یقین گمشده
سهیل نفیسی از آمو دریا میگه. از غم زورقبانان. رودخونهی رو تصور میکنم. دوست دارم غروب باشه. روی هر کدوم از زورقها هم یه فانوس آویزون باشه به یه چوب بلند و فانوس بازی کنه با موهای باد. همین. میبینی همه چیز چقدر زود رمانتیک میشه. انگاری همون عشقی که ازش فراری بودیم، میتونه آویزون گوشمون باشه. یه چیزی مثل همون نزدیکتر از رگ گردن!
جردن شلوغه. بالا به پایین. پایین به بالا. نزدیک غروبه. رودخونهی نیست. زورقی نیست. قایق و پارویی نیست. در عوض ماشین هست. طول و عرض، کوچکتر از هر زورقی ولی هر کدوم میتونه بخره 100 تا، 200 تا، شاید هم هزار تا زورق و آزاد کنه غمهای مرد زورقبان رو. بخره و بسپاره به آمو دریا. راستی آمو دریا کجای این دنیای بدون دریاست؟
خانم جوونی پشت فرمون نشسته. من پشت فرمون نشستم. اون سرپایینی رو میره. من سربالایی رو. بلواری وسطمونه. برمیگرده نگاهم میکنه، شاید بیغرض. برمیگردم نگاهش میکنم، حتماً با غرض. صورتش که نصف میشه حس میکنم خواسته دماغ عمل کرده و عینک D&Gش رو به رخم بکشونه. نگاهش میکنم. اون دیگه نگاه نمیکنه. دست میزنم به عینک قهوهیی که روی صورتم نشسته. نمیدونم آرم عینک رو دیده؟ نمیدونم فهمیده که اورجینال آمریکاست؟ نمیدونم فهمیده که دماغ باید بدون اینکه عمل بشه کوچیک و به اندازه باشه؟! ماشین اون شاسی بلنده. 60 میلیون. 70 میلیون. ماشین من بدون شاسی. رفیق با تموم دستاندازهای کف خیابون. بوی کباب میاد. توی جردن همیشه بوی شیشلیکهای شاندیز میاد.
سهیل نفیسی از "یقین گمشده" حرف میزنه. من به آدمهای گم شده فکر میکنم. تو یه گله جا، قد چهار تا ماشین که خالی میشه ماشینی گاز میده. پورشه است. یک رو دو نکرده، چراغ سر اسفندیار دوباره قرمز میشه. سهیل نفیسی همراه با گیتارش میخونه. زنِ کولی، اسفند رو میریزه روی آتیش. گـُر میگیره و دود میکنه. اسفند رو جلوی صورتم میگیره. تَک سرفهی میکنم. دود میپیچه توی ماشین. صدای نفیسی میپیچه توی ماشین. من هنوز به یقین گمشده فکر میکنم. راستی تو میدونی کدوم کوچه، کدوم شهر نشونی از آدمهای گمشده داره؟!