انگاری گفتن و شنیدن یه سری حرف‌ها به ساعت بستگی داره؛ به چرخش و گردش خورشید و ماه. انگاری آدم‌ها از یه ساعتی از شبانه‌روز به بعد، اون گاردی رو که توی روشنایی روز دارن می‌شکونند. ول میشن. خودِ خودشون میشن. انگاری وقتی هوا تاریک میشه آدم‌ها خودمونی‌تر میشن. راحت‌تر حرف می‌زنند. راحت‌تر اعتماد می‌کنند. پول و سواد و شهرت رو میذارن زیر بالشت‌شون، تا دل بدن. ربطی هم به سِن و سال نداره. به طول و عرض نداره. به زنی و مردونگی نداره. انگاری یه حرف‌هایی ربط داره به پاندولِ ساعت. انگاری یه حسی رفته تا اون بالا و بسته شده زیر چونه‌ی ماه و مهتاب.

نمی‌دونم چه رمز و رازی هست توی تاریکی، که آدم‌ها راحت‌تر دل میدن. از یه جایی به بعد، شاید از همون وقتی که عقربه‌ها جُفت هم میشن، آدم‌ها راحت‌تر اعتماد می‌کنند. بیدار بمونی، میشه تا همون‌جایی که خورشید یه نَموره خودنمایی می‌کنه، حرف بزنی و گوش بدی به ناگفته‌های آدم‌هایی که دوست‌شون داری.

انگاری باید یه شب‌هایی رو اختصاص بدیم به رابطه‌هامون. به همه‌‎ی رفاقت‌هامون. جنسیتِ اون طرفِ رابطه مهم نیست. وزنِ‌شه که مهمه. چگالی‌ش. حَجم و حضور‍‌ش. رابطه‌ی بدونِ وجودِ شب، ماه، ستاره، سکوت، رابطه نیست. روشنایی روز و حضور پُررنگ خورشید، نمیذاره آدم‌ها خودشون باشند. انگاری آدم‌ها رو باید توی تاریکی شب، شناخت.