عزرائیل همیشه با ماست
مریض بودم. مریض شدم. از ساعتی که روی دو پا راه میرفتم، تا وقتی که خودم رو خِرکش تا مطب دکتر رسوندم و خوابیدم روی تخت و دو سه تا آمپول به یمین و یسار فلان جام زد، سه چهار ساعت بیشتر طول نکشید. تَب و لرز. چیز عجیب و غریبی نیست. میآد و لونه میکنه و خوشوبشی میکنه با اعضاء و جوراح و سلول و گلبول و خودش هم چند روز بعد راهش رو میگیره و میره پی تن و بدن دیگری.
ولی وقتی وسطِ چهلهی تابستون با دو تا پتو حس کنی توی برفهای سیبری خوابیدی و بلرزی و بلرزی، حتماً یک جایی از تو یا این جهان هستی ایراد داره. نداره؟ تهران 40 درجه باشه و درجه حرارت بدن تو هم 40 درجه؟ حجم و وسعت تهران کجا و ابعاد و اندازهی این تنِ ریقو کجا؟ شمال تا جنوب تهران چند کیلومتره و شمال و جنوب این هیکلِ پیزوری.... پوووف خندهداره!
اصلاً کی و کجا من اینقدر مسالمتآمیز با طبیعت رفتار کرده بودم که حالا اینجور شونهبهشونهی هم، من و طبیعت، با هم عینهو دو رفیق جلو میریم. هر دو کورسکنترل رو ثابت گذاشته بودیم روی عدد 40! تهران و بیش از دوازده میلیون آدم توی گرما میسوختن و من اینجا تک و تنها توی کالبدِ تن میسوختم. اونقدر سوختم که اینبار حتی تبخال هم هجوم وحشیانهای داشته به لبولوچهام. خیلی ناز و خوشگل بودم به سبزه هم آراسته شدم.
هر چند از دیدِ دکتر جماعت این موضوع خندهداره ولی وقتی این تب و لرز سراغت میآید شاید قبل از هر چیز، حضور عرزائیل رو بیخ گوش خودت و زندگیات حس میکنی. حس میکنی مرگ چقدر میتونه نزدیک باشه. نزدیک و ملموس و محسوس و در دسترس. هیچکس تنها نیست. عزرائیل همیشه با ماست. با ما و کنار ماست.
من که مدتهاست حرف هیچ دکتری رو باور ندارم که از دید اونها انسان به این زودی نمیمیره و وقتی هم که مُرد و درازش کردی رو به قبله و آب تُربت ریختی تَه حلقش، انگارنهانگار که آدمی از این جهان بار بسته و رفته. گواهیفوت رو جوری برات راحت و بدون هیچ حسی مینویسند و امضاء میکنند و اون مُهر صابمُردهشون رو شَتلق میزنند زیر برگه که پنداری فقط روی برگهایی سفید نوشتند که برای عصر دو کیلو هویج بخری و نیم کیلو شَمبلیله و ترخون و ریحون. سنگدلتر از این دکترها خودشون هستند و بَس.
آدمها وقتی مریض میشن رقیق میشن. انگاری همهی پوست و گوشت و استخوون تنشون فقط میشه یه لایهی باریک، عینهو لواشکهایی که توی جادههای شمال روی طناب و زیر آفتاب پَهنشون میکنند و از اینور، اونورش معلوم و مشخصه. آدمها اینجور مواقع بدون در نظر گرفتن سن و سواد و قد و وزن، نیاز به محبت دارند. نه اینکه لوس و نُنر بشن که آدمی با این ید و بیضاء اگه قرار باشی لوسی کنی باید سپردتش به همون مَلکالموت که کولش کنه و با خودش ببره آسمون هفتم و توی برزخ منتظر روز حساب بمونه.
منظورم اینه که آدمی توی اوقاتِ بیحالی نیاز به کمی تَر و خشک شدن داره و چه خوب که مادر هست که اگر حضور چنین نازنین انسانهایی روی زمین نبود قطعاً زمین جایی برای زندگی نبود. همین.