تهرانرسیده‌ایم به نیمه‌ی اردیبهشت. من، یه جایی کنار گوشه‌ی همین اَبر پایتخت هستم. توی همین تهرانِ 5 حرفی ولی شلوغ. نه شیرازم که بوی بهار نارنج مَستم کنه و نه جایی خیلی دور از این خراب شده‌ی دوست‌داشتنی.

دو دستی چسبیده‌ام بیخِ این شهر رو. دارم و ندارم همین تهران رو دارم بدون حتی یک متر جا برای نشستن. سَندِ منگوله‌دار خونه و مـِلکش که دیگه رویاست. آرزو. من هستم و تهران و همین یک مُشت رویا که خوبی‌ش اینه که اینها دیگه نه جا می‌خواد، نه خاک. رویاها رو می‌گم. سفر ذهن رو، نه رویای سندِ منگوله‌دار رو که نه سَند و نه منگوله‌ش، تا حالا به هیچ کسی وفا نکرده. رفاقت می‌کنم با این سفرهای رویایی هر روزه.

بالای سَرم رشته کوه البرز میخ شده به دل زمین و نمیذاره تکون بخورم. محدوده‌ی مجاز هم از جنوب شده نهایتاً تا اتوبان ِ همت. پایین‌تر از همت، مجوز ورود می‌خواد. من که یادم نیست، تو می‌دونی ما کی خارج شدیم که حالا بخواهیم دوباره وارد بشیم؟! انگاری افتادیم بیرونِ بازی و خودمون هم نمی‌دونیم. بیرونِ گود. بیرونِ آب و داریم جون می‌کنیم. حالا هم که می‌خواهیم برگردیم خونه، شدیم نامَحرم. شدیم غریبه. پلیس گذاشتن، ازمون اسم شب می‌خوان. شمال و جنوبش‌ که اینه، غرب و شرق‌مون هم دیواری کشیدن به بلندای محدوده‌ی طرح ترافیک. زوج و فرد. بزرگ و کوچک. چپ و راست. بشین و پاشو. حالا دیگه دل‌مون هم نباید تَنگ بشه. یعنی می‌تونه تنگ بشه ولی گفتن باید خیلی محدود تنگ بشه. قدِ همین یه گوله جا. قد همین محدوده‌ی مجاز. قد یه نَفس. قد یه دَم. قدِ یه قد. مگه باید دل تنگی هم، قد داشته باشه؟! وزن داشته باشه؟ اندازه و محدوده داشته باشه؟

تهران رسیده به اردیبهشت. من هنوز تو دی دارم با رویاهام آدم برفی درست می‌کنم. تموم محدوده‌های این شهر، هر روز محدودتر از قبل میشه. حالا دیگه باید به دلت جهت‌نما ببندی که اشتباهی تنگِ هر کوچه و محله‌یی نشه. آدمهاش پیشکش! حالا دیگه باید به دلت، بادنما و بادسنج ببندی که تَنـگ هر نسیم و بادِِ بی‌جهتی نشه. تهران محدود شده. دلها محدود شده. آدمها محدودتر. دیگه مثل قدیم نیست که دلت تنگ هر جایی بشه. که دلت تنگِ هر کسی بشه. که حالا برای دلتنگی باید قطب‌نما داشته باشی. نقشه و فانوس و چراغ علاالدین داشته باشی تا اشتباهی دل تنگِ آدم و منطقه‌‌های غیرمجاز نشی.

حالا دیگه توی این شهر هنوز دوست‌داشتنی همه چی حساب کتاب داره. آدمها زرنگ شدند. هر چند آدمهای پایتخت همیشه زرنگ بودند ولی حالا دیگه همه‌شون قطب‌نما دارند. به موبایل‌ها‌شون از این بیل‌بیلک‌ها بستن که دیگه گـُم نمیشن سگ مَصب‌ها. چهار جهت چیه، تو بگو چهل جهت. همه رو از بَر شدند. همه‌ی سوراخ سُنبه و دَر روهای این شهر رو. ولی من هنوز هم دل تنگ میشم. آره، من بزرگ شدم، موهای شقیقه‌هام دیگه مشکی پَر کلاغی نیست، ریشم که نوک میزنه، مامان هی غر میزنه، می‌خندم و میگم این‌جوری شبیه جُرج کلونی‌ام، می‌دونم ریشم سفید شده و مامان این رو دوست نداره. بزرگ شدم ولی هنوز هم گم میشم مثل همون بچه‌گی‌ها توی این شهر دَرندَشت. من گم میشم و مامان فحش میده و میگه جرج کلونی کدوم سگ پدریه؟!

من هنوز هم بدون جهت گز می‌کنم این شهر رو. من هنوز هم دل تنگ اون خونه‌یی میشم که جا مونده یه جایی وسطِ این شهر شلوغ. وسط این شهر پُر از دود و ساختمون و برج‌های کوتاه و بلند. پشت اون هتل قدیمی، بعدِ اون چهارراه بزرگ. شرق به غرب. کمی جلو. نه خیلی. یه کم عقب‌تر. آهان همین‌ جاست. سمتِ راست. من هنوز هم دلتنگِ اون خونه‌ی میشم که انگار از روز اول وسط طرح‌ ترافیک گیر کرده بود. وسطِ محدوده‌ی غیرمجاز. وسط روزهای پرهیاهوی زوج و فرد. خونه‌ی که حالا دیگه نه زوجه و نه فرد. خونه‌ی که شده عینهو عصر یک روز دلگیر جمعه از بس خالی مونده توی این شهر شلوغ.