انگشت خالی دستِ چپ

عروسی بود. زیر همین آسمونِ کبود، دیشب، دختر و پسری دست هم رو گرفتند و رفتند تا زندگی‌ای رو شروع کنند. تا خودشون رو تجربه کنند. با هم بودن‌ و حس‌های خوب مشترک بودن رو. خوشبخت بشن به‌همین وقت عزیز!

مجلس بَزمی بود. مجلس رقصی بود. گوشه‌ی حیاط، میز و نیمکتِ چوبی‌ای بود. شیشه‌ها و لیوان‌های یک‌بار مصرف پُر و خالی می‌شد. ماست، زیتون، چیپس، سالاد ماکارونی، کالباس و آب‌میوه‌های تُرش و شیرین، میز رو تزئین کرده بود و دی‌جی نمی‌دونم چی‌چی صداش رو کلفت و نازک می‌کرد، بالا و پایین می‌پرید و می‌گفت: حالا دست!

و آدم‌ها دست می‌زدند. دختر و پسرهایی که همه زوج بودند و حلقه‌های دستِ چپ‌شون رو تا جایی کنار لوسترهای روشن و نزدیکِ سقف بالا برده بودند خوشحال از این همه نور و رنگ و رقص، شاد بودند، دست می‌زدند. می می‌زدند، گاه‌گاهی به لب و گونه‌های هم نوک می‌زدند. دست هم رو می‌گرفتند و دور هم می‌چرخیدند و من تنها نشسته بودم روی یکی از همین صندلی‌هایی که حتماً امروز صبح ده‌تا ده‌تا، تا شده و روی هم چیده شده و آقایی با سیبیل‌های بلند و کلفت داره همین الان اون‌ها رو پُشت نیسان آبی رنگش بار می‌زنه و خوشحال از دیدنِ این همه آدم شیک و تمیز و خوش‌پوش، آرزوهای خوب خوب برای این دو زوج جوون و زوج‌های دیروز و پریروزی که میدون رقص رو فتح کرده و حاضر نبودند لحظه‌ای عقب بشینند می‌کردم.

آدم‌های نشسته توی کنجِ تاریکِ حیاط از سیاست می‌گفتند. از فوتبال. از المپیک. از گرفتن زیر دو خم و بزرگ‌ترها از بازار ارز و طلا، از گرونی خونه و اجاره مسکن‌ و گروه ارکستر همچنان لاینقطع نعره می‌زد، داد می‌زد، دوره می‌کرد همه‌ی ترانه‌هایی رو که روزی باهاش عاشقی کرده بودیم.

روزنامه‌ای چاپ نشد دیروز، تعطیل بود، ولی من تک و تنها، کنار استخرِ گود و خالی حیاطِ خونه به آمارِ بالای طلاق این مملکت فکر می‌کردم. به زندگی‌های تیکه‌تیکه شده‌ای که مثل دسته گل عروس توی لحظات پایانی آخر شب، وقتی پَرت می‌شه معلوم نیست سرنوشتش چی می‌شه و چه جوری پَرپَر می‌شه، به آدم‌هایی که بعد از جدایی به‌‎سختی دوباره آدم می‌شن. جسم‌شون یک ور می‌ره و روح و روان‌شون هزار ور.

نیم ساعت بعد، وقتی دستم رو دراز کردم تا کفگیر برنج رو خالی کنم روی دو سه تیکه جوجه‌کباب سرخ شده‌ی توی بشقاب چینی سفید، میون اون همه آدم خوشبخت، جای حلقه‌‌ی یکی از انگشت‌های دست چپم بدجوری توی ذوق می‌زد. دی‌جی دوباره داد ‌زد «حالا دست!» و من دست چپم رو فرو کردم توی جیب شلوار مشکلی راه‌راه‌م تا وصله‌ی ناجوری نباشم میون اون همه آدم جور خوشبخت.

ما مُردیم یا اون‌ها؟!

پنج‌شنبه هفته‌ی قبل منزلِ دوستی مهمون بودم. این روزها کاری به این ندارن که تو روزه هستی یا نه، دعوت که می‌شی بدون هیچ سوال و جوابی برای افطار دعوت شدی! که خب اگه زرده به ماتحت بگیری حتماً سفره و میز شامی هم پُشت‌بندش هست.

ترافیکِ تهران توی هیچ قاعده و قانونی نمی‌گنجه. بنابراین عصر پنج‌شنبه مسیر شریعتی – سعادت‌آباد رو نیم ساعته رفتم. زود رسیده بودم. دست کردم از توی پاکت (کار خوبی که این روزها کتابفروشی افق انجام می‌ده و به‌جای کیسه‌های پلاستیک از پاکتِ کاغذی که قابل بازیافته، استفاده می‌کنه) یکی از کتاب‌ها رو بیرون آوردم.

«این برف کی آمده...»

صدای موذن توی خیابون‌های سعادت‌آباد بلند شده بود که به‌خودم اومدم و دیدم هوا تاریک شده و من توی ماشین نشستم و غرق در فضای داستان‌ها شدم.

این برف کی آمده | محمود حسینی‌زادوقتی هنوز داستان شروع نشده و تو می‌خونی:

برای محبوبه که سی‌و‌چند سال است هر شب برای رفته‌ها دعا می‌خواند.

قبل از خواب،

بی‌صدا.

او زیر لب می‌خواند و من تک‌تک‌شان را می‌بینم که همان دوروبر هستند.

برای ایران و محمد و حسین که بد وقتی رفتند.

برای آن دو که نماندند تا آلما صدای‌شان کنیم و مارال.

برای جلال‌الدین که رنجید و شمس که ندانست.

یرای سینا و کسرا و تارا که پیوندم می‌دهند با بودن.

و همچنین وقتی روی جلدِ کتاب نگاه جغدهای نشسته روی درخت رو در فضای سرد و برفی زمستون می‌بینی، کار سختی نیست حدس زدن این‌که مجموعه داستان به‌نوعی درباره مرگ و رابطه‌ی آدم‌های قصه با مُرده‌هاشونه.

شاید برای ما محمود حسینی‌زاد بیشتر به‌عنوان مترجم شناخته شده باشه ولی با همین مجموعه داستان مشخص شد که ایشون نوشتن رو هم به همون خوبی‌یه ترجمه بلده. هم قصه‌گویی و هم شکسته‌نویسی، که این روزها ما توی هر دوش مشکل داریم.

حضور مرگ توی داستان‌های این مجموعه، خیلی پُر رنگه. اونقدر پُر رنگ که گاهی غیر از مرگ هیچ چیز دیگه‎‌ای از داستان و شخصیت‌هاش یادت نمی‌مونه ولی اینبار مرگ سیاه‌و‌سفید، عبوس، زشت و بدترکیب نیست. مرگی‌یه خوش‌آب‌و‌‌رنگ که اگر خودِ مرگ هم نباشه، رابطه‌ی بین مونده‌ها و رفتگانه، رابطه‌ای خوب و دوست‌داشتنی‌ که آدم‌ها مثل دو تا دوست، رفیق، خونواده دست همدیگه رو می‌گیرند و با هم به سینما و سفر می‌رن؛ با هم زندگی می‌کنند. در تمام داستان‌ها ما سایه‌ی مرگِ عزیزی رو حس می‌کنیم که هنوز هست. نرفته. وجود داره و ما داریم باهاش زندگی می‌کنیم.

شاید چیزی که باعث می‌شه از وسط کتاب جذابیتش کمتر بشه همون مشکل ماهیتِ «مجموعه داستان» هست و نه نکته‌ی منفی دیگه‌ای. چند تا داستان رو که خوندی و فهمیدی محوریت داستان‌ها مرگ هستش، از اون‌جا به بعد کمی از جذابیت‌های داستان کم می‌شه. داستان اول رو خیلی دوست داشتم و بعدی‌ها رو هم کمی کم‌تر از اولی.

این برف کی آمده / محمود حسینی‌زاد / نشر چشمه / 1390/ 112 صفحه / 3200 تومن‌

«سرزمین نوچ» روی سایت آمازون

سرزمین نوچ روی سایت آمازونخبرگزاری مهر نوشت:

سایت آمازون «سرزمین نوچ» ایرانی را به‌فروش گذاشت

برای نخستین بار یک رمان ایرانی از ناشر ایرانی، روی سایت آمازون قرار گرفته است و از این طریق «سرزمین نوچ» کیوان ارزاقی به‌طور جهانی به‌فروش می‌رسد.

به گزارش خبرگزاری مهر، اولین رمان کیوان ارزاقی با نام «سرزمین نوچ» که اردیبهشت ماه امسال توسط نشر افق منتشر شد و مورد توجه خوانندگان و منتقدان ادبی قرار گرفت از طرف سایتِ عرضه کتاب و محصولات فرهنگی آمازون در سراسر جهان به‌فروش خواهد رسید.

عرضه یک رمان ایرانی که توسط ناشر ایرانی منتشر شده است، روی سایت جهانی آمازون برای نخستین‌بار صورت می‌گیرد هرچند پیش از این کتاب‌های دیگری از جانب نویسندگان ایرانی ولی با ناشر غیرایرانی در این سایت عرضه شده بود. پیش از این مجموعه داستان «من ریموند کارور نیستم» نوشته مصطفی عزیزی و از نشر افق هم در این سایت عرضه شده بود.

خوانندگان فارسی‌زبان در سراسر جهان می‌توانند این رمان را که مضمون آن مهاجرت یک زوج جوان ایرانی به لس‌آنجلس و دالاس است از طریق سایت آمازون خریداری کنند.

قاعدتاً پیش از این هم کتاب‌های ایرانی روی سایت آمازون وجود داشته ولی بهرحال فروش اینترنتی و آنلاین به‌صورت گسترده و روی سایت‌های معتبری چون آمازون، خبر خیلی خوبی‌یه به‌خصوص برای دوستانِ خارج‌نشین تا بتونند به‌راحتی سفارش کتاب بدن و خیلی زود از آن‌چه که توی بازار نشر داخلی اتفاق می‌افته مطلع بشن.

بهرحال با تلاش دوستان عزیز «نشر افق» فروش اینترنتی «سرزمین نوچ» ممکن شد تا من خودم به شخصه بیشتر از این شرمنده دوستانِ ساکن آن‌سوی مرزها نشم.

هرچند اخبار، نقدها و نقطه‌نظرات دوستان عزیز رو درباره کتاب سرزمین نوچ توی وبلاگِ مربوط به خودش می‌نویسم ولی این خبر اونقدر مهم بود که گفتم با توجه به تعداد مخاطبین این وبلاگ، ید نیست که این‌جا هم خبرش رو اعلام کنم.

خبرگزاری مهر ـ یک‌شنبه ۲۲ مرداد ۹۱

فروشگاه کتاب افق ـ سایت آمازون سرزمین نوچ را به‌فروش گذاشت

سایت آمازون ـ فروش اینترنتی کتاب

حلقه‌ی اشک در کنار حلقه‌های المپیک

المپیک لندن 2012در جایی دورتر از این شهر و کشور، مسابقات المپیک سال 2012 در لندنِ انگلیس در حال برگزاری‌ست و ما ایرانی‌های مونده در وطن یا پخش‌و‌پلا شده در اقصی نقاط دنیا، این روزها و شب‌ها در بدترین شرایط و اوضاع اقتصادی که دلار به اونور مرزِ دو هزارودویست‌‎سی‌صد تومن رسیده و حالا دیگه پیدا کردن ماشینِ زیر ده میلیونی در مملکت شده آرزو و دیگه عادت کردیم به خریدِ مرغ کیلویی هفت، هشت، ده هزار تومنی، به‌شدت درگیریم با احساساتِ وطن‌پرستانه‌مون.

توی چند شب گذشته از طرف وزنه‌برداران، کشتی‌گیران و تیم تکواندو چند بار پرچم ایران بالا رفته، چند ناداوری در حقِ ورزشکاران ایرانی صورت گرفته و ما خوشحال از بالا رفتن پرچم و ناراحت از این‌که حق فلان بوکسور و کشتی‌گیر فرنگی‌کار ایرانی خورده شده، توی دل‌مون به تموم داورانِ بی‌شرفِ چشم‌آبی، مادر فلانی گفتیم و دوباره زل زدیم به ادامه‌ی رقابت ورزشکاران.

هرچند یادمون هم نرفته که تیم تیراندازی بدون مربی اعزام شده یا فدراسیون، سَرمربی تیم ملی تکواندو رو به‌خاطر اضافه حقوق درخواستی و یکی دو میلیون کم و زیاد، کنار گذاشت تا دیشب یوسف کرمی، که اگه اسم و پرچم ایران روی لباسش نبود بعید بود بتونی تشخیص بدی که ایشون قهرمان جهان بوده در بدترین شکل ممکن ببازه تا تیم اعزامی تکواندو نتیجه‌ی خوبی نگرفته باشه.

بهرحال فارغ از تموم مسایل و مشکلات و موضع‌گیری‌ها و طول و عرض جغرافیایی، وقتی کشتی‌گیری روی تشک می‌خواد فنی بزنه و وزنه‌بردارِ ایرانی زانوهاش زیر وزنه می‌لرزه هنوز دل و دست‌ِ خیلی از ماها برای این خاک و این کشور می‌لرزه.

وقتی پرچم سه رنگ این کشور بالا می‌ره هنوز هم هر جای دنیا باشیم، بدون در نظر گرفتن نیم‌کره‌ی شمالی یا جنوبی بغض می‌کنیم. موهای تن‌مون سیخ می‌شه و اشک توی چشم‌هامون حلقه می‌زنه.

چی داره؟ چی داره این خاک و این اسمِ ایران که ما هنوز دوستش داریم؟

عزرائیل همیشه با ماست

مریض بودم. مریض شدم. از ساعتی که روی دو پا راه می‌رفتم، تا وقتی که خودم رو خِرکش تا مطب دکتر رسوندم و خوابیدم روی تخت و دو سه تا آمپول به یمین و یسار فلان جام زد، سه چهار ساعت بیشتر طول نکشید. تَب و لرز. چیز عجیب و غریبی نیست. می‌آد و لونه می‌کنه و خوش‌و‌بشی می‌کنه با اعضاء و جوراح و سلول و گلبول‌ و خودش هم چند روز بعد راهش رو می‌گیره و می‌ره پی تن و بدن دیگری.

ولی وقتی وسطِ چهله‌ی تابستون با دو تا پتو حس کنی توی برف‌های سیبری خوابیدی و بلرزی و بلرزی، حتماً یک جایی از تو یا این جهان هستی ایراد داره. نداره؟ تهران 40 درجه باشه و درجه حرارت بدن تو هم 40 درجه؟ حجم و وسعت تهران کجا و ابعاد و اندازه‌ی این تنِ ریقو کجا؟ شمال تا جنوب تهران چند کیلومتره و شمال و جنوب این هیکلِ پیزوری.... پوووف خنده‌داره!

اصلاً کی و کجا من این‍قدر مسالمت‌آمیز با طبیعت رفتار کرده بودم که حالا این‌جور شونه‌به‌شونه‌ی هم، من و طبیعت، با هم عینهو دو رفیق جلو می‌ریم. هر دو کورس‌کنترل رو ثابت گذاشته بودیم روی عدد 40! تهران و بیش از دوازده میلیون آدم توی گرما می‌سوختن و من این‌جا تک و تنها توی کالبدِ تن می‌سوختم. اونقدر سوختم که اینبار حتی تبخال هم هجوم وحشیانه‌ای داشته به لب‌و‌لوچه‌ام. خیلی ناز و خوشگل بودم به سبزه هم آراسته شدم.

هر چند از دیدِ دکتر جماعت این موضوع خنده‌داره ولی وقتی این تب و لرز سراغت می‌آید شاید قبل از هر چیز، حضور عرزائیل رو بیخ گوش خودت و زندگی‌ات حس می‌کنی. حس می‌کنی مرگ چقدر می‌تونه نزدیک باشه. نزدیک و ملموس و محسوس و در دسترس. هیچ‌کس تنها نیست. عزرائیل همیشه با ماست. با ما و کنار ماست.

من که مدت‌هاست حرف هیچ دکتری رو باور ندارم که از دید اون‌ها انسان به این زودی نمی‌میره و وقتی هم که مُرد و درازش کردی رو به قبله و آب تُربت ریختی تَه حلقش، انگار‌نه‌انگار که آدمی از این جهان بار بسته و رفته. گواهی‌فوت رو جوری برات راحت و بدون هیچ حسی می‌نویسند و امضاء می‌کنند و اون مُهر صاب‌مُرده‌شون رو شَتلق می‌زنند زیر برگه که پنداری فقط روی برگه‌‌ایی سفید نوشتند که برای عصر دو کیلو هویج بخری و نیم کیلو شَمبلیله و ترخون و ریحون. سنگ‌دل‌تر از این دکترها خودشون هستند و بَس.

آدم‌ها وقتی مریض می‌شن رقیق می‌شن. انگاری همه‌ی پوست و گوشت و استخوون تن‌شون فقط می‌شه یه لایه‌ی باریک، عینهو لواشک‌هایی که توی جاده‌های شمال روی طناب و زیر آفتاب پَهن‌شون می‌کنند و از این‌ور، اون‌ورش معلوم و مشخصه. آدم‌ها این‌جور مواقع بدون در نظر گرفتن سن و سواد و قد و وزن، نیاز به محبت دارند. نه‌ این‌که لوس و نُنر بشن که آدمی با این ید و بیضاء اگه قرار باشی لوسی کنی باید سپردتش به همون مَلک‌الموت که کولش کنه و با خودش ببره آسمون هفتم و توی برزخ منتظر روز حساب بمونه.

منظورم اینه که آدمی توی اوقاتِ بی‌حالی نیاز به کمی تَر و خشک شدن داره و چه خوب که مادر هست که اگر حضور چنین نازنین‌ انسان‌هایی روی زمین نبود قطعاً زمین جایی برای زندگی نبود. همین.   

این روزها، کافه‌ها، ما آدم‌های تنها

صندلی‌های کنار پنجره‌ی کافه‌ها زودتر از بقیه‌ی صندلی‌ها پُر می‌شه. کسی می‌آد، نگاهی به دور و بَرش می‌کنه. کیفش رو روی صندلی کنار دستش می‌ذاره. می‌شینه و نگاه می‌کنه از پنجره به بیرون.

کافه‌هایی که میزهاشون رو تکی چیدن، شلوغ‌تر از همه‌ی کافه‌های دو و چند نفره‌اند. آدم‌های تنها، این روزها بیشتر از قبل منتظر شنیدنِ ربنّان تا سَرِ سیگارشون رو سُرخ کنند. کافه‌ها. کافه‌ها. کافه‌ها.

تنهایی آدم‌ها توی کافه‌ها پُر رنگ‌تر می‌شه. رساتر می‌شه. گل دُرشت‌تر می‌شه. انگار کسی هست که بابتِ این تنهایی پولی می‌گیره و دادی می‌زنه. انگار کسی هست بلندگو به‌دست، از همین بلندگوهایی که باهاش انقلاب کردند، که با باطری بزرگ کار می‌کرد و یارو پُشت وانت به مَدد اون داد می‌زد: خیارِ سبز قلمی دارم، دَمپایی پاره می‌خرم. خونه‌دار و بچه‌دار، زنبیل رو وردار و بیار! انگاری اعلام می‌شه به تموم اهالی آبادی که ایهالناس، این زن، این مرد، توی این کافه، تنهاست.

تنهایی آدم‌ها توی کافه‌ها، خر است. آبروبَر است.  

خالی موندنِ صندلی‌های روبرویی، کنار دستی، چپی و راستی، خنده‌ی احمقانه‌ای‌یه به تموم این زندگی، به تموم این اجتماع، به هجرتِ آدمیزاد از کوه و جنگل و غار، به شهر، به مدرنیته. به تموم آسانسورهای برج‌های بلند، به تموم خط‌های ویژه‌ی اتوبوس‌های قرمز بی‌آر‌تی، به تموم ادعاهای روشنفکری، به پیپ‌ها و عصاها و کلاه‌ها، به سیفون توالت، به اون تئوری مضحکِ پیدا کردنِ نیمه‌ی گمشده.

خالی موندنِ صندلی‌های روبرویی، کنار دستی، چپی و راستی، پاسخ محکمی‌یه به سوالِ چرا پناهی تنها موند؟ چرا پناهی تنها مُرد؟ حسین پناهی. حالا دیگه می‌دونیم چرا جنازه‌هامون توی اتاق‌ها می‌پوسن، بو می‌گیرن، کرم می‌ذارن و رفیق می‌شن با مگس‌ها.

خالی موندنِ صندلی‌های روبرویی، کنار دستی، چپی و راستی، خنده‌ی تمسخرآمیزیه به همه‌ی آپارتمان‌های چسبیده به‌هم این شهر. بیلاخ گنده‌یه به همه‌ی مسافران مترو که تا زیر بغل هم، چپیدن و عرق شور رو مزمزه می‌کنن و شهر رو به‌تاخت به چپ و راست می‌رن. از تجریش به بازار، از اصفهانک به آزادی، از رسالت به بهشت‌زهرا. ایستگاه آخر.

کافه‌های این روزهای این شهر، نیاز به میزهای بزرگ مربعی ندارن. نیاز به میزهای گرد مجلسی ندارن. نیاز به میز ندارن. ای‌کاش آدم‌های خوب این شهر نذر پنج‌شنبه‌‌ی این هفته‌شون رو، توی کافه‌ها ادا می‌کردن. خرما و آش‌رشته و حلیم و حلوا رو به تموم آدم‌های تنهای کافه‌نشین می‌دادن.

عکس از فتوبلاگ کیوان

ما آدم‌ها، این روزها

سیستم بدنی‌مون بهم ریخته. صبح‌ها دیرتر می‌آییم سرکار و بعدازظهرها زودتر فلنگ رو می‌بندیم و کرکره رو می‌کشیم پایین و سیستم رو تعطیل می‌کنیم و دِ برو که رفتیم. روزه باشی و نباشی فرقی نداره، توی این گرمای تابستون وقتی می‌رسی خونه چشم‌هات سنگین می‌شه. لپ‌تاپ روی سینه و کتاب حوالی دست و پات، خوابت برده.

بلند می‌شی هوا، تاریک شده. سیاه شده. کبود شده. تو، سر درد شدی. کِسل شدی. بی‌حال شدی. عُنق شدی. آسمون عادت داره به این موقع تاریک شدن. تو، عادت نداری به این خوابی که معلوم نیست باید اسمش رو چی بذاری. نه قیلوله است و نه عصر و صبح و ظهرگاهی!

روزه‌داران مسلمان در مَدح و ستایشِ نزدیک به 16 ساعت نخوردن و ننوشیدن می‌گن و روزه‌خوران تموم سیستم و مکانیزم بدن رو در کسری از ثانیه می‌ریزن وسط و عینهو موتور پیکان که هر کس و ناکس به خودش جرئت می‌داد بابت تنظیم یه شمع پلاتین لُخت و عورش کنه، با هیجان از این می‌گن که روزه گرفتن عوارض داره. مشکلاتِ جانبی داره. هزارویک درد و بلا بعدها سرت می‌آد.

آقای فلانی که ساعت نه صبح رنگش از تشنگی و گرسنگی پَریده، استناد می‌کنه به حرف‌های دکتری که دیروز عصر، پنج ساعت مونده به دَم افطار توی نمی‌دونم کدوم برنامه‌ی صداوسیما حرف زده و گفته که باید توی ماه رمضون به بدن استراحت داد و نباید تموم سال تازوند و به‌تاخت رفت و خانم بیساری که هنوز گوشه‌ی لُپش یه لقمه از نونِ سنگگ و پنیر تبریز جا مونده و داره آروم و یواشکی هُلش می‌ده بره پایین، رفرنس می‌ده به حرف‌های پسر عموی دکترش که متخصصه و باید از شیش ماه قبل از منشی‌اش وقت بگیری که شونزده ساعت که هیچ، اگه شیش ساعت هم نخوری، تموم دستگاه گوارشت بهم می‌ریزه، چسبندگی روده و پیوستگی معده و یبوست مزاج پیدا می‌کنی و بعد از ماه رمضون باید دراز بشی رو به قبله!

آقای یارو که دیگه همین امروز و فردا بازنشسته می‌شه از اون ته داد می‌زنه، بابا ما سی ساله هیچی نخوردیم. سی ساله. دیگه چه روزه‌ای بگیریم؟! یکی دیگه که سرش توی کامپیوتره و تا این لحظه تو فکر می‌کردی به حرف‌های آقایون و خانم‌های مومن هیچ توجه‌ی نمی‌کنه می‌گه: سی‌و‌چهار سال!

خودش متولد همون سالی‌یه که آدم‌ها از دیوارِ پادگان نیروی هوایی خیابون تهران‌نو بالا رفتن و درِ اسلحه‌خونه رو شکستند. پنداری همون شب به‌دنیا اومده.

یکی دیگه دستی به سیبیلش می‌کشه و پشت میزش خودش و کله‌اش رو استتار می‌کنه، چند تا حبه انگور می‌ذاره لای نونِ باقی‌مونده از سنگگ خانم بیساری و می‌گه: ما آدم‌ها توی این دنیا مسافریم. روزه هم به مسافر واجب نیست.

لقمه رو می‌ذاره گوشه‌ی لپش و خودش تنهایی بلندبلند می‌خنده.

سی‌و‌شیش سال دیگه، رمضونِ افتاده در مُرداد

ماه رمضون افتاده وسطِ چهله‌ی تابستون. اگه فمنیست‌ها گیر ندن به واژه‌ها باید بگم حالا دیگه مرد می‌خواد روزه گرفتن توی این موقعِ سال. خیلی ساله پیش بود که ماه رمضون خُرداد بود. یعنی باید سال و ماه و زمین رو یک‌بار چَپکی، عقب‌عقبی بگردونی تا برسی به خردادِ اون سال‌ها.

یادمه کلاسِ پنجم دبستان بودم و امتحان نهایی داشتم. یه کارتِ امتحان که قدِ یه دیسِ برنج و نصفه برگه A4  بود بهمون داده بودن و گفته بودن حتماً باید کارت رو با سوزن تَه‌گرد، سمت چپ سینه‌مون بزنیم. یکی از شاخص‌های مهمِ بزرگ شدن توی اون سال‌ها داشتنِ امتحان نهایی بود و هر روز ما ضِل گرما، اون کارت بزرگ رو که لای کیسه فریزر هم پیچونده بودیم تا کثیف نشه رو می‌چسبوندیم به سینه‌مون و آواره‌ی کوچه و خیابون می‌شدیم تا برسیم به مدرسه‌ی غریبه‌ی دیگه‌ای که اسمش حوزه بود و قرار بود امتحانات نهایی رو اون‌جا بدیم.

پنداری همه‌ی چیزهای اون سال‌ها درد و رنج و بدبختی بود! از جمله همین کارتِ امتحاناتش که نمی‌دونم ایده کی بود با این طول و عرض ماوراء‌یش. ما هم، یعنی من و چند تا از دوستام هم به‌خیال این‌که این «کارت امتحان نهایی» یعنی بزرگ و آقا و بالغ شدن، از خونه‌مون کارت رو با سنجاق قفلی می‌چسبوندیم سمتِ چپ سینه‌‌مون که البته وقتی کارت می‌چسبید به سینه‌‌مون دیگه چپ و راست نداشت. لاکردار اونقدر بزرگ بود که سوزن ته‌گرد قدرتِ نگه داشتنش رو نداشت و تموم عرض سینه‌ رو به اشغالِ خودش درمی‌آورد. انگاری بیلبورد زده بودی وسطِ اتوبان همت، که البته اون روزها، همت بود ولی اتوبان همت وجود خارجی نداشت.

اون سال‌ها من روزه نبودم. تا سال‌ها و امتحاناتِ نهایی بعدش هم روزه‌دار نشدم، روز گرفتنِ من داستانی داره که بمونه برای خودم، ولی خوب یادمه توی همون روزهای بچه‌گی و امتحانات و گرمای وحشتناک تهران، یکی از دوستام که یازده دوازده سال بیشتر نداشت، همه‌ی روزه‌هاش رو گرفت. منی که یادم نیست دیشب شام چی خوردم اسم اون بنده خدا رو یادمه. «محمد ازوجی». اون روزه بود و ما هم که همه‌ی امتحانات‌مون سر ظهر برگزار می‌شد کم نداشتیم از اون پسرکی که حالا سال‌هاست هیچ خبری ازش ندارم. اون سال همه با هم، با زبونِ شبه‌روزه، سَر جلسه‌ی امتحان حاضر ‌شدیم و امتحانات نهایی رو دادیم. یه ضرب و با نمره‌های خوب هم قبول شدیم. سال بعدش رفتیم کلاسِ اول راهنمایی و هنوز اون ماه رمضون و ازوجی و کارت امتحانات نهایی و بزرگ شدنش رو یادمه.

داشتم می‌گفتم خیلی سالِ پیش بود که ماه رمضون، توی همین روزها بود و خب خیلی نمی‌خواد تاریخ و جغرافیا و ریاضی بلد باشی که بدونی باید 36 سال بگذره تا ماه قمری دوباره بیوفته توی همین روزها و همین ماه‌های بالای چهل درجه سانتیگرادی، عینهو تنور نونوایی. حالا دیگه با این شرایطِ زیست‌محیطی باید خیلی خوش‌شناس باشی که 36 سال دیگه زنده باشی تا رمضونِ افتاده در مردادِ دفعه‌ی بعدی رو هم تجربه کنی.

امروز صبح وقتی فکر کردم احتمالاً سی‌و‌شیش سال دیگه نیستم پُشتم لرزید. سی‌و‌شیش سال زمان زیادی نیست، زود می‌گذره. بهمین زودی که تا الان گذشته. خندیدم ولی دروغ چرا، خنده‌ام از ترس بود. از روی وحشت. بعدش با خودم فکر کردم حتی شاید سه سال و شیش ماه دیگه هم نباشم. حتی سه ماه و شیش روز دیگه. سی‌و‌شیش سال که دیگه خیلی خوش‌بینانه است.

مرگ ترس داره. برای من داره. نه اونقدر روشنفکر هستم که توی جمعِ دوستان وقتی چیپس و ماست و زیتون می‌خورم و لَم دادم روی مبل، با خیال راحت بگم می‌خوام مثل براتیگان و همینگوی با تفنگِ دو لول خودکشی کنم و نه اونقدر آموزه‌های مذهبی توی وجودم پُر رنگه که بگم رو به قبله می‌خوابم و شما یه کمی آب تُربت بریزید تَه حلقم و چهار دست و پام رو ول کنید به امون خدا تا مَلک‌الموت بیاد و قبض روحم کنه و رسید رو بده دستِ نزدیک‌ترین آدمی که داره می‌زنه توی سر و کله‌ی خودش تا من رو با خودش ببره.

نه این‌که نزدیک نشده باشم با مرگ، شدم. لب به لب شدم با حضرت ملک‌الموت. از خیلی‌هاتون نزدیک‌تر بودم با عزرائیل ولی الان که فکرش رو می‌کنم می‌بینم مرگ ترس داره و سی‌وشیش سال خیلی زود می‌گذره. خیلی.