ما آدم‌های هیولایی

 هیولاها، توی جوامع امروزی به‌شدت دارن زیاد می‌شن. دارن زادوولد می‌کنند. خیلی‌هامون هیولا شدیم و بعضی‌های دیگه، توی این پروسه هستیم. شهر، داره پُر می‌شه از هیولا. روابط‌مون هیولایی شده. داریم بی‌تکیه‌گاه می‌شیم. بی‌عاطفه. بی‌عشق. ما آدم‌ها داریم کجا می‌ریم؟

حسین سناپور، مطلب بسیار خوب و بجایی توی وبلاگش نوشته از ما آدم‌های هیولایی. خواستم شما هم توی خوندنش شریک باشید و بخونید تا بتونیم کمی فاصله بگیریم از هیولا شدن!

بی‌تکیه‌گاهی

زیاد می‌شنویم که آدم‌ها مستقل هستند یا نیستند و دنبالِ تکیه‌گاه هستند یا دنبالِ بریدن از تکیه‌گاه‌شان. ظاهرا مستقل بودن و احتیاجی به تکیه‌گاه نداشتن فضیلت است و خصلت آدم‌های قوی. گرچه در کل، این گزاره‌یی درست است، اما می‌بینیم که اغلب این طور وانمود می‌شود که باید هر کس، تمام و کمال مستقل باشد و به هیچ کس و به هیچ چیز تکیه نکند. این را گاهی مثلِ نصیحت از کسانی به کسان دیگر می‌شنویم و گاهی هم مثلِ آرزویی از طرف آدم‌ها (اغلب جوان‌ها) که خسته شده‌اند و آزار دیده‌اند از سلطه‌یی که دیگران بر روشان داشته‌اند. گمانم اغلب یادمان می‌رود که استقلال داشتن، یا تکیه‌گاه نداشتن شکل‌های گوناگونی دارد، از مادی و عاطفی گرفته تا فکری و روحی و کاری و غیره. البته معمولا همین چند تا است که آدم‌ها بیشتر درگیرشان هستند، یا دست‌کم بیشتر مسئله‌شان است، و طبیعی است که وقت حرف زدن از استقلال، بیشتر هم همین چیز‌ها هم موردِ نظرشان باشد.

به نظرم فقط یک چیز این میان فراموش می‌شود؛ اینکه آدمی‌زاد ذاتا وابسته است به دیگری. وگرنه اصلا مثل بعضی حیوانات تنها زنده‌گی می‌کرد و جز برای ارضاء نیازِ جنسی و تولیدمثل سراغ کسی و جنسی دیگر نمی‌رفت. یعنی مشکل در این نیست که کسی احساس کند وابسته‌ی کسی دیگر است، به خصوص از نظر عاطفی. مشکل وقتی است که این وابسته‌گی چند جانبه باشد و از آن مهم‌تر ناخواسته.

گمان من این است که آدمی بدون وابسته‌گی به کسان دیگر، به خصوص بدون وابسته‌گی عاطفی، تبدیل می‌شود به هیولا. هیولایی که فقط فکر و احساس شخص خودش براش مهم است و نه هیچ کس دیگر. در این صورت است که احساس نیاز نکردن به کسی دیگر، منتهی می‌شود به بی‌عاطفه‌گی و بریدن از روابط انسانی (حتا اگر بیشترین روابط ظاهری هم وجود داشته باشد)، و بالاخره تعدیل نکردن خود، صاف نکردنِ تیزی‌های خود، و بعد زخم زدن و نابودن کردن دیگران با همین تیزی‌ها. چنین کسی معمولا به شدت هم می‌تواند تکیه‌گاه دیگران بشود و آن‌ها را به خود وابسته کند، چون ضعف ندارد و چیزی از ضعف نمی‌فهمد. می‌تواند در همه چیز قاطع و بی‌درنگ تصمیم بگیرد و حتا قاطع و بی‌درنگ، اگر لازم بشود، تصمیم‌اش را عوض کند. و آدم‌های کاملا وابسته‌ اتفاقا چنین کسی را می‌خواهند، چنین کسی را که می‌تواند هیچ‌کس را دوست نداشته باشد. آن‌ها که کاملا وابسته اند و فقط دنبال دوست داشتن‌اند و نه دوست داشته شدن، به راحتی عاشق چنین کسانی می‌شوند. چنین هیولاهایی به نظرم در جوامعی که چندان روابط عاطفی و غیرعاطفی درستی میان مردمش نیست، به راحتی هم خلق می‌شوند. هر کسی که مدتی طولانی از روابط درست محروم شده باشد و نیاز‌هایش نادیده گرفته شده باشد، اگر به مرور یاد بگیرد که بی‌نیاز از تکیه دادن به دیگران زنده‌گی کند، زنده‌گی‌اش ناگزیر به هیولاشدن ختم می‌شود. حتا اگر این تکیه‌گاه نخواستن عمدی باشد و آدمی به خواست خودش از همه‌کس و همه چیز مستقل باشد و هیچ تکیه‌گاهی (به خصوص تکیه‌گاه عاطفی) اگر نخواهد، راهی جز هیولاشدن نخواهد داشت.

هیولانشدن به نظرم یعنی متکی بودن، یا شاید به کلام درست‌تر، نیازداشتن به دیگری، به هم‌راهی و هم‌کاری‌اش، کمک مادی‌اش، راه نمایی‌اش، و از همه مهم‌تر عاطفه‌اش. و این‌ها البته نافی استقلال نیست، وقتی که لازم نباشد به خاطرشان تمام هستی، یا بخش مهمی از زنده‌گی‌مان را بدهیم، و آن هم طبعا ناخواسته.

آیا تکیه‌گاه خواستن پس خوب است؟ به گمان من بله، خوب است. به شرطی که خودخواسته باشد و منتهی نشود به ازدست دادن بقیه‌ی استقلال‌های آدمی. به نظرم اینجا هم انسانی‌ترین رفتار،‌‌ همان تابع همه یا هیچ نبودن است. استقلال تام و تمام بی‌معنا و هیولاوار است و اتکای تام و تمام هم‌خردی و زبونی.

۵ اردی‌بهشت ۹۲ _ حسین سناپور

حقیقتی داستانی!

لحظه‌ی تحویلِ سال نو، آدم‌ها معمولاً قرآن می‌خونند یا سری می‌زنند به آقای حافظ شیرازی تا ببینند از گذشته‌های خیلی دور چی برای فرداهاشون در نظر گرفته. ولی من امسال، توی همون لحظاتی که قرار بود سال تحویل بشه کتابِ «وردی که بره‌ها می‌خوانند» رو ورق می‌زدم. رُمانی نوشته‌ی «رضا قاسمی» که صفحه‌ی اولش نوشته:

«چرا هیچ خلوتِ عاشقانه‌ای خلوت نیست، ازدحامِ جمعیت است در تخت‌خوابی دو نفره؟ چرا هر کسی چند نفر است، چهره‌هایی تماماً گوناگون؟ چرا عاشق کسی می‌شویم اما با کسِ دیگری به بَستر می‌رویم؟ چرا عشق جماعی‌ست دسته‌جمعی که در آن هر کسی، هر کسی را...»

گاهی وقت‌ها حقیقت رو فقط می‌شه لابه‌لای کتاب‌ِ رمان یافت و نه هیچ کتاب دیگه‌ای!

Point of View

پدر و مادری از پسر پنج ساله‌شان می‌پرسند آیا حاضر است به خواهر  سه ساله‌اش خون بدهد چون اگر خونِ مناسب دریافت نکند ممکن است جانش را از دست بدهد. پسرک تردید می‌کند و می‌پرسد آیا می‌تواند فردا صبح جواب بدهد. پدر و مادر قبول  می‌کنند: «البته».

صبح روز بعد پسرک با جدیت به آن‌ها می‌گوید که بله، حاضر است خونش را به خواهرش بدهد. در بیمارستان پسرک نزدیک خواهرش روی تخت است و دکتر می‌آید تا عمل انتقالِ خون را آغاز کند. در این لحظه، پسرک به دکتر رو می‌کند و می‌پرسد: «چقدر طول می‌کشد تا بمیرم؟»۱

Point of View همان دیدگاهی‌یه که پسرک به پروسه‌ی انتقال خون داره. اون با ذهنِ کودکش، خون دادن رو چیزی جز مرگ نمی‌دونه. توی خیلی از مواقع، هر دو آدمِ زندگی که معمولاً جزء لاینفک دعواهای کوچک و بزرگ و دایمی و همیشگی هستند! حرف درست می‌زنند، ولی با توجه به موقعیت و جایگاهی که دارند.

پافشاری و اصرار روی خواسته و نظرگاه‌مون، بدون‌شک توی یه سِری از تصمیم‌گیری‌ها با توجه به موقعیتی که در آن هستیم، اشتباهه. بنابراین بد نیست گاهی POVمون رو عوض کنیم و دوباره نگاهی نو به مسایل داشته باشیم. 

۱)  راه داستان (فن و روح نویسندگی) / کاترین آن جونز / ترجمه محمد گذرآبادی / نشر هرمس

سیاه هم‌چون اعماق آفریقای خودم

تا دو سه روز آینده، نمایشگاه عکسی توی یکی از گالری‌های تهران برپا می‌شه که می‌تونه یکی از جاهای فرهنگی خیلی خوب و جذابی باشه که هفته‌ی آینده بهش سَر می‌زنید.

«روزبه روزبهانی» مُعرفِ حضور دوستان حقیقی، حقوقی، فضای مجازی و دنیای واقعی هست. چند سالی‌یه وبلاگ می‌نویسه و احتمالاً عکس‌های زیباش رو هم توی سایت «عکس‌آباد» دیدین.

این‌بار روزبه، کارش رو جدی‌تر دنبال کرده و خوشختانه اولینِ نمایشگاه عکسش که مربوط به سفرش به آفریقا و کشور کنیاست، برپا شده.

«سیاه هم‌چون اعماق آفریقای خودم»

سیاه هم‌چون آفریقای خودم | نمایشگاه روزبه روزبهانی

آدرس: میرداماد، بین میدان مادر و خیابان شریعتی، رودبار غربی (ضلع جنوبی)، کوچه کاووسی، پلاک 27 _ جمعه 14 مهر تا چهارشنبه 19 مهر، ساعت بازدید 16 الی 20

به روزبه‌ تبریک می‌گم و بدون شک برپایی این نمایشگاه می‌تونه شروعی برای ادامه‌ی فعالیت‌های حرفه‌ای این رفیق عزیز باشه.  

...

بعضی شعرها رو انگاری نوشتن برای یه بُرش خاصی از حال و روز تو. انگاری اونقدر با شاعرش رفیق بودی که روبروت نشسته و زُل زده توی چشم‌هات و مثل نقاشی که پُرتره آدم‌ها رو می‌کشه، برای اون لحظات از زندگی تو، شعری گفته.

 

ماه | عکس از فتوبلاگ روزبه روزبهانیآرزوهایت بلند بود

دست‌های من کوتاه

تو نردبان خواسته بودی

من صندلی بودم

با این همه

فراموشم مکن

وقتی بر صندلی فرسوده‌ات نشسته‌ای

و به ماه فکر می‌کنی

......................

شاعر: حافظ موسوی

عکس: روزبه روزبهانی

...

آدم‌های قصه!چند روزی است که ذهنم درگیر این جمله (گویا از شمس لنگرودی) است:

راستی، قصه که تمام می‌شود، آدم‌ها کجا می‌روند؟

راستی، کجا می‌روند؟

 

تفاوت از زمین تا آسمان است!

خر / اُلاغ   

این دو کلمه مترادف نیستند. خر، حیوانِ معروف، واژه‌ی فارسی است، ولی الاغ در ترکی به معنای «چاپار» است و در متون قدیم فارسی نیز به همین معنی به‌کار رفته است:

                              مثالِ اسب الاغ‌اند مردم سفری

                              نه چشم بسته و سرگشته همچو گاو عصار     ( سعدی، مواعظ)

امروزه در فارسی، هم در نوشتار و هم در گفتار، الاغ را به‌معنای «خر» به‌کار می‌برند، ولی در نثر فصیح بهتر است که از استعمال آن به این معنی پرهیز شود.

 غلط ننویسم / ابوالحسن نجفی / مرکز نشر دانشگاهی / چاپ پانزدهم 138۹

زخم‌ها

روباه سفیدی که عاشق موسیقی بود / سارا محمدی اردهالیهمه‌ی ما زخم‌هایی داریم

روی بازو یا ساق پا

زخم‌هایی قدیمی

که داستان دارند

که می‌شود با آن‌ها

ما را شناسایی کرد

زخم‌هایی بر پیشانی

یا بر قلب‌هایمان

سارا محمدی اردهالی / روباه سفیدی که عاشق موسیقی بود 

...

چگوارااز نظر انسان‌ها، سگ‌ها حیوانهایی باوفا و مفیدند. ولی از نظر گرگ‌ها، سگ‌ها گرگ‌هایی بودند که تَن به بردگی دادند تا در رفاه و آسایش زندگی کنند!

 چگوارا

كوك كن!

كوك كن ساعتِ خویش!
اعتباری به خروس سحری نیست دگر

دیر خوابیده و برخاسـتن‌ش دشـوار است
كوك كن ساعتِ خویش!
كه مـؤذّن شب پیـش
دسته گل داده به آب
و در آغوش سحر رفته به خواب
كوك كن ساعتِ خویش!
شاطری نیست در این شهرِ بزرگ
كه سحر برخیزد
شاطران با مددِ آهن و جوش شیرین
دیر برمی‌خیزند


ساعت سه ستارهكوك كن ساعتِ خویش!
كه سحر‌گاه كسی
بقچه در زیر بغل، راهی حمامی نیست
كه تو از لِخ‌لِخ دمپایی و تك سرفه‌ی او برخیزی
كوك كن ساعتِ خویش!
رفتگر مُرده و این كوچه دگر
خالی از خِش‌خِشِ جارویِ شبِ رفتگر است
كوك كن ساعتِ خویش!
ماكیان‌ها همه مستِ خوابند
شهر هم . . .
خوابِ اینترنتیِ عصرِ اتم می‌بیند

كوك كن ساعتِ خویش!
كه در این شهر، دگر مَستی نیست
كه تو وقتِ سحر آنگاه كه از میكده برمی‌گردد
از صدای سخن و زمزمه‌ی زیرِ لبش برخیزی
كوك كن ساعتِ خویش!
اعتباری به خروس سحری نیست دگر
و در این شهر سحرخیزی نیست

مرتضی کیوان هاشمی

...

و همه فراموش خواهند کرد

که من در عـُمرم

تنها دو بار

شاعر شده‌ام

یکبار  با دیدنِ تو

و بار دیگر، با ندیدنت

 

 پی‌نوشت:

متاسفانه شاعر و نقاش را نمی شناسم. ولی تركيب زيبايی است از ايميل دريافتی يك دوست.

بياييد قبول كنيد كه، هست

خبر كوتاه است!

یکی از فرمانده‌هان ایستگاه فضایی بین‌المللی فاش ساخت که فضانوردان از انجام 3كث در فضا منع شده‌اند.

این سخنان را آلن پوین دکستر (که به تازگی فرمانده‌هی یکی از ماموریت‌های شاتل را بر عهده داشته است) در جمع خبرنگاران در توکیو عنوان کرد. وی در پاسخ به پرسش خبرنگاران در ارتباط با انجام سـ.ـکـ.ـس توسط فضانوردان گفت: "ما گروهی حرفه‌ای هستیم. ما با احترام با یکدیگر رفتار می‌کنیم و روابط کاری فوق‌العاده با هم داریم. روابط خصوصی برایمان اهمیت ندارد و نخواهد داشت".

با توجه به افزایش زنان فضانورد و پیوستن آنها به فضانوردان مرد برای انجام ماموریت‌هایی فضایی، فرمانده‌هان ناسا می‌بایست خود را برای مواجه با احتمال اینکه تمایلات زمینی در فضا، بین فضانوردان حاکم شود، آماده کنند.

پزشکان نیز معتقدند با توجه به خطرات احتمالی که نوزدان را تهدید می‌کند، باید مانع انجام ثکـ.ـس توسط فضانوردان در ماموریت‌های فضایی شد. البته بی‌وزنی در فضا مشکلاتی را برای فضانوردان جهت انجام ثكس ایجاد می‌کند و شخص سومی برای اینکه پوزیشن Cکس فضانوردان را تنظیم نماید، مورد نیاز است.

*********

قطعاً فارغ از تمام تابوهايی كه اين فعل‌و‌انفعال (كه حتی من از ترس فيل‌تر شدن جرات نوشتن اسم‌ش رو هم ندارم) داره اين موضوع می‌تونه آدم رو به تفكر بندازه. تفكر در رابطه با اينكه آدم‌هايی كه اون سَر دنيا نشستن، دارن به چی فكر می‌كنند و زندگی رو از چه زاويه‌ای نگاه می‌كنند. دغدغه‌هاشون چيه. روابط و نيازهای انسانی رو كه ما توی پايتخت و ميدون بهارستان، بيخ تا بيخ سَر می‌بريم و بكل منكر می‌شيم رو اون‌‌ها حتی توی سفر به كره ماه و مريخ هم بخوبی می‌بينند و اين خواسته‌ها رو لمس می‌كنند و حالا هم دنبال برطرف كردن مشكلات به بهترين شكل ممكن هستند.

نميشه از اين غرايز طبيعی گذشت. غرب هم سال‌ها و قرن‌ها تلاش كرد تا ببُره جاهای برجسته‌ی زن و مرد رو! ولی موفق نشد. بايد سر تسليم فرود آورد هم در برابر اين! و هم در برابر نيازها و خواسته‌های انسانی. نميشه فاكتور گرفت اين انرژی‌يه رو كه وقتی قرار باشه سرش رو بگيری، طغيان می‌كنه و ميزنه و همه‌ی طبيعت رو خراب و ويران می‌كنه و حالا ناسا علاوه بر اينكه سفينه و شاتل و آدم می‌فرسته به فضا، تلاش می‌كنه تا تعادل درست و منطقی هم برقرار كنه بين فراز و فرودهای نيازهای آدمی. اونهم نه روی زمين، كه بـَر سياره‌ی مشتری. كنار دست اورانوس. توی مسير جاده‌ی شيری. يعنی همون جايی كه خورشيد مذاب می‌كنه همه‌ی ورا و ماورا رو، آدميزاد ميل به روابط آنچنانی داره. اَللهُ اَكبَر.

مدتی‌يه كه اين چند خط نوشته‌ی بالا، بد جوری ذهن‌م رو درگير كرده. ما كجا و اون‌ها كجا توی تك‌تك اين واژه‌ها عينهو وزغ زده بيرون و داره با تمسخر نگاه‌مون می‌كنه. و چقدر سرپوش گذاشتيم. چقدر نديديم. چقدر ديديم و خودمون رو زديم به كوچه‌ی علی چپ. توی اين فرهنگ و مملكت، كوچه‌ی علی چپ شلوغتر از تمام اتوبان‌های آمريكاست!

هست. وجود داره. قد می‌كشه و جلوش رو كه به اشتباه بگيری تنوره می‌كشه عينهو اژدها. پس حالا كه نميشه سرش رو بُريد، بايد راه‌های درست و منطقی برطرف شدن اين نياز رو پيدا كرد.

شاملو

شب جمعه است. فارغ از هياهو، گرما و كثافت‌های معلّق در هوا و زمين ِ تهران بزرگ، خونه‌ی دوستی ولو شدم روی مبل. كانال‌های ماهواره رو بی‌هدف بالا و پايين می‌كنم. پرنده‌ی خوشبختی وقتی قراره بشينه روی شونه‌هات، شَك نكن كه هر جای اين دنيا باشی می‌گرده و پيدات می‌كنه و خُب اَمان از وقتی هم كه قرار بشه برينه به سَر و كله‌ات. حتی اگر در آب‌انبارهای قديمی شهر كاشان هم باشی حاضر است دوهزار و پونصد پله‌ی گِلی رو پايين بياد تا تيرش رو به هدف بزنه!

احمد شاملوبرنامه‌ی آپارات بی‌بی‌سی فارسی خبر از پخش فيلم مستندی با عنوان شاملو شاعر بزرگ آزادی ميده. توی اين هشت سال وبلاگ نوشتن شايد اين اولين شاملویی باشه كه من توی نوشته‌هام بكار بردم. با تمام علاقه‌ام به شعر نو و شعر نيمايی ولی هيچ‌وقت شعرهای شاملو جذب‌م نكرده. گلّه‌ای نيست نه از شاملو و نه از من!

فيلم شروع شد. فيلمی كه بنا به گفته‌ی مجری، حدود 14 سال پيش تهيه و ضبط شده و بواسطه‌ی اختلاف بين كارگردان و تهيه‌كننده‌ها، چيز چندان خوبی هم از آب درنيومده ولی همين اندك بضاعت، جزء معدود مستنداتی است كه در رابطه با شاملو ساخته شده.

شاملو حرف زد. شعر گفت. دوربين موهای مجعد و پليور قرمز پيرمرد رو نشون داد و فقط چند دقيقه‌ای كافی بود تا من گُم بشم لابه‌لای واژه‌های اين مرد. دوربين چهره‌ی آيدا رو نشون داد. آيدايی كه بنا به گفته‌هایی هيچ‌وقت همسر رسمی شاملو نبود. شايد فقط همخونه‌ای بود. دوستی. رفيقی. پارتنری، معشوقه‌ای يا نميدونم چه اسمی برای اين رابطه بذارم ولی به جرات ميتونم بگم سالهاست كه نگاه هيچ زن رو اين‌چنين عاشقانه نديدم. آيدا هر چی كه بود عاشق شاملو بود. نوع رابطه مهّم نيست. امروزه زيادن زن و مردهايی كه پيوندهای سفت و محكم زبونی، محضری، ثبتی، سندی، رسمی و دفتری دارند ولی هيچ كدوم علاقه‌ای به هم ندارند ولی آيدا عاشق بود و مهم همين عشقی‌يه كه تو نگاه آيدا و از پشت شيشه‌ی ضخيم تلويزيون و بعد از چهارده سال ميشد ديد.

آيدا در يكی از مصاحبه‌هاش در رابطه با نحوه آشنای‌ش با شاملو ميگه:

14 فروردين 1341 پس از تعطیلات نوروز، ساعت 9 صبح از آبادان به تهران رسیدیم. آبادان سر سبز بود اما در تهران درختان تازه داشتند بیدار می‌شدند. به خانه كه رسيديم بعد از مدتی ناگهان دویدم به سمت بالكن تا ببينم رُزها جوانه زدن يا نه. ناگهان برگشتم ديدم مردی در حیاط همسایه، ایستاده و من را نگاه می‌‌كند. اين نگاه گِره خورد. همین‌گونه آغاز شد. در طی سه ماه یکی دو کلمه حرف زد. بدون حرف زدن می‌فهمیدیم. اين اتفاق در تهران، خیابان کریم‌خان زند، خیابان خردمند جنوبی، کوچه‌ی رازقی افتاد.

آيدا ادامه می‌دهد:

آيدا و شاملودر بخش دوم فیلم به نام حرف آخر، من و شاملو کنار یکدیگر نشسته‌ایم که ناصر تقوایی می‌پرسد: چطور رابطه‌ی شما آغاز شد؟ شاملو می‌گوید: هیچی. فقط یکدیگر را دیدیم. من می‌گویم: ما یکدیگر را دیدیم و همه چیز تمام شد. شاملو نگاهی به من می‌کند و می‌گوید: ما یکدیگر را دیدیم و همه چیز آغاز شد!   

شاملو حرف ميزد. با مداد روی كاغذهای كاهی می‌نوشت. خط‌خطی‌هايی كه بعداً چاپ شد. دهان‌ت رو می‌بويند مبادا گفته باشی دوستت دارم. از مسافرت‌هاش می‌گفت. از دوستان قديمی‌ش. از نيما. از بی‌مهری‌هايی كه بعضی‌ها در حق كوچه كردند. از دولت و ملّت و من حس می‌كردم چقدر اين پيرمرد رو دوست داشتم و خودم خبر نداشتم!

در يكی از مصاحبه‌هاش در رابطه با نموندن‌ش در لندن، نيويورك و پاريس گفته: راستش بار غربت، سنگین‌تر از توان و تحمل من است... چراغم در این خانه می‌سوزد، آبم در این کوزه ایاز می‌خورد و نانم در این سفره ‌است.

شاملو حرف ميزد و من گم شده بودم لابه‌لای واژه‌های اين مرد و نگاه عاشقانه‌ی آيدا. نگاهی كه سالهاست نديدم زنی اين‌چنين عاشقانه مردش رو نگاه كند. خوش بحال شاملو. خوش بحال آيدا.

 

...

نادر ابراهیمیعشق به دیگری ضرورت نیست، حادثه است.

عشق به وطن، ضرورت است، نه حادثه.

عشق به خدا ترکیبی‌ست از ضرورت و حادثه.

 

 نادر ابراهیمی/یک عاشقانه‌ی آرام

 

شاعری كه شعر رو زندگی می‌كنه

دنيای مجازی شهری شده واسه‌ی خودش. كوچه و خيابونی داره. مدرسه و دانشگاه‌ی. دكتر و مهندسی. پليس‌هايی داره كه كَت‌و‌كول هر چی FBI و سيا و سفيده از پشت بستند. دست توی دماغ‌ت كنی يه پرونده برات می‌سازن به چه كلفتی و وقتی پُروتر از اينی كه هستی بشی چنان چوپوق‌ت رو چاق می‌كنند كه خيلی زود دود ميشی از صحنه‌ی نه فقط محيط مجازی كه از كل روزگار! ميری و ساكن همون جايی ميشی كه عرب‌ها‌ نی‌ ميزنند. فقط شانس بياری كه عرب‌های اونجا مدعی نشن خليج فارس مال اونهاست كه اونوقت اونجا هم بايد دغدغه‌های سياسی داشته باشی و هی سر و كله‌ی وطن رو دو دستی بچسبی كه پايين‌ش رو عرب نبره و بالاش رو روس و مولونا رو تُرك‌ها و ابن‌سينا رو مغول‌ها و فردوسی رو افغانی‌ها. اينه فلسفه و ماهيت زندگی در جهان سوم. ما بايد وطن رو بچسبيم و پليس‌های وطن، يقه‌ی ما رو.

توی اين شهر مجازی كه يكسالی هست گوگل ريدرش شده سوگلی همه‌مون، يه شاعری هست كه شعر رو زندگی می‌كنه. نه كتابی داره و نه دستك و دنبكی. حرف كه ميزنه خودش عينهو، حباب شعر درست ميشه. يكی ميشه مثل من دراز و بی‌خاصيت عينهو درخت عرعر و اونوقت يكی ميشه عليرضا روشن كه روزی نيست كه چشم‌مون روشن نشه به شعرهاش كه شعر نيست، خود زندگی‌يه.

چند روز پيش توی گوگول ريدر (گودر) نوشتم:     

اونوقت اين جوريه كه اين آقای "عليرضا روشن" كه جديداً كشف‌‌ش كردم و اتفاقاً شعرهاش رو هم خيلی دوست دارم، همش خونه نشسته و فقط شعر ميگه؟!

آخه هر دفعه كه صفحه رو رفرش می‌كنم اندازه يه دفترچه 60 برگ، شعرهای جديد گفته!

عليرضا لطف كرد و مطلبی نوشت و كامنتی‌ گذاشت برای سوال‌م. حيف بود اين يادداشت زيبای عليرضا لابه‌لای هجوم وحشيانه‌ی نُت‌های گودری گم‌و‌گور بشه. و حالا ما خوشحال‌يم كه با وجود شاعرها و نويسنده‌های خوب شهر مجازی، راحت‌تر می‌تونيم نفس بكشيم و تحمل كنيم نگاه پليس‌های باطوم به دست رو.

عليرضا داستان نه شاعر شدن كه زندگی كردن‌ش رو اينجوری توضيح ميده:

عليرضا روشنبا همسرم یک ماه و نیم دنبال خانه می‌گشتیم. برای اجاره. بچه‌ام پیش مادرم بود و ما هر جایی را که بگویید برای اجاره‌ی یک نیم‌باب خانه زیر پا می‌گذاشتیم و پیدا نمی‌شد. شبی – ساعت حوالی نه بود – خسته و امیدباخته از میدان انقلاب – که باری نامش میدان مجسمه بوده است و باری میدان بیست و چهار اسفند و حالا میدان انقلاب - سوار اتوبوس شدیم برویم سه‌راه تهران‌پارس که دپو هم نامیده می‌شود و ایستگاه دماوند و دروازه مازندران هم. اتوبوس بی آر تی نبود آن وقت.

ماجرا مال سه سال پیش است. همسرم ته اتوبوس نشسته بود در قسمت زنان – و هیچ کس جز او نبود. اینقدر بی‌حوصله بود که چشم‌هایش هیچ چیز را نمی‌دید. صورتش را چسبانده بود به شیشه چرکتاب اتوبوس و به هیچ جا نگاه می‌کرد. در قسمت مردان جز من و یک پیرمرد کسی نبود. پیرمردی که گلوی گونی را بی‌رمق چنگ گرفته بود و خواب رفته بود. من ننشسته بودم. وسط اتوبوس به میله تکیه داده بودم و به عیسای مسیح فکر می‌کردم. در انجیل قسمتی هست که عیسا از سوی مردم تارانده شده است – همان عیسا که فرموده است: "هیچ پیامبری در قوم خویش به پیامبری شناخته نمی‌شود." او در بیابان به پرنده‌ها می‌نگریست که سرخوش بر لانه‌هاشان فرود می‌آمدند و روباه‌ها را که تو حفره‌هاشان پنهان می‌شدند. پس گفت: "روباه صحرا را آشیانه است و پرنده‌ی آسمان را کاشانه، اما من که عیسا هستم، فرزند انسان – جایی برای زیستن ندارم". بعد از این فکر بود که توی دفترچه‌ی کوچکم – همان‌طور ایستاده – نوشتم:


قفس حق پرنده نیست
و مزد پرواز
این بذر حقیرانه نه
با این همه
پرنده را قفسی هست
فرزند انسان را
آشیانه‌ای نه

فکر کرده بودم عیسا اگر اینجا بود – در زمان ما – چون قوم او، او را به پیامبری قبول نمی‌کردند - حتا به زندان هم راهش نمی‌دادند. فکر کردم آدم‌های بی‌سر پناه، به زندانیان حسرت می‌برند و می‌گویند: لااقل بر شما باران نمی‌بارد. فکر کردم به افغانی‌هایی که از کشورشان فرار می‌کنند و به ایران می‌آیند. فکر کردم گرسنگی میل به آزادی را هم از بین می‌برد. نوشتم:


برادر افغانی من
که به ایران آمده‌ای
تو به خاطر نان
به زندان پناهنده شدی

دفترچه‌ام را بستم و به همسرم نگاه کردم. زیر نور چرک و مات سقف اتوبوس، سرش روی شانه‌اش افتاده بود و با لبخندی وارفته نگاهم می‌کرد. پشتاپشت مجسمه فردوسی دور می‌شد. فکر کردم به اینکه ما باید به خانه مادر برویم. برویم و شب اگر شد، من دست بر سینه‌های او بکشم و او بر آلت من، ‌و از این زندگی متعفن لذت ببریم.
نوشتم:


ما شعر می‌گوییم
ما
که نمی‌توانیم زندگی کنیم
ما شعر می‌گوییم

فرداش دیدم از وزیر اطلاعات – از محسنی اژه‌ای که شانه‌ی سحرخیز را گاز گرفته بود - نقل کرده‌اند که: رد پای دشمن را در گرانی مسکن پیدا کرده‌ایم. باز نوشتم:

رد ِ پای ِ دشمنی
که تو دنبال می‌کنی
به پای خودت ختم خواهد شد

و خب! اینها شعر نیست. ما می‌خواهیم زندگی کنیم – ولی نمی‌شود. دیگران به خاطر این مزخرفات برای آدم کف می‌زنند و ما می‌گوییم آخر اینها شعر نیست، مرض و بدبختی و اندوه است و ما مرض و بدبختی و اندوه را دوست نداریم. ما می‌خواهیم زندگی کنیم و چون نداشته‌هایمان هزاران برابر داشته‌هایمان است،‌ مدام ناله می‌کنیم و دیگران اسمش را می‌گذارند شعر. شعر من زیاد نیست، بدبختی من زیاد است

...

ده / عباس کیارستمیروسپی به زن شوهردار:

زندگی یه جور بده بستونه. همه‌مون داریم معامله می‌کنیم. شما عمده‌فروش‌ید ما هم خرده‌فروش.

 ده / عباس کیارستمی

 

نگران نباش

جنبش تن باکونگران نباش

چیز مهمی نیست

به نبودن‌ت عادت می‌کنم

اصلاً وقتی نیستی

خلاقیت‌م گل می‌کند

نمی‌گویم راضی‌‌ام

اما بارها بعدِ رفتن‌ت

سر از کشف الکل درآورده‌ام

 سجاد گودرزی ـ جنبش تن‌باکو

...

تو بگو همسنگر من، ما تقاص چی رو ميديم؟

داريوش توی آهنگِ خون‌بازی اين رو می‌خونه و من به سوزنی فكر می‌كنم كه خانم خوش اخلاقِ عينكی، همين امروز صبح توی آزمايشگاه صاحبقرانيه، بعد از اينكه بسم‌الله‌ی گفت، فرو كرد توی دست چپ‌م و من بدون اينكه دل‌م بياد نگاه كنم، روم‌رو برگردوندم اونور و بعدش همون خانوم يه چسب گوچيك گِردالی همرنگِ پوست‌ كه روش 8 تا سوراخ اندازه كون‌سوزن داشت چسبوند روی جای آمپول و من همون‌جا بود كه فكر كردم اين خانوم مهربون از صبح تا شب بايد چند تا بسم‌الله بگه و پُشت‌بَندش سوزن رو فرو كنه توی دست و پَك‌و‌پهلوی خلق‌الله؟! خب همون صبح اول وقت كه هم خودش ناشتاست و هم تموم مريض‌ها، يه بسم‌الله بگه و خيال‌ش رو راحت كنه و بره تا فردا، ولی يه كم که گذشت يادم اومد اين اِنصاف نيست برای اين همه مريض، اين همه درد، اين همه نياز، اين همه خواسته، فقط يه بسم‌اللّه گفت.

داريوش میخونه، آخرين سنگر سكوته ... خيلی حرف‌ها گفتنی نيست.

...

دکتر دراوزیو وارلا برزیلی، برنده جایزه نوبل پزشکی می‌گوید:

در دنیای کنونی سرمایه‌گذاری برای داروهای مخصوص قدرت جنسی مرد و سیلیکون برای (سینه) زن پنج برابرسرمایه‌گذاری برای درمان آلزایمر است. تا چند سال دیگر با پیرزنانی با سینه‌های بزرگ و پیرمردانی با آلت مردانه‌ی سفت روبرو خواهیم شد که هیچکدام از آنها بیاد ندارند که از آنها چه استفاده‌ای بکنند.