همیشه دیر رسیدم. همیشه. ای‌کاش خروسی بود تا لااقل وقت‌بی‌وقت می‌خوند. بهتر از این سکوتِ بی‌انتهای این دشتِ که بوی مرگ می‌ده. ای‌کاش ساعتی بود، عقربه‌ای بود. تیک-تاکی بود حالا به افقِ هر خراب‌شده‌ای مهم نبود، ولی بود. حتی اگه ساعتِ زنگ‌‌زده‌ی آقاجونی بود که همه‌ی زنگ‌هاش رو زده ولی همین هم دل‌خوشی بود. ای‌کاش تقویمی بود، بی‌هراس از تمومِ عصرهای دلگیر جمعه، شنبه، یک‌شنبه. یک‌شنبه. آخ که امان از این یک‌شنبه. یک‌شنبه. یک‌شنبه.

دیر رسیدم. همیشه. صدای سوتِ قطار می‌پیچه توی گوش‌هام. ایستگاه بوی اَلرَحمان می‌ده. فاصله‌ها بیشتر می‌شه. زمان کِش میاد. همه‌ی زندگی می‌شه خرمالویی که به‌زور می‌چپونند توی دَهنت. زندگی گَس. روزهامون یخ. شب‌ها پُر از کابوس. بلیط‌های اتوبوس و قطار و هواپیما و کشتی، یکی بعد از دیگری مُهر کنسلی می‌خوره توی صورتش. همه‌ی عدد و رقم‌ و تاریخ‌ها می‌شن سنگِ روی یخ!

حتماً دورتر از این ایستگاه، دورتر از این خط‌های موازی آهن، زندگی‌هایی وجود داره که این‌جور بدون تقاطع، بدون هیچ نقطه‌ی مشترک، نره تا دلِ آسمون. حتماً هست. ظرفِ گندم و ماشی دل‌خوش به روزهای فردا، برای رسیدنِ نوروز، خیس شده باشه پشتِ آفتاب پنجره که اگه نباشه بی‌معناست؛ تا شقایق هست، زندگی باید کرد.

ما دیر رسیدیم. من دیر رسیدم. گله‌ای نیست. قطار رفته و ایستگاه خالی. گل‌های قاصدک، همه پژمرده. باد جنازه‌شون رو با خودش می‌بره. روی شیشه‌ی غبار گرفته‌ی این حوالی، فقط می‌شه نوشت: حیف.