ولو شدم روی مبل‌های لابی هتل. منتظرم تا اتوبوس بیاد و جمع‌مون کنه و ببره فرودگاه و تحویل یکی از همین هواپیماهای گنده‌بَک بده تا بیارن‌مون ایران. تهران. خونه‌مون.

یه خونواده‌ی شیرازی بغل دستم نشستن که لابی رو گذاشتن روی سَرشون. هر سی ثانیه دست می‌کنند توی یکی از کیسه‌ها و یه چیزی می‌کشن بیرون. شورت، سوتین، تاپ، عینک، کلاه و من الان اسم و رسم و نسبت‌های فامیلی همه‌ی فک و فامیل‌شون رو فهمیدم که مثلاً پویا پسر دایی پسر هشت ساله‌شون کلاس دوم هست و براش یه شلوار آبی خریدن و برای ملیکا شونزده ساله که خواهر پویا هست یه بیکینی نارنجی – فسفری که قراره از امسال تابستون به کلاس آموزشی شنا بره.

آقای شیرازی 5 تا پیراهن برای خودش خریده، یکی از یکی زشت‌تر و تخمی‌تر؛ دونه‌ای 23 لیر و از همه‌ی گروه و خونواده خواسته تا یه دستی به جنس پیراهنش بزنند تا ببینن چقدر چیزش نرم و نازکه. میگه فروشنده گفته تا گرمای 47 درجه سانتی‌گراد رو به‌خوبی تحمل می‌کنه. یابو فکر می‌کنه قرار پیراهن رو بندازه توی کوره!

استانبول خوب بود. خیلی خوب. دریا و پل و مسجد و جزیزه‌هاش. باید وقت بیشتری گذاشت تا بشه شهر رو بهتر و بیشتر دید. انگاری میدون تقسیم و خیابون استقلال به اندازه‌ی همه‌ی تاریخ ترکیه زنده‌اند. رستوران‌هایی که ولو شدن توی پیاده‌رو و غذاهای خوشمزه و آدم‌هایی که همیشه توی خیابونِ استقلال هستن و به‌خوبی موزیک می‌‌نوازند، شهر رو زنده نگه میداره و ما ایرانی‌ها توی برخورد با ترکیه و استانبول دائم مقایسه می‌کنیم فاصله‌ی بین خودمون و این کشوری که انگاری حتی از همین کشور همسایه هم خیلی عقب افتادیم. خیلی.

تور لیدر اومد و دکمه‌ی Ctrl لپ‌تاپ من هم شکسته و شما نمی‌دونید چه زجری کشیدم برای رعایت این نیم فاصله‌های دوست‌داشتنی. پس تا دیداری دیگه، خداحافظ استانبول.