سلام تهــران
ساعت حدود ۳.۵ صبح یکشنبه است. امروز تقریبا تمام وقت، سانفراسیسکو بودم. گلدنگیت و ساسالیتو و بندر ۳۹ و ... فوقالعاده است این شهر زیبا. دیشب دو سه ساعت بیشتر نخوابیدم و تصمیم دارم امشب هم ماکزیمم سه ساعت بخوابم تا فردا بتونم توی هواپیما و توی مسیر طولانی این سر دنیا تا اون یکی سر دنیا، چند ساعتی پلک رو پلک بذارم و چرتی بزنم! هرچند برد و باخت و مسابقهای در کار نبود ولی راستش رو بخواهید بخودم یه جورایی امیدوارم شدم. میونهای با ترشی ندارم ولی خب پنداری اگه به نخوردن چیزهای ترش ادامه بدم یه چیزی میشم بنا به دلایل زیر!
راستش با نوشتن مطلب قبل، بیشتر از گذشته به این نتیجه رسیدم که ما آدمها در عین سادگی بسیار پیچیده هستیم. خیلیهامون حس میکنیم شخص مقابلمون رو بخوبی میشناسیم غاقل از اینکه حتی خودمون رو هم نمیشناسیم. در رابطه با مهاجرت توی وبلاگ قبلیم با همدیگه زیاد صحبت کرده بودیم. بارها گفتم و نوشتم که از زندگی غربی (بنا به دلایل کاملاْ شخصی) اصلاْ خوشم نمیاد. گفته بودم زندگی سرد و بیروح و ماشینی غرب روحم رو درب و داغون و افسرده میکنه و من هیچوقت از زندگی در آمریکا بقول خودشون Happy نبودم. گفته بودم بار و چمدونم اینبار سبکتر از همیشه هست و اگه به آمریکا میام صرفاْ برای گشتوگذار و پیگیری یه سری مسایل شخصی است ولی مطلبی که توی روز اول آپریل و ۱۳ فروردین نوشتم (که توی این چند سال همیشه هم مطلب اینچنینی داشتم) چیزی بجز دروغ ۱۳ نبود ولی شاید بقدری خوب و پخته و منطقی نوشته بودم که حتی دوستانی که شب قبل توی سنحوزه مهمونشون بودم و مطلب رو توی فیسبوک دیده بودند با تعجب فکر کرده بودند تصمیم گرفتم آمریکا بمونم.
کامنتهای زیادی برام اومد. ایمیلهایی از طرف دوستان کاملاْ نزدیک که کلی فحش و لعن و نفرینم کرده و براحتی من رو متهم به دورویی و دروغگویی کرده بودند. چند نفری تهدید به خودکشی خودشون! و چند نفری هم تهدید به کشتن من کردند و خب بودند دوستان و غیردوستانی که خیلی زود وطنفروشی! و شارلاتانی و اینکه کسی هستم که فقط ادای روشنفکری درمیارم رو چسبوندن به پیشونیم، هر چند من نمیدونم رفتن یا موندن توی کشور دیگه چه ربطی به روشنفکری و یا سنتی بودن آدمها داره؟! و این نشون میده چقدر ما هنوز از هم دور هستیم. چقدر همدیگه رو نمیشناسیم. چقدر هنوز غریبهایم با هم و چقدر راحت همدیگه رو به اشتباه قضاوت و نقد میکنیم.
و اما مواضع من حداقل برای خودم و در رابطه با انتخاب مسیر زندگیم کاملاْ مشخص و واضحه. غرب با تمام جلوه، زیبایی، مسیر هموار برای رشد و ارتقاء و موفقیت، هیچ انگیزه و جذابیتی برای ادامهی زندگی در من ایجاد نمیکنه. ایران با تمام مشکلات و بدبختی و فرازونشیبش اونقدر دوستداشتنی هست که همونجا بمونم و مهاجرت نکنم. همیشه سعی کردم نگاه منطقی و واقعگرایی نسبت به زندگی داشته باشم. در اینکه ایران کشور جهان سومی هستش با کوهی از مشکلات ریز و درشت سیاسی، اجتماعی، فرهنگی هیچ شکی نیست. در اینکه من هر روز باید ۵ صبح از خواب بیدار بشم و برم سر کار و آخر ماه، هشتم گروه نهم باشه هیچ شکی نیست ولی اونجا خونهی منه و من اونجا میمونم. بقول دوستی عزیز من چرا باید برای موندن در کشورم دلیل و برهان بیارم؟!
عصر یکشنبه به وقت کالیفرنیای آمریکا و در حالیکه خیلی از شماها توی ایران هنوز در خواب صبحگاهی دوشنبه هستید به امیدخدا پرواز طول و درازم به سمت تهران رو شروع میکنم. سه هفتهی بسیار بسیار خوب در کنار دوستانم داشتم که قطعاْ لذت این سفر رو هیچوقت فراموش نمیکنم. دوستانی که تموم ناراحتی من از اینه که چرا برای همیشه در کنار همدیگه نیستیم. خاطرات این مسافرت همیشه برام موندگار میشه ولی همیشه هم یادم میمونه که عید ۸۹ تهران رو بقول اینوریها میس کردم!