...
دلمون رو خوش میکنیم به آسمون. از زمین که خیری ندیدیم؛ سالهاست. پس رفیق میشیم با مهتاب که لباسِ سفیدش رو گَل میخِ آسمون آویزون کرده. به مهتاب میسپاریم برامون فال بگیره. سَرکتاب باز کنه. شبهای مهتابی شاعر میشیم. عاشق میشیم. شاید هم شانس آوردیم و یه جایی همین حوالی، جایی که زمینش به آسمون خدا نزدیکتره، فارغ شدیم.
از زمین که خیری ندیدیم، پس دلمون رو خوش میکنیم به آسمون. اگر دلی مونده باشه میسپاریم به کبوتری، قُمری، مرغ عشقی، پرستویی که این دلِ وامونده رو ورداره و با خودش ببره تا هر جایی که خواست. باور داریم تموم این پرستوهایی که وقتی میرن، روزی دوباره برمیگردند. برمیگردند، شک نداریم.
دلمون رو خوش میکنیم به آسمون. گفته بودم از زمین خیری ندیدیم؟! دلمون رو خوش میکنیم به همین قاصدکها پرپری که وقتی سوار باد میشن فارغالبال میرن تا اون دوردورها. تا اون بالاها. باید یکی از همین روزها رفاقت کنیم با یکی از همین قاصدکها که سَبک هستن و به فوتی بَند، تا یاد بگیریم اصل و اساسِ زندگی رو. چه دلخوشاند و چه راحت بار میبندن و سفر میکنند و چه راحت دلِ ما آدمها رو به حضور خودشون گرم میکنند. باید روزی رفاقت کنیم با قادصکها.
دلمون رو خوش میکنیم به همین هواپیماهای دور و نزدیک. به همین طیارههایی که یا ما رو با خودشون میبرند، یا کسی رو با خودشون میآرن که بتونیم همینجا، این پایین، جایی نزدیکِ قاصدکها، کنار آشیونهی پرستوها دل خوش باشیم. جایی همین حوالی، بشینیم روی تختی چوبی، کنار باغچهای پُر از شببو و یاس و پیچ امینالدوله تا شبی مهتابی بشماریم همهی با هم بودنهای، شاید فردامون رو.