سیستم بدنی‌مون بهم ریخته. صبح‌ها دیرتر می‌آییم سرکار و بعدازظهرها زودتر فلنگ رو می‌بندیم و کرکره رو می‌کشیم پایین و سیستم رو تعطیل می‌کنیم و دِ برو که رفتیم. روزه باشی و نباشی فرقی نداره، توی این گرمای تابستون وقتی می‌رسی خونه چشم‌هات سنگین می‌شه. لپ‌تاپ روی سینه و کتاب حوالی دست و پات، خوابت برده.

بلند می‌شی هوا، تاریک شده. سیاه شده. کبود شده. تو، سر درد شدی. کِسل شدی. بی‌حال شدی. عُنق شدی. آسمون عادت داره به این موقع تاریک شدن. تو، عادت نداری به این خوابی که معلوم نیست باید اسمش رو چی بذاری. نه قیلوله است و نه عصر و صبح و ظهرگاهی!

روزه‌داران مسلمان در مَدح و ستایشِ نزدیک به 16 ساعت نخوردن و ننوشیدن می‌گن و روزه‌خوران تموم سیستم و مکانیزم بدن رو در کسری از ثانیه می‌ریزن وسط و عینهو موتور پیکان که هر کس و ناکس به خودش جرئت می‌داد بابت تنظیم یه شمع پلاتین لُخت و عورش کنه، با هیجان از این می‌گن که روزه گرفتن عوارض داره. مشکلاتِ جانبی داره. هزارویک درد و بلا بعدها سرت می‌آد.

آقای فلانی که ساعت نه صبح رنگش از تشنگی و گرسنگی پَریده، استناد می‌کنه به حرف‌های دکتری که دیروز عصر، پنج ساعت مونده به دَم افطار توی نمی‌دونم کدوم برنامه‌ی صداوسیما حرف زده و گفته که باید توی ماه رمضون به بدن استراحت داد و نباید تموم سال تازوند و به‌تاخت رفت و خانم بیساری که هنوز گوشه‌ی لُپش یه لقمه از نونِ سنگگ و پنیر تبریز جا مونده و داره آروم و یواشکی هُلش می‌ده بره پایین، رفرنس می‌ده به حرف‌های پسر عموی دکترش که متخصصه و باید از شیش ماه قبل از منشی‌اش وقت بگیری که شونزده ساعت که هیچ، اگه شیش ساعت هم نخوری، تموم دستگاه گوارشت بهم می‌ریزه، چسبندگی روده و پیوستگی معده و یبوست مزاج پیدا می‌کنی و بعد از ماه رمضون باید دراز بشی رو به قبله!

آقای یارو که دیگه همین امروز و فردا بازنشسته می‌شه از اون ته داد می‌زنه، بابا ما سی ساله هیچی نخوردیم. سی ساله. دیگه چه روزه‌ای بگیریم؟! یکی دیگه که سرش توی کامپیوتره و تا این لحظه تو فکر می‌کردی به حرف‌های آقایون و خانم‌های مومن هیچ توجه‌ی نمی‌کنه می‌گه: سی‌و‌چهار سال!

خودش متولد همون سالی‌یه که آدم‌ها از دیوارِ پادگان نیروی هوایی خیابون تهران‌نو بالا رفتن و درِ اسلحه‌خونه رو شکستند. پنداری همون شب به‌دنیا اومده.

یکی دیگه دستی به سیبیلش می‌کشه و پشت میزش خودش و کله‌اش رو استتار می‌کنه، چند تا حبه انگور می‌ذاره لای نونِ باقی‌مونده از سنگگ خانم بیساری و می‌گه: ما آدم‌ها توی این دنیا مسافریم. روزه هم به مسافر واجب نیست.

لقمه رو می‌ذاره گوشه‌ی لپش و خودش تنهایی بلندبلند می‌خنده.