پچ‌پچه‌های پشت خط نبرد

خیلی سال‌ پیش، که شاید دیدنِ تاتر جزء الویت‌‌های کارها و فان‌های من نبود، علی‌رضا نادری «پچ‌پچه‌های پشت خط نبرد» رو که نوشته‌ی خودش بود، کارگردانی می‌کنه. ظاهراَ اجرای خیلی خوب، قوی و به‌یاد موندنی از آب درمیاد.

سال‌ها می‌گذره تا همین سه چهار سال قبل، یکی از روزهای سردِ پاییزی، مثل همین موقع‌ها، آخر پاییز بود که من «کوکوی کبوتران حَرم» نادری رو توی تاترشهر دیدم و این اجرا که اتفاقاً برخلاف پچ‌پچه‌ها... فضایی کاملاً زنونه داشت، اون‌چنان حَک شد توی ذهنم که حالا هر موقع اسم نمایش و تاتر میاد، بدون‌شک یادِ «کوکوی کبوتران حرم» می‌افتم. فوق‌العاده بود.

و حالا چند وقتی هست گروه دیگه‌ای، کار قدیمی نادری رو توی تالار مولوی اجرا می‌کنه. برای من این «پچ‌پچه‌های پشت خط نبرد» یکی از کارهای خیلی خوب و موندنی‌ شد و انگار بودنِ اسم و رسم علی‌رضا نادری پای هر اثری می‌تونه مُهر محکمی برای خوب بودن کار باشه.

هرچند به نظرم این اجرا می‌تونست کوتاه‌تر باشه و می‌تونست دور بشه حتی از اون یه کم شعاری شدن آخرش، ولی باید قبول کرد یکی از کارهای خوبی که توی این چند وقت اخیر اجرا شد پچ‌پچه‌های پشت خط نبرد بود. کاری به کارگردانی اشکان خیل‌نژاد و بازی نوید محمد‌زاده، که انصافاً خوب بازی می‌کنه و فقط امیدوارم کلیشه و یک‌ شکل و اندازه نشه.

از سالن‌های سرد نمایشی

بی‌خود و بی‌جهت | کاهانیدر حالی‌که نَم بارونی توی تهران باعث می‌شه این شهرِ نیمه‌فلج، به تمام معنا از دست‌و‌پا بیوفته و مچاله بشه، کار سختی‌یه خودت رو با هزارویک مکافات به سینما برسونی و به تماشای فیلمی بشینی که ازش تعریف و تمجیدِ زیاد شنیدی اما وقتی ده دقیقه، بیست دقیقه، چهل دقیقه از فیلم رو می‌بینی، عینهو شیربرنج وا بری روی صندلی سینما که واقعاً فیلم جدید کاهانی با این همه حرف و حدیث همین بود.

«بی‌خود و بی‌جهت» فیلم بدی است. و همه‌ی معیارهای یک فیلم بد رو داره. کار از یکی دو جا نمی‌لنگه. فیلمی که هیچی نداره و واقعاً اسم، برازنده‌ی فیلم هست. بی‌خود و بی‌جهت.

فیلمی که موافقینش در پُشت واژه‌ی شیک «ابزورد» خودشون رو مخفی کردند که بله، فیلم‌های کاهانی ابزورد هست و فلان و بهمان. در صورتی که برای ابزورد ساختن باید استانداردهای این نوع کار رو بشناسی و بتونی توی فیلم پیاده کنی.

داستان‌های بی‌سر و تهی که می‌نویسیم، پست مدرن هستند و فیلم‌های بدون هیچ اتفاق و حادثه‌ای، صرفاً بر اساس تکرار چند تا چیز، عطاران از اول فیلم تا آخر روی شکمش می‌زنه و لنگه جوراب توی دست مهران‌فر بلاتکلیف باقی می‌مونه و این می‌شه فیلم ابزورد. عجب!

این روزها فقط فیلمِ بد ندیدم که نمایش «جاده طولانی و مارپیچ» رو هم می‌شه به این لیست اضافه کرد. کاری، نوشته‌ی محمد چرم‌شیر به کارگردانی رضا گوران که بر اساس فیلم معروف Before Sunrise  نوشته شده و خب با کلی ارفاق می‌تونه کاری باشه در حد اجرای رادیو و بتا یک بشمار / زهرا صبریس.

تا آخر این هفته فرصت هست تا نمایش «تا یک بشمار» خانم زهرا صبری رو ببنید. بهرحال توی سالن‌های تهران فقط فیلم و تاتر بد اجرا نمی‌شه گاهی چیزهای خوبی هم برای دیدن هست و نمایش «تا یک بشمار» یکی از خوب‌های این روزهای آخر پاییزه. نمایشی بدون کلام، بر اساس بازی با گل، بدون حادثه و اتفاقات درام که شما رو یک ساعت شیفته‌ی خودش می‌کنه.

داریم خفه می‌شیم

دروغ چرا؟ انگار وقتی عزا همگانی می‌شه، آدم راحت‌تر می‌تونه تحمل کنه. نه این‌که خدای‌نکرده زبونم لال، روم به دیوار، برای دوست و رفیق، همسایه‌ی بالا و پایینی، بَد بخواهی، نه؛ ولی وقتی می‌بینی شمال و جنوب و هر چهار طرفِ تهران، چادر مِشکی سَر کرده و حالا دیگه آب‌و‌هوا و آلودگی، هیچ ربطی به منطقه‌ی شهرداری و پلاک خونه و پیش شماره‌ی تلفن نداره، تو دیگه یه جایی از جلو و عقبت نمی‌سوزه؛ که ای داد، ای بی‌داد، بالایی‌ها خوردن و پایینی‌ها رو به قبله دراز کشیدن و مُردن. وقتی می‌بینی همه دارن سُرفه می‌کنند، همه‌ی چشم‌ها دو کاسه خون شده، آبریزش بینی دارند، فین‌فین می‌کنند، مریض شدند، دارند می‌میرند، دروغ چرا، خوشحال می‌شی!

وقتی می‌بینی این مرگ و مرض، این بیماری و درد و بلا، تقریباً به نسبتِ مساوی برای همه‌ی خلق‌الله هست خوشحال‌تر می‌شی. پولدار و بی‌پول نداره. وکیل و وزیر نداره. خونه‌دار و بچه‌دار نداره، بالاشهری و پایین‌شهری نداره، یه شعری بود می‌گفت: «دست در دست هم دهیم به مهر» این مرگ از همون جنس شعرهاست.

دست در دست هم دهیم به مهر، همگی بخوابیم سینه‌کش قبرستون! فقط دیگه کسی نیست زیر تابوت‌مون رو بگیره و بلند داد بزنه، حق پدر صلوات فرست رو بیامرزه. کسی نیست برامون حلوا درست کنه، کسی نیست سَر قبرِ نداشته‌مون فاتحه بخونه تا شاید انکر و منکر، کمی بی‌خیالِ حساب کتاب و اون دست‌نوشته‌هاشون بشن.

تهران خیلی خوب شده. خیلی ناز شده. خیلی قشنگ شده! یک هفته است که یه «مه» خیلی خوشگل و گوگولی و عاشقونه، توی تموم شهر پخش‌و‌پلا شده عینهو روزهای خوشگل پاریس! آدم‌ها اگه بتونند نگاه‌شون رو به مسایل و مشکلات عوض کنند، اگه بتونند اون نیمه‌ی پُر لیوان رو ببینند، بدون‌شک می‌تونند این گوله‌های سُرب معلّق در فضا که دیگه از بَس بزرگ شده عینهو گوجه سبز می‌خوره توی چش‌و‌چال‌مون رو دانه‌های باران تصور کنند. شدنی‌یه. هیچ چیز در مقابل اراده‌ی آدمی توان ایستادگی نداره.

«مه-دود» مختص ایران و تهران نیست. بلایی بوده که سَر خیلی از شهرهای بزرگ و صنعتی دنیا اومده. سال‌های قبل، کلی آدم توی لندن و مکزیکوسیتی و لس‌آنجلس به‌خاطر همین قضیه مُردند، ولی سال‌ها قبل. و ما سال‌هاست که وقتی به پاییز می‌رسیم از وارونگی دما و اینورژِن می‌گیم و می‌نویسیم و بعد از اون آفتابه دست گرفتن و آب‌پاشی ابرها عینهو گل‌های بنفشه باغچه بی‌بی‌ جون! فقط و فقط محدوده‌ی طرح ترافیک رو افزایش دادیم.

حالا دیگه طرح زوج و فرد، تا کنار درِ توالتِ خونه و وسطِ اتاق نشیمن رسیده و پامون رو که از در خونه بذاریم بیرون، وسط طرح ترافیک هستیم ولی هیچ فایده‌ای نداشته و دود و دوده و ذراتی که دیگه از ذره گذاشته و تبدیل به کلوخ شده تا توی سوراخ گوش‌مون هم اومده. حالا دیگه با ریه و کلیه و مثانه و زانو و لوزالمعده و شُش و آبشش‌مون هم که نفس بکشیم، باز هوا کم میاریم. داریم خفه می‌شیم.  

سال‌ها قبل آدم‌ها از این مملکت می‌رفتن تا درس بخونند و برن فضا، مثل انوشه انصاری‌ها. حالا دیگه آدم‌ها نمیرن تا دکتر مهندس بشن و فضای لایتنهای رو کشف کنند، آدم‌ها میرن تا بتونند بارون رو ببینند، رنگین‌کمون رو، می‌رن تا نَفس بکشن، تا به‌همین کشکی نمیرن، تا زنده بمونند. همین.

Point of View

پدر و مادری از پسر پنج ساله‌شان می‌پرسند آیا حاضر است به خواهر  سه ساله‌اش خون بدهد چون اگر خونِ مناسب دریافت نکند ممکن است جانش را از دست بدهد. پسرک تردید می‌کند و می‌پرسد آیا می‌تواند فردا صبح جواب بدهد. پدر و مادر قبول  می‌کنند: «البته».

صبح روز بعد پسرک با جدیت به آن‌ها می‌گوید که بله، حاضر است خونش را به خواهرش بدهد. در بیمارستان پسرک نزدیک خواهرش روی تخت است و دکتر می‌آید تا عمل انتقالِ خون را آغاز کند. در این لحظه، پسرک به دکتر رو می‌کند و می‌پرسد: «چقدر طول می‌کشد تا بمیرم؟»۱

Point of View همان دیدگاهی‌یه که پسرک به پروسه‌ی انتقال خون داره. اون با ذهنِ کودکش، خون دادن رو چیزی جز مرگ نمی‌دونه. توی خیلی از مواقع، هر دو آدمِ زندگی که معمولاً جزء لاینفک دعواهای کوچک و بزرگ و دایمی و همیشگی هستند! حرف درست می‌زنند، ولی با توجه به موقعیت و جایگاهی که دارند.

پافشاری و اصرار روی خواسته و نظرگاه‌مون، بدون‌شک توی یه سِری از تصمیم‌گیری‌ها با توجه به موقعیتی که در آن هستیم، اشتباهه. بنابراین بد نیست گاهی POVمون رو عوض کنیم و دوباره نگاهی نو به مسایل داشته باشیم. 

۱)  راه داستان (فن و روح نویسندگی) / کاترین آن جونز / ترجمه محمد گذرآبادی / نشر هرمس