عصرِ یکی از همین روزهای پاییزی بود. تو بگو همین دیروز. خیابونِ ظفر، حدفاصله‌ی جُردن تا ولی‌عصر. از جردن که پیچیدم تو ظفر، خیابون کیپ بود. ترافیک بود از این سَر خیابون تا خودِ ولی‌عصر. مسیر هر روزم نبود. استثناً می‌خواستم از اون‌جا برم تا بندازم تو اتوبان نیایش و برم طرفِ غربِ تهران.

یه آقایی بود تَرتمیز، بالغ و به‌نظر عاقل. آدم‌حسابی. حدوداً چهل‌و‌پنج ساله. پُشت فرمونِ یه مزدا سه نوک‌مدادی نشسته بود. اون سمتِ راستِ من بود. شیشه‌ی ماشینش پایین بود. خورشید داشت غروب می‌کرد. از همون اولِ ظفر کنار هم آروم‌آروم، جلو رفتیم. یعنی یه کمی می‌رفتیم، حدود چهار پنج متر و بعدش مجبور بودیم چند دقیقه واستیم، بدون هیچ حرکتی. همون اولش که کنارش واستادم، همون اولِ خیابونِ ظفر، همایون داشت می‌خوند. «هوای گریه» رو. صدای ضبط ماشین خودم رو کم کردم تا هوای گریه رو بشنوم. یه بار شنیدم. بعد دیدم دوباره داره همایون می‌خونه. هوای گریه رو.

اون‌جا بود که برگشتم و نیم‌نگاهی به راننده ماشین کردم. تَه‌ریشی داشت یه روزه. عینکش رو گذاشته بود بالای سرش. نگاهش همچین به آفتاب بود که انگار داشت دوئل می‌کرد با خورشید. ماشین‌ها رفتن جلو چند متر. ما هم رفتیم جلو، چند متر. ماشینِ جفت‌مون چسبیده بود به‌هم. یه ربع گذشته بود و ما هنوز وسطِ ظفر بودیم. خیابون کیپ بود. ماشین‌ها تکون نمی‌خوردند. هنوز همایون داشت می‌خونه. هوای گریه رو.

رسیدیم سَر ولی‌عصر، ترمز کردم تا اون زودتر بره تو خیابون اصلی. سَرش رو برگردوند، نگاهی کرد و بپیچه تو ولی‌عصر. صورتش پُر اشک بود. خورشید خسته شده بود و غروب کرده بود. همایون داشت می‌خوند. هوای گریه رو.