پاییز بیبارون، درد داره
پاییز رسید به دومین ماهش. بارون نیومد. تقویم رو میزی، چیزهایی میگه که با واقعیت طبیعتِ امروز ما خیلی فرق داره. حالا دیگه تقویم هم شده مثل ما آدم بزرگها؛ لامصب این هم دیگه زل میزنه تو چشمهامون و دروغ میگه. میدونی! شدیم عینهو اصحاب کهف. خوابیدیم و بیدار شدیم، پولمون از سکه افتاد. حرفمون رو دیگه کسی نفهمید. فصلهامون جابجا شد. حسهامون خزون کرد. یهویی موندیم اسیر و سرگردون. بیجا و مکان. غریب. تنها. آدرسهامون رو باد بُرد. راستی، باد برُد یا خودمون سپردیم دستِ باد؟!
خیلی وقت بود که منتظر پاییز بودم. گفتم، وقتی برسه دیگه میتونم از جیب پاییز خرج کنم. بریز و بپاشها رو بنویسم پای خزون ولی امسال چرا اینقدر بیسرمایه شدم؟ چرا اینقدر دستم تَنگ شده؟ دارم پیر میشم. داریم پیر میشیم. دونه، دونه میشمارم. موهای سفید و پاییزهای بیبارون رو. حالا دیگه اونقدر تنهام که حتی دیگه جرئت نمیکنم سرما بخورم.