دروغ چرا؟ انگار وقتی عزا همگانی می‌شه، آدم راحت‌تر می‌تونه تحمل کنه. نه این‌که خدای‌نکرده زبونم لال، روم به دیوار، برای دوست و رفیق، همسایه‌ی بالا و پایینی، بَد بخواهی، نه؛ ولی وقتی می‌بینی شمال و جنوب و هر چهار طرفِ تهران، چادر مِشکی سَر کرده و حالا دیگه آب‌و‌هوا و آلودگی، هیچ ربطی به منطقه‌ی شهرداری و پلاک خونه و پیش شماره‌ی تلفن نداره، تو دیگه یه جایی از جلو و عقبت نمی‌سوزه؛ که ای داد، ای بی‌داد، بالایی‌ها خوردن و پایینی‌ها رو به قبله دراز کشیدن و مُردن. وقتی می‌بینی همه دارن سُرفه می‌کنند، همه‌ی چشم‌ها دو کاسه خون شده، آبریزش بینی دارند، فین‌فین می‌کنند، مریض شدند، دارند می‌میرند، دروغ چرا، خوشحال می‌شی!

وقتی می‌بینی این مرگ و مرض، این بیماری و درد و بلا، تقریباً به نسبتِ مساوی برای همه‌ی خلق‌الله هست خوشحال‌تر می‌شی. پولدار و بی‌پول نداره. وکیل و وزیر نداره. خونه‌دار و بچه‌دار نداره، بالاشهری و پایین‌شهری نداره، یه شعری بود می‌گفت: «دست در دست هم دهیم به مهر» این مرگ از همون جنس شعرهاست.

دست در دست هم دهیم به مهر، همگی بخوابیم سینه‌کش قبرستون! فقط دیگه کسی نیست زیر تابوت‌مون رو بگیره و بلند داد بزنه، حق پدر صلوات فرست رو بیامرزه. کسی نیست برامون حلوا درست کنه، کسی نیست سَر قبرِ نداشته‌مون فاتحه بخونه تا شاید انکر و منکر، کمی بی‌خیالِ حساب کتاب و اون دست‌نوشته‌هاشون بشن.

تهران خیلی خوب شده. خیلی ناز شده. خیلی قشنگ شده! یک هفته است که یه «مه» خیلی خوشگل و گوگولی و عاشقونه، توی تموم شهر پخش‌و‌پلا شده عینهو روزهای خوشگل پاریس! آدم‌ها اگه بتونند نگاه‌شون رو به مسایل و مشکلات عوض کنند، اگه بتونند اون نیمه‌ی پُر لیوان رو ببینند، بدون‌شک می‌تونند این گوله‌های سُرب معلّق در فضا که دیگه از بَس بزرگ شده عینهو گوجه سبز می‌خوره توی چش‌و‌چال‌مون رو دانه‌های باران تصور کنند. شدنی‌یه. هیچ چیز در مقابل اراده‌ی آدمی توان ایستادگی نداره.

«مه-دود» مختص ایران و تهران نیست. بلایی بوده که سَر خیلی از شهرهای بزرگ و صنعتی دنیا اومده. سال‌های قبل، کلی آدم توی لندن و مکزیکوسیتی و لس‌آنجلس به‌خاطر همین قضیه مُردند، ولی سال‌ها قبل. و ما سال‌هاست که وقتی به پاییز می‌رسیم از وارونگی دما و اینورژِن می‌گیم و می‌نویسیم و بعد از اون آفتابه دست گرفتن و آب‌پاشی ابرها عینهو گل‌های بنفشه باغچه بی‌بی‌ جون! فقط و فقط محدوده‌ی طرح ترافیک رو افزایش دادیم.

حالا دیگه طرح زوج و فرد، تا کنار درِ توالتِ خونه و وسطِ اتاق نشیمن رسیده و پامون رو که از در خونه بذاریم بیرون، وسط طرح ترافیک هستیم ولی هیچ فایده‌ای نداشته و دود و دوده و ذراتی که دیگه از ذره گذاشته و تبدیل به کلوخ شده تا توی سوراخ گوش‌مون هم اومده. حالا دیگه با ریه و کلیه و مثانه و زانو و لوزالمعده و شُش و آبشش‌مون هم که نفس بکشیم، باز هوا کم میاریم. داریم خفه می‌شیم.  

سال‌ها قبل آدم‌ها از این مملکت می‌رفتن تا درس بخونند و برن فضا، مثل انوشه انصاری‌ها. حالا دیگه آدم‌ها نمیرن تا دکتر مهندس بشن و فضای لایتنهای رو کشف کنند، آدم‌ها میرن تا بتونند بارون رو ببینند، رنگین‌کمون رو، می‌رن تا نَفس بکشن، تا به‌همین کشکی نمیرن، تا زنده بمونند. همین.