زندگی، یک دورِ ثانیهشمار
قرار بود قصهی زندگیهامون رو بگیم. هنوز ننشسته بودیم که اون شروع کرد. گفت و گفت و گفت. زیاد. با شرح و تفصیل. با مختصاتِ ایکس و وای و زد. با طول و عرض جغرافیایی. با تاریخهای شمسی و میلادی. با نمودار و رفرنس و خاطره. حرف زد. بغض کرد. خندید. بغض کرد. حرف زد. حرف زد. شاید نزدیک به یک ساعت. ساکت نشسته بودم و گوش میدادم. هیچی نمیگفتم. نمیدونم خسته شد یا همهی حرفهاش تموم شد که نَفس بلندی کشید، سیگاری از پاکت درآورد و روشن کرد. نیمنگاهی بهم کرد و گفت: خب حالا تو بگو.
پُکِ عمیقی به سیگارش زد. هنوز داشت مَزمَزه میکرد قهوهی تلخی که بیشیر و شکر، سفارش داده بود. فنجون توی دستش بود و زُل زد توی چشمهام. لبخندی روی لبش نشست که از دو طرفِ فنجون قهوه بیرون زده بود. با علاقه سَری تکون داد به معنی اینکه، تو بگو من دارم گوش میکنم. شاید عقربهی ثانیهشمار یک بار صفحهی بزرگِ ساعت دیواری چسبیده به ستونِ وسطِ کافه رو چرخیده بود. نگاش کردم. نگام کرد. فنجون رو هنوز پایین نذاشته بود که گفت: خب بقیهاش.
شونههام رو بالا انداختم و با بیتفاوتی گفتم: بقیه نداره. همهاش همین بود.
نگاش میگفت حرفم رو باور نکرده. عصبانی بود وقتی کیف بزرگش رو انداخت روی شونهاش و رفت. سفارش چایی دادم. زُل زدم به میز روبرویی که دختر و پسری نشسته بودند. عقربهی قرمز ثانیهشمار فقط یک بار چرخید. لبخندِ محوی روی لبم نشست.شونههام رو بالا انداختم و با خودم گفتم: پووووف. جداً بقیه نداشت. همهاش همین بود.