خیلی دور نبود. یکی از همین روزها بود. شاید هم یکی از همون شب‌هایی که بی‌خوابی میزنه به سَرم و رفیق میشم با مهتاب و همنشینِ قهوه‌های بی‌شیر و شکر. حالا اصلاً روز و شبش که مهم نیست. ماه و خورشیدش که توفیری نمی‌کنه. همتِ شرق رو به تاخت می‌روندم سَمتِ بُرج میلاد یا از غرب میومدم اینوری چه فرقی داره؟! مهم اینه که بود. تو داشتی می‌رفتی. خودت چیزی نگفتی ولی فهمیده بودم. آدم‌ها موقع رفتن چشم‌هاشون دودو می‌زنه. آدم‌ها دَم رفتن انگاری نجیب‌تر میشن. تو شده بودی.

بعدها وقتی رفتی، برات نوشتم: «تو هم که نباشی من می‌تونم دوستت داشته باشم؛ حتی تا آخر دنیا.» تو رفتی. خیلی دور نیست از اون رفتن، و من هنوز دوستت دارم. نمی‌دونم چقدر مونده تا آخر دنیا؛ ولی بهت دروغ نگفتم. یادم نیست اون نیم خط رو برات فرستادم یا نه. دستم چند باری رفت روی اون دکمه‌ی Send. یعنی فرستادم؟! نه، نفرستادم. هیچ‌وقت. هرچند حالا دیگه چه فرفی می‌کنه. مهم اینه که تو رفتی، و من خوشحالم که خیلی مونده تا آخر دنیا.