استانبولتوی این دو سه سال اخیر، یکی از شهرهایی که با خودم قرار گذاشته بودم حتماً ببینمش، «استانبول» بود. داشتم برای تابستون برنامه‌ریزی می‌کردم که یهویی همه چی جور شد و 15 ساعت مونده به پرواز، خبر دادن که چمدون ببندم و خودم رو برسونم فرودگاه که خلبان و 235 مسافر منتظر من هستن و دارن بهم فحش میدن!

الان استانبول هستم. شهری که وقتی از فرودگاه واردش می‌شی، توی هتل دوشی می‌گیری، چایی می‌خوری و میزنی بیرون، هنوز چند تا خیابون و کوچه رو بالا و پایین نکردی، تو رو یاد «سانفراسیسکو» می‌ندازه. آخر جمله‌ام علامت تعجب نذاشتم چون‌که واقعاً این شهر من رو یاد اون شهر فوق‌العاده زیبای آمریکایی انداخت. هرچند فاصله‌ی جامعه، شهرسازی، آدم‌ها، تاریخ و جغرافیای این دو شهر با هم خیلی زیاده ولی از دید من استانبول، می‌تونی سانفراسیسکوی آسیا باشه.

اگه میشد زبان مردم این شهر رو فهمید، به‌نظرم میشد استانبول رو خیلی بیش‌تر از این دوست داشت. شهری زیبا با خونه‌هایی که سقف‌های قرمز سفالی دارن و انگار از خیلی سال‌های دور منتظر بارون‌اند. کافه‌های دوست‌داشتنی کنار خیابون با استکان‌های کمر باریکی که همه جا پیدا میشه و جزیزه‌های ساکت و زیبا؛ برای یه زندگی خوب و آروم مگه آدم چی می‌خواد؟!