شاعری كه شعر رو زندگی میكنه
دنيای مجازی شهری شده واسهی خودش. كوچه و خيابونی داره. مدرسه و دانشگاهی. دكتر و مهندسی. پليسهايی داره كه كَتوكول هر چی FBI و سيا و سفيده از پشت بستند. دست توی دماغت كنی يه پرونده برات میسازن به چه كلفتی و وقتی پُروتر از اينی كه هستی بشی چنان چوپوقت رو چاق میكنند كه خيلی زود دود ميشی از صحنهی نه فقط محيط مجازی كه از كل روزگار! ميری و ساكن همون جايی ميشی كه عربها نی ميزنند. فقط شانس بياری كه عربهای اونجا مدعی نشن خليج فارس مال اونهاست كه اونوقت اونجا هم بايد دغدغههای سياسی داشته باشی و هی سر و كلهی وطن رو دو دستی بچسبی كه پايينش رو عرب نبره و بالاش رو روس و مولونا رو تُركها و ابنسينا رو مغولها و فردوسی رو افغانیها. اينه فلسفه و ماهيت زندگی در جهان سوم. ما بايد وطن رو بچسبيم و پليسهای وطن، يقهی ما رو.
توی اين شهر مجازی كه يكسالی هست گوگل ريدرش شده سوگلی همهمون، يه شاعری هست كه شعر رو زندگی میكنه. نه كتابی داره و نه دستك و دنبكی. حرف كه ميزنه خودش عينهو، حباب شعر درست ميشه. يكی ميشه مثل من دراز و بیخاصيت عينهو درخت عرعر و اونوقت يكی ميشه عليرضا روشن كه روزی نيست كه چشممون روشن نشه به شعرهاش كه شعر نيست، خود زندگیيه.
چند روز پيش توی گوگول ريدر (گودر) نوشتم:
اونوقت اين جوريه كه اين آقای "عليرضا روشن" كه جديداً كشفش كردم و اتفاقاً شعرهاش رو هم خيلی دوست دارم، همش خونه نشسته و فقط شعر ميگه؟!
آخه هر دفعه كه صفحه رو رفرش میكنم اندازه يه دفترچه 60 برگ، شعرهای جديد گفته!
عليرضا لطف كرد و مطلبی نوشت و كامنتی گذاشت برای سوالم. حيف بود اين يادداشت زيبای عليرضا لابهلای هجوم وحشيانهی نُتهای گودری گموگور بشه. و حالا ما خوشحاليم كه با وجود شاعرها و نويسندههای خوب شهر مجازی، راحتتر میتونيم نفس بكشيم و تحمل كنيم نگاه پليسهای باطوم به دست رو.
عليرضا داستان نه شاعر شدن كه زندگی كردنش رو اينجوری توضيح ميده:
با همسرم یک ماه و نیم دنبال خانه میگشتیم. برای اجاره. بچهام پیش مادرم بود و ما هر جایی را که بگویید برای اجارهی یک نیمباب خانه زیر پا میگذاشتیم و پیدا نمیشد. شبی – ساعت حوالی نه بود – خسته و امیدباخته از میدان انقلاب – که باری نامش میدان مجسمه بوده است و باری میدان بیست و چهار اسفند و حالا میدان انقلاب - سوار اتوبوس شدیم برویم سهراه تهرانپارس که دپو هم نامیده میشود و ایستگاه دماوند و دروازه مازندران هم. اتوبوس بی آر تی نبود آن وقت.
ماجرا مال سه سال پیش است. همسرم ته اتوبوس نشسته بود در قسمت زنان – و هیچ کس جز او نبود. اینقدر بیحوصله بود که چشمهایش هیچ چیز را نمیدید. صورتش را چسبانده بود به شیشه چرکتاب اتوبوس و به هیچ جا نگاه میکرد. در قسمت مردان جز من و یک پیرمرد کسی نبود. پیرمردی که گلوی گونی را بیرمق چنگ گرفته بود و خواب رفته بود. من ننشسته بودم. وسط اتوبوس به میله تکیه داده بودم و به عیسای مسیح فکر میکردم. در انجیل قسمتی هست که عیسا از سوی مردم تارانده شده است – همان عیسا که فرموده است: "هیچ پیامبری در قوم خویش به پیامبری شناخته نمیشود." او در بیابان به پرندهها مینگریست که سرخوش بر لانههاشان فرود میآمدند و روباهها را که تو حفرههاشان پنهان میشدند. پس گفت: "روباه صحرا را آشیانه است و پرندهی آسمان را کاشانه، اما من که عیسا هستم، فرزند انسان – جایی برای زیستن ندارم". بعد از این فکر بود که توی دفترچهی کوچکم – همانطور ایستاده – نوشتم:
قفس حق پرنده نیست
و مزد پرواز
این بذر حقیرانه نه
با این همه
پرنده را قفسی هست
فرزند انسان را
آشیانهای نه
فکر کرده بودم عیسا اگر اینجا بود – در زمان ما – چون قوم او، او را به پیامبری قبول نمیکردند - حتا به زندان هم راهش نمیدادند. فکر کردم آدمهای بیسر پناه، به زندانیان حسرت میبرند و میگویند: لااقل بر شما باران نمیبارد. فکر کردم به افغانیهایی که از کشورشان فرار میکنند و به ایران میآیند. فکر کردم گرسنگی میل به آزادی را هم از بین میبرد. نوشتم:
برادر افغانی من
که به ایران آمدهای
تو به خاطر نان
به زندان پناهنده شدی
دفترچهام را بستم و به همسرم نگاه کردم. زیر نور چرک و مات سقف اتوبوس، سرش روی شانهاش افتاده بود و با لبخندی وارفته نگاهم میکرد. پشتاپشت مجسمه فردوسی دور میشد. فکر کردم به اینکه ما باید به خانه مادر برویم. برویم و شب اگر شد، من دست بر سینههای او بکشم و او بر آلت من، و از این زندگی متعفن لذت ببریم.
نوشتم:
ما شعر میگوییم
ما
که نمیتوانیم زندگی کنیم
ما شعر میگوییم
فرداش دیدم از وزیر اطلاعات – از محسنی اژهای که شانهی سحرخیز را گاز گرفته بود - نقل کردهاند که: رد پای دشمن را در گرانی مسکن پیدا کردهایم. باز نوشتم:
رد ِ پای ِ دشمنی
که تو دنبال میکنی
به پای خودت ختم خواهد شد
و خب! اینها شعر نیست. ما میخواهیم زندگی کنیم – ولی نمیشود. دیگران به خاطر این مزخرفات برای آدم کف میزنند و ما میگوییم آخر اینها شعر نیست، مرض و بدبختی و اندوه است و ما مرض و بدبختی و اندوه را دوست نداریم. ما میخواهیم زندگی کنیم و چون نداشتههایمان هزاران برابر داشتههایمان است، مدام ناله میکنیم و دیگران اسمش را میگذارند شعر. شعر من زیاد نیست، بدبختی من زیاد است