برای ما که بود. قراری گذاشته بودیم. پنداری این قرار بین خیلی از آدم‌های دو نفره‌ی این شهر بود. هست. خواهد بود. که بریم، از میدون تجریش تا میدون راه‌آهن، پیاده. گز کنیم طولانی‌ترین خیابونِ تهران و ایران و خاورمیانه رو. هر چند دیگه هیچ اعتباری به آمار نیست. ولی مهم این بود که با هم بودیم.

هی فکر کردیم از تجریش راه بیوفتیم یا از میدون راه‌آهن. سربالایی رو بریم، یا سر پایینی رو. بهار باشه یا پاییز. هوا گرم باشه یا بارونی. کجا بشنیم. کجا نهار بخوریم. میدون ونک. پارک ملت. تاتر شهر. جمهوری.

قرار بود پُزهای روشنفکری رو بچپونیم توی کوله‌پشتی و یواشکی با نوکِ چاقو، یادگاری کوچکی بنویسیم روی یکی از اون یازده هزار درختِ چنار خیابون ولی‌عصر. تا شاید یکی از همین روزها که دیگه خیلی وقته از قرارمون گذشته، وقتی دوباره سری به درخت می‌زنیم ببنیم اول اسم‌هامون که به خارجی روی تنه‌ی درخت کَندیم چقدر تونسته خودش رو با نیترات و ازت و دود و دَم این شهر عجین کنه، با درخت رفیق بشه، بزرگ بشه. موندگار بشه.

قرار نبود همچین ژیگولی بریم. تهران و این خیابون که دیگه جی‌پی‌اس و نقشه و گوگل‌مَپ نمی‌خواست. قرار نبود گم بشیم توی این شهر، توی این خیابون، توی این محله‌های همیشه آشنا. این قرتی بازی‌ها، این‌جا دیگه جواب نمی‌داد. اون سرش پارک ساعی بود و کله پاچه‌ایی و این سرش منیریه و معجون علی بابا. اون سرش باغ فردوس بود و این سرش پُر از مغازه‌های ساندویچی و فلافل‌فروشی که نون‌هاش هنوز هم مثل قدیم کوچیک بود و بَل‌باریک. از همون نون‌هایی که انگار توش رو پُر از خاطره‌های قدیمی کردند.

ولی‌عصر هنوز هست. درخت‌های چنار هنوز هستند. خَم شدند. دولا شدند. اومدن تا وسط خیابون ولی هستند. زمستون‌ها به بهونه‌ی برف و باد، هر سال چند تاشون ریشه‌کَن می‌شه و می‌افته وسطِ خیابون، مثل همون قولی که من و تو بهم دادیم و هیچ‌وقت بهش عمل نکردیم. ریشه‌کَن شد و افتاد وسط هیاهوی زندگی. هیچ‌وقت این خیابون رو نه از شمال به جنوبش، و نه از اون پایین تا بالاش، پیاده اومدیم.

بعد از اون، خیلی زمستون و تابستون‌ها اومد. خیلی بارون و برف‌ها اومد. آدم‌های زیادی توی سالن‌های تاتر شهر اومدن و رفتن. چاقوهای زیادی کُند و تیز شدند. برنامه‌ی سینماها تغییر کرد. مسیر اتوبوس‌ها عوض شد. در‌خت‌های زیادی افتاد و...

می‌گم، چه خوب که ولی‌عصر، هنوز هم هست.