شرکت هواپیمایی قطرچهارشنبه شب، با شرکت هواپیمایی قطر ایرویز و با به یه پرواز یک‌و‌نیم ساعته از تهران به دوحه قطر رسیدم. نصفه فرودگاه کوچیک و نُقلی دوحه، پُر ازمردهای چاق و خپله‌ی ایرانی بود که داشتند میرفتن تایلند و یا کوانچوی چین. همه هم با اون تیپ‌های یونیکِ کارمندی و کت و شلوار تابلویی که توی سفر، تن‌شون بود و یا بازاری‌های 50 سال به بالایی که شُکرخدا بدتر از من، هیچ‌کدوم، دو کلام انگلیسی بلد نبودند حرف بزنند و ویلون و سرگردون جلوی گیت و باجه‌های اطلاعات پرسه میزدند. بعد از یک ساعت توقف که اونهم صرف بدو بدو و گرفتن کارتِ پرواز بود با یک پرواز بلند و طولانی سیزده ساعت‌ونیمه وارد ملبورن شدم.

صبح جمعه است. دیشب حدود ساعتِ 10 بوقت محلی به استرالیا رسیدم. خوابیدم و الان هم بیدار شدم. باد میاد و بارونِ نسبتاً شدید. آخه اینجا الان بهاره و اگه دو سه هفته زودتر اومده بودم، پای سفره‌ی هفت سین نشسته و سبزی پلو با ماهی خورده بودم! تا حالا بدون اجازه صاحبخونه یه موز و یه لیوان آب پرتقال خوردم و هنوز هیچ کانگوریی هم ندیدم.

ملبورنتوی استرالیا اگه کسی اومده باشه فرودگاه دنبال‌تون، به محض اینکه می‌شینید روی صندلی جلوی ماشین، اولین چیزی که برای ما ایرانی‌ها عجیبه، دیدن فرمون جلوی شکم‌مونه!

رانندگی توی استرالیا به شیوه انگلیسی‌یه و حرکت و فرمون ماشین‌ها برخلافِ سایر کشورهاست. ظاهراً این تضادِ فرهنگی حالا از هر نوع‌ش، برای ما وجود داره. یه جای دنیا تمام واحدهای اندازه‌گیری و وزن و سرعت و ... فرق داره و یه جایی تو باید سیستم فکری‌ت رو با شیوه‌ی رانندگی اونجاها تغییر بدی که قطعاً کار سخت و زمانبریه.

برخلاف اون چیزی که توی ذهن‌م بود، توی هواپیما، مسافر ایرانی اصلاً زیاد نبود و یا شاید بتونم بگم هیچ کسی رو ندیدم. بواسطه‌‌ی کِـثرتُ‌‌اَلسـَفر بودن‌م اینبار فلش مموری موزیک‌م رو همراه داشتم و از همون اول پرواز کردم توی سوراخ USB صندلی هواپیمایی قطری و چه حالی داد در ارتفاع 40 هزار پایی به صدای رستاک، گوگوش، نامجو، ابی و شهیار قنبری گوش دادن که البته نمی‌دونم نفرینِ کدوم یکی از این اجنبی‌ها گریبون‌م رو گرفت که وسط‌های پرواز بدلیل اینکه جای USB رو بدجایی تعبیه کرده بودند، با زانو اون رو خـُرد و خاکشیر کردم تا مجور باشم بقیه سفر رو دوباره انواع موزیک‌های عربی و هندی و ... گوش بدم.

مهماندار هواپیمای قطر ایرویزحدود یک ساعت به آخر پرواز در حالیکه کتاب رمان ایرانی جلوم باز بود و داشتم می‌خوندم، خانم مهماندار اومد بالای سرم و به فارسی سلامی کرد. من‌هم که چون ساعتها و کیلومترها از وطن دور بودم! با اشتیاق سلام‌ش رو علیک گفتم. مهماندار نگو، بگو فرشته‌ی بی‌بال و پر در آسمان هفتم. دختر بسیار خوشرویی بود که خب مشخص بود با اون ته لهجه‌‌ی که داره ساکن ایران نیست. ازم معذرت‌خواهی کرد و گفت نمی‌دونست من توی پرواز هستم وگرنه حتماً بهم سر میزد. روم نشد وگرنه می‌خواستم بهش بگم من حاضرم دوباره از ملبورن به قطر رو با شما بیام بشرطی که بهم هی سر بزنی. هی سر بزنی. هی سر بزنی!

گفت امیدوارم که با خودت سبزی و خوردنی و از اینجور چیزها نیاورده باشی که اینها خیلی سخت‌گیری می‌کنند. بهش گفتم فقط یه کمی آجیل دارم که اونهم وکیوم شده است. کارتی رو هم که باید توی هواپیما در رابطه با مشخصات فردی و اقلامی که همراه‌مون داریم پُر کنیم رو نشون‌ش دادم و گفتم راستش من معنی این دو تا سوال رو نفمیدم. خندید و گفت این‌ها دو تا بیماری هستند که شما نداری؟! گفتم والله تا بیماری‌ش چی باشه وگرنه من درد و بلا زیاد دارم! گفت: نه حتماً نداری و اون قسمت NO رو تیک بزن که منهم به حرف‌ش گوش کردم و بدون اینکه بدونم این مریضی‌ها چیه، همون کار رو انجام دادم!

بن لادنحالا دیگه شک ندارم ریخت و قیافه‌ی من به تروریست‌ها میخوره. فرودگاهی نبوده که پا بذارم تا توی شورت‌م رو نگردند!

بعدِ عبور از چک پاسپورت، در قسمت چمدون‌ها، بعد از اینکه طبق معمول همه جای دنیا، ایرانی‌ها عزیز رو از دیگران جدا می‌کنند انگاری که مبتلا به سفلیس و آنفلونزای دام و طیورند، پسری حدوداً سی ساله و حتماً استرالیایی، اول کوله‌پشتی‌م رو باز کرد و دونه دونه مدارک‌م رو چک کرد. اصولاً از اونجایی که این خارجی‌ها با خنده خنده می‌چپونند تا دسته! خنده‌ها و خوش‌و‌بش‌ش زیاد خوشحال‌م نکرد. اینکه کی هستم، چرا اومدم، کجا و‌ پیش کی میرم، بار چندمه که به استرالیا سفر می‌کنم و خیلی سوالاتِ دیگه مربوط به اینکه توی ایران چیکار می‌کنم و ... خب این وسط که هم دید آمریکا هم بودم سوال و جواب که چرا اونجا نموندم و برگشتم ایران و ... انگاری من الان خود بن لادن هستم که این پسر موبور و چشم آبی موفق به دستگیری‌ش شده. لامصب ول‌کن ماجرا نبود!

سوال و جواب و چک چمدون‌م نزدیک به 45 دقیقه طول کشید. منهم که وارد و مسلط به زیان انگلیسی! خلاصه که دیگه آخرهاش زبونم خشک شده بود و انگار که دهن‌م رو موکت کرده بودن. بعد از دیدن آجیل‌های تواضع پسرک زنگ زد و خانمی حدوداً 50 ساله اومد. تجربه‌م نشون داده که توی این مواقع آدم با 5 تا مرد سیاه‌پوست همبستر بشه بهتر از اینه که بخواد با یه افسر پلیس زن مصاحبه و رودرو بشه.

ملبورن در شبخانم پلیس اومدم و پرسید چمدونت رو خودت بستی؟ گفتم: بله. کارتی رو که توی هواپیما پُر کرده بودم رو نشون‌م داد و گفت این رو هم خودت پُر کردی؟

_ بله.

با چشم و ابرو آجیل‌ها رو نشون‌م داد و گفت پس چرا اینجا که نوشته Food همراه خودت داری نوشتی No ؟ گفتم بخاطر اینکه توی فرهنگ ما به آجیل، فود نمیگن. گفت ولی توی استرالیا اینها غذاست. معذرت‌خواهی کردم و گفتم من بار اولی‌یه که به کشور شما سفر می‌کنم و رسم و رسوم شما رو نمی‌دونم. والله بخدا توی مملکت ما، جماعت بعد از خوردن آبگوشت بُزباش با پیاز همدانی، تا دو کیلو پسته خندان و نیم کیلو تخمه ژاپنی نخورند، سَر به بالین نمیذارند بنابراین نمی‌دونستم شما به این دو تا تخمه و پسته میگید فــود!

خانم پلیس که انگاری ارث باباش رو بنده تناول کرده بودم همون‌جوری با خشم بهم گفت: من الان می‌تونم تو رو 200 دلار جریمه کنم. (توی دل گفتم تو به گور بابات می‌خندی) ولی اینبار اینکار رو نمی‌کنم ولی دفعه‌ی بعد که خواستی بیایی حتماً این قسمت رو تیک بزن و حقیقت رو بنویس چون ما هم کاری نداریم و فقط چک می‌کنیم و می‌تونی وارد بشی. خندیم و گفتم: چشم، دفعه‌ی بعد حتماً! عوضی‌ها خیلی برخوردشون با آدم خوبه، توقع دارند آدم دوباره هم به مملکت‌شون بیاد.

خلاصه که بعد از حدود یکساعت، ماجرا بخیر گذشت و بنده همراه با دو سه بسته آجیل وکیوم شده‌ی تواضع بخاکِ ملبورن که این اسم و شهر برای ما ایرانی‌ها یادآور خاطره‌ی خوب پیروزی بر استرالیا و سفر به جام جهانی است، وارد شدم.

من کیوان، استرالیا و در نیم کره جنوبی هستم. دور تا دورم چند تا اقیانوسه و دریغ از یه مرز خشکی با کشوری. الان اینجا فصل بهاره و علی‌الحساب هفت‌ساعت‌و‌نیم با تهران اختلاف ساعت داریم. آی لاو یو ... پی ام سی!