یک کتاب خیلی خوب

حیات خلوت | فرهاد حسن زاده، ققنوستوی این مدت چند تا کتاب خوندم و خودم رو هم دارم عادت میدم که حداقل هفته‌ایی دو سه تایی فیلم ببینم. از همه‌ی فیلم و کتاب‌ها که بگذرم از یکی‌شون اصلاً نمیشه گذشت!

چندی پیش «حسین سناپور»، توی وبلاگش کتابی رو معرفی کرد و ناراحت بود از این‌که چند سالی‌یه این کتاب خوب چاپ شده ولی متاسفانه اصلاً دیده نشده. اگه این نویسنده‌ی بسیار خوب و فهیم رو بشناسی و بدونی که به‌همین راحتی از چیزی تعریف نمی‌کنه، بیشتر حریص میشی تا ببینی چه کتابی بوده که حتی سناپور هم ازش تعریف کرده.

انصافاً، «حیاط خلوت» فرهاد حسن‌زاده یکی از بهترین کتاب‌هایی بوده که توی این مدت خوندم. داستانی که غیرمستقیم درباره جنگ و آدم‌های خوب و بدِ باقی‌مونده از همون دوران حرف میزنه. متاسفانه شرایط به‌ سَمت‌وسویی رفته که وقتی اسم جنگ میاد آدم‌ها ناخواسته اسلحه دست گرفته و مقابلش جبهه می‌گیرند ولی جنگِ هشت ساله با عراق، واقعیت تلخی‌یه که در تاریخ این مملکت اتفاق افتاده و چه بهتر هنرمندانی باشند تا بتونند این وقایع رو به‌خوبی تبدیل به داستان، فیلمنامه، فیلم و تئاتر کنند.

«حیاط خلوت» داستان چند دوست آبادانی است که بعد از مدت‌ها دوباره توی شهر قدیمی‌شون دور هم جمع می‌شن. سال‌هاست که جنگ  تموم شده ولی آشور، جسمی و  روحی، هنوز جا مونده توی همون دوران پُر بلا. برخلاف دوستانش که با اولین فشنگ، فلنگ رو بستن آشور اسلحه‎اش رو گذاشته زیر سرش و هنوز داره می‌جنگه. اونقدر می‌جنگه که دیگه فراموش میشه «آشور» رو باید با «آ» نوشت، نه «ع»!

حیاط خلوت / فرهاد حسن‌زاده / نشر ققنوس / چاپ 1386 / 3800 تومن

اسفند دود کنیم برای ایمیل!

انگاری کور و کر شده بودیم. شَل و چُلاق شده بودیم. لال‌مونی و حُناق بیخ گلومون رو گرفته بود. چشم‌بَند زده بودن و ما دست می‌کشیدیم به در و دیوار سردِ این ماتمکده تا بریم ته سیاه‌چال!

عصر ارتباطات!مشهورترین صفتی که بشه چسبوند تَنگِ این روزها و این دهه و این قرن، همون «عصر ارتباطات» هست. زور زدیم ولی چشم‌مون باز نشد. گویا لنگرهای تمام کشتی‌ها و قایق‌ها و ناوهای مستقر در خلیج فارس، حمله کرده بودن به همون چند سانتی‌متر کابل‌های نوری تا این‌بار فقط ایمیل و جی‌میل و هر آنچه که ربطی داشت به رسیدن پیغامی از دوست و رفیقی، نزدیک یا دور، بسته بشه و ما هر بار که خیر سرمون کلیدِ F5 رو می‌زدیم مواجه بشیم با دیوار بلندِ حاشا و بیلاخی بزرگ که بهمون زُل زده بود و چرک‌مُرد زیر ناخن‌هاش بیتوته کرده بود!

پیشنهاد دادم یوزرنِـم پسوردمون رو بدیم به دوستانِ خوشبختِ خارج‌نشین تا با رعایت حریم شخصی و پرایویسی دهن پُرکن، ایمیل‌هامون رو چک کنند! اسپم‌ها رو بی‌خیال بشن و اگه ایمیل و پیغام مهمی از دوست و رفیقی بود، تلفن رو بردارن و از اون سَر دنیا زنگ بزنند و به ما بگن که مثلاً فلانی، فلان کـَس برات میل زده و حالت رو پرسید و گفته که... دیدم خیلی ضایع است. خیلی مسخره است.

جداً خیلی مسخره است که عصر ارتباطات باشد و ما محروم از چک کردن ایمیل‌مون باشیم که نهایتاً یا فامیلی فرنگ‌رفته از حال ننه‌ی پیر و مریض و پیدا شدن قرص‌های کمر و زانو دردش پرسیده، یا دوستی بیکار نشسته در فلان شرکتِ ورشکسته، چهار تا ایمیل فورورادی برامون فرستاده تا شاید این دَم عیدی و توی این گرونی و رسیدن گوشت به کیلویی 25 هزار تومن، گوشه‌ی لب‌مون یه کمی کِش بیاد و نوک دندون‌های زرد یرقانی گرفته‌مون پیدا بشه؛ وگرنه ما و این فضای یک گیگا بایتی جی‌میل چه گُهی می‌تونیم بخوریم که این‌جور سیم‌خاردار کشیدن دور تا دورش و دینامیت و مین کاشتن توی این حیاط خلوت که دلخوشی این دهه‌ی ماست.

حالا دیگه نه فقط کفِ آرزوهامون که، سقف آرزوهامون شده باز شدن ایمیل و جی‌میل. باور می‌کنی؟ هر بار که صفحه‌‌ی اینباکس‌مون باز میشه انگاری دوباره ایران در ملبورن، با تیم فوتبال استرالیا مساوی کرده و به جام جهانی رفته. رومون نمیشه وگرنه دوباره از خوشحالی می‌ریزیم توی خیابون‌ها و به نیت خداداد عزیزی، تموم افغانی‌های این شهر رو با بیل و کلنگ و استانبولی، روی دوش‌مون می‌گیریم و سماع می‌کنیم و شیرینی پخش می‌کنیم.

و چه بدبخت شدیم ما در این عصر ارتباطات که گویا دوباره باید پناه ببریم به دود و بوق و کبوتر نامه‌رسون. و هر بار که می‌خواهیم ساین‌آت کنیم دل نمی‌کنیم از دیدن صفحه که انگاری مسافری رو بدرقه می‌کنیم تا ناکجاآباد که هیچ معلوم نیست دیدار بعدی کی و کجای دنیا باشه. روزگار غریبی است نازنین. ما این‌جا، پای این صفحه‌های مجازی که حقیقی‌تر از هر واقعیتی شده، مو سفید می‌کنیم و اسفند دود می‌کنیم برای باز شدن صفحه‌ی ایمیل‌هامون. تخم‌مرغ می‌شکونیم تا جی‌میل چشم نخوره و مصون باشه از چشم حسودانی که عجیب هم آسوده هستند این روزها.

و اگر از این سوی کره زمین برای هر کسی در هر جای دنیا ایمیلی، جی‌میلی ‌رسید مطمئن باشه که خاطرش خیلی عزیز بوده که ما اونقدر وقت گذاشتیم و طولی و عرضی جر خوردیم تا تونستیم دو خطی از حال و روزمون براش بنویسیم. هر چند چه حالی، چه روزی، چه نوشتنی!

جنوب، خوب است

بندرعباس | قشملنچ، بزرگ‌تر از اونی بود که تصور کرده بودم. بندر، بزرگ‌تر و باصفاتر از اونی بود که توی ذهن خودم ساخته بودم. قشم، بزرگ‌تر از اونی بود که با متر خودم، اندازه زده بودم.

جنوب، مردمانِ خونگرمی داره که از بودنِ کنارشون لذت می‌بری. جنوب طول و عرض وسیعی داره که تو نمی‌دونی دامنه‌ی جنوب از کجا تا کجاست. شاید این‌هم به‌خاطر همون دریادلی جنوبی‌ها باشه. انگاری از زاهدان و سیستان و بلوچستان، جنوب و جنوبی شروع میشه تا میاد بندرعباس و میره بندرلنگه و بوشهر و می‌چسبه به خوزستان و اهواز و آبادان.

تعطیلی یک روزه‌ی شنبه رو چسبوندم به دو روز قبلش و دل کندم از پایتخت. اوضاع نابسامان دلار و ارز و حقوقِ بخور و نمیر ما قشر آسیب‌پذیر که هر نسیم اقتصادی می‌تونه خودمون و جل و پَلاس‌مون رو با خودش ببره تا ناکجاآباد، شکرخدا باعث شده که دیگه اصلا و ابدا، به سفر خارجی فکر نکنم که این روزها از گوشت خوک حروم‌تر شده! و همین بهونه‌ی شد تا ایران رو بهتر بگردم.

بندرعباس، شهر بزرگی‌یه که هم جای پیشرفت داره و هم داره از سَر و تَه، هی بزرگ و بزرگ‌تر میشه. مثل خیلی از شهرهای ایران، یه خیابون این‌وری و یه دونه اون‌وری نداره که فقط یه میدون مرکزی به اسم شهرداری داشته باشه و تمام. بزرگه و در حال رشد. هرچند محرومیت هنوز هم بشدت توی چهره‌ی شهر هویداست ولی دیدن مردم سرزنده که بومی هستن و از سَر شب، کنار بلوار ساحلی بساط شام و چایی و قلیون رو پَهن کردن، خوشحالت می‌کنه. آدم‌هایی که شاید با حداقل‌ها زندگی می‌کنند ولی بزرگ هستن و دریادل و پنداری خیلی هم با ناوهای بی‌چشم و رو و نامحرمی که تا چندین کیلومتری‌شون اومدن و زُل زدن توی چشم‌شون، کاری ندارند.

تا بندر بری و قشم نری که انگاری هیچ‌جایی رو ندیدی! برخلاف پیشنهادِ همگان، من سفر با لنچ رو توصیه می‌کنم. وقتی می‌تونی بشینی روی لنچ‌های قدیمی و چندین ساله و توی هوای آزاد باد و بوی دریا بخوره توی صورت و مشامت، حالا چه کاری‌یه که بخواهی با قایق‌های تندرو بری و بشینی توی اتاقک بَسته فقط برای این‌که یک ربع زودتر برسی؟! بعد از حادثه‌ی که یکی، دو ماه قبل برای بازنشستگان مشهدی پیش اومد، در حال حاضر اتوبوس‌های دریایی رو جمع کردن و حالا دیگه مسئولین از اونور بوم افتادن و گویا به محض وزیدن نسیم، اسکله رو می‌بندن و رفت‌و‌آمد بین بندرعباس و قشم متوقف میشه. در حال حاضر لنچ و قایق تُندرو هست که سفر با لنچ رو خیلی دوست داشتم. انگاری سوار ماشین زمان شدی و همراه با ناخدا خورشید، گذشته و تاریخ این سرزمین رو می‌بینی. دروغ چرا، حتی یه جاهایی انگاری سندباد و علی بابا و شیلا هم کنار دستم نشسته بودند!

قشم زیباست و دیدنی. هر آنچه وقت دارید صرف دیدن مناظر طبیعی بسیار زیبای این جزیزه کنید. سَبک برید و سبک برگردید. استباه محض که تا قشم برید و وقت‌تون رو توی پاساژها، صرف خرید اجناسِ بُنجل چینی کنید. دره ستاره‌ها. جنگل حرا. روستای لافت. جزیزه هنگام و ناز و... جاهایی هستن که باید وقت گذاشت و دید. اگه قصد خرید دارید، مطمئن باشید که قشم بدترین جایی‌یه که انتخاب کردین. و خب نمیشه تا جنوب برید و غذاهای خوشمزه جنوبی رو نخورید. ماهی‌های جنوبی اگه تازه باشه و با اصولِ درست پخته شده باشه، بدون‌شک مزه‌ی فراموش نشدنی داره.

عکس از فتوبلاگ کیوان

بفرمایید، آلومینیوم فسفید

این روزها همه‌مون شال گردن می‌بندیم. شال گردنی که قاعدتاً می‌بایست ببندیم دور گردن. شالی بلند. کاموایی یا پارچه‌ای. با گره‌ای دُرشت و بزرگ، بسان هندوونه‌ی محبوبی، می‌بندیم ولی نیم متر پایین‌تر از گلو و گردن. جایی میون قفسه‌ی سینه، که این روزها تاپ‌تاپ کردن قلبش به مویی بنده. شالی لِنگ در هوا و بلاتکلیف، مثل خودِ منِ این روزها. مثل خودِ تو این روزها. مثل خودِ ما این روزها. شالی که نه شاله و نه قراره گردنی رو گرم نگه داره. این تقابلِ سُنت و مدرنیته‌ی پدر سوخته، این روزها حتی به شال‌ گردن‌ها هم رحم نمی‌کنه. حتی به گردن‌ها. به تاپ‌تاپ کردنِ قلب‌ها که این روزها به گردنش ساعت می‌بندن تا از زندگی عقب نمونه ولی هیچ امیدی نیست وقتی امشب می‌خوابه، فردا صبح سَر ساعت بیدار شه و به خورشید سلام دوباره‌ای کنه.

روزهای سردی است این روزها. نون نداریم بخوریم ولی پیاز می‌خوریم کیلویی تا اشتهامون باز بشه. همه‌مون شیک و پیک شدیم. چُسان فِسان می‌کنیم. کت‌و‌شلوار و بلو جین جورجیا آرمانی می‌پوشیم و کیف شانل و ورساچه دست می‌گیریم ولی... این روزها یک «ولی» به قاعده‌ی دماوند، کوه 5600 و خرده‌ای متری دماوند، وسط زندگی همه‌مون هست. هر کدوم با دو متر طناب قراره صعود کنیم این کوه دراز و بلند و ستبر و کلفت رو که سرش رفته تا وسط ابرها، کنار خونه‌ی غول داستان‌ جک و ساقه‌ی لوبیا!

ولی ای‌کاش شهامتی بود. فرصتی بود تا لُخت و عور بشیم روبروی هم تا لباس‌های مارکدار و برندمون رو آویزون گل میخ کنیم تا ببنیم جرئت نشون دادن لباس زیرمون رو به همدیگه داریم؟! مارک‌ها و نشونه‌هاش. جنس‌ها و رنگ‌هاش. تمیزی‌ها و حساسیت‌هاش به کُرک و پشم و خال و زگیل!

ایکاش جرئتی بود تا بکنیم. تا ببنیم چند مَرده حلاجیم. تا ببینیم هر کسی چی توی چنته داره. چی زیر چنته داره. هر چند چنته‌ هم، چنته‌های قدیم!

این روزها هوا سَرده. این روزها جغرافیای دنیا بهم ریخته. برف یا نمیاد یا اگر بیاد متری میاد. دو و سه و چهار متر، بچه‌بازی شده. قاشق سوپ‌خوری خیلی‌ها، این روزها، قد پارو شده. این روزها از تاریخ هیچ درس عبرتی نمی‌گیریم. انگاری تموم سلسله‌ی مادها و هخامنشیان پَشم بودند. پادشاهان گوربه‌گور شده‌ی مادر فلان و بدون قبر و نشون، انگاری شخصیت‌های سورئال این سرزمین بودند. خاندان بلند و بالای زندیه یکی از قصه‌های خیالی هزار و یک شب بوده. چشمی درنیومده، پایی قطع نشده و کونی دریده نشده. صفوی رو فقط توی میدون نقش جهان اصفهان و کنار گز بلداچی حس می‌کنیم. بغل پولکی‌ها. اونور بریونی، نشسته کنار قلیون و می‌خوره ریحون با دوغ‌های گازدار آبعلی اون موقع!

این روزها، شب نداره تا سَری به زمین برسونی. تا کَپ مرگی بذاری. «این روزها» بچه‌ی یتیمی شده بدون پدر و مادر. ول توی کوچه‌های قدیمی که فقط اسمی از آشتی‌کنون یدک می‌کشه. سرها در گریبان است. زمستان است. این روزها همه با هم قهرن. حتی شال گردن‌ها با گردن. قلب‌ها جا موندن از تیک‌تیک ساعت‌هایی که بیخ گلوشون بستن تا شاید هوش و حواس عزرائیل رو پرت کنند به جایی دورتر از پُشت کوه قاف و زمان رو با خودشون بکشونند تا وقتی فوت کنه صوراسرافیل توی اون شیپور طلایی مد این چین‌ش!

این روزها هر چی داریم، خرجِ نَما کردیم. غافل شدیم از شورت‌های نخ‌نما شده‌ایی که بید زده جلو و عقبش رو. این روزها، نباید اینقدر بد باشه. نباید اینقدر گند باشه. اینقدر تخمی تا به‌جای پَشمک و باقلو، بهم قرص برنج تعارف کنیم.    

علت باخت: بازیگوشی بازیکنان!

پرسپولیس - استقلالفوتبال دیدن در کنار من، برای کسی که موقع دیدن این بازی نمی‌تونه هیجاناتش رو کنترل کنه و یهویی در میاره و می‌پاشه توی صورتِ طرف مقابل، هیچ لطف و صفایی نداره. نود دقیقه بازی رو هم که ببنید اصلاً متوجه نمی‌شید که من طرفدار کدوم تیم هستم. نه دادی می‌زنم، نه فحش خوار مادری میدم، و نه شکایتی از این‌که چرا داور آفساید رو نگرفت یا چرا توش نمیره و سرش اینقدر بزرگه!

پنج‌شنبه کلی بازیکن و داور وسط زمین این‌ور و اون‌ور می‌دویدن و من تنهایی، رو شکم خوابیده بودم وسط اتاق. زاید که گل اول رو زد نیم‌دوری زدم و نگاهی به صفحه‌ی تلویزیون و زمان باقی‌مونده انداختم. باید خیلی خوش‌بین باشی که فکر کنی توی این ده دقیقه اتفاق دیگه‌ی میوفته و من خوش‌بین بودم. دو دقیقه بعد سانتر از جناح راست و ضربه‌ی سَر و گل دوم. بازی مساوی شد. از روی شکم بلند شدم و نشستم بغل بخاری. حالا دیگه باید مَشنگ باشی که فکر کنی نتیجه‌ی بازی عوض میشه و من بودم! به این سوی چراغ، می‌دونستم امکان داره پرسپولیس برنده‌ی بازی باشه و زاید دوباره بین دو تا مدافع چرخید و گل. داور سوت بازی رو زد و نتیجه‌ی 3-2 رقم خورد برای این داربی.

بعد این‌که بازی تموم شد نه تلفن رو ورداشتم که زنگ بزنم به استقلالی‌ها و نه اس‌ام‌اس پُشتِ پشت اس‌ام‌اس که آی تیم ما ال کرد و شما ده دقیقه‌ا‌ی سوراخ شدین و فلان و بهمان. بازی که تموم شد همون‌جور که نشسته بودم کف اتاق، دو دستی زدم بر فرق سر خودم که توی بسیاری از امور، مدیریت کارهایی که ما داریم انجام میدیم مثل کادر رهبری تیم استقلال هستش. تیم هشتاد دقیقه جلو بوده، پرسپولیسی‌ها سی دقیقه، ده نفره بازی کردن و اونوقت سَرمربی وزین! که انگاری به‌جای کوچ تیم حالا فقط به فکر اینه که تماشاچیان بعد از این بُرد قراره چه لقبی بهش بدن بازی دو هیچ برده رو سه دو باخته و تمام.

دنیزلیاین نوشته هیچ کُرکری برای برد پرسپولیس نیست که واقعیت و حکایت ورزش ما اون‌قدر کثیف هست که من، نه حالی دارم برای استقلالی‌ها کری بخونم و نه عشق و علاقه‌ای که یه جایی‌ام رو برای پرسپولیسی‌ها جر بدم.

بُرد و باخت‌های این چنینی همیشه توی ورزش بوده و در حالی‌که جماعت فوتبال‌دوست بعد از یک روز تعطیل، امروز اومدن سر کار و تازه الان خوردن به پُست رفیق و همکارهاشون و از صبح دارن کُری می‌خونند، بازیکن‌های برنده‌ی پرسپولیس و بازنده‌ی استقلال به هیچ جاشون هم نیست و توی فکر این هستند که سال دیگه چه قراردادی ببندند که صفرهای پول‌شون بیشتر بشه. بنابراین حیف از وقت و انرژی آدمیزاد که بخواد صرف کری خوندن بشه. ولی واقعیت اینه که این ورزش با این بازیکن‌ها، با این داوری‌ها، با این مدیریت و مربی‌ها به هیچ جایی نمی‌رسه.

با اومدن خولیو ولاسکوی آرژانتینی بود که تیم ملی والیبال، شگفتی‌ساز مسابقات جام جهانی 2011 شد وگرنه بازیکن‌های بهتر از این داشتیم و به ژاپن و چین می‌باختیم. و بردی که در مقابل تیم‌های بزرگ دنیا مثل لهستان کسب کردیم رو باید از این به بعد بعنوان یه خاطره همش گردگیری کنیم که اگه نباشه تفکرات مردان و مربیان بزرگی چون ولاسکو، ما دیگه هیچ‌وقت برنده‌ی چنین مسابقاتی نخواهیم شد.

ورزش ما مربیان بزرگی که تفکراتی فراتر از این‌که سوبله چوبله بهشون بگن، کم داره. مربیانی که بزرگ فکر کنند. دنیزلی بعد از برد تیم پرسپولیس میگه: «بازی امروز تركيبی از معجزه و واقعيت فوتبال بود» و پرويز مظلومي هم باختن تیم استقلال رو «نتيجه‌ی بازيگوشی برخی از بازيكنانش دونست» و ما چقدر بدبختیم در کنار مربیانی زندگی می‌کنیم که وقتی تیم‌شون می‌بازه حتی توان ماست‌مالی کردن هم ندارند.

علت باخت: بازیگوشی بازیکنان!

تاریخ معاصر درد داره

جت لگ شده‌ایم! بدون این‌که تغییری پیدا کنه توی مبداء و مقصدمون، بدون این‌که کونِ مبارک‌مون لَمس کرده باشه هیچ صندلی اکنومی یا بیزینس هواپیمایی رو، بدون این‌که طول و عرض جغرافیایی رو طی کرده باشیم و از این سَر دنیا به اون تَه دنیا رفته باشیم، جت لَگ شده‌‌ایم. همین‌جا. توی همین شهر. وسط این همه دوست و آشنا و مولفه‌هایی که از دورانِ پارینه سنگی باهامون رفیق بوده و آشنا، جت لگ شده‌ایم. همین‌جا، غربیه شدیم با شهر و دیار و مردم کوچه و بازار این ولایت.

جت لَگ شده‌ایم. دکترها بیایند و نظر بدن. کم‌آبی و فقدان اشتهاء. سَر درد و خستگی. گیجی و عدم آگاهی به زمان و مکان. حالت تهوع و ناراحتی معده. بی‌خوابی. سرفه‌های خشک و خارش گوش. اُفت قندِ خون و بهم ریختن سیستم گوارش و... همه‌ی این‌ها علایم جت لگی است. ما که نه به این پروازهای زپرتی داخلی اعتماد داریم و نه توان خرید ارز و طول دو و سه هزار تومنی تا سوار این هواپیماهای شیک‌و‌پیکِ امارات و قطری و لوفتانزا بشیم و صبحونه رو تهران بخوریم و نهار روز تعطیل رو توی مونترال یا واشنگتن، استیک سرخ شده به بدن‌مون بزنیم، ولی از اون از ما بهترونی که پروازهای بلند و دراز ده و پونزده و بیست ساعته داشتن بپرسید ببینید مگه غیر از اینه که وقتی رسیدن به مقصد، از همین درد و بلاهای لیست شده‌ی بالا گرفتند؟

زور داره. درد داره. طی نکرده باشی طول و عرض جغرافیایی زمین رو. مونده باشی توی همین تاریخ معاصر خراب‌شده‌ی نکبتِ امروزی. سوار طیاره‌ای نشده باشی تا طی‌طریق کرده باشی نصف‌النهارهایی که زمین رو عینهو خربزه، قاچ‌قاچ کرده‌اند و اون‌وقت توی همین سرزمین مادری، جت لگ شده باشی. سَر درد و کوفتگی داشته باشی. نخوابی و وقتی هم که می‌خوابی تا خروس‌خون صبح، کابوس ببینی. بی‌اشتها باشی به خوردن تموم وعده‌های غذایی و خسته باشی از خودت و همه‌ی آدم‌هایی که اتفاقاً هیچ کدوم Helloی هم نمیگن. باهاشون هم‌زبونی ولی ‌کسی هم سَلامت رو علیک نمیگه. غریبه باشی با این ساعت و تقویم و ماه و سال. گم شده باشی و سرگردون توی این زمان و مکان.

ما در سرزمین مادری، جت لگ شده‌ایم.  

...

آدم‌های قصه!چند روزی است که ذهنم درگیر این جمله (گویا از شمس لنگرودی) است:

راستی، قصه که تمام می‌شود، آدم‌ها کجا می‌روند؟

راستی، کجا می‌روند؟

 

روح‌های نذری

روزهامون یکی در میون شده! تموم هفته، تقسیم شده به دو روز، شنبه و جمعه. شُکر خدا راضی هم هستیم. یه روز کار می‌کنیم و یه روز می‌خوریم و می‌خوابیم تا صلاه ظهر. تا وقتی آفتاب، از در و دیوار خونه و پنجره بالا بیاد و خورشید خودش رو لوس کنه و ولو بشه رومون.

تموم هفته، روی کانتر آشپزخونه، ظرف‌های سفید پلاستیکی به ترتیب، شله زرد، آش رشته، شله زرد، آش رشته، شله زرد، آش رشته، شله زرد چیده شده. هر چی منتظر موندیم تا شاید دوباره و سه باره و ده باره، زنگِ در خونه به‌صدا دربیاد و یه ظرفِ آش رشته‌ی دیگه هم از در بیاد تو تا تعادلِ نذری‌های در و همسایه برقرار بشه، نشد که نشد!

از صبح تا شب عینهو قبابل بدوی می‌زنیم توی سَر و کله‌ی همدیگه و نیزه به‌دست هیزی می‌کنیم و دزدی می‌کنیم و دنبال شکار، خیابون‌ها و طول و عرض مغازه‌ها رو گز می‌کنیم و اون‌وقت منتظریم تا یه گوشه از تقویم قرمز بشه؛ نذری می‌پزیم و دیگ بار می‌ذاریم از این سر حیاط تا اون سر حیات و سفره می‌ندازیم دراز و بلند، به‌قاعده‌ی تموم هال و اتاق خواب و سالن پذیرایی و همین‌جوری میریم و میریم تا وسط آشپزخونه و جلوی یخچال و دَم راه‌پله و هر چی آدم که دستش به دهن و گوش و چشم و لَب و لوچه‌اش میرسه، الا نوک شکم‌ش! می‌نشونیم پای سُفره و فارغ و غافل از چهار تا خونه اون‌ورتر.

اصلاً چهار تا خونه اون‌ورتر چیه؟ فارغ از خودمون که دیوار آجری چیدیم بینِ خود و خودمون و سال‌هاست که یه سلام علیک درست و حسابی هم نکردیم با دلِ خودمون. آقا دلِ، خانم دلِ حالت چطوره؟

توی این روزها و این سال‌ها، چقدر این روح‌‌هامون گرسنه است و توی این آشفته بازار که دیگه همه‌ی جماعت، ماشین حساب زیر تشک و مُتکاشون گذاشتن و هنوز قی چشم‌شون رو پاک نکرده می‌دونن قیمت دلار و سکه چنده و نون سنگک بدون خشخاش شده هزار تومن، چقدر روح‌هامون بی‌ارزش شده. چقدر دل‌هامون، مُفت و بی‌بهاء شده. 

سرما، درد دارد

تهران برف دارد. تهران درد دارد.این‌جا داره برف میاد. اونقدر غریبه شدیم با برف و بارون که وقتی صبح چشمت رو باز می‌کنی و می‌بینی زمین سفید شده انگاری در خونه‌ رو برای موجوداتِ ماورایی که از یه سیاره‌ی دیگه اومدن باز کردی.

سال‌ها توی گوش‌مون خوندن، ایران چهار فصل‌ترین کشور دنیاست، این سَرش هوا منفی سی درجه است و خرمالو داره، اون سَرش آدم‌ها موز به دهن، توی آب شنا می‌کنند و... حالا توی چهار فصل‌ترین کشور دنیا! باید با مداد سیاه، توی دفتر نقاشی بچه‌هامون، برف و بارون بکشیم تا وقتی از آب و گِل دراومدن و رفتن به یه کشور دیگه‌، بدونند برف چیه. یخ چیه. سرمای توی غربت چیه و شالِ بافتنی رو باید چه جوری ببندن دور گردن‌شون تا کسی نفهمه که اون‌جا وصله‌ی ناجور‌ان.  

میگن وقتی یه روز از خواب بیدار شدی و دیدی درد نداری، غم و غصه نداری، دل و زانو و کَمرت درد نمی‌کنه، شک نکن که مُردی! پس A آنگاه B، باید پذیرفت که زندگی درد داره و ما حتماً زنده‌ترین مَردم این کُره‌ی خاکی هستیم چون همیشه درد داریم. از ازل تا ابد، غم و غصه داشته و داریم. حالا دیگه درد گوله شده توی تَن و بدنِ همگی‌‌مون. درد عینهو گوله‌ی کاموایی لونه کرده زیر پوست‌مون و هر روز از یه جایی‌ میزنه بیرون و امون از وقتی که گیر کنه بیخ گلوت. زنده زنده، خفه‌ات می‌کنه؛ همه‌مون هم تجربه‌اش کردیم. ولی نه، ما زنده‌ایم، چون درد داریم. ما نمی‌میریم چون درد داریم. ما زنده‌ایم چون برف داریم. چون چهار فصل‌ترین کشور دنیاییم!

این‌جا داره برف میاد. شهر به‌هم ریخته. هوا سرد شده. شهر تَب کرده. سرما، درد داره. درد، سرده. ما زنده‌ایم. من این‌جا سردمه. من درد دارم.