یه حبه قند / رضا میرکریمیفیلم «یه حبه قند» برخلاف تعریف و تمجیدهایی که ازش شده، فیلم خوبی نیست. فیلمی که به نحو اغراق شده‌‌ای فقط سعی داره رنگ و تصویرهای خوب به توی بیننده نشون بده. «یه حبه قند» می‌تونست بدون هیچ داستان و شخصیتی فیلم نباشه و فقط یه آلبوم عکس باشه که ظرف چند دقیقه ورق بزنی و چند تا عکس خوب از شهر کویری یزد ببینی.

تمام اتفاقات توی یه خونه‌ی قدیمی میوفته. دختری قراره عروس بشه و خواهرها، دومادها و بچه‌ها یکی یکی وارد خونه میشن و یه حبه قند باعث میشه، عروسی به عزا تبدیل بشه. تضادِ مرگ و زندگی، شادی و ناراحتی، عروسی و عزا به بدترین و دَم‌دستی‌‌ترین شکل ممکن توی این فیلم به نمایش درمیاد. به دل من که اصلاً ننشست.

آدم‌های فیلم سطحی هستن. رو رو. هیچ چیزی از گذشته و تاریخ و پُشت و جلوشن نمی‌دونی. اونقدر سطحی که اگه بادی بیاد و چندتاشون رو با خودش ببره تو اصلاً یادت نمی‌مونه کی شوهر کی بود و این وسط چیکار می‌کنه و قراره کدوم قسمت داستان رو با خودش پیش ببره. آدم‌ها رو از همون جایی می‌شناسیم که در چوبی خونه رو می‌زنن و وارد حیاط میشن و انگاری کارگردان هم تعمداً دوست داشته همه رو از توی چارچوب در رد کنه. یک سوم ابتدایی فیلم، دوربین میخ شده به چار چوب در و دیالوگ‌ها همونجا رد و بدل میشه. خب این همه جا، یه کمی بکش اونورتر!

وقتی سالن سینما آزادی رو اونهم سانس یک ربع به یازده شب، پُر دیدم خوشحال شدم که اهالی و دوستداران سینما حتی توی این ساعت هم اومدن تا فیلم ببینند. ولی داستان اونقدر کُند و آروم پیش رفت که روزبه همون اول، تکلیفش رو با خودش و ما و فیلم مشخص کرد! شانس آوردیم وقتی روی صندلی می‌خوابه خروپوف نمی‌کنه وگرنه وامصیبت‌ها داشتیم از این خواب دو ساعته‌اش.

قاعدتاً وقتی ابراهیم حاتمی‌کیا کارگردان به‌نام سینما، در وصف این فیلم، نامه‌ی سرگشاده‌ای می‌نویسه و تشکر می‌کنه از رضا میرکریمی دوست و رفیق و کارگردان فیلم، توقع آدم خیلی بیشتر از این حرف‌ها بالا میره. اصلاً همین میشه که تا ساعت دوازده‌و‌نیم، توی سالن سینما میمونی تا «یه حبه قند» رو ببینی. می‌بینی و توی سرمای این شب‌های پاییزی، وقتی داری تک و تنها توی پیاده‌روی عباس آباد قدم میزنی با خودت میگی، انصافاً حاتمی‌کیا چی توی این فیلم دید که اینجور آب از دهن‌ش راه افتاد و کام‌ش شیرین شد و یادش افتاد هنوز ایرانی است؟!