتند، حتی عاشق‌شون هم می‌شدم. البته نه، دروغ چرا اونقدر عاقل هستم كه عاشق نشم.

آره می‌گفتم، اين چمدون يشمی (كه من و چمدون رو در كنار صفحه مشاهده می‌كنيد) كه به شكل مستطيله و خيلی هم خوش‌دسته، يه دسته‌ی بلندِ مشكی داره كه انگار توی كَمرش جا خوش كرده و هر جايی كه زمين صاف و باسن من فراخ ميشه از غلاف‌ش مياد بيرون و مسير رو همراهی‌م می‌كنه. دو تايی با هم يه سِری از شهرهای دنيا رو گشتيم. بی‌اذيت و آزاره. ساكته و بدون اينكه هی بخواد زر بزنه و نِق‌نق كنه كه گـُشنه‌مه، شاش دارم و خسته شدم، پا به پام مياد. خلاصه كه رفيق‌تر از خيلی‌هاست اين چمدونِ يشمی كه حالا ديگه وقتی بلندش می‌كنم با يكی دو كيلو خطا، بخوبی می‌تونم وزن‌ش رو حدس بزنم.

بخوام نارفيق بشم و چشم‌هام رو ببيندم روی خوبی‌هاش، تا 30 كيلو هم گنجايش داره. نهايت يه كمی سَر و صورت‌ش پُف می‌كنه و چاكِ دَهن‌ش سخت‌تر بسته ميشه ولی خب در ديزی بازه، حياء من كجا رفته؟! و حالا منُ و اين چمدون دوباره رفيق هم شديم. قراره دوباره دستِ همديگه رو بگيريم و سفری كنيم به دوردست‌ها.

پارسال آخر مهر سفری به اروپا داشتم و مهمونِ دوستی عزيز و قوم و خويشِ دور از وطن بودم. آلمان و فرانسه و سوئد رو ديدم. سه هفته زمان زيادی نبود ولی همين هم غنيمتی بود برای اينكه آشنا بشی با فرهنگ و شهر و نوع زندگی آدم‌های اونور كره زمين و خب انگاری امسال هم قِسمت بر اينه كه توی روزهای آخر مهر، من دوباره مسافر چمدون به دست باشم.

بدو بدوهای دَم سفر خيلی برای آدم وقت و حال و حوصله نميذاره كه بخواد به چيزی فكر كنه. يه سری كارهای ساده و ابتدايی كه برای انجام دادن‌ش بايد عينهو سگِ سوزن‌‌خورده، چهار طرفِ اين شهر شلوغ رو بدويی و پارس كنی و اين دو سه هفته هم كه ديگه خريد دلار خودش شده معادله‌ی پيچيده‌ای كه حالِ آدم رو از هر چی مملكت بدون‌ِ سيستم بهم ميزنه. ولی وقتی روی صندلی تاكسی نشستی و بالاجبار مسير طولانی خونه تا فرودگاه رو طی‌طريق می‌كنی، اين شانس رو داری كه برای بار Nام به رفتن فكر كنی. به نبودن. به مهاجرت، برخلافِ تمام باورهات. پاييز تهران قشنگه، قدرش رو بدونيد و جای من رو هم خالی كنيد.

احمق‌ها همه جا هستند، حتی اونجا

هفتم هشتم فروردينِ همين امسال بود. اينجا همه جا تعطيل بود ولی من اون سر دنيا بودم و متاسفانه اون احمق‌ها برای عيد نوروز ما پشيزی هم ارزش قائل نيستند! ژانويه و كريسمسِ خودشون كه قراره پاپانوئل با گوزن براشون كادو بياره، خونه نمی‌موند و پا ميشن ميرن سر كار، ديگه وای بحال آيين و مراسم ايرانی ما كه هيچ وعده و وعيدی هم كسی نداده و نمی‌تونی دل‌ت رو حتی به يه يابوی بدون نعل و زين هم خوش كنی!

M&Mتوی لس‌آنجلس و خونه‌ی بيتا و رضا ولو بودم كف اطاق، دراز به دراز رو به قبله. ظرفِ آجيل همراه با پسته‌های تواضع سمت يمين و شكلات‌های M&M هم سمت يسار، يه جورايی تلفيقی از سنت و مدرنيته رو مُشت مَشت به نيّت نخودچی كشمش می‌ريختم توی حلق‌م قـُربَه‌الله كه رضا اومد و گفت: من دارم ميرم كالج می‌خواهی تو هم بيايی؟! منهم كه كُشته مُرده‌ی علم و اَدب و مراكز فرهنگی هنری، بقول خودشون گفتم: Why Not.

لب‌تاب رو كردم توی كوله و دو تا آدم دو متری بعد از يه ربع رانندگی رسيديم كالج. نيم ساعتی توی كتابخونه نشستيم و من حظّ ‌وافر بردم از سكوت و تميزی و بخصوص سرعت اينترنت كه پنداری اومدم خونه‌ی خودِ آقای بيل گيتس از بس روی هر چی كليك می‌كردم ظرف يك ميليونيوم ثانيه، صفحه و عكس و تمام مطالب حی و حاضر جلوی روم بود.

در همين اوضاع و احوال و در حاليكه من داشتم مُخ يه دختر عرب خوشگل كويتی رو كه همكلاس رضا بود ميزدم و هی فكر می‌كردم اگه يه فتحه رو به اشتباه كسره بگم، طرف فكر می‌كنه من بايد بدم! و اونوقت اون بايد بپره روی گُرده‌‌ام و هُل بده و هی فكر می‌كردم الان بايد بگم انتَ يا انتِ، هناكَ يا هناكِ كه يهويی رضا عينهو درخت نارون اومد بالای سرم و گفت: كيوان من برم با استادم صحبت كنم تا تو هم بيايی سر كلاس. گفتم: رضا جان، عزيز دل‌م تو كه می‌بينی من دارم مُخ ميزنم و دست‌م بنده. پروفسور حسابی هم كه نمی‌خواد درس بده، پس تو برو سر كلاس من همين‌جا با همشيره گپی ميزنم. اگر هم اومدی بيرون و ديدی ‌ما نيستيم، سروصدا نكن و مته كون خشخاش نذار و دانشگاه رو روی سرت نذار همين‌جا بتمرگ كتاب‌ت رو بخون، من آبجی رو كه توجيه كردم برمی‌گردم!

رضا با قيافه‌ی حق به جانبی گفت: شاسكول كلاس كه شروع بشه خب اين دختره هم بايد بياد سر كلاس. با تمام هوش و نبوغی كه از خودم سراغ داشتم، ديگه اينجاش رو فكر نكرده بودم. گره‌ای انداختم به پيشونی‌م و با تعجب گفتم: آهان از اون لحاظ!

والله همون‌جوری كه توی تمام دَر و دهات رسمه، آدم وقتی مهمون داره با هماهنگی استاد می‌تونه ببره سر كلاس و از اونجايی كه اينجا هم يه كالج و كلاس زبان انگليسی بود و قبلاً هم اين اتفاق برای تمام شاگردها افتاده بود بنابراين كسی شك نداشت كه منهم ميرم سر كلاس و با علوم جديد و نحوه‌ی تدريس آشنا ميشم. ده دقيقه‌ای گذشت و مشكل فتحه و كسره و ضمه حل شد و نيش خانم از اين گوش تا اون بناگوش همچين باز باز و كم مونده بود دوماد خاندان آل عرب كويتی بشم كه رضا با سری افكنده و فحش خواهر مادری كه به استاد ميداد، دوباره اومد بالای سرمون.

_ چی شد رضا؟ چرا دماغ‌ت آويزونه؟

_ مادر فاكر ميگه چون اين دوست‌ت دانشجوی اينجا نيست، بنابراين بيمه نيست و چون كاليفرنيا منطقه‌‌ای كه زلزله توش زياد مياد (البته 300 ساله كه هيچ زلزله‌ای جدی نيومده!) بنابراين امكان داره همين امروز و موقع كلاس، زلزله بياد و اين دوست‌ت زير آوار بمونه و از بين بره و اونوقت خونواده‌اش از ايران بيان و من رو سوء كنند.

بلند خنديدم و گفتم: بهش می‌گفتی بابا ما بيست تا خونواده، چهار ساله می‌خواهيم اين آدم رو توی آمريكا موندگار كنيم نتونستيم و هرجوری كه می‌بنديم‌ش در ميره، حالا تو فكر می‌كنی برفرض هم كه زلزله بياد و ايشون هم بميره، خونواده‌اش پا ميشن بيان آمريكا و تو رو سوء كنند؟!

برای ما بی‌جنبه‌هايی كه عاشق چشم و گوش بسته اونورها هستيم، شنيدن اراجيفی از اين قبيل و از زبون يه آدم موبور چشم آبی خارجی يعنی وحی منزل، يعنی اينكه، اون شخص و اون سيستم چقدر دورانديش و آينده‌نگر هستند! در حاليكه از همين نوع نگرش و حرف‌ها ما خودمون زياد داريم توی اين مملكت و فرهنگ. اگر زلزله بياد و آوار بشه و خونه‌ای خراب بشه و تو بيوفتی روی عمه‌ات و .... اين حرفها برای همه‌ آشنا نيست؟!

شك نكنيد حتی توی اون كشورهای آخر دنيايی كه ما هيچ‌وقت به فرهنگ و تكنولوژی و نگرش اون كشورها نخواهيم رسيد و توی اون سيستم كاملاً علمی و پيشرفته هم آدم‌های احمق، بسيار زيادن كه نه از سر دورانديشی كه فقط بواسطه‌ی حماقت چيزهايی رو به زبون ميارن، بنابراين حرف‌های اين موبور و چشم آبی‌ها رو هم زياد جدی نگيريد.  

كــوير مرنجــاب

كوير مرنجابتهران اين موقعيت رو داره كه اگه حال و حوصله داشته باشی، با طی حدود چندين كيلومتر در چهار جهت اصلی، به اقليم و شرايط مختلف آب‌و‌هوايی ميرسی كه اصلاً قابل تصوّر نيست. آران بيدگل يه شهر كوچولوهه كه جورايی چسبيده به كاشان. از اونجا 50 كيلومتر رو توی خاكی بری، ميرسی به كوير مرنجاب. طبيعتی فوق‌العاده زيبا و منحصر بفرد كه تو مات و مبهوت و دست به ماتحت، می‌‌مونی كه اين همه زيبايی چه جوری ميتونه توی اين برهوت وجود داشته باشه.

آخر هفته، اين فرصت و افتخار رو داشتم كه در كنار حدود 50 نفر خانم و آقای عكاس كه هر كدوم دوربين و لنزی داشتند اين هــــــــوا، مرنجاب رو ببينم. زياد شنيده بودم در رابطه با اين نقطه‌ی ديدنی كه اين اواخر هم تورهای مختلفِ زيادی آخر هفته‌هاشون رو اونجا می‌گذرونند. پنج‌شنبه صبح با دو تا اتوبوس راه افتيم و البته اونوقدر فِس‌فس كنون رفتيم و اونقدر ‌راه‌‌به‌راه، يكی شاش داشت، يكی گرسنه‌اش بود، يكی تشنه‌اش بود كه قبل از غروب تونستيم چادرهامون رو اَعلم كنيم و عكاس‌های حرفه‌ای به شكار غروب خورشيد، ولو شدند توی كوير.

توی اين كويری كه هيچ سر‌و‌ته‌ای نداشت بعد از اينكه به همت و غيرت دوستان، چادرمون هوا شد، كيسه خواب رو پهن زمين كردم تا از همون توی چادر، به افق‌های دوردست و غروب زيبای خورشيد بنگرم! خيلی دوست داشتم خودم رو تكونی بدم حداقل تا اونجاهايی كه بعضی‌ها ميرن منهم برم ولی فكر كردم خب چه كاريه، كوير كويره ديگه، همه جاش يه ريخت و قيافه‌ است! ظاهراً وجه مشترك همه اونهايی كه برای بار اول به مرنجاب اومده بودن اين بود كه يكی از اعضاء مُسّن خونواده، پدر، مادر، مادربزرگ، به‌شون گفته بود: خـُل شدی، مگه كوير هم ديدن داره؟!

شب كوير هم كه شُهره خاص و عامه و ملت اين همه راه رو می‌كوبند تا برسن اونجا و لِنگ‌هاشون رو، رو به آسمون هوا ‌كنند تا ستاره‌ها رو ببينند و بشمرند، از اونجايی كه من آدم خيلی خوش‌شانسی هستم! محشر كبرايی برپا شد كه ستاره هيچ، شتر و چادرمون رو هم نمی‌تونستيم ببنيم. قطعاً به همون اندازه كه سكوت و آرامش كوير فوق‌العاده زيباست وقتی قهر می‌كنه و قرار ميشه گوشه‌ای از فطرت درونی طبيعت رو به رُخ بكشه، آدميزاد ميخواد قالب تهی‌ كنه از ترس و دلهره.

عصرش كه حدود نيم ساعت طوفان شد و همونجا به گـُه خوردن افتادم و شك نداشتم يه چيزی ميشيم توی مايه‌های اصحاب كهف جوريكه انگار تموم تن و بدن‌م رو سند بالاست كردند. شب‌ش هم كه هوا ابری بود و تو بگو سوسو‌ی يه ستاره! ولی با تمام اين تفاسير و با توجه به اينكه توی تمام سوراخ سنبه‌های برجسته و فرورفته‌ام شن و ماسه رفته و يحتمل حالا حالاها بايد ماسه دفع كنم! توصيه می‌كنم بهيچ عنوان، كوير مرنجاب رو از دست ندين.     

دغدغه‌ی تجربه‌ی جديد

چمدون‌م بزرگ نبود. سايز متوسط كه دسته‌‌ی فلزی بلندی هم داشت و در حاليكه زبون‌ش كف سالن فرودگاه رو ليس ميزد، دسته‌ش توی دست‌م بود و وزن‌ش رو هم حس نمی‌كردم. تا دَم توالت خِركش كردم و اونجا كه رسيدم دسته‌ی آهنی رو جمع كردم و دسته‌ی پلاستيكی چمدون رو از بغل گرفتم. يه نيم‌دور كه زدم و خودم رو توی آينه‌های بزرگ فرودگاه LAX لس‌آنجلس ديدم، همزمان دو تا آقا هم در كمال ادب و احنرام و متانت و با حفظ پرايوسی و بدون اينكه نگاهی به چيز همديگه بكنن، رو ديدم كه شلوارشون رو كشيده بودن پايين و سرپا، توی توالت‌های ايستاده می‌شاشيدن.

قطعاً خانم‌ها يكی از لذايذی كه هيچ‌وقت حس‌ش نمی‌كنن و مزه‌اش زير دندون‌شون نميره! همين سرپا شاشيدنه. البته ميدونم كه می‌تونند با امكاناتی چون قيف، مثل آقايون و توی همون پوزيشن كارش رو بگيرن ولی ايستاده شاشيدنِ آقايون يه چيز ديگه‌ است. هر چند من كه از دنيا و حس‌و‌حالِ درونی خانم‌ها خبر ندارم و خودشون بايد بگن. شايد اونها هم به اندازه‌ی آقايون از سرپا شاشيدن لذت می‌برند ولی خب حداقل‌ش اينه كه اين مقوله به اسم آقايون ثبت و ضبط شده و شايد مثل خيلی‌ چيزهای ديگه اسم‌ش فقط مال مردهاست و به كام خانم‌ها تموم ميشه.

توالتمدتها بود كه با خودم كلنجار می‌رفتم و می‌خواستم اين توالت‌های ايستاده رو محكی بزنم. اونهم منی كه توالت ايرانی برام از اُلويت‌های بزرگ زندگی‌م برای زيستن و مُمد حيات بشمار ميره! دروغ چرا قبل‌ترها كه پشت لب‌م تازه سبز شده بود و قد و قامت‌م همچين لاغر و تركه‌ای بود، اگه يه موقع توی باغ و بستان و ده‌ی، فشار مثانه ميزد بالا، خيلی دو دوتا چارتا نمی‌كردم و همچين بدم نميومد سر آلت‌قتاله رو بدم بيرون و سرپا بشاشم به طبيعتِ جاندار. اينجوری هم مثانه خالی ميشد و هم قسمتی از اوره، جذب زمين ميشد كه برای دار و درخت هم غنيمتی بود توی دوره زمونه‌ای كه كشور تحريم و كود شيميايی به سختی وارد ميشد ولی خب الان ديگه سالهاست از آخرين باری كه سرپا شاشيدم گذشته. هر چی هم كه فشار ميارم ولی باز ذهن‌م ياری نمی‌كنه ولی خب اين يكی فرق داشت با بقيه. بحث بلاد كفر بود و توالتِ ايستاده و تكنولوژی و پُزی كه می‌تونستم به دوست و آشنا بدم كه بله در سفر چندم‌م به آمريكا من توی يكی از اين نيم‌كاسه‌های ايستاده شاشيدم و فلان و بيسار و ...

اولی شلوارش رو كشيد بالا و بدون اينكه دست‌ش رو بشوره و اصلاً نگاهی به من كنه از در رفت بيرون. تو گويی من ديواری بيش نيستم در آن توالت كاملاً مجهز. دومی كه سياهی بود نتراشيده و نخراشيده، گويا در چپوندن معامله‌اش در شورت و شلوار دچار مشكل شده بود. همونجوری كه داشت با فلان‌ش ور ميرفت من توی ذهن‌م هی اندام سياه‌پوست رو ضرب و تقسيم در سانت و فيت و متر می‌كردم كه مثلاً اگر فقط 2% هم چيزش به قدش رفته باشه بايد در حدود 25 سانت باشه و توی همين عوالم بودم كه گويا مشكل سياه هم حل شد و جاش كرد. گويا سياه ذهن‌م رو خونده بود و بعد از اينكه نگاهی حريصانه! به سروپایم كرد، اون‌هم بدون شُستن دست، توالت رو ترك كرد. اصولاً ظاهراً در خارج از ايران بد ميدوند وقتی دست‌ت به چيزت می‌خوره و يا وارد جای عمومی مثل توالت ميشی، دست‌ت رو بشوری. وقتی ميرينَ‌‌ن كون‌شون رو كه نمی‌شورن، دست كه ديگه جای خود داره.

با رفتن‌ اون دو نره‌خر و خلوت شدن توالتی كه دورتادور آينه‌های قدی و سراميك‌های تميز بود چنان وسوسه‌ايی به جون‌م افتاده بود كه دوست داشتم هر چه زودتر منهم دكمه‌های شلوار جين رو باز كرده و بعد از سال‌ها لذت سرپا شاشيدن رو اونهم در حضور جمع و بصورت كاملاً قانونی و بدون ترس و هراس از باغبون و همسايه و نگاه ملالت‌بار ديگران كه "ای خاك عالم توی اون فرق سرت كه شتر شدی و سرپا ميشاشی"، رو دوباره مزمزه كنم. با خودم خيلی سرو‌كله زدم. خيلی. از لحاظ روحی تقريباً آماده شدم. چمدون رو گذاشتم زمين. سگكك كمربند رو شُل كردم. دكمه‌ بزرگه رو باز و پاهام رو از هم وا كردم، تموم تن‌م مورمور ميشد كه يه دفعه صدای پا اومد. يادمه چون مدتی بود خارج از ايران بودم بخاطر جو و حال‌وهوای اون روزها گفتم: شِـت!

سريع انگار كه فيلم رو به عقب برگردونده باشن دكمه و كمربند رو بستم وچمدون رو گرفتم دست‌م و اومدم جلوی آينه و بدون اينكه به روی خودم بيارم، مثلاً ميخوام دست‌م رو بشورم. ولی كسی وارد توالت نشد. هر كسی بود تا جلوی توالت اومده بود و شايد شاش‌بند شده بود و يا از ترس اينكه پروازش رو از دست بده، دوباره برگشته بود.

توالت

از توالتی صدای چك‌چك آب ميومد. خانومی خوش‌صدا، پشت‌سر هم پروازهای مختلف رو اعلام می‌كرد. با اين حجم كار و پيچ پی‌در‌پی نمی‌دونم چه جوری و از كجاش نفس می‌كشيد اين بنده‌ خدای مادر مُرده! دوباره پرت شدم به دنيای نوجوونی. همون موقع كه فلان‌مون رو می‌گرفتيم دست‌مون و بی‌دغدغه از قضاوت آدم‌های دور و نزديك، می‌شاشيديم به در و ديوار. حتی با فكرش هم تموم موهای تن‌ آدم سيخ ميشد. يعنی تا خودت سرپا اينكارو نكرده باشی نمی‌تونی لذت‌ش رو درك كرده باشی. يه چيزی تو مايه‌های توی استخر و يا دريا شاشيدنه. آب، سرده و يه دفعه وسط پاهات همچين يه جور خيلی خوبی داغ ميشه. خوبی‌ش اينه كه ديگه اين يكی برای خانم‌ها حتماً ملموسه.

فكر تجربه كردن اين مورد، تموم ذهن‌م رو تحت‌الشعاع قرار داده بود. مدتی بود كه وقتی پام رو ميذاشتم فرودگاه‌های خارجی يا يه سری مكان‌های عمومی هی با خودم درگيری داشتم كه اينجوری كارش رو بگيرم يا نه؟! بهرحال دغدغه، دغدغه است ديگه. حالا مال يكی ميزنه به مُخ‌ش. يكی به آلت تناسلی‌ش. اينبار و استثناً، دغدغه‌ی من مربوط شده بود به تجربه شاشيدن پيشرفته. هی تصور كردم كه اگر جلوی اون كاسه‌ واستم، دقيقاً چيزم به موازات كاسه، جفت‌و‌جور ميشه؟ يه موقع نكنه شلوارم رو زياد بكشم پايين، تموم كـ.ـون و كپل‌م از پشت معلوم بشه و اونوقت خر بيار و باقالی بار كن. اگر چيكه كنه روی شلوارم. حالا بعدش چه جوری تميزش كنم؟ آب و شيلنگ و دستمال هم كه نيست، پس بايد سر فلان‌م رو بگيرم توی مُشت‌م و لی‌لی كنون، بيام جلوی دستشويی و اونجا بشورم! ولی نه چيزم كه به شير دستشويی نميرسه. اگر هم برسه از اونجايی كه قطع‌ووصل آب اتوماتيك هست همچين معلوم نيست كه سِنسورها بر اساس ضخامت فلان من كار كنه و آب بياد و ...

دل رو زدم به دريا و گفتم گور پدر آبرو، حالا توی اين آخر دنيا انيشتن نيستم كه كسی بخواد من رو بشناسه و بگه فلانی رو ديدم كه سرپا ميشاشه. اومدم كه شلوار رو بكشم پايين دوباره صدای پا اومد. هركاری كردم نتونستم اون خلق‌وخوی ايرانی رو از خودم دور كنم. دوباره چمدون رو زدم زير بغل‌م و سريع رفتم جلوی شير دستشويی، دو نفر چينی وارد شدن در همون حاليكه با هم صحبت می‌كردن شلوارشون رو كشيدن پايين و چشم‌تو‌چشم و بی‌توجه به چيز همديگه به حرف زدن‌شون ادامه دادن. شاشيدن، شلوارشون رو كشيدن بالا و بدون اينكه دست‌شون رو هم بشورن از توالت رفتن بيرون.

توی آينه نگاهی به خودم كردم. حالا ديگه كنار شقيقه‌هام میشد موهای سفيدم رو بشمارم. دو سه روزی بود كه صورت‌م رو اصلاح نكرده بودم و ته‌ريش دور و بر چونه‌ام سفيد شده بود. از لابه‌لای صحبت‌ خانمی كه پروازها رو اعلام می‌كرد، تونستم شماره‌ی پرواز خودم و اسم فرودگاه سانفراسيسكو رو تشخيص بدم. سَگكك كمربندم باز مونده بود. فشار مثانه زياد شده بود. پشت كردم به آينه و چپيدم توی يكی از همون توالت‌های فرنگی که هیچ وقت دوستش نداشتم.

فرودگاه دبی

16 ساعت پرواز و بیش از 14 هزار کیلومتر رو یه کله اومدم و الان درب و داغون، روی یکی از صندلی‌های فرودگاه جدید دبی ولو شدم. اونقدر این خانم اطلاعات‌چی هی گفت: الخطوط جدیده بامبی‌یه ...خمس، واحد، ثالث که تموم درس‌های عربی دوران راهنمایی و دبیرستان برام تداعی و زنده شد!

یکی دو ساعت اول از نگاه سمج پیرزنی که بغل دستم نشسته بود در رفتم. مادر مرده تا نگاه‌م می‌کرد قبل از اینکه موفق بشه لبخندی بزنه تندی سرم رو می‌نداختم روی کتاب و بهش توجه‌ای نمی‌کردم ولی دو ساعتی گذشته بود که دیگه طاقت نیاورد و زد به دستم و اشاره کرد اون گوشی صاب‌مرده رو از توی گوشم دربیارم، همین کار رو کردم و با لهچه‌ی فارسی دری جوری که انگاری خود ابوعلی سینا داره حرف میزنه گفت: شما افغانی هستی؟!

جاش نبود و زنیکه پیرتر از اونی بود که مطمئن باشم بعد از خوردن لگدم زنده میمونه و از اونجایی که مدتی توی محیطی بودم که همه خیلی به همدیگه احترام میذاشتن و منهم تا چند روز تحت تاثیر اون نایسی هستم، گفتم: نخیر! و هدفون رو فشار دادم توی گوشم و اومدم بقیه کتاب رو بخونم که دوباره زد به کتاب. دوباره گوشی رو درآوردم. گفت: کجایی هستی؟ تو دلم گفتم مادر فلان تو فارسی پرسیدی منهم فارسی جواب دادم. افغانی هم که نیستم. فارسی هم که حرف میزنم پس حتماً ایرانی‌م دیگه. گفتم: ایران.

گفت: ولی قیافه‌ات خیلی به افغانی‌ها می‌خوره. مادر یا بابات افغان نبودند؟! کرده بود توش و درهم نمیاورد! من خیلی وقت‌ها حال و حوصله خانم‌های خوشگل و تر و تمیز و هلو پوست‌کنده‌ی 25 ساله رو هم نداره دیگه چه برسه توی هواپیما و یه خانم 70 ساله افغانی رو. گفتم: مادرم که افغانی نیست. بابام هم مُرده ولی ایرانی بود حالا اگه یه بابا هم توی افغانستان داشته باشم رو نمیدونم! زیر لب چیزی گفت. نشنیدم چی بود ولی یه چیزی تو مایه‌های اینکه دوره آخر زمون شده و ... اونجوری که اون لب و لوچه‌اش رو کج و کوله کرد قطعاً فحش خوار مادری هم بهم داد ولی با این حرف خودم رو تا خود دبی گارانتی کردم و دیگه لب از لب باز نکرد. البته وقتی یه وری شد و پاسپورت آمریکایی‌ش رو دیدم، می‌خواستم همونجا بگم: ننه گه خوردم و توی ارتفاع 32 هزارپایی ازش خواستگاری کنم!

هواپیما به تسخیر خواهر و برادران هندی دراومده بود. هر کی رو می‌دیدی یا شبیه بَسندی شعله بود و یا راج کاپو! ردیف جلویی من یه بچه‌ی سه چهار ماهه عری میزده آنچنانی. قطعاً همونجوری ادامه میداد تمام پرده صماخ و بصل‌النخاع و بکارت همگی‌مون پاره شده بود ولی اون چیزی که نیم‌رخ‌ش رو من دیدم و مادرش از زیر ساری درآورد و کرد توی دهن بچه، قطعاً اون حجم از عضله و گوشت و شیر رو توی دهن منم می‌کرد خفه میشدم! یعنی سینه نگو بگو هندوانه محبوبی. یعنی فکر کنم اگه قرار بود به همه مسافران و کادر پرواز هم شیر بده باز هم زیاد میامد. بچه ساکت شد ولی امیدوارم زنده مونده باشه. لامصب همینجوری و از همین سینه‌ی فراخ، به بچه شیر بده شک ندارم اول مهر بچه‌ اونقدر بزرگ شده که میتونه بره کلاس اول!

از اون سر فرودگاه تموم توالت‌های مردونه رو یکی‌یکی گشتم تا خلاصه در کنار گیت 122 یه توالت ایرونی پیدا کردم. البته ایرانی ایرانی که نبود ولی همین هم نعمتی بود در این غربتستان. بعد از سه هفته اشک توی چشمهام حقله زده بود و چنان راز دلی برملا کردم ستودنی! هر چند توالت‌های ایرانی فرودگاه تلفیقی از مدرنیته و سنت هستند و اون حس توالت‌های وطنی رو نداره ولی دیگه لنگی کفشی است و کاچی به از هیچی. باید به همین ساخت. توالت ایرانی هست و باید دو پا را از هم باز و سر چاه توالت نشست و به تمام اعضاء و جوارح فشار وارد کرد ولی مثل توالت‌های خودمون، سنگش سفید نیست تا ردی از اثر تا مدتها باقی بمونه بلکه اون سنگ جای خودش رو به ظرف استیلی همچون سینک ظرف‌شویی داده که تمام حس‌های خوب رو در خود خفه میکنه.

تا دو ساعت دیگه به سمت ایران پرواز دارم. شارژ لپ‌تاپ ندارم و شارژ خودم هم تموم شده. دیگه ببنید چقدر خاطرت‌تون عزیز بوده که بعد از 16 ساعت پرواز و در حالیکه همه عینهو میت ولو شدند کف فرودگاه من اومدم و دارم وبلاگ آپدیت می‌کنم. برم بشینم توی استار باکس تا قهوه و کیکی بخورم و بقیه کتاب رو بخونم ببینم آدم‌های داستان به کجا رسیدن.

سلام تهــران

ساعت حدود ۳.۵ صبح یک‌شنبه است. امروز تقریبا تمام وقت، سانفراسیسکو بودم. گلدن‌گیت و ساسالیتو و بندر ۳۹ و ... فوق‌العاده است این شهر زیبا. دیشب دو سه ساعت بیشتر نخوابیدم و تصمیم دارم امشب هم ماکزیمم سه ساعت بخوابم تا فردا بتونم توی هواپیما و توی مسیر طولانی این سر دنیا تا اون یکی سر دنیا، چند ساعتی پلک رو پلک بذارم و چرتی بزنم! هرچند برد و باخت و مسابقه‌ای در کار نبود ولی راستش رو بخواهید بخودم یه جورایی امیدوارم شدم. میونه‌ای با ترشی ندارم ولی خب پنداری اگه به نخوردن چیزهای ترش ادامه بدم یه چیزی میشم بنا به دلایل زیر!

راستش با نوشتن مطلب قبل، بیشتر از گذشته به این نتیجه رسیدم که ما آدم‌ها در عین سادگی بسیار پیچیده هستیم. خیلی‌هامون حس می‌کنیم شخص مقابل‌مون رو بخوبی می‌شناسیم غاقل از اینکه حتی خودمون رو هم نمی‌شناسیم. در رابطه با مهاجرت توی وبلاگ قبلی‌م با همدیگه زیاد صحبت کرده بودیم. بارها گفتم و نوشتم که از زندگی غربی (بنا به دلایل کاملاْ شخصی) اصلاْ خوشم نمیاد. گفته بودم زندگی سرد و بی‌روح و ماشینی غرب روح‌م رو درب و داغون و افسرده می‌کنه و من هیچ‌وقت از زندگی در آمریکا بقول خودشون Happy نبودم. گفته بودم بار و چمدون‌م اینبار سبک‌تر از همیشه هست و اگه به آمریکا میام صرفاْ برای گشت‌و‌گذار و پیگیری یه سری مسایل شخصی است ولی مطلبی که توی روز اول آپریل و ۱۳ فروردین نوشتم (که توی این چند سال همیشه هم مطلب اینچنینی داشتم) چیزی بجز دروغ ۱۳ نبود ولی شاید بقدری خوب و پخته و منطقی نوشته بودم که حتی دوستانی که شب قبل توی سن‌حوزه مهمون‌شون بودم و مطلب رو توی فیس‌بوک دیده بودند با تعجب فکر کرده بودند تصمیم گرفتم آمریکا بمونم.

کامنت‌های زیادی برام اومد. ایمیل‌هایی از طرف دوستان کاملاْ نزدیک که کلی فحش و لعن و نفرین‌م کرده و براحتی من رو متهم به دورویی و دروغگویی کرده بودند. چند نفری تهدید به خودکشی خودشون! و چند نفری هم تهدید به کشتن من کردند و خب بودند دوستان و غیردوستانی که خیلی زود وطن‌فروشی! و شارلاتانی و اینکه کسی هستم که فقط ادای روشنفکری درمیارم رو چسبوندن به پیشونی‌م، هر چند من نمیدونم رفتن یا موندن توی کشور دیگه چه ربطی به روشنفکری و یا سنتی بودن آدمها داره؟! و این نشون میده چقدر ما هنوز از هم دور هستیم. چقدر همدیگه رو نمی‌شناسیم. چقدر هنوز غریبه‌ایم با هم و چقدر راحت همدیگه رو به اشتباه قضاوت و نقد می‌کنیم.

و اما مواضع من حداقل برای خودم و در رابطه با انتخاب مسیر زندگی‌م کاملاْ مشخص و واضحه. غرب با تمام جلوه، زیبایی، مسیر هموار برای رشد و ارتقاء و موفقیت، هیچ انگیزه و جذابیتی برای ادامه‌ی زندگی در من ایجاد نمی‌کنه. ایران با تمام مشکلات و بدبختی و فرازونشیب‌ش اونقدر دوست‌داشتنی هست که همونجا بمونم و مهاجرت نکنم. همیشه سعی کردم نگاه منطقی و واقع‌گرایی نسبت به زندگی داشته باشم. در اینکه ایران کشور جهان سومی هستش با کوهی از مشکلات ریز و درشت سیاسی، اجتماعی، فرهنگی هیچ شکی نیست. در اینکه من هر روز باید ۵ صبح از خواب بیدار بشم و برم سر کار و آخر ماه، هشت‌م گروه نه‌م باشه هیچ شکی نیست ولی اونجا خونه‌ی منه و من اونجا میمونم. بقول دوستی عزیز من چرا باید برای موندن در کشورم دلیل و برهان بیارم؟!

عصر یک‌شنبه به وقت کالیفرنیای آمریکا و در حالیکه خیلی از شماها توی ایران هنوز در خواب صبحگاهی دوشنبه هستید به امیدخدا پرواز طول و درازم به سمت تهران رو شروع می‌کنم. سه هفته‌ی بسیار بسیار خوب در کنار دوستانم داشتم که قطعاْ لذت این سفر رو هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم. دوستانی که تموم ناراحتی من از اینه که چرا برای همیشه در کنار همدیگه نیستیم. خاطرات این مسافرت همیشه برام موندگار میشه ولی همیشه هم یادم میمونه که عید ۸۹ تهران رو بقول اینوریها میس کردم!

آمریکا، کالیفرنیا، بلمونت

شرایط برای کسانی‌ که اقامت (گرین کارت) آمریکا رو دارند خیلی سخت‌‌تر از قبل شده. این یه قانون نانوشته است که حداقل برای منی که ظرف این چند سال اخیر چند باری به آمریکا اومدم و بخصوص توی برخوردی که اینبار باهام داشتند بخوبی مشخص شده. قبلاْ خیلی‌ از آدم‌هایی که گرین کارت داشتن ولی بنا به دلایلی خارج از آمریکا زندگی می‌کردند اگه هر شش ماه یکبار سری به اینجا میزدن، معمولاْ می‌تونستند بدون مشکل و بعد از ۵ سال، سیتی‌زن بشن و پاسپورت آمریکایی بگیرن ولی از اونجایی که ماها توی هیچ کجای دنیا تپه‌ی نریده باقی نذاشتیم، توی این یه ساله قوانین بشدت سفت و سخت (حداقل برای ما ایرانی‌ها) اجرا میشه.

توی همین مدت کوتاه، ایرانی‌های زیادی رو هم دیدم که حتی خیلی زودتر از شیش ماه به آمریکا اومدن ولی باهاشون برخورد کردند. بهشون اخطار دادن و یا حتی گرین کارت‌شون رو گرفتن تا در دادگاه حاضر بشن و تکلیف‌شون اونجا مشخص بشه. خود من هم در بدو ورود اصلا استقبال خوبی ازم نشد! و نزدیک به ۴ ساعت توسط پلیس سین جین شدم. بله ۴ ساعت!

بهرحال الان دیگه نمیشه هم از توبره خورد و هم از آخور! اگه اقامت آمریکا رو داری و میخواهی حفظش کنی باید اینجا بمونی. هرچند نه سن و سال، و نه تخصص و سواد ما به درد این گه‌سگ‌ها می‌خوره ولی خب همه‌ی دردشون اینه که اینجا بمونیم و بپوسیم و کار کنیم و Tax بدیم وگرنه عاشق چشم و ابرومون نیستند. تموم آمریکای ۳۰۰ میلیونی رو این Tax که داره مدیریت و کنترل می‌کنه.

تصمیم گرفتن، اونهم تصمیمی به این بزرگی که بعد از این همه سال و اون همه رگ و ریشه توی وطن‌ت، جای دیگه‌ای رو برای زندگی انتخاب کنی ولو آمریکا باشه و ایالت طلایی و پر رنگ و لعاب کالیفرنیا، برای منی که ایران رو عاشقانه دوست دارم اصلاْ کار راحتی نبود. که اگه نبود این مشکلات و دردسرهای اداره مهاجرت و پلیس و دادگاه قطعاْ اینجا موندنی نبودم ولی با توجه به تغییر شرایط زندگی شخصی خودم و همچنین قوانین تخمی تخیلی این مملکت که ادعاشون اونجای همه‌ی دنیا رو پاره میکنه ولی جاکش‌ها هر روز یه سازی می‌زنن، مجبورم که از این به بعد (و البته نمیدونم دقیقاْ تا کی) آمریکا زندگی کنم.

قطعاْ اونایی که من رو میشناسن میدونند اگه میگم "مجبورم" واقعاْ از صمیم دل میگم چون من نوع زندگی غربی رو اصلاْ نمی‌پسندم و هنوز هم با این سیستم مشکل دارم ولی خب متاسفانه یا شاید هم خوشبختانه همه‌ی ما بارها توی مسیر زندگی، مجبور شدیم که کاری رو برخلاف تموم حس‌های خوب‌مون انجام بدیم تا شاید آینده برامون شیرین‌تر و پررنگتر باشه.

اینبار چون می‌دونستم دارم کجا میام و قراره چیکار کنم و با آدم‌های مختلفی مشورت و خب برای آینده‌ام هم تا حد زیادی برنامه‌ریزی کرده بودم، خیلی بهتر از قبل اومدم و با محیط اخت شدم و خوشبختانه توی این مدت هم حس خوبی نسبت به اینجا پیدا کردم تا شرایط رو برای خودم برزخ و جهنمی نکنم.

میدونم که آدم این نوع سیستم و این زندگی نیستم. می‌دونم خیلی زود دوباره به ایران برمی‌گردم و امیدوارم که ۴-۵ سال واقعاْ برام خیلی زود بگذره. میدونم که خیلی‌ها، خیلی سال پیش با همین ذهنیتی که من الان دارم اومدن تا درس بخونند، کار کنند، بیزینس کنند، یا منتطر بودن ال و بلی بشه و دوباره به ایران برگردن و هنوز بعد از ۲۰ـ۳۰ سال اون شرایط براشون فراهم نشده. میدونم آدم وقتی دو سه سال اینجا بمونه، زبان‌ش خوب بشه، با آدم‌ها و فرهنگ‌شون آشنا بشه، ازدواج کنه و بچه‌دار بشه و به آسایش و آرامش اینجا عادت کنه دیگه براش خیلی سخته برگرده میون اون همه شلوغی و کثیفی و استرس، بخدا همه‌ی اینها رو میدونم ولی یه نکته رو بهتر از هر چیزی میدونم و اون اینکه من آدم این سرزمین و این ممکلت و این همه تنهایی و غربت نیستم. بنابراین مطمئن هستم بعد از اینکه به اون اهدافم برسم اینجا دیگه نمی‌مونم. حتی یک روز. حالا دیگه آمریکا هستم. کالیفرنیا. بلمونت.

اینجا آمریکاست ... آخر دنیا

درخت‌هایی که شبیه یا شاید هم خودِ درختِ نخل‌ه و همینجوری دراز رفته بالا و توی این هوای خوبی که تو رو بدون لحظه‌ای فکر، یاد شهرهای شمالی خودمون و بخصوص رامسر میندازه، نشونه‌ای از شهر لس آنجلس هستش. تابلوهایی که به زبون فارسی ولی با فونتی زشت و شبه‌عربی، لابه‌لای تابلوهای نئون و حروف رنگی‌رنگی لاتین از رستوران و سوپرمارکت و چلوکباب ایرانی و بریونی اصفهون خبر میده یادت میندازه که تو توی لس آنجلسی هستی که بواسطه ی حضور ایرانی‌ها، سالهاست به تهرانجلس تبدیل شده. تهران‌ جلس همونی نیست که توی ذهنم بود. ایرانی‌تر از این فکر می‌کردم باشه. شاید هم توقع من زیادی بود! درسته همه جا ایرانیها با اون قیافه و تیپ منحصر بفردشون حضور چشمگیر دارن ولی با تمام ایرانی‌بودن، شهر هنوز کاملأ غربی غربی‌ه.

در حالیکه توی آمریکا اسم خیابون و محله‌هایی به چینی، هندی و ژاپنی‌های چشم بادومی اختصاص داره ایرانی جماعت با اون همه دَک و پوزی که هیچ کسی رو توی دنیای نوین و تمدن قدیم قبول نداره، هنوز نتونسته اسم یه کوچه‌ی بن‌بست رو به خودش اختصاص بده. قراره سرشماری انجام بشه و ایرانی‌ها هنوز دارن جروبحث می‌کنند که توی این آمارگیری شرکت کنند یا نه و آیا بنویسن پریشینی که هیچ جایگاهی توی نقشه‌های امروز جغرافیا و فرم‌های اداره‌ی آمار نداره یا بنویسند ایرانی هستند و تو افسوس میخوری به حال خودت که تا کی و کجا باید ملیتت رو مخفی بکنی لابه‌لای موهای بلوندی که سیاهی شرقی از زیرش زده بیرون.

اینجا آخر دنیاست. شکی نیست. اروپا صد سال و ایران و آسیا محاله که به گرد پای این کشور برسه. دنیای متمدنی که سرعت زندگی، بیداد میکنه. ولی توی همین آمریکا، توی همین کالیفرنیا و توی همین لس آنجلس ایرانی‌هایی هستند که سی سال پیش از اون ممکلت زدن بیرون و تفکرشون هم انگاری فریز شده توی همون بهمن 57. هیچ پیشرفت و نشونه‌ای از دنیای مترقی توی روح و روان و تفکر و ذهن این آدمها نمی‌بینی. هنوز اینجا تیمسار هستند و جناب سرهنگ و سلطنت‌طلب و دم در خونه‌شون گماشته دارن و به امید روزی که دوباره وزیر و وکیلی بشن توی اون مملکتی که سی سال پیش به امون خدا ول‌ش کردن. مملکتی که حالا برای اینها هیچ نشونه‌ی آشنایی نداره ولی خودشون نمی‌خوان باور کنند. هنوز هم به میدون امام حسین میگن فوزیه و آزادی رو شهیاد خطاب می‌کنند و بخیال خودشون با گفتن اسم چهار تا خیابون قدیمی، محمدرضا شاه دوباره میشه پادشاه و اینها زمام امور رو میگیرن دست‌شون.

و اما هستند عزیزانی که به اجبار سالها دور از وطن بودند و قلب‌شون از من و تویی که بچه‌ی نارمک و تجریش و مولوی و دروازه شمرون هستیم ایرانی‌تر مونده. دستبند سبز به دست بستند و مسایل سیاسی و اجتماعی و فرهنگی ایرانی رو آنچنان دنبال می‌کنند که تو مات و مبهوت میمونی اون خاک چه کیمیایی بوده که حتی بعد از 25 سال دوری، فرزندان‌ش رو اینچنین عزیز و مجذوب نگه داشته، حتی در غربی‌ترین ایالت ینگه دنیا. دیشب مهمون یکی از همین عزیزانی بودم که دوری بیست و اندی ساله، هنوز نتونسته گرد غربت رو به زبون و لهجه و فرهنگ و خونه زندگی‌ش بپاشه. کم نیستند ایرانی‌هایی که اونقدر زحمت کشیدن و درس خوندن و بیزینس‌های قوی داشتند تا هیچ وقت در مقایل این چشم آبی‌های مو بور کم نیارن و تو در کنار این عزیزان بخودت می‌بالی که ایرانی هستی نه پریشین!

گوشت چرغ کرده و فیله و استیک رو که میبنم یاد مامان میوفتم. فرقی نداره مامان خودم یا مامان تویی که خودت سالهاست اینجایی و اون اونجا باید گوشت کیلویی 17-18 هزار تومنی بخره. اینجا گوشت هر پاوندش 3.50 دلار یا یه چیزی توی همین مایه‌هاست. هر کیلو چند پاوند میشه رو من حسابی کردم و افسوس خوردم برای مامانم. برای مامانت و برای مامان همه‌ی مردم اون سرزمین که دغدغه‌هاشون قلاب شده به نون و پنیر و سیب‌زمینی. گوشت و لپه و عدس و ماش. نون دونه‌ای 500 و 700 تومن و گوشت فلان و ماست و کره بیسار و اونوقت من می‌مونم و  این ترازویی که کفه‌‌هاش هی بین اون مهد پُرگهر و این آخر دنیا، بالا و پایین میشه. بالا، پایین. بالا، پایین. شرق، غرب. شرق، غرب. ایران، آمریکا.

اینجا آمریکاست ... آخر دنیا. در اینکه آخر دنیاست هیچ شکی نیست. زندگی با سرعت باورنکردنی جریان داره. آدمها عوض شدند. همونایی که پارسال و پیرارسال چشم تو چشم، توی کافه‌های تهران امضاء میدادن که تا آخر دنیا دوست‌ت دارند حالا دیگه حتی جواب تلفن‌ت رو هم نمیدن. اگر هم به زور الویی بگن و قرار بشه شب به تو زنگ بزنند، یک هفته هم که بگذره تو میتونی خودت رو خر کنی و منتظرشون باشی ولی همون الو همون سلام سرد و بی‌روح، بخوبی نشون میده از سِر درون. از این همه تغییر. از این همه نبودن. از این همه آمریکایی شدن. از این همه منطقی که تو حالت بهم میخوره از این منطق غربی و ماشینی که انگاری لگدکوب کرده تموم حس های خوب زندگیت رو. 

اینجا آمریکاست. آدمهای زرنگ خیلی زود عوض میشن که اگه عوض نشن و سلام تو رو علیک بگن اونوقت دیگه نمی‌تونند زندگی کنند، خُرد میشن زیر چرخ‌های سنگین زندگی صنعتی که اگه صد سال هم اینجا بمونی و توی همین خاک هم بپوسی محاله قواعدش رو یاد بگیری. خرد میشن زیر همین Taxی که همه‌شون برای حساب کتاب‌‌های آخر March‌ش درد زایمان می‌گیرند.

اینجا آمریکاست ... بهشتی که اگه با معیارهای زندگی‌ت جفت و جور نباشه از هر جهنمی سوزنده‌تره. اینجا آمریکاست و من دلم برای همه مادرانی که در اون سرزمین هنوز هم رختِ تنِ بچه‌هاشون رو با دست میشورن و کمرشون عینهو کمونی تاب خورده دل تنگم. دل تنگ مادران و نگران خودم و اون ترازویی که یک لحظه آروم و قرار نداره. اینجا آمریکاست ... آخر دنیا.

تبلیغ برای Virgin Amreica

امروز سه‌شنبه، علی قلمبه در حالیکه ناشتا همه‌ى آباء و اجداد من رو فحش میداد، بابت اینکه زود بیدار شده و مجبور شده بود توی ترافیک اتوبانی که کم نداره از ترافیکِ اتوبان همت رانندگی کنه، توی فرودگاه سانفراسیسکو و جلوى تابلویی که روش نوشته شده بود Virgin Amreica پیاده‌ام کرد و دوباره من موندم و یه کوله‌پشتی و دنیای از ناشناخته‌های این سرزمین عجیب و غریب که حالا حالاها برای من عادی نمیشه!

از اونجایکه تمام سیستم زندگی توی کشورهای متمدن با سرعت به سمت و سوی زندگی دیجیتال پیش میره من دو سه شب قبل، براحتی و بواسطه‌ی Credit Cartd تونسته بودم بصورت آنلاین بلیط هواپیمای شرکت ویرجین آمریکا رو از اینترنت خرید کنم. برای اینکه چیز ویرجین دست‌تون بیاد قیمت‌ها رو میگم تا خودتون مقایسه‌ای داشته باشید! من اگه می‌خواستم فاصله‌ی سانفراسیسکو تا لس‌آنجلس رو با اتوبوس و قطار بیام باید حدود 50 دلار میدادم و تقریباً 7-8 ساعتی هم توی راه می‌بودم ولی با سرچ روی اینترنت و البته آوردن کمی شانس از ماتحت، تونستم یه بلیط 75 دلاری هواپیما گیر بیارم. البته خرید بلیط 60-70 دلاری توی آمریکا اصلأ چیز عجیب و غریبی نیست ولی بشرطی که حدود دو سه هفته قبل برای خرید اقدام کرده باشید. بنابراین در حال حاضر من با یه بلیط یک‌طرفه به لس‌آنجلس رسیدم و برای برگشت هیچ ایده‌ای ندارم. جون مادرتون شنیه یک‌شنبه کسی از لس‌آنجلس نمیره سمتِ سانفراسیسکو من رو هم با خودش تا Belmont ببره؟!

اگه اشتباه نکنم Virgin Amreica یکی از معدود خطوط پروازی در دنیاست که حتی در داخل هواپیما هم امکان استفاده از اینترنت وایرلس رو برای شما ممکن میسازه. البته من از اینترنت‌ش استفاده نکرده و توی زمان یکساعته بین این دو تا شهر، کتاب خوندم تا در ارتفاع چند هزار پایی حَض وافری ببرم از کتابی که حالا بعدأ در رابطه‌اش خواهم نوشت. توی این پرواز مانیتوری جلوی هر مسافر نصب شده بود که میتونست موسیقی و کانال‌های مختلف رادیو و تلویزیونی رو ببینه و یا با پرداخت 5 دلار، فیلم سینمایی مورد علاقه‌‌‌ش رو نگاه کنه. با فضولی که من کردم تونستم فیلم ایرانی ماهی‌ها عاشق می‌شوند رو هم توی لیست‌شون پیدا کنم تا حداقل در ارتفاع چند هزار پایی ردی از فرهنگ ایرانی توی ینگه دنیا ببینم. البته قطعاً توی هر پرواز داخلی کالیفرنیا شما چند نفر ایرانی رو خواهید دید!

اصولأ پروازهای داخلی آمریکا رو تحت هیچ شرایطی نباید با پروازهای داخلی ایران مقایسه کرد. بله الان همه‌تون اشتباه کردین چون اصلأ فکر نکنید من می‌خواستم بگم پروازهای داخلی آمریکا بهتره! در اینکه پرواز و هواپیمای این خارجی‌ها خیلی safe هست که هیچ شکی نیست ولی مثل پروازهای داخلی وطنی و برای یک ساعت پرواز، خورشت بادمجون و باقالی قاتوق و سیرترشی به مسافرها نمیدن! خیلی لطف کنند یه آب پرتقال میدن و تموم. هر چیز دیگه‌ای که لازم داشته باشی باید خرید کنی. خب از اونجایکه مطمئن هم هستی صحیح و سالم به مقصد میرسی مثل پروازهای ایرانی هیچ استرس و دلهره‌ و هیچانی هم نداری. توی پروازهای ایرانی وقتی کمربند رو میبندی دیگه باید وصیت‌ت رو بکنی و اَمن یُجبیب بخونی و همه‌ى آمال و آرزوهات رو بسپاری دست همونی که اون بالا توی آسمون‌هاست ولی اینجا قبل از پرواز، توی سکیورتی تا فی‌خالدون‌ت رو می‌گردن و وقتی از گیت رد شدی دیگه مطمئنی که بدون مشکل به مقصد خواهی رسید. حداقل تا اینجاش که برای من اینجوری بوده!