ترجمه کتاب 2666

 «محمد جوادی» یکی از مترجمین خوب و بی‌حاشیه‌ی حوزه‌ی ادبیات است. مترجمی که از نزدیک شاهدِ وسواسش در انتخاب اثر، سَروکله زدن با کلمات برای نوشتنِ جمله و پاراگراف مناسب، ویراستاری و در نهایت تهیه یک متنِ روان و کتاب خواندنی بودم.

آخرین کاری که از جوادی ترجمه شده «2666» آخرین رمان «روبرتو بولانیو» نویسنده‌ی شیلیایی است. بولانیو که از دوستداران بورخس و با گرایشات سیاسی است در ایران نویسنده‌ی شناخته‌شده‌ای است. این ناسازگارترین نویسنده‌ی آمریکای لاتین که گویا هیچ‌وقت وطنش، شیلی را آن‌جور که باید و شاید دوست نداشت، زندگی‌ای سرشار از ابهام داشت. و حالا به همت و تلاش محمد جوادی، آخرین اثر بولانیا که بسیاری او را یکی از تاثیرگذارترین نویسندگان معاصر می‌دانند توسط «نشر کتابسرای تندیس» منتشر شده است.

جوادی کتاب‌های زیادی از جمله اتاق، جاده سه روزه، از میان صنوبرهای سیاه، کبوتر انگلیسی، گذرگاه، دوازده و اورندا را ترجمه کرده که خواندنش را به دوستانِ کتاب‌دوست توصیه می‌کنم.

...

 کم هستند آن‌هایی که وقتی دانشگاه را به آخر می‌رسانند و نُمره‌ها را پاس می‌کنند و فارغ‌التحصیل می‌شوند، بعد از آن، سراغِ کتاب و جزوه و مطالعه بروند. خیلی زود گم می‌شوند لابه‌لای روزمرگی‌های زندگی. فرستادنِ رزومه برای فلان و بهمان شرکت. مقایسه‌ی حقوق شرکتِ ماکارانی‌سازی بَر اتوبانِ تهران-کرج با شرکتِ ساخت‌وساز و عمران در جنوبِ ایران و عَسلویه. رفتن به سربازی و ازدواج و مهاجرت و... من و تو، درس‌خواندن و کتاب و مطالعه را فقط بخشی از زندگی می‌دانیم، و نه روش و شیوه‌ای برای تمامِ زندگی.

کم هستند دختر و پسر و زن و مردی که وقتی خرِ چموش و جُفتک‌اندازشان از پُلِ باریک و چوبی و شِکَننده‌ی رابطه گذشت، هر چند وقت یک‌بار مُروری داشته باشند به «آن‌چه گذشت». متر بردارند و طول و عرض و عُمقِ دوست‌داشتن‌شان را اندازه بگیرند. مَزه کنند آن شوربایی را که روی اُجاق‌گاز بار گذاشته‌اند. زود یادشان می‌رود برای رسیدن به این آدمی که حالا روبرویش نشسته و از بَس عادی و یکنواخت شده که انگار اصلاً وجودِ خارجی ندارد، چه سختی‌هایی که نکشیده و چه حرف‌هایی که نشنیده و تا قله قافِ کدام کوه که نرفته و...

من و تو و ما و شما، عشق و دوست‌داشتن را فقط بخشی از زندگی می‌دانیم. مرزبندی کردیم. کَرت‌بندی کردیم تا به نسبت مساوی، عشقِ همراه با کمی حس‌، به هر کَرت، فقط چند میلی‌گرم برسد. به اندازه‌ی توکِ قاشق چایی‌خوری! سیم‌خاردار کشیدیم جلوی مرزهای عاطفی‌مان. تک‌تیرانداز گذاشتیم بالای بُرجک تا آن آدمی که حالا عادی شده برایمان، پایش را از مرزی که ما تعریف کردیم این‌ورتر نگذارد و دستور اکید هم داده‌ایم که اگر خدای‌ناکرده قرار شد خودمان هم از این مرز عبور کنیم، سربازِ اسلحه‌به‌دست، بدون هیچ تعللی شلیک کند. چه بی‌رحم شدیم ما آدم‌ها!

 ما دوست داشتن را بُرهه‌ای از زندگی می‌دانیم. وقتی رابطه جان گرفت و وقتی به یار رسیدیم، زود فراموش می‌کنیم مسیر سختِ پُشتِ سَر گذاشته را. زود گم می‌شویم لابه‌لای حرف‌های خاله‌زنکی، بی‌پولی، نداشتنِ فلان ماشین و نرفتن به جشنِ تولد و خَتنه‌سورون فلانی و بهمانی. زود گم می‌شویم لابه‌لای شب و روزهای تکراری، حرف‌های دروغ و کردارهای ریاکارانه. زود وا می‌دهیم و آماده می‌شویم برای عادی شدن و لِه شدن زیر بار روزمرگی‌های ویران‌کننده‌ی زندگی.

ما دوست داشتن را همچون کتاب‌ دانشگاه، ترمی و محدود به زمان می‌دانیم و وقتی آن‌ را پاس کردیم، خیلی زود فراموشش می‌کنیم و دیگر کمتر به سراغش می‌رویم. ما آدم‌ها دوست داشتن را فقط قسمتی از زندگی می‌دانیم، و نه روش و شیوه‌ای برای کُلِ زندگی.