داسی برای زندگی!زندگی باغچه‌ی بزرگی‌یه که توی این یه گـُله زمین، علف‌های هرز بیشتر از هر میوه‌ی ثَمرداری قد کشیده. قرار باشه زندگی کنیم باید یه دست‌مون بیل باشه واسه کندن و یه دست‌مون داسی برای بُریدن. حالا دیگه ما آدم‌های شهری، نه می‌دونیم بیل چیه تا بکاریم و نه می‌دونیم اون داس هلالی رو چه جوری باید دست بگیریم تا وقتی قرار شد ببُریم، دست و بال خودمون رو زخمی نکنیم.

زندگی به پاییز هم میرسه؛ زیاد. روابط و آدم‌هاش به خزون هم میرسه؛ خیلی زود. قرار باشه زندگی کنیم باید توی فصل خزون یه سری از آدم‌ها رو هَرس کنیم. فصل رو نشناسیم، داس رو نشناسیم، قدرت گرفتنش رو نداشته باشیم، دلش رو نداشته باشیم و نتونیم به موقع ببریم، خراب کردیم باغچه و زمین و زندگی رو. هرس کردن راه داره. روش داره. باید بدونی از کجا بزنی، از کجا ببری. چه جوری ببری که خودت بتونی سرپا بمونی. هرس کردن هزینه هم داره. به همین راحتی‌ها هم نیست.

از اون موقع که توی باغچه‌ی زندگی ماها شیک و مدرن شدیم و یادمون رفت ننه و بابا و نژادمون میرسه به یه جایی پُشت کوه‌ها و منکر شدیم ده و آبادی و زمین و گاو و گوسفند رو، از همون موقع گذاشتیم زمین بیل و داس رو. زندگی رو ول کردیم به امون خدا. آدم‌ها اومدن و رفتن. دیگه نه بیلی بود واسه کندن و نه داسی برای بریدن. حالا دیگه شاید نه دست‌ها‌مون تاول بزنه و نه پاهامون ولی خودمون تَرک خوردیم. از بالا تا پایین. طولی و عرضی. عینهو زمینی که تابستون رو بدون آب سَر کرده.