عَشقه، دل نمیکنه
پُشتِ میزی نشسته بودیم که روزی نهچندان دور، یه چرخ خیاطی واقعی بود و لباسهای تیکهتیکه شدهی خلقالله رو بهم وصلهپینه میکرد. زیر بغلِ لباس مردی رو که شکافته شده بود. دامنِ گلگلی زنی رو که ریشریش شده بود و حالا ما هم اومده بودیم تا شاید دلهامون رو بذاریم زیر سوزنِ این چرخ خیاطی قدیمی تا بدوزیم این همه دَرزهای دلهامون رو. کافهبروهای حرفهای، حتماً میدونن از کدوم کافهی تهران حرف میزنم. ولی خب، کافه و آدرسش که مهم نیست.
تو گرمت بود. یه چیزی از این میلکهای رنگی و شیک و خوشگلِ خـُنک سفارش دادی و منهم که چهلهی تابستون باشه یا وسط جهنم، دل نمیکنم از خوردنِ قهوه و چایی، یکی از همین دو تا رو سفارش دادم. یادم نیست کدومش بود، تو یادته؟
یه کمی که چشم تو چشم شدیم، یه کمی که تو از دلتنگیهای اونور گفتی و من از روزمرگیهای اینور، تو از عصرهای یکشنبه گفتی و من از غروبهای جمعه که هر دوشون عینهو حُناق هر هفته بیخ گلوی آدم رو میگیره، یه کمی که گذشت از وقتی تو لیوان رو گذاشتی طرفِ من و خندیدی و اشاره کردی به نی و من اصرار کردم تو لبی بزنی به قهوهای که هنوز داغ بود، تو یهویی یادِ عمل دستِ من افتادی.
چند ماه قبلترش سپرده بودم زیر تیغ جراح. عملش، عملی بود اونچنانی. سخت و دردناک. غفلت کرده بودم و دیر جنبیده بودم، عضلاتِ دستم بیشتر تحلیل رفته بود و... این اواخر سخت شده بود حتی انجام کارهای یومیهام. عصبِ آرنجِ دستم رو عمل کرده بودم و حالا امضاءی دکتر معروفِ تهران، به یادگار مونده بود روی دستم. از بالای آرنج، پیچ خورده و اومده بود تا زیر آرنج، یه کمی بالاتر از ساعد. عینهو عَشقه که میچسبه به دلِ دیوار و دیگه ولش نمیکنه. بعد از عمل، نشمردم ولی هر چی که بود بالای پنجاه، شصت تا بخیه، مهمونِ اتاق عمل و کادر پزشکی شده بودم.
گفتی: راستی دستت چطوره؟
لیوان چایی یا قهوهایی که روی میز بود رو گرفتم دستم و بالا آوردمش و سَرم رو تکون دادم. یعنی خوبه.
گفتی: ببینم جای عملت رو.
تابستون بود. پیرهنِ آستین کوتاه پوشیده بودم. دست چپم رو گرفتم بالا. آستین بیخجالت سُر خورد و اومد پایین. جای بخیهها مثل بچه ماری، زشت و بدترکیب پُشت دستم افتاده بود. دوروبرت رو نگاه کردی و بلند خندیدی و گفتی: خب حالا. بیارش پایین!
تو خندیدی. من هم خندیدم. دو سه تا دختر و پسر که دوروبَرمون نشسته بودن و نه سن من و تو رو داشتن، نه دستشون رو عمل کرده بودن و نه دلهاشون اینجوری تیکهتیکه بود و فقط اومده بودن تا عصر یه روز تابستونی زل بزنند توی چشمهای هم و دروغ و راست برای همدیگه ببافن، اونها هم خندیدن. خندهات رو که دیدم یادم رفت دردِ درزهای پارهپورهایی که اومده بودیم تا بذاریم زیر سوزن چرخ خیاطی.
تابستونِ اون سال هنوز تموم نشده بود که تو رفتی. حالا هر بار که دلم هوات رو میکنه، هر بار که دلم برات تنگ میشه، میرم جلوی آینه، دست چپم را میگیرم بالا. هنوز هم آستینم بیخجالت سُر میخوره روی دستِ لُختم. هنوز هم که چشمم میوفته به اون همه بخیه که تنگِ هیچکدوم از این همه تابستون، دل نکندن و نرفتن و سفت و محکم موندن، یه لبخند محو میشینه روی لبم و یاد تو میوفتم و با خودم میگم، «خب حالا. بیارش پایین!»